به گمانم جبهههاي جنگ، آخرين جهاني بود که ما ميتوانستيم در آن «زندگي سياسي» را زيست کنيم؛ زيرا شهر جاي «نازندگيهاي سياسي» يا زندگيهاي سياسي غيرِاصيل است.
در شهر به «سبک»هاي گوناگوني ميتوان زيست که در بررسي نسبت اين سبکها با سياست، برخي سياسيتر به نظر ميآيند، لذا «سبکهاي زندگي سياسي» ناميده ميشوند؛ اما در حقيقت اينها سبکهاي نازندگي سياسياند که ميتوان به برخي از شايعترين آنها اشاره کرد:
برخي صرفاً به مسائل سياسي حساسند. اينها مشتري پروپاقرص «کالاهاي سياسي»اند، روزنامه و مجلات سياسي ميخرند و با اشتياق به سايتهاي خبري سر ميزنند و اخبار تلويزيوني را با جديت تعقيب ميکنند. در جمع دوستان و همکاران راجع به منازعات سياسي اظهار نظر ميکنند و ديگران را از مسائل پشتپرده و اخبار داغ مطلع ميکنند. براي اينها سياست همانقدر جذاب است که فوتبال براي فوتبالدوستان و جدول براي جدولحلکنهاي قهار.
برخي ديگر فعالان فصلي سياستند. مثلاً در ايام انتخابات براي کانديداي مورد علاقهيشان تبليغ ميکنند يا در تظاهراتها و تحصنها و تجمعهاي اعتراضي شرکت ميکنند و از ديوار سفارتخانهها بالا ميروند. گاهي اين فعاليتهاي موسمي را تا حد فعاليتهاي سياسي فوقبرنامه هم ارتقا ميدهند و مثلاً در روزنامه يا مجلهاي قلم ميزنند. اما برخي سياستمدارند يا بهتعبير بهتر، شغل سياسي دارند. اينها يکي از نمونههاي جدي این سبکاند، زيرا علاوه بر زندگيِ کاري خاصي که دارند، کل زندگيشان هم تحت تأثير زندگي کاريشان قرار ميگيرد و حرف زدن و راه رفتن و لباس پوشيدن و غذا خوردن و... آنها به مرور سبک خاص و متمايزي پيدا ميکند.
فقط سياستمداران نيستند که کل زندگييشان زير سايهي سياست قرار ميگيرد. برخي هستند که در ظاهر مانند ديگران زندگي ميکنند اما از زندگي تعبيري سياسي دارند. آنها هميشه خود را در صحنهي جنگ و جهاد ميبينند؛ جهاد با دشمن دروني، داخلي و خارجي. اين تعابير براي ما که در شرايط انقلاب اسلامي زيست ميکنيم تعابير آشنايي است. جهاد اکبر يا جهاد با نفس در مبارزه با مفسد و منافق داخلي و مبارزه با امريکا و استکبار جهاني امتداد مييابد. اگر شرايط جنگ نظامي فراهم نباشد اما باب جنگ نرم بسته نيست، لذا خوب درس خواندن و خوب کار کردن همان مرگ بر آمريکا است و نخوردن پپسيکولا از مصاديق مرگ بر اسرائيل.
اما جديترين گونهي نازندگي سياسي که شايد بتوان آن را تنها صورت زندگي سياسي ممکن در شرايط کنوني دانست، زندگي انقلابيون، اپوزوسيون یا مخالفان نظام اجتماعی موجود است که میتواند دو صورت فعال یا منفعل داشته باشد. در شکل فعال فرد به فعالیتهای تخریبی و بنیادافکنانه (در سطوح سیاسی و ایدئولوژیک و فکری) روی میآورد و در شکل منفعل، فرد انزوا میگزیند و نوعی رهبانیت پیشه میکند. البته نظامهای اجتماعی ملی و بینالمللی بهمرور به این مخالفتهای فعال صورتی رسمی و زیباییشناسانه میدهند و آنها را خنثی میکنند. مثلاً چهگوارا که زمانی چریکی بدون مرز و دشمن امپریالیسم بود، امروز تبدیل به یک فیگور انقلابی بودن شده است، بدون اینکه این فیگور خطری برای کسی داشته باشد. یا بسیاری از روشنفکران برای آنکه آزادیخواه بودن خود را اثبات کنند ناگزیرند از اینکه ژست مخالفت و اعتراض به خود بگیرند، در صورتی که آنها روشنفکرند نه اپوزوسیون و نظامها هم بهمرور آنها را به همین صورت میپذیرند و از آنها بهعنوان سوپاپ اطمینان استفاده میکنند. باقیماندههای این فعالیتهای انقلابی و اعتراضی هم اگر از سرکوبهای سخت و خشن نظامها جان به در ببرند شاید توفیق ایجاد تحول و تغییر را پیدا کنند.
اما جمهوری اسلامی از ابتدا خود وصلهای ناجور به نظام بینالمللی بود. پس انتظار اینکه زندگی در ایران پس از انقلاب ذاتاً یک زندگی سیاسی باشد کاملاً طبیعی بود. ما همواره خود را در مقابل دشمن میبینیم و لذا کل زندگیمان آمیخته با دوستگزینی و دشمنستیزی است. اما همانطور که اشاره شد این سیاسی بودنِ زندگی (و همچنین انواع دیگر سبکهای فوقالذکر) را نمیتوان «زندگی سیاسی» نامید، زیرا زندگی سیاسیای که انقلاب اسلامی به دنبال تحقق آن بود ثمرهی برپایی یک جهان دینی و مدینهی اسلامی بود. نمیتوان به نظم «جامعه» تن داد و به دنبال توسعه بود و انتظار زندگی سیاسی هم داشت؛ زیرا اساساً جامعه (در معنای مدرن آن) برخلاف جوامع سنتی برای تحقق زندگی سیاسی بنیاد نیافتهاند. از همین روست که میتوان جبهه را آخرین جهانی دانست که زندگی سیاسی در آن محقق شده است.
غايت جامعه تمهيد «زندگي مطلق» است و نه هيچ زندگي مضافي مانند زندگي سياسي. زندگي مطلق همان نوعی از زندگي است که در جامعهشناسي و مطالعات فرهنگي، سبکهاي آن بررسي ميشود و برنامههاي توسعه، ارتقاي کيفيت آن را با شاخصهايي چون تغذيه و بهداشت و سلامت و اشتغال و آموزش و آزاديهاي مدني و سياسي دنبال ميکنند. رفاه و امنيت دو بال زندگي مطلقند: رفاه آن را توسعه ميدهد و امنيت آن را حفظ ميکند، و زدودن زندگي از سياست شرط امنيت است. سياست عرصهي دوستي و دشمني است و چه چيز از دشمني براي زندگي خطرناکتر است؟ از طرف ديگر «آزادي» شرط توسعه است، پس بايد امکان فعاليتهاي سياسي بيخطر براي توسعهي زندگي مطلق را فراهم کرد.
اما اين زندگي مطلق از کجا آمده است؟ آيا قبل از دورهي جديد نيز جوامع طالب زندگي مطلق بودند؟ در منشأ پديد آمدن اجتماع و جامعه، نظرات مختلفي توسط فيلسوفان و متکلمان و جامعهشناسان مطرح شده است و از جملهي آن، انگيزهي حفظ حيات و زنده ماندن است. اما اين مسئله را ميتوان از نتايج زندگي جمعي در جوامع برشمرد و نه اصل آن. جوامع قديم غايتي برتر از حفظ حيات صرف داشتند. مثلاً پوليسهاي يوناني براي تحقق «زندگي سياسي» شکل گرفتند و غايت زندگي سياسي وصول به فضائل انساني بود. همچنين ما به شهرهايمان نام ولايت ميداديم، که آشکارا نشان ميدهد که شهر محل تولي و تبري و دوستي و دشمني است. پس شايد بتوان گفت تفاوت جوامع جديد با جوامع قديم در آن است که جوامع جديد برخلاف جوامع قديم، انگيزهي حفظ حيات را اصل قرار دادهاند. اما زندگي مطلق غير از مطلق زندهبودن و حيات صرف است. زندگي مطلق غايت جوامع جديد است و با صرف زنده بودن متفاوت است.
براي گذشتگان صرف حيات، خود موهبتي الهي و شايستهي پاسداري بود. آنان زندگي را يک سلسلهي طولي ميدانستند که زندگي انساني يا حيات صرف مرتبهاي از آن بود. کسي که به مراتب بالاتر حيات ميرسيد، مراتب مادون آن را نيز واجد بود. ارسطو که انسان را «حيوان سياسي» يا «حيوان ناطق» ميداند، سياست يا نطق را فصل انسان از حيوان ميداند و همچنان آن دو را در جنس مشترک ميشمارد. اين مراتب و نحوهي صعود در آن شعر معروف مولوي بهخوبي بيان ميشود:
از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهي دیگر بمیرم از بشر تا بر آرم از ملائک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم آنچ اندر وهم ناید آن شوم
نکتهي مهم در شعر مولوي آن است که او شرط رسيدن از مرتبهاي از زندگي به مرتبهي بالاتر را مردن در آن مرتبه ميداند. مردن زندگيبخش چيزي است که زندگي مطلق آن را برنميتابد. برخي سعي ميکنند زندگي جديد يا زندگي مطلق را ماندن در مرتبهي حيات صرف يا توسعهي حيات حيواني بدانند، اما زندگي جديد را نميتوان بر اساس مراتب طولي زندگي فهميد. زندگي مطلق، زندگي مرگزدوده است که اين مسئله با انکار سلسلهي طولي زندگي ملازمت دارد. ما «يک» زندگي داريم که بايد آن را از مرگ بپيراييم، و اين با زندگياي که مرگ را حيات ميداند و به سمت آن ميدود متفاوت است:
مرگ دان آنک اتفاق امتست کاب حیوانی نهان در ظلمتست
همچو نیلوفر برو زین طرف جو همچو مستسقی حریص و مرگجو
زندگي انسان نحوهي خاصي از «بودن» است که «وجود» ندارد، لذا صرفاً با مرگ يا با فراموشي وجود خود ميتواند در هستي مطلق غرق شود و به حي لايموت برسد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.