در عصر نیستانگاری، هر پرسشی نیستانگارانه است. میپرسیم تا اثبات شویم نه برای آنکه به پاسخ درست برسیم، هم از این رو پرسشها غالبا سیمابوار، لغزانند و لغزاننده و بیقرار و مسمومکننده. آیا درنمییابیم که پرسش و پاسخ، در روزگار «اسطورههای دوقازی»، بیهودهاند و نیستانگاری بیاعتنا به ما و پرسشها و پاسخهایمان به راه خود میرود و تا سر بچرخانیم، ما را و آرمانها (حرمانها)یمان را خرد و خمیر کرده است. در آوار نیستانگاری، میپرسیم: «چنین است؟» و غالباً متوقعیم که بشنویم: «باید چنین باشد»، زیرا علیرغم دمدمهی تحزّب و هیاهوی ایدئولوژی، تنهاییم و از فرجام خود بیمناک. میپرسیم: «هست؟» و خوش داریم بشنویم: «نیست» میپرسیم: «نیست؟» و امیدواریم بشنویم: «هست؟» حتی «عزیزان بیجهت» قدرت و سیاست، که گفتارشان را «باید» آغاز میکند و به پایان میبرد، جرئت ندارند پاسخ سرراست پرسشهایشان را بشنوند، هم از این رو با آنان چندان مماشات میشود تا «سرنگونی» به آنان پاسخ بدهد.
پرسش این است: چرا شاعران بهجای آنکه در بند چگونگی کلام خود باشند، گرفتار کیفیت شکل و قالب گفتار خودند؟ یعنی که نباید چنین باشد. اما چنین است، زیرا جز شکل و قالب و پوست و پوشش و ظاهر، چیزی برای بشر باقی نمانده است. زن خانهدار اگر در روز دو بار برای خرید به کوچه برود، اگر «داشته باشد» از سر تا پا لباس خود را عوض میکند و اگر نداشته باشد، لااقل روسری خود را. مفلوکترین کارمندان سعی میکند یک روز در میان لباسهای نیمدار خود را عوض کند، «امروز کت قهوهای را بپوشم فردا...» و آنان که «دارند» با «بنز» به خانه برمیگردند و با «بیامو» بیرون میآیند. این وضع در کشورهای نگونبخت جهان سوم شیوع بیشتری دارد، زیرا جهان سومی، ناخودآگاه دریافته است که هیچ جایگاهی در جهان ندارد و در «تولید» هیچکاره است و جز «مصرف» نقشی به وی نسپردهاند و حتی اگر هر سال در انتخابات شرکت کند و «سرنوشت» خود را «بسازد»، در «تعزیهی تقدیر تکنولوژیک» جز نقش نعش را به او نخواهند سپرد. هم از این رو مدام در کار نو کردن ظاهر و پوست و پوشش است، زیرا جز در این صورت، به چشم نمیآید و دیده نمیشود.
جنبشهای ادبی و هنری مغرب زمین پیش از عصر روشنگری و بسط و گسترش مدرنیته، شدت پیدا کردند. هنوز امپرسیونیسم جا نیفتاده بود که پوانتیلیسم ژرژ سورا مطرح شد و اکسپرسیونیسم سر برآورد و فوویسم و کوبیسم و فوتوریسم و... چرا؟ برای اینکه تکنولوژی و تقدیر تکنولوژیک نهتنها باطن و معنا و استخوان و گوشت را مصادره کرده بود، بلکه به پوست و پوشش و ظاهر نیز چنگ میانداخت. دوربین عکاسی علناً به نقاشان اعلام کرده بود که هیچکارهاید و روزنامهها با صفحات ادبی و پاورقیهایشان در حال بیرون کردن شعر و رمان و فلسفه، از میدان بودند و هنگامی که عکاس جای هنرمند را به خود اختصاص داد، نقاش جز اینکه ظاهر کار خود را دگرگون کند، چه میتوانست کرد؟ در برابر روزنامهنگار و روزنامهخوان که به خود حق میدادند در باب شعر و نویسندگی و دین و فلسفه اظهار وجود کنند، شاعر جز اینکه چهرهی دیگری از کلام خود به نمایش بگذارد، چه میتوانست کرد؟ تقدیر تکنولوژیک پیش میآمد و شاعر و نویسنده و نقاش و متفکر مدام در حال «استتار» عقب مینشستند تا عاقبت، کار به مرگ شعر و هنر و تفکر انجامید و جز نوآوری در شکل و قالب و ظاهر چیزی باقی نماند.
