میگویند خیابان مشهور شانزه لیزه را از روی گرتهی خیابان جلفا در اصفهان ساختهاند. گویا مردی پروتستانمذهب بهنام «ژان شاردن» به هوای سفر و البته فرار از تنگنای مذهبی در فرانسه به آسیا و ایران آمده و چون فارسی میدانسته اطلاعات كاملی از اصفهان در دورهی شاه عباس دوم به انگلستان برده كه تا مدتها حكم دایرهالمعارفی را برای غرب از فضای ایران داشته است.
همانطور كه حالات جهان تغییر میكند شكوه ایران و ملل اسلامی روی در غبار پریشانی میگذارد و در سوی دیگر غرب متجدد، قوی و پُر زرق و برق میشود.
بعدها گزارشات «اوژن بوره» از ایران اغلب خبر از پراكندگی و ضعف دارد؛ تا جایی كه «جیمز موریه»، «حاجی بابای اصفهانی» را مینویسد كه سراسر طعنه است. قیاس گزارشات شاردن با كنایههای موریه قلب را به درد میآورد؛ باشد كه همین درد، كمر همت ما را محