وقتي کريستف کلمب به آمريکا رسيد، بادبان کشتي را پايين آورد، پياده شد، خاک سرزميني را که پيدا کرده بود چشيد و به ميمنت و مبارکي همراهان خود را مردان عمل ناميد. اما سالها طول کشيد تا «پيرس» و «ديويي» و «جيمز» ناگهان پرده براندازند و از کرسي دانشگاهي، فلسفهي خويش را پراگماتيسم بنامند. آنها نمايندگاني چند فراهم آوردند و هنوز هم با مرگ «رورتي» از تکوتا نيفتادند.
نام اين فلسفه را در ايران بهدرستي با عبارت «فلسفهي صلاح عملي» نشان دادهاند. چه آنها عليرغم گونهگوني، همه بر نتايج عمليِ نظريه تأکيد دارند؛ و در اين کار تا جايي پيش رفتند که «رورتي» گفت بهتر است «تاريخ» را جايگزين متافيزيک کنيم و يک بار از راه طعن و کنايه به «افلاطون» اعلام کرد در مقابل حکم بيرونراندن شاعران از «جمهوري» ترجيح ميدهد فلاسفه را از شهر اخراج کند. اين حرفها تازگي نداشت؛ «آگوست کنت» که بنيانگذار جامعهشناسي غربي ناميده ميشود دوران جديد را دوران علم ميدانست (او تاريخ را به سه دورهي اسطوره و دين، فلسفه و علم تقسيم کرده بود) و «پاپر» در قرن بيستم فلاسفه را همچون استنتاقکننده و قاضي، دشمنان جامعهي باز و آزادي مردمان قلمداد کرده بود. اما پراگماتيسم، نظريهي خشکوخالي چند فيلسوف نبود که ديگر فلاسفه بدان ايرادهاي منطقي و فلسفي بگيرند و کار را با استدلال يکسره کنند.
با دوران جديد در ساير حوزهها حرفهاي مشابهي گفته شد. بسياري از علمشناسان و فلاسفهي علم اعتقاد دارند کفايت علمي نظريهي علمي، نشاندهندهي درستي نظريه است. پيش از آن اغلب عقيده داشتند اگر نظريه صادق باشد، در عمل به اصطلاح درست از آب در ميآيد. يعني صحت نظريه را ضامن توفيق آن در ميدان عمل ميپنداشتند. اما حالا برعکس، کساني کفايت عملي علم را نشانهی درستي نظريه ميدانند. یعنی هر وقت آزمایشها درست از آب درآمد یا کارها به انجام رسید میفهمیم نظریه ما صحت داشته. بگذریم که این راه بیچونوچرا نیست. زیرا بعضی از نظریهها آزمایشپذیر نیستند یا هنوز نیستند و تازه به صرف اینکه آزمون پاسخ داده، نمیتوانیم مطمئن شویم که واقعاً نظریه درست بوده یا فقط عملاً توفیق داشتهایم. مثلاً کسانی که فکر میکردند خورشید دور زمین میچرخد، هرچند در مقام نظر اشتباه میکردند ولی در عمل با همان نظریه شلوپل خود از روی ستارهها راه میجستند و تقویم مینوشتند و... در ساحت هنر نيز تأکيد بر مخاطب، اهميت روزافزون يافت تا جايي که بازار، محکِ غثوثمين اثر هنري شد. مگر نميبينيم که هنرهايِ بيشتر تجاري مانند سينما و پويانمايي(انيميشن) بر صدر نشستهاند و ديگر هنرها با سنجهي بازار تنظيم ميشوند. در عرصهي اجتماع هم علومي مثل سياست، حقوق، مديريت و آموزش بيش از پيش و به شيوهاي متفاوت مطمح نظراند.
سياست و حقوق و آموزش هميشه بودهاند، ولي جايگاه ديگري در نظم سابق داشتند و آن رسم و همان راه را پيش چشم داشتند. پادشاهان و خلفا با هم ميجنگيدند و چهبسا مکر در کار ميکردند ولي به اخلاق و آداب و حتي الوهيت تشبه ميورزيدند. آنها چه صادقانه و چه از روي ريا خويش را نگاهبان عدالت و حقپرست جلوه ميدادند. ما که در دام سياستزدگي افتادهايم، فکر ميکنيم کتابهاي تاريخ به دو بخش تاريخ انبيا و تاريخ خلفا تقسيم شده است. اما اين اشتباه بزرگي است. گمان ميکنيم کتابهايي مثل تاريخ طبري و تاريخ يعقوبي به دو بخشِ گفتهآمده قسمت شده و آن نوشتهها را مانند کتابهاي تاريخ جديد ميدانيم که اغلب، تاريخ سياست هستند و سرنوشت حکومتها را از آن حيث که حکومتها در رأس امور بودهاند به رشتهي تحرير درآوردهاند. در حالي که اينطور نيست. يعقوبي و طبري، تاريخ زمين را سير ظهورات پيوستهي حق در زمين ميدانستند. آنها عقيده داشتند (و اين عقيده همهگير بود) خداوند در دورهاي با ارسال پيامبران در زمين جلوه کرده و پس از خاتم انبيا (صلياللهعليهوآله) ارادهاش را از آستين خلفا جاري کرده. پس درست يا غلط فکر ميکردند تاريخ خلفا ادامهي تاريخ انبيا است و جايگاه الهي که به پادشاهان ميدادند از همين باب بود. به همين خاطر در کتاب مقدس، فصلهاي تاريخ پادشاهان يکودو در ادامهي تاريخ انبياست. (ما مسلمين در رابطهي سندیت کتاب مقدس با برادران يهودي و مسيحي اختلاف داريم و امثال حضرت سليمان و حضرت داوود را در عداد رسولان خدا ميدانيم. اما گویا همعقیده هستیم که تاریخ هرچه بوده، سريان ارادهي حق بر زمین بوده.) اگر اين حرفهاي ساده امروز عجيب مينمايد، هم از آن روست که در حجاب سياستزدگي جديد گير کردهايم و ظن بردهايم که قدما هم مانند ما در تاريخگفتن، تاريخ سياست گفتهاند. کسی که حکومتها را تجلی ارادهي خدا یا محققشدن روح زمانه یا ظهور طورهای وجود میداند با کسی که تاریخ را اعمال پادشاهان و سرنوشت حکومتها میداند دو داستان متفاوت تعریف میکند. اين بحث را به وعدهي ديگر موکول ميکنم و به همينقدر ميگويم که بلندشدن جايگاه سياست در نظر ما به اهميتي باز ميگردد که در دورهي جديد به نتايج اعمال ميدهند. به همين دليل است که ديگر از سياستنامههاي قديمي که مشحون از تذکرات اخلاقي بود خبري نيست و از «شهريار» اثر «ماکياولي» سياست را از هرچيزي جدا کردهايم. سیاستنامه-نویس میخواست پادشاه، مطابق تکلیف الهی عمل کند تا رستگار شود و امت را به سوی وارستگی دلالت نماید و فکر میکرد با درستکاری احتمالاً ظفر نزدیکتر است. اما استراتژیست تنها راههای پیروزی را در نظر دارد و اگر در جایی ملاحظات فرهنگی و اخلاقی در کار میآورد امید دارد که با این ملاحظات، پیروزی راحتتر به دست میآید.
در دورهي جديد، آموزش نيز متفاوت است. اگر در گذشته علمآموزي با هدف کشف حقايق جهان انجام ميشد امروز کشف جهان براي تمتعِ بيشتر از جهان است. يعني در سهگانهي علم، جهان و تمتع از جهان، امروز تأکيد بيشتر بر روي رابطهي جهان و تمتع از آن است؛ در حالي که در گذشته تکيه بر رابطهي علم و جهان بود.
شايد با مثالي در تغيير جايگاه حقوق، موضوع روشنتر شود. در ميان مسائل کمتر چيزي به اندازهي رابطهي حقوق با امر خانواده ملموس است. در گذشته خانواده، که در هستهايترين صورت، جمع مرد و زني بود که به عقد هم درآمدهاند با سه امر تدارک ميشد. نقش طرفين در خانواده، عشق و مودت، و حقوق. تا همين شصت هفتاد سال پيش در ايران مردان و زنان پس از عقد ازدواج، نقشهاي خود را به صرافت طبع و مطابق با عرف ميپذيرفتند. گاهي اين رابطه با مودت و مهرورزي پيش ميرفت. اما از آنجا که نقشپذيري و مودت، طرفين را آسيبپذير ميکرد، حقوق (مثلاً طبق شريعت) وضع شده بود تا در صورت لزوم اگر طرفي از رسم مودت و يا نقشپذيري شانه خالي ميکرد از مشکلات طرف ديگر بکاهند. اما امروز مسئلهي اصلي حقوقيست که طرفين براي خود قائل هستند و نقشپذيري و مودت صرفاً ضامن احقاق حقوق است. آيا نميبينيم چقدر جملههايي نظير «اگر مرا دوست داري بايد اجازه دهي فلان و بهمان کنم» فراوان به کار ميروند. دوراني که اين حرفها شايعاند، دورهاي است که نقشپذيري و دوستداري ضامن حقوق هستند. توجه کنيم تا چه اندازه چنين وضعي با اوضاعي که در آن حقوق، ضامن حراست از نقشپذيري و عشق بود متفاوت است؛ بگذريم.
در اینجا اهمیت دارد که رابطهی صورتبندی فلسفی هر دورهای با همان دوره مقایسه شود. در گذشته انسان گمان میکرد معنایی از پیش در جهان هست و ما باید آن را کشف کنیم. این معنا چه بهصورت مثالهای افلاطونی در آسمان بودند و چه به صورت وجه معقول اشیا، ماهیت آنها و تحت قمر بودند، به هر روی پیشاپیش وجود داشتند. اما در دوران جدید گویا معتقدند معنایی از پیش در کار نیست. بلکه با حضور انسان است که معنا حاضر میشود. این نگرش که با معرفتشناسی «کانت» پیریزی شده بود با فلسفه «هگل» به اوج رسید و سپس فیلسوف به فیلسوف تفضیل یافت. «نیچه» که این دوره را دورهي نیهيلیسم مینامید اگر زنده بود شاید پراگماتیسم را آخرین مرحلهی همین دور قلمداد میکرد. در این مرحله انسان با عمل خود معنا را ایجاد میکند. زیرا معنایی که با انسان حاضر شده، با عمل آدمی تبلور مییابد. به دیگر سخن، معنا که در انسان بهصورت بالقوه غنوده، با فعل آدمی بالفعل میشود.
به هر حال پراگماتيسم در دورهاي به يکي از پرنفوذترين روشهاي فلسفي تبديل شده که نتايج عملي نظريه، بر درستساختبودن آن ارجحيت دارد و پراگماتيسم داعيهدار همين ارجحيت است. با اين اوصاف ميبينيم که چنين روشي فينفسه تا چه اندازه نشاندهندهي حالواحوال ماست. بهراستي غير از اينکه ببينيم تا چه پايه فلسفهاي بصيرتهاي عميقي نسبت به دوران ميدهند، چه راهي براي جديگرفتن آن داريم. بعضي ميگويند فلاسفه اگر درست فکر ميکردند با هم اختلاف نداشتند. گروه ديگري معتقدند حقيقت، آينهي جهاننمايي است که شکسته و هر تکه از آن به دست فيلسوفي افتاده. اينها حرفهايي پيشپاافتاده است و اگر دلخور نميشويم اجازه دهيد بگويم بيشتر به درد کساني ميخورد که تاب تأمل بيشتر را ندارند (راه اول از راه دوم هم راحتطلبانهتر است). فيلسوف اگر فيلسوف باشد به ديدار جهان ميرود و در بازگشت آنچه ديده گزارش ميکند. اما جهان همواره بر يک منوال نيست. پس فلاسفه به ديدار جهانهاي گونهگون ميروند. اين کافي نيست که بگوييم حقيقت آينهاي شکسته است. بلکه اگر معتقديم هستي از سويي مراتب و از ديگر سو جنبههايي دارد بايد خوب ببينيم کدام حرفها مراتب بنياديتر و جلوههاي غالبتر را مينمايانند.
پراگماتيست، استراتژيست نيست و توصيههاي اخلاقي هم نميکند (لااقل تا زماني که در کار جهاننماييست. البته بعد از جهاننمايي ميتواند موضع اخلاقي بگيرد) او به ديدار جهان رفته و گفته اکنون صورتي از هستي متحقق شده که در اين صورت نتايج عمليِ نظريهها رجحان يافتهاند. نگوييم اين حرفها نسبيگرايانه است. ممکن است حقايق سرمدي و جواهر وجود داشته باشند ولي عوارضي دارند که صورتي از جهان را متحقق کرده و ما با همين صور و در همين صور به سر ميبريم. ميدانيم ممکن بود هماکنون صورتهاي ديگري از هستي وجود داشت. اما اکنون اين و همين صورت، متحقق شده و اگر چنين است يعني قوتي دارد که با آن، ساير صور را کنار زده و خود مستقر شده است. پراگماتيست نيز راوي همين صورت قدرتمند و در نتيجه متحقق شده است. اگر ما آن را نميپسنديم بهتر است بدانيم که با انکارش راهي به دهي نميبريم. اگر آن را نميپسنديم بايد عزم خود را جزم کنيم، آن را بشناسيم و از نو عالمي ديگر بسازيم و وزنو آدمي ديگر بياوريم. چنين کاري اگر محتمل باشد بسيار دشوار است و با شناخت اقتضائات همين عالم ممکن ميشود. مردِ ناراضي خوب است بداند درافتادن با عملگراييِ همهگير، به عمل برميآيد و به سخنداني نيست.
پراگماتيسم، فلسفهاي آمريکاييست. اما رسم و نظم آمريکايي در مرزهاي جغرافيايي خاصي محصور نمانده و با الگوهاي توسعه و آمالهايش، هرجايي شده. ما که نميتوانيم توسعه را رها کنيم و البته چنانچه ميبينيم، نيز نميخواهيم. ما الگوهای توسعه را در نظر میآوریم و برای آن قوانين خوبي از مجلس ميگذرانيم و به دولت تکليف ميکنيم، آيا نبايد بينديشيم که چطور از عمل به آنها ناکام هستيم. الگو و قانون خوب الگو و قانونيست که خوب اجرا شود؛ ميگويند بعضي اهمال ميکنند و درنتيجه تدبيرها نقش بر آب ميشود. يکبار هم بپرسيم آخر اين چه تدبيريست که اهمالها را در نظر نياورده است. اگر اهل تدبير هستيم چرا نميرويم تدبيري براي رفع اهمالها بياوريم؟
گویا میخواهیم وضع موجود را به وضعی مطلوب تبدیل کنیم. واضح است که باید آن را بشناسیم و معنا کنیم. گفته شد بعضی معنا را از پیش موجود میدانند و برخی معنا را همراه با عمل میپندارند. پس شناخت و معناکردن جهان را همراه با عمل در آن میدانند. اما اینها حرفهای ما نیست. پس ما چه میگوییم؟ نظر مسلمین همراه با تاریخ فلسفه و کلام و حتی تفسیر، گونهگونیهایی داشته. ولی بیراه نیست اگر بگوییم در جمعالجمع و اجمالاً معتقدیم معنای مطلق و یگانهای وجود دارد؛ که هربار به صورتی ظهور میکند. پس شناخت در حقیقت شناخت همین صورتهاست. معنای ازلی، دمبهدم جلوه میکند. این جلوهها نسبت آدمی با همان معنای مطلق است که شاعر گفته: هر بار به شکلی بت عیار درآمد. پس نهتنها هر صورتی که محقق میشود اقتضائاتی دارد بلکه همین نوبهنویی نیز مقتضیاتی دارد که شاعر سروده:
هر دم از نوع دگر اندازیم
در سر اندازی و سر اندازیم
آدمی دستبستهي اقتضائات نیست اما در حصار آن است. پس طلبِ صورت جدید، زمانی امکان دارد که صورت کنونی و عادت تاریخی را بشناسیم. زیرا اگر ندانیم که هستیم و در چه هستیم، از کجا بدانیم آنچه ظاهراً میخواهیم واقعاً مطلوب است یا وهم مطلوب است. اما صورت جدید، زمانی به شناخت درمیآید که صورت مطلوبی را در نظر آورده به سوی آن حرکت کنیم. در حرکت به سوی صورت مطلوب است که میفهمیم چه محدودیتهایی داشتیم که چهبسا نمیشناختیم و همین که به وضع مطلوب فرضی نزدیک شویم با واقعیات آن آشنا شویم. پس فهم وضع موجود و حرکت به سمت وضع مطلوب و شناخت وضع مطلوب همگی با هم و به هم بستگی دارند. اجازه دهيد این مسئله را با مثالی روشن کنم.
صدسال است که توسعهیافتگی را مطلوب میدانیم. امروز هنوز کشوری در حال توسعه هستیم. اگر خوب درنگ کنیم درمییابیم محدودیتهایی برای توسعهیافتگی داشتهایم. دیگر اینکه اقتضائات و الام همین اندازه از توسعه را نیز خوش نداریم. آیا نباید بیندیشیم که توسعهیافتگی چندان در دسترس نیست و تازه آنقدرها که گمان برده بودیم برای ما مطلوبیت یا مطلوبیت مطلق ندارد؟ آنچه موضوع را دشوار کرده این است که طی مسیر در راه توسعه خیلی هم به دلخواه و ارادهي ما نیست. اگر همین چیزهای ساده را ندیدهایم هم از آن روست که عدم توفیق در توسعهیافتگی را به اهمالها و احیاناً خباثتها نسبت میدهیم و رنجهایمان را نه از سر همین مقدار توسعه بلکه باز به عهدهي توسعهنیافتگی میگذاریم. غافل از اینکه اهمال و خباثت وجهی از محدودیتهای وضع موجود است و رنجها بخشی از وضع مطلوباند.
پراگماتيسم پيش از هرچيز گزارش از صورت محققشدهي جهان امروز و اقتضائات آن است. پس فکر نکنيم با چندوچون در درستسازبودن اين نظريه، مشکلات يکسره و يکباره خداحافظي ميکنند. پراگماتيستها اولين کساني نبودند که دست به کار شدند. «سقراط» را به شوکران محکوم کردند و افلاطون هم سربند مشارکت در بازي قدرت، آواره شد. آنها خطر کردند. اما هيچوقت فلسفه و عمل تا اين حد بر هم منطبق نبودند. حتي وقتي «مارکس» ميخواست با فلسفه دنيا را عوض کند. زيرا اين فيلسوفان آمريکايي نميخواهند با فلسفه، جهان را عملاً تغيير دهند، بلکه پراگماتيست، فلسفه (بخوانید شناخت و معناکردن عالم) و عمل را يکي ميداند. حتي بهتر است به زبان فني بگوييم در نظر پراگماتيست، فلسفه و پراکسيس يک چيز هستند.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.