انسان عصر نیستانگاری، آسان است که «مینماید». «فشن» است، «مُد» است و لاغیر، حتی پوست وی اعتباری ندارد، آنچه معتبر است و محل تأمل، پوشش اوست. در این روزگار اهریمنی، هر کس پوشش او در مدت دو روز همانند باشد مغبون است. لاجرم شعر و هنر...؛ کدام شعر؟ کدام هنر؟ جز پوستواره و پوشش چیزی باقی نمانده است و مسابقه در برتری پوششها و پوستوارههاست. هر اندازه تمایز شکل بیشتر باشد، شاعر و هنرمند متمایزترند. مهم نیست شاعر و هنرمند «چه» میگویند، مهم این است که «چگونه» میگویند و متاع کفر و دین هم که هیچگاه بیمشتری نبوده است و نخواهد بود، اگر فلانی، چگونگی را در سلامت بیان و سلامت زبان جستوجو میکند، بهمانی چگونگی را در بیان ابتر و زبان الکن میبیند. اگر «خیال» اصل اساسی شعر تلقی شود و هر جا که خیال کمرنگ باشد، به خود جرئت بدهیم و بگوییم که در اینجا با شعر مواجه نیستیم، چگونه میتوانیم جرئت کنیم با امواج چندگانه و نهضتهای نوظهور از در مخالفت درآییم؟ مبنا خیال است و خیال هر اندازه غریبتر و اعجابانگیزتر، لابد حاصل کار شعرتر. اگر گفته بودیم اساس شعر تفکر است، وضع فرق میکرد. اما «آکادمیسین» همان اندازه مغلوب نیستانگاری و غربزدگی بود که «انتلکتوئل» و هر دو یک حرف میزدند با دو عبارت مختلف. به قول مرحوم محمد زهری: تو نوشتی از چپ/ من نوشتم از راست/ وسط سطر رسیدیم به هم
بنا و مبنای مخالف و موافق، «خیال» است و نزاع بر سر چگونگی عرضهی این خیال، که معلوم نیست به چه کاری میآید. اینکه اساس شعر را خیال تلقی کنیم بدان میماند که اساس «قورمهسبزی» را «لیموعمانی» و اساس «فسنجان» را «ربّ انرا» بیانگاریم. در یکی از هنگامههای چند سال پیش، شعری از من در کیهان چاپ شد، مرحوم دکتر فردید تلفن کرد که «آفرین! شعرت خیال داشت» ساعتی بعد یکی از دوستان شاعر به روزنامه آمد و با لحنی دلجویانه و پوزشخواهانه گفت: «یوسف جون ببخشید ها! شعرت هیچ خیال نداشت» همانجا بود که فهمیدم کار بیخ پیدا کرده است. آیا نزاع بر سر «چیستی خیال» راه به جایی میبرد؟ خیر! «کل حزب بمالدیهم فرحون». «زبان» هم محل تنازع است و دیگر لوازم ذاتی و عرضی شعر نیز، و از هیچ کس، هیچ کاری برنمیآید. برای اینکه هر کسی در هر عرصهای به تنهایی حزبی است شش دانگ؛ اگر بتواند چند نفر دیگر را هم با خود همراه کند که دیگر واویلا.
***
مهمتر از «زبان» و «خیال» و «عاطفه» و دیگر لوازم شعر و نحوهی همتافت شدن آنها، این است که ببینیم آیا «شعر همچنان هنر بزرگ است» یا به راستی «هنر بزرگ مرده است» کار به دیگران نداریم. در سرزمین ما که شعر ساحت اصلی ظهور و بروز و تجلی فرد و جمع بوده و هر چه را که از ما دریغ شده، جبران میکرده و پاسدار هویت قومی و دینی ما بوده، از شعر چه مانده است و ما چه نسبتی با شعر و شاعران داریم؟ فردوسی و نظامی و سنایی و عطار و مولوی و سعدی در زندگی امروز ما چه کارهاند؟ ما از فردوسی بریدهایم و برخی از اهل پژوهش علناً گفتهاند «شاهنامه دیگر کارکرد اجتماعی ندارد» آیا بر «ایلیاد» و «اودیسه» در غرب نیز همین رفته است؟ خیر! ما از نسبت با شاهنامه منقطع شدهایم، ما مخاطب فردوسی نیستیم و بیوطن و غیرِایرانی شدهایم، یعنی همان که حکیم پیشبینی میفرمود:
نژادی پدید آید اندر میان
ز دهقان و از ترک و از تازیان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
پیاده شود مرد جنگجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتوگوی
رباید همی این از آن، آن از این
ز نفرین ندانند بازآفرین
زیانکسان از پس سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
روزگاری که از هر هزار نفر، یک نفر خوانا و نویسا بود، فردوسی توانست زبان تازیان را از خراسان تا کرخه واپس براند و امروز که هر هزار نفر لااقل دیپلم دارند، یک مخاطب هم برای فردوسی باقی نمانده است، برای اینکه کارکرد شعر و نظم و حماسه و اسطوره و دین و اخلاق را تکنولوژی و رسانههای تکنولوژیک به عهده گرفتهاند و چون ما مصرفکنندهی تکنیک و رسانهها تکنیکی هستیم، بهجای اینکه همچون غرب از آنها برای احیای هویت خود و زنده نگه داشتن خویش استفاده کنیم، از آنها سپری ساختهایم و پشت آنها پنهان شدهایم تا ما را از گزند تولیدکنندگانشان، حفظ کنند. کبک از این بهتر؟ سیوپنج سال است که در کار توسعهی شبکههای رادیویی و تلویزیونی، سرمایهی کشور را به باد میدهیم تا چه عرضه کنیم؟ فردوسی خطرناک است؛ چرا؟ چون از آن احیای وطنخواهی و سلحشوری و ملیتگرایی برمیآید، پس ضرورتی ندارد که در رسانههای فراگیر جایی داشته باشد. حافظ؟ نه! مدام به شیخ و زاهد گیر میدهد و این شبهه را پیش میآورد که ما هم ـالعیاذ باللهـ قرآن را دام تزویر کردهایم. نه! نه! از حیث اخلاقی اخ و پیف است. سعدی؟! امردباز بوده است... نیما؟! ولش کن! سنّتستیز بوده و نظام ابدی وزن قافیه را به هم زده است. فروغ؟! استغفر الله ربی و اتوب الیه. شاملو؟! ضد انقلاب بود. پس؟! همین هیچ و پوچ سریالهای صد من یک قاز پرهزینه کافی است. اخوان؟! خیر! از «تخته سنگ» مردهشور بردهی تقدیر لایتغیر ما سخن میگوید و با وقاحت به یادمان میآورد که یک جوانهیارجمند از هیچجایمان رُست نتواند». همان بهتر که «هرکول پوارو» و «خانم مارپل» دوبله کنیم و به مسابقات و شوو «برره» و ریشخند و استهزاء بسنده؛ البته در حدی که ضرر و زیانی به حدود و شعور ما ـبعله همین ما، که در عالم وهم و پندار مصادیق «مرد و مرکب» اخوانیمـ وارد نیاید انشاءالله.
***
غربی، رسانه را برای تصرف در عالم و آدم به کار میگیرد، به «پیش رو» میاندیشد و به «پیشروی» در باب مورد هجوم قرار گرفتن از پشتسر، خیالش تخت است، زیرا پشت سر لااقل تا صدر رنسانس از آن اوست. از همین رو، با تحویل هومر و هوراس و ویرژیل و دانته و شکسپیر و هوگو و... الخ، به ساحت رسانه و تأویل آثار آنها در تمام سطوح آموزشی، نمیگذارد مواریث گذشتهاش از کارکرد اجتماعی بیفتد. حال آنکه ما از «نهجالبلاغه» هم میترسیم تا چه رسد به سنایی غزنوی و سیف فرغانی و دیگران. تابوهای ما همه فرویدیاند از همین رو در عصر سیطرهی اینترنت و ماهواره، همت میکنیم و نظامی گنجوی را مورد لطف و عنایت ممیزی قرار میدهیم. آیا از نیاکان خود مسلمانتر و اخلاقیتریم؟ قطعاً، از همین رو نیازی نمیینیم که دیوان خواجه یا مثنوی مولوی را با انبر برداریم، آنها را با گسترش شبکههای رادیویی و تلویزیونی از میان برمیداریم و بهجای آنها «لودگی» مینشانیم و به گدایان دمافزون لوده و بیسرنوشت «سبد کالا» میدهیم. هنر نزد ایرانیان است و بس.
***
در چنین وضعیت بهشدت دلپذیری که احتمالاً بر بهشت موعود مزیتهایی هم دارد، چرا شاعران باید متعهد و ملتزم باشند؟ در حالی که یک جفت پای فوتبالیست از تمام هست و نیست شاعران مرده و زنده باارزشتر است، و هزینهی یک تیم فوتبال در یک روز، برابر است با هزینهی زندگی تمام شاعران طول تاریخ بشر (حتی صلهبگیران دربارها)، چرا و چگونه میشود شاعران را به التزام فرا خواند؟ جایی که بزرگان قوم هم نگران برد و باخت تیم ملی فوتبال هستند و از اینکه هنگام باخت بگریند و هنگام برد، شادمان باشند، شعر و شاعر به چه کار میآیند؟ چرا نمیبینیم که هنر بزرگ سینما و فوتبال و تبلیغات تجارتی است؟ هزینهی فلان فیلم که بعداً کارگردانش دُم درمیآورد و کبیر و صغیر را موعظه میکند، برای بهبود وضع معیشت صدها شاعر بسنده است؛ اما در جهان کنونی فیلمساز است که میتواند کاری از پیش ببرد و مسئولین محترم که قصد درآویختن با امریکا دارند و میخواهند هالیوود را از پا درآرند، آنقدر در سینمای ابتر و احول و اعرج وطنی هزینه خواهند کرد تا...؛ ناگهان بانگی برآید خواجه رفت. در پیچیدن با «ابسورد» شاخ و دُم ندارد. ما جابهجا شدهایم و سالهاست که در عرصهی مدرنیته میلولیم، اما میخواهیم مدرنیته را مصادره کنیم و آن را به رنگ خود درآوریم و با فیلمهایی که هزینهی تولید خود را هم تأمین نمیکنند با «جیمز کامرون» «اسپیلبرگ» به جوال برویم. آن وقت در این ورطهی سراسیمگی و آشفتگی، شاعر و شعر باید متعهد باشند و متعهد بمانند و همچنان از کلان روایتها دفاع کنند. آنان که فارغ از موقعیت «سیزیفوار» بشر امروز و بیرون از تاریخ و تقویم و بیخبر از عالم و آدم، مستغرق پندارهای دنکیشوتوار، گمان میبرند دیوها را از پا درآورده و چهرهی جهان را دگرگون کردهاند، میانگارند که شعر همچنان همان است که به کار فتح سومنات میآید. وقتی حاصل بیستوپنج سال روزی لااقل صد میلیارد تومان هزینه کردن در «حق مسلم ماست»، با یک مذاکره به «دوغ» بدل میشود، چه تفاوتی میکند که قالب شعر قصیده باشد یا «غزل فرانو» یا «حجم» و «موج ناب» و «موج نو» و... الخ؟ یا در این قالبها کدام کلان روایت نفی و اثبات میشود؟
***
ما با اخذ و اقتباس نیمبند تکنولوژی و رسانههای تکنولوژیک میخواهیم عالمی را دگرگون کنیم که عین تکنیک و رسانهی تکنیکی است و چون در این عرصهی محال، سالبهسال میبینیم که نهتنها کاری از پیش نبردهایم، بلکه کلاهمان پس معرکه است، به یاد شعر و شاعران نگونبخت میافتیم. بحمدالله اهل عبرت گرفتن هم نیستیم، یعنی برای لوطی اُفت دارد. وگرنه چین و شوروی برای عبرت گرفتن بسند. توهم کمونیسم و حکومت پرولتاریا بیش از «شصتاد» سال مردم شوربخت روسیه و چین را همچون اسب عصاری بر گرد استالینیسم و مائوئیسم گرداند که «هلا! یک، دو، سه، دیگر بار»، اما وقع ما وقع. کمونیسم از متن مدرنیسم برآمده بود، اما پیروان آن گمان میبردند که خواهد توانست «متن» را دگرگون کند. یک سلول در یک ارگانیسم میتواند علیه دیگر اجزا سر به طغیان بردارد و آنها را از کار بیندازد، اما حاصل کار، نابودی همهی اجزا است منجمله جزء طاغی. در افتادن بخشی از تقدیر تکنولوژیک با تمام آن، دشوار نیست، اما به نتیجه نمیرسد. مثلاً ما با ایجاد شبکههای ماهوارهای میخواهیم با ماهوارههای غربی مقابله کنیم. صرف نظر از اینکه نمیخواهیم از تمام جاذبههای رسانهای بهره ببریم، از توانمندیهای تکنیکی حریف هم بهرهمند نیستیم، لاجرم باید نفت و گاز بفروشیم و هزینهی پخش برنامههای خود را دو دستی به دارندگان سیستمهای مخابراتی یعنی دشمنان خود تقدیم کنیم، اما برای اینکه از موقعیت و موفقیت خود لااقل ارزیابی نیمبندی داشته باشیم، باید در داخل کشور هم تلویزیون رنگی در همهی خانهها باشد و هم آنتنهای ماهوارهای بر همهی بامها، آنگاه دیری نمیگذرد که میبینیم یک شبکهی کوچک و کمهزینه همچون «من و تو» با یک ساختمان جمعوجور و سی، چهل نفر جوان، مخاطبان ما را در داخل و خارج مصادره کردهاند. چرا؟ چون ما میخواهیم در جادهی یکطرفه، خلاف مسیر حرکت کنیم، یعنی همان راهی که چین و روسیه چندین سال در پیش گرفتند و آخر سر پا پس کشیدند. البته انصاف باید داد راهی که ما در پیش گرفتهایم بسی دشوارتر از راه آنهاست. آنها میخواستند طبقه کارگر و دهقان را بر دیگر طبقات غالب و حاکم کنند، حال آنکه ما میخواهیم کاری کنیم که برای اولین بار در تاریخ بشر، «تیشه دستهی خودش را بتراشد»؛ یعنی که رسانه برخلاف اقتضائات ذات خود عمل کند. ما سیوپنج سال است که میخواهیم «مردم پای تلویزیون بنشینند که دیگر پای تلویزیون ننشینند» و به مسجد بروند و عبادت کنند و چون سالبهسال دیدهایم که مساجد خلوتتر میشوند، مسجد و حسینیه و تکیه را هم به تلویزیون آورده و لابهلای فوتبال و سریال و کارتون و فیلم و موسیقی و راز بقا گنجاندهایم و ناخواسته و ندانسته «امر مقدس» را بهصورت سرگرمی رسانهای درآوردهایم.
آیا ما ـنه من و تو بلکه ارباب قدرتـ چنین کردهایم یا این هم از اقتضائات مدرنیته و مدرنیزاسیون بوده است؟ من بر آنم که حتی انقلاب اسلامی یکی از برآیندهای بسط و توسعهی مدرنیته بود تا چه رسد به رسانهای شدن دین. مدرنیته با وجهی ضعیف خود را نفی میکند تا با وجهی قویتر به دفاع از خود بپردازد و هرجا که راه رسوخ خود را بسته ببیند، همچون سیل در پشت یک دیوار، چندان توقف میکند تا به حدی برسد که یا از سر دیوار بگذرد یا آن را از بیخ و بن براندازد. اما قوم ایرانی همچون دیگر اقوام شرقی تا هنگامی که خود را در مقام مصاف با مدرنیته میبینند از ادراک ماهیت و کارکردهای گوناگون آن غافلند و مدام خود و دیگران را متهم میکنند و در پی یافتن مقصر میگردند و همین غفلت و جستوجوی متهم و مقصر نیز از کارکردهای مدرنیته است. صد سال پیش، بزرگان مشرق زمین در مواجهه با تجدد، آن را حادثهای گذرا ـهمچون هجوم تاتار یا طاعون و قحطیـ انگاشتند و ناگزیری خود را از مصرف کالاهای تکنیکی «اکل میته» شمردند. حال آنکه اگر درمییافتند که تجدد، حوالت همهی بشریت است، حرام تجدد با حلال اسلام درنمیآمیخت. ما یک قرن است که از سر اضطرار در حال اکل میتهایم و هنوز درنیافتهایم که این اضطرار پایانپذیر نیست مگر آنگاه که ما در تاریخ تجدد شرکت کنشمندانه داشته باشیم. چه کسی بانکهای انقلابی را دوباره به بانکهای ربوی برگرداند و اقتصاد مستضعفمحور را به خصوصیسازی و تکریم سرمایه تحویل کرد؟
فلان و بهمان؟! خیر! مدرنیزاسیون، که غیر قابل اعراض است. همان حوالتی که جمهوریت را در کنار اسلام مینشاند و حضور «ضعیفه»ها را در مدارس و دانشگاهها و ادارات، عادی و معمولی جلوه میدهد و حکومت دینی را ناچار میکند که اختلاط محرم و نامحرم و لباسهایی را که مصادیق «کاسیات عادیات» هستند، قابل اغماض بداند، برای فرهنگ و اخلاق و تفکر و شعر و هنر نیز تصمیم میگیرد.
***
آیا میشود نقطهای را تصور کرد که هم در یک دایره قرار داشته باشد و هم در بیرون از آن دایره باشد؟ ما در دایرهی مدرنیتهایم اما میخواهیم از این دایره بیرون باشیم. ظاهراً چنین تمنایی مصداق کام طلبیدن از خلافآمد عادت است. اما مدرنیته عادت نیست بلکه حوالت است. میشود باطن را از تصرف این حوالت حفظ کرد، اما ظاهر، خواهناخواه مغلوب آن واقع خواهد شد و البته هر اندازه نسبت ظاهر و باطن (در هر ساحتی) بیشتر باشد، تصرف مدرنیته در ظاهر، به باطن هم سرایت میکند. دیگر اینکه در میان وجوه مختلف هستی فردی و جمعی، ربط و نسبتی چنان وثیق و دقیق در کار است که هر وجهی دگرگون شود، دگرگونی دیگر وجوه را محتمل میکند و این احتمال بهمرور زمان رنگ قطعیت به خود میگیرد. تا روزگاری که تمدن جدید بر ما غلبه نکرده بود، دگرگونیها چندان به چشم نمیآمد و نیازی به نوآوری نبود و نه تنها دیانت و اخلاق شأن قدسی داشت، بلکه معماری و پوشاک و شهرسازی و حتی وزن و قافیه به عالم قدس نسبت داده میشد و چنین به نظر میآمد که هر چیزی چهرهای ازلی دارد که تا ابد لایتغیر است. از همین رو حتی نوآوری در خط (که به قولی مهمترین هنر اسلامی است) هم بسیار بهکندی پیش میآمد و ابداع در خوشنویسی به ایزدیان و آسمانیان نسبت داده میشد و آنان بودند که به خوشنویس الهام میدادند.
با پیش آمدن تاریخ تجدد و انکار وجه قدسی امور، بدعت و نوآوری نخست در وجوه صوری و سپس در وجوه معنوی و باطنی، لازمهی ذات ورود ما به مدرنیته شمرده شد. با انقلاب اسلامی قرار بود به مقر و مستقر خود بگردیم و در تمام عرصهها عهد قدیم تجدید شود. در برخی وجوه این عهد تجدید شد و فیالمثل در «جهاد اصغر» حماسهها آفریدیم، اما شعر و هنر و فرهنگ مستلزم «جهاد اکبر» و فکر و ذکر توأمان بود و فضای تقدیر تکنیکی مجال نمیداد، لاجرم خواسته و ناخواسته در بسیاری از عرصهها به ویژه اقتصاد و کار و معیشت و بانکداری و مسکن و... از خیر «تجدید عهد» گذشتیم و بیآنکه به روی خود بیاوریم، پذیرفتیم که حاشیهنشین جوامع کاپیتالیستی باشیم و جز به توسعه و مدرنیزاسیون (تجدد طلبی) نیندیشیم. دگردیسی مدیریت سیاسی بهسرعت در جامعه پژواک خود را بهصورت دگردیسی اخلاقی و فرهنگی نشان داد. نهضت ترجمهی جدید، دوباره شدت گرفت و جز معدودی از شاعران و هنرمندان مسلمان، صورت غالب اهالی فرهنگ و هنر، به آن پیوستند و بار دیگر شکل و قالب و صورت و فرم و نوآوری فارغ از معنا دایرمدار شد و به فرجام مدرنیسم و پستمدرنیسم در متن قرار گرفت و هر آنچه در نسبت با دین و مضامین دینی بود، به حاشیه رفت.
***
آیا در چنین فضایی که حتی فرد منتشر فشار خردکنندهی تقدیر تکنولوژیک را در تمام ساحات بسیط زندگی فردی و جمعی خود حس میکند و مهمترین غدغهی انسان ایرانی معیشت است، میتوان از شاعر و هنرمند گرسنه توقع داشت که ستایش کلانروایتهای کهن را از سر بگیرد؟ وزن و قافیه به شاعران آئینی در حدود بازآفرینی سادهی مضامین گذشته کمک میکنند، اما امکان خلاقیت شگرف در این وادی غالباً با محال مواجه میشود. از طرف دیگر اشکال تازهتر شعر (نیمایی، سپید، حجم و...) به شرط توانایی شاعر میتوانند در عرصهی شعر آئینی بدرخشند. برخی آثار دکتر صفارزاده و دکتر گرمارودی و دکتر حسینی نشان دادهاند که اگر شاعر لائیک نباشد، هیچ قالبی لائیک نیست. مشکل شعر و شاعر روزگار ما ربطی به قالب یا نوآریهای قالبی و صوری ندارد. مشکل اصلی این است که در برابر هر یک شاعر ملتزم به آئین، صدها شاعر لائیک جولان میدهند که نهتنها بازار نشر در اختیار آنهاست، بلکه ذهن و زبان آنها مصادیق خود را در همهجا پیدا میکند و فضای برزن و بازار و خلوت و جلوت فرد منتشر، بازتاب عالمی است که در شعر خود طرح کردهاند. اما ذهن و زبان شاعر آئینی جز در ساحت اعتقاد شاعر و مخاطب وی، بازتابی ندارد. آنچه عهد و التزام را برنمیتابد فضای تقدیر تکنیکی است. دیگر اینکه اگر مضامین دینی و آئینی به زبانی شبه ایدئولوژیک بیان شوند، که حاصل کار تکرار تلاش امثال ناصرخسرو است که امروز حتی در منظر شاعران جایگاهی ندارد و اگر به زبانی رمزآمیز و رندانه بیان شود که «حافظ» برای شاعران و دیگر مردمان بسنده است. هم از این رو «شاعران ملتزم به عهد» باید در جستوجوی راهی باشند که مقصد آن در دسترس تصرف مدرنیته نباشد. اما یافتن این راه دشوار است و تا هنگامی که شاعر در تصرف معاش خود است، راهی به چنین میعاد و معادی نخواهد برد. مشکل دیگر این است که زبان فارسی در جهان مدرن، در زمرهی زبانهای حاشیهای است و صدای شاعران بهندرت از تنگنای این زبان خارج میشود و در محدودهی زبان نیز «تیراژ» محدودتر از آن است که با تأمین معیشت شاعر، برای وی امنیت و فراغت خاطر به بار بیاورد.
