شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (64-65) شماره دهم نظریه اجتماعی مصادیق قیاسناپذیری غایت رشتههای علمی
جستوجویی کوتاه دربارهی کتابهایی که به موضوع «میانرشتهای بودن»2پرداختهاند، نشان میدهد که این موضوع، از سالهای انتهایی دههی هفتاد قرن بیستم مورد توجه نویسندگان قرار گرفته است و این توجه، در دههی نود، به خیل انبوهی از کتابها و پژوهشها رسیده است.3بنابراین مبحث میانرشتهای بودن یا میانرشتهای شدن، اساساً موضوعی متعلق به انتهای قرن بیستم است و لاجرم تحت تأثیر فضای حاکم بر گفتوگوهای علمی در آن دوران بهوجود آمده است. اگرچه مطالعات میانرشتهای در علوم دقیقه نیز امروزه اهمیتی بسیار دارد، اما در اینجا طرح بحث، تنها ناظر به پهنهی عمومی علومانسانی در مورد موضوع مذکور خواهد بود.
لازم است ابتدا توجه شود که در سالهای انتهای دههی هفتاد، در دنیا چه میگذشت: در واکنش به جنگ ویتنام، جنبشهای مدنی و صلحطلب بیشماری در سراسر جهان و علیالخصوص آمریکا شکل گرفته بود، کلیدواژههایی چون «امپریالیسم»، «استعمار» و «جهان سوم» دوباره بر سر زبانها افتاده بود، در سال 1979، انقلاب ایران به پیروزی رسید، در همان سال کتاب «شرقشناسی» ادوارد سعید چاپ شد و ژان فرانسوا لیوتار، «وضعیت پستمدرن» را منتشر کرد. اقلیتهای اجتماعی یا محرومان، همچون سیاهپوستان، به تبعیضهای جامعه علیه خود اعتراض کردند و جنبشهای فمنیستی، جنبشهای مبارزه علیه تبعیض نژادی، جنبشهای آزادیخواهانه در آفریقا و آسیا و... برای بازپسگیری حقوق خود، سر برآورده و بسیاری از آنها به پیروزی رسیدند.
هر چه بود، بحرانی در جامعهی انسانی رخ داده بود که لاجرم راه خود را به علم نیز میگشود. صاحبنظران علومانسانی، دریافته بودند که با چرخشی مهم و قابل توجه مواجهاند. چرخشی که امروزه با نامهای گوناگونی شناخته میشود، اما شاید آشناترین نامش، «چرخش پستمدرن» باشد. باز شدن فضا، اجازهی شنیده شدن صداهایی که تاکنون شنیده نمیشدند را فراهم آورد. صداهایی که از عرفانهای شرق دور تا زنان فرودست جهان سوم، جوانان نسل جدید غربی، ادیان به حاشیه رانده شده، تئوریهای منسوخ شده و... همه و همه را دربرمیگرفت. در چنین فضایی، تمام رشتههای تخصصی علومانسانی، لزوم بازبینی قابل توجهی در حدودوثغور قبلی خود را درک کردند. همهی شاخههای این علوم احساس میکردند باید موضع خود را در برابر این تحولات تعیین کنند. مشخصاً در علوماجتماعی، نزاعهای نظری بیپایانی بر سر پستمدرنیسم درگرفت. گروهی از متفکران این عرصه، چون بودریار، لیوتار و فوکو، پستمدرن خوانده شدند و آثارشان اینگونه تفسیر شد. از سوی دیگر بزرگانی از علم، معتقد بودند در پستمدرنیسم، ابهام و اغتشاش چنان زیاد است که آشتیِ آن با علم، ناممکن است. اگرچه امروزه، بعد از گذشت یک دهه از قرن بیست و یکم، پستمدرنیسم به مسئلهای تقریباً فرعی در علوماجتماعی تبدیل شده و توافقی نانوشته برای فاصلهگیری از افراطهای آن صورت گرفته است، اما تأثیر آن دوره، همچنان بهخوبی و با تمام قدرت بر پهنهی علم هویداست.
علمای علومانسانی به این نتیجه رسیدند که باید رشتههای کهنه، دروننگر و خود ـ مشروعیتبخش موجود را به فضای علمی دموکراتیک، پویا و همکارانهای تبدیل کنند که اجمالاً فضای «میانرشتهای» خوانده میشود.4اما رسیدن به چنین آرمانی، به هیچروی ساده نخواهد بود. توافق در میان علمای متخصص علوم مختلف، بسیار بهندرت روی میدهد و مسائل مورد مناقشه دهها سال، بدون اثری از توافق به حال خود باقی میمانند. یا بهعبارت بهتر، تنها تشابهشان، در محق دانستن خود و نادرست پنداشتن دیدگاههای رقیب، بروز میکند. برای انضمامیتر شدن مسئله، با تمرکز بر اندیشههای السدیر مکاینتایر، به نمونهای از این مسئله در علوم اجتماعی میپردازیم:
پرقدرتترین نحلهی موجود در علوماجتماعی، از ابتدای شکلگیری این رشته، پوزیتیویسم را راهنمای خود در کار علمیاش قرار داده بود. در مقابل، مارکسیستها در طول تاریخ 150 سالهی خود، خستگیناپذیرترین منتقدان این نحله از علمای علوماجتماعی بودهاند. امروزه با توجه به آنچه در ابتدا آمد، هم پوزیتیویستها و هم مارکسیستها از اجزای اصلی علوماجتماعی محسوب میشوند اما مسئله این است که میان این دو گروه بزرگ، توافق و همکاری و فضای «میانرشتهای» چگونه ممکن خواهد شد؟
السدیر مکاینتایر، در مقالهی مشهور خود «ایدئولوژی، علم و انقلاب» این مسئله را باز میکند. مکاینتایر در ابتدای این مقاله، برای توضیح مدعای خود، دو شخصیت فرضی ترسیم میکند: «پوزیتیویست» و «تئوریپرداز ایدئولوژی»5یا همان مارکسیست. «پوزیتیویست» در صدد است تا نشان دهد ما در علوماجتماعی، باید همانطور در مورد جامعه، علم بهدست آوریم که در علوم طبیعی در مورد طبیعت بهدست آورده میشود. بنابراین علماجتماعی، باید با خط تمایزی پررنگ، از هرچیز غیرِعلمی و از جمله ایدئولوژی زدوده شود. اما مارکسیست، میخواهد به «پوزیتیویست» ثابت کند که ما نمیتوانیم دانشی حقیقی داشته باشیم تا وقتی که باورها و عقایدمان، توسط علائق گروه حاکم بر جامعه، آلوده و تخریب شده است. در بدو امر، این دو دیدگاه کاملاً مغایر با یکدیگر به نظر میرسند؛ اما با تأمل بیشتر در خواهیم یافت که ماجرا چیز دیگری است.
«تئوریپرداز ایدئولوژی» برای اثبات ادعایش، باید نشان دهد کدام قسمتها از دانش «پوزیتیویست» توسط ایدئولوژی آلوده شده و کدامین بخشها جزء دانش خالص و واقعی است. اگر او نتواند این کار را انجام دهد، چگونه میخواهد نشان دهد که در ادعایش بر حق است؟ اما نکته در این است که او برای اثبات تفکیک این دو بخش، ناچار میشود تا به «توافقی ذاتی» با پوزیتیویست تن در دهد.6چراکه پوزیتیویست نیز تلاش میکند تا نشان دهد کدام بخشها از معرفت، علم و کدامیک ایدئولوژی است. بدینترتیب، تمایز میان او و پوزیتیویست، فرو میپاشد. اما فروپاشی این تمایز، به توافق این دو، کمکی نمیکند. در واقع آنها هیچگاه به چنین توافقی تن در نمیدهند و فضای «میانرشتهای» میان آنها روی نمیدهد.
حال بهتر میتوان مسئله را ترسیم کرد: میانرشتهای شدن چندان مورد علاقهی حافظان سنتی یک علم نیست، آنها احساس میکنند ورود دیگر علوم به قلمروی پژوهشی سنتی آنها، دور شدن از علم حقیقی یا معرفت ناب و درافتادن به وادی توهم را به بار میآورد. آنها تنها به روشهای خود اعتماد دارند و حتی اگر دیگر شاخهها و روشها را «علم» میدانند، به مفید فایده بودن آنها بدبیناند. این تقابل تناقضآمیز، در بسیاری از دوگانه(دایاکتومی)های موجود در علوم گوناگون و حتی شاخهها و مکاتب مختلف پژوهشی در داخل هر رشتهی پژوهشی وجود دارد. بهعبارت دیگر، از دیدگاه مکاینتایر، بهدلیل آنکه رشتههای پژوهشی، منطقهای متفاوتی برای مشروعیتبخشی به خود دارند، در مواجهه با یکدیگر متقابلاً دست به مشروعیتزدایی از یکدیگر میزنند و این مسئله ناشی از قیاسناپذیری دیدگاه علوم گوناگون با یکدیگر است. حال در چنین فضایی، چگونه «میانرشتهای بودن» قابل تحقق است؟
در دیدگاه مکاینتایری، راه برون رفتن از این تخصصی شدن بیمحابای علوم، بازگشت دوباره به زندگی واقعی بشر و کلیت آن است. یکی از مهمترین مواهبی که این بازگشت برای ما به ارمغان میآورد، یگانه دیدن «هستها» و «بایدها» یا بهعبارت دیگر، از میان بردن شکاف دانش و ارزش است. مکاینتایر معتقد است در زندگی روزمرهی انسانها، تفکیکی میان دانش و ارزش وجود ندارد، تصور انسانها از خودشان و از جهانشان، آمیختهای از گزارههای هست و بایدی است.
نکتهی مهم از دیدگاه مکاینتایر بهعنوان یک نوارسطوگرا، این است که در تصور ارسطویی از علومِ مربوط به زندگی انسان، یا حکمت عملی، تفکیکی مابین این دو مسئله وجود نداشته است. دلیل این امر نیز، بیش از هرچیز دیگر وجود «غایت» یا telosدر مرکز اندیشهی ارسطویی است. در شاکلهی غایتانگارانهی اندیشهی ارسطویی، تقابلی اساسی میان «انسان آنطور که هست» و «انسان آنطور که در صورت تحقق ماهیت ذاتی خود میتواند باشد» وجود دارد و بهتبع، حکمت عملی یا علوم مربوط به انسان، علومی هستند که انسان را قادر به فهم چگونگی گذار از حالت نخست به حالت دوم میگردانند.7از دوران رنسانس به بعد، ما با دستهی رو به افزایشی از متفکران مواجهایم که معتقدند «عقل» نمیتواند غایات را درک کند. بهعبارت دیگر، عقل در «هستها» میتواند به ما کمک کند و نه در «بایدها». این تصور بهگونهای جالب توجه هم در الهیات پروتستان و هم در علمگرایی سکولار دینی، مشترک است. نتیجهی هر دو فرایند یک چیز است: از میان رفتن غایتاندیشی.
در دیدگاه ارسطویی، یک جزء اساسی از تعریف انسان، تعریف انسانِ غایی، یا انسان سعادتمند است. بدون داشتن تصوری از «انسان خوب» و «زندگی خوب»، نمیتوان دانشی در مورد بشر داشت. اما این توجه به غایت، بهتمامه در علومانسانی مدرن فراموش میشود و انسان، تنها به هر آنچه هست، تقلیل داده میشود. اما مسئلهی جدید از همینجا خود را نشان میدهد: انسان چیست؟ تا پیش از این، شئون متفاوت زندگی بشری، اعم از حالات نفسانی، فیزیولوژی، ابعاد فردی و زندگی اجتماعی او، همگی تحت یک «سلسله مراتب منطقی» جمع شده و در نهایت به علل غایی وجود او متصل میگشتند. فراموشی غایت، این سلسله مراتب منطقی را متلاشی میکند. در نتیجه اندکاندک دانشمندانی که بشر را مطالعه میکنند، به این نتیجه میرسند که هر یک از حوزههای زندگی بشری، منطقی درونی و مخصوص به خود دارد. به این ترتیب تکهتکه شدن یا تخصصی شدن علومانسانی آغاز میشود. هر شاخهای، منطق درونی خود را پایهگذاری میکند و در طول سالها میپروراند8و علومانسانی به شکل امروزی خود در میآید.
اما با این وجود، انسانها بدون داشتن تصوری از «غایت» نمیتوانند زندگی کنند. آنها همچنان در منطق سامان دادن به زندگی روزمرهی خود، غایاتی برای خود ترسیم میکنند و برنامهی زندگیشان را در راستای آن غایات تنظیم میکنند. گرچه، سردرگمیای عمومی در مورد مهمترین غایات بشری وجود دارد، با این حال، زندگی روزمره، همچنان عرصهای غایتمحور است. با الهام از ایدههای مکاینتایر، میتوان با مطالعهی دقیق زندگی روزمره و بازسازیِ نحوهی عمل انسانها، بار دیگر پای «غایت» را به عرصهی علومانسانی باز کشید؛ البته او معتقد است در این مسیر، اندیشههای ارسطو، یکی از بهترین راهنماهای ممکن است.
بنابراین برای ایجاد یک «فضای میانرشتهای» در علومانسانی، ما محتاج برگشت به زندگی روزمره، سنتهای آن، و پیوند زدن آنها با دیدگاههای پیشامدرن هستیم تا بتوانیم بار دیگر، با محور قرار دادن «غایت»، در عین پرداختن به جنبههای گوناگونی از زندگی بشری، تصوری از کلیت «علم انسان» را بازسازی نمائیم. کلیتی که از دست رفتن آن در خلال تخصصی شدن علومانسانی، دلیل بسیاری از مشکلات علومانسانی بحرانزدهی امروز است.
پینوشت
1-دانشجوی دکتری جامعهشناسی سیاسی دانشگاه تربیت مدرس
2-interdisciplinary
3-برای مثال میتوانید به کتابشناسی زیر در مورد موضوع میانرشتهای بودن رجوع نمائید: کتابشناسی مطالعات میانرشتهای (لاتین)، طاهره رضایی، سخن سمت، بهار 1379، شمارهی 6، صص: 62-66.
4-Joe Moran (2002) Interdisciplinary, Routledge, P: 3.
5-MacIntyre, Alasdair (1973) Ideology, Social Science, and Revolution, Comparative Politics, Vol. 5, No. 3, Special Issue on Revolution and Social Change, Apr. P: 321
6-Ibid, P: 322
7-در پی فضیلت: تحقیقی در نظریه اخلاقی، السدیر مکاینتایر،ترجمهی حمید شهریاری و محمدعلی شمالی، سمت، 1390، صفحه: 103.
8-Alasdair MacIntyre (1981) After Virtue, Notre Dame University Press, P: 51-65
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.