***
از همهی نکات گذشته مهمتر، این است که تمدنهای ماقبل مدرنیته سپری شدهاند و شاعر حتی با تعلق خاطر شدید به آنها، نمیتواند مردم را به آنها متوجه کند و در تمدن مدرن نیز، شعر و شاعر سخنگوی مردم و زمانه نیستند. سخنگوی تمدن جدید، سینما و رسانههای دیداریاند، زیرا بشر کنونی چه بگوید چه ناگفته بماند، در ژرفای وجود خود، اعتنا و اعتقادی به عالمی که شاعران از آن سخن میگویند، ندارد. اگر شاعر بتواند از حوائج فرد منتشر سخن به میان بیاورد، کم و بیش به او اعتنا میکنند، بهویژه اگر سخن وی در خدمت ساحات نفسانی ـبهویژه اروسـ باشد، به وی بیشتر اعتنا میشود. فرد منتشر چنان از تفکر ـبهویژه اندیشههای مرگآگاهانه و مبتنی بر تاناتوسـ میگریزد که گوسفند از گرگ و هر جا که شعر ژرف بنماید، فرد منتشر از مواجه با آن پا پس میکشد. الحاصل، نه تمدن کنونی تمدن ماست و نه تاریخ کنونی تاریخ ما؛ ما در این تاریخ و این تمدن یا بیگانگانی هستیم که در گذشته به سر میبریم، یا از خود بیگانگانی که سعی میکنیم به «غیر» بپیوندیم بیآنکه این غیر به ما چندان عنایت و التفاتی داشته باشد. در چنین فضایی، شاعر اگر بخواهد با نظر به گذشته سخن بگوید، با زمانهی بیبنیاد کنونی و مردم خودبنیاد بیگانه خواهد ماند و اگر بخواهد با نظر به اکنون و اکنونزدگان و زمانهی نیستانگار زبان بگشاید، با خود بیگانه خواهد شد. لاجرم به تفنن پناه میبرد و سخنی ساز میکند که چندان تفاوتی با خاموشی ندارد و زبانی میگشاید که گاه زبان کر و لالها از آن رساتر و گویاتر است. مدینهی افلاطون متحقق نشد، اما تمدنی که بر اساس طرح وی پا گرفت و بسط پیدا کرد و جهانگیر شد، بیآنکه شاعران را از موطنشان بیرون کند، بیخانمانشان کرد. شاعران بیخانمان در همه جا و در همهی زبانها هستند؛ با جانفرسایی زندگی میکنند و آنچه را الههی حکمت در گوش جان دردمند آنها میدمد (فألهمها فجورها و تقواها) باز میگویند و احیاناً نشر میدهند، اما نمیتوانند زبان هیچ قوم و گروهی باشند و به هیچ دین و آئین و کیش و مسلک و حزب و سیاست و قدرتی، دعوت نمیکنند و گفتارشان (شعرشان) غالباً از هنجار معمول زبان بیرون است. از همین رو شعر در روزگار ما مخاطب عام ندارد و مخاطب شاعران، شاعرانند. گویی الههی حکمت (سوفیا) به عمد شاعران را از دایرهی زبان فرد منتشر بیرون نگه میدارد تا بلکه مردمان برزن و بازار بفهمند که خود نیز خانمانی ندارند و سخن گفتنشان از برد و باخت تیمهای فوتبال و احزاب سیاسی و اخبار تلویزیون و ازدواج و طلاق هنرپیشهها و حوادث زندگی خوانندگان و رقاصان، عین بیزبانی و بیهمزبانی است. نهتنها شاعران بلکه «اولئک کالانعام» بیخانمان شدهاند و نهتنها شعر، که زبان (همدلی و همزبانی) لغو شده است.
بر این اساس، اگر چنانکه دانای آلمان گفته است: «زبان خانهی وجود» باشد، دیگر بشر از این خانه بیرون افتاده است و وجود ندارد. و اگر چنانکه دیگری گفته: «زبان خانهی حقیقت» باشد، بشر منقطع از حق و حقیقت است و موجودی است در میان دیگر موجودات، که اگر مواریث و مآثر دینی و هنری نبودند، با اشیاء تفاوتی نداشت.
***
آیا وضع همیشه همینگونه که هست باقی خواهد ماند و تمدن تکنیکی واپسین تمدن است و تقدیر تکنیکی، فرجامین حوالت آدمی است؟ آیا هستی بشری با جنگ هستهای پایان خواهد یافت؟ آیا... پاسخ به این قبیل پرسشها بسیار دشوار است. اما انسان حتی اگر به اسفل سافلین ازحام نفوس درافتاده باشد، رو به آینده دارد. دیگر اینکه تکنولوژی در ذات خود با حقیقت هنر و شعر یگانگی دارد و رقم زنندهی تقدیر که بشر را با تکنولوژی به ورطهی نیستانگاری درانداخته است، چه بسا با تکنولوژی او را از این ورطه بیرون بیاورد. ما هنوز برای درک و فهم تفصیل و عوامل تفصیل نفسانی آمادگی پیدا نکردهایم و همچنان منتظریم که فتوح و گشایش در ساحت اجمال چهره بنماید، زیرا ناخواسته رو به پشت سر داریم و از مواجهه با آینده هراسانیم، اما تکنولوژی و مظاهر تفصلی آن بیآنکه پروای حال و مجال و مقال ما را داشته باشند، کار خود را پیش میبرند و راهی را که رقمزنندهی همهی حوالتها برایشان مقدر کرده است، دنبال میکنند. «وضع موعود» در افق آینده پدیدار خواهد شد و ما تا هنگامی که برای حفظ وضع موجود تکاپو میکنیم، از راه بردن به راز تقدیر تکنیک عاجز خواهیم ماند. ما هنوز در پی آنیم که بدانیم بر ما و مواریث و سنن و مآثر و هویت قومی و دینی و شعر و هنرمان چه رفته است. هرگاه جرئت آن را یافتیم که بهجای توقف و نگریستن به پشت سر خود، به آینده رو کنیم؛ به راز تقدیر تکنولوژیک و نسبت این تقدیر با اجمال سپریشده و تفصیل در حال فراگیری، راه خواهیم برد. آنگاه دریافتن این معنا که عهد و التزام هرگاه برون از ذات شعر و شاعر و هنر و هنرمند بر آنها تحمیل شود، حاصل کار نظم و تبلیغات خواهد بود. دیگر اینکه در جهان نیستانگار، به پشت سر نگریستن و عهد و التزام را در صور اجمالی شعر و هنر جستوجو کردن، نهتنها بازدارنده است و از رویکرد به افق آینده هراسانمان میکند، موجب میشود همچنان در دایرهی نیهیلیسم منفعل (نیستانگاری کنشپذیر) دستوپا بزنیم. در نسبت با حقیقت دین و کمال توحید (مولی الموحدین میفرماید: کمال التوحید نفی الصّفات عنه) صورتها و قالبها و اشکال و اشیا اهمیت و اصالتی از آن دست ندارند که به پاس آنها افق آینده را مسدود کنیم. ما ناخودآگاه در هنگام مقابله با توابع تجدد، از سنن و آداب و عادات دفاع میکنیم و گمان میبریم که از دین دفاع کردهایم.
دین و حقیقت آن فراتر از دسترس سنت و تجدد است که با شیوع تجدد به خطر بیفتد یا با دفاع سنتگرایان استحکام پیدا کند. گواه این مدعا «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون» است. اگر باور کنیم که در تمام ساحات و آنات، انسان در معیت حق ـسبحانه و تعالیـ است (هو معکم اینما کنتم) و حق از رگ گردن به ما نزدیکتر است (اقرب الیکم من حبل الورید) در شعر گسسته و نقاشی آبستره نیز خواهیم توانست «تجدید عهد» با حق و حقیقت ببینیم. اینکه در زندگی مصرفکنندهی کالاهای تکنیکی باشیم و در شعر و هنر، عرضهکنندهی آثاری بر مبنای «مکتب هرات» و «مکتب اصفهان» و دریغاگوی عصر تیموری و صفوی، دقیقاً همان چیزی است که غرب از ما توقع دارد: «قومی حاشیهنشین تمدن جدید که نمونههایی از میراث نیاکان خود را به توریستها (جهانگردان) عرضه میکند». جستوجو کردن عهد و التزام در گذشته و ابرام درتقلید از مواریث کهن، گردن نهادن به مرگ است. عهد و التزام در ژرفای ارادهی به زیستن ریشه دارند و هراندازه این اراده نیرومندتر باشد، اشکال تازهتری از عهد و التزام پدید میآورد. به آینده رو کنیم و از مخاطرات آن نترسیم، پناه بردن به گذشته ما را از معرض خطرات احتمالی دور نمیکند.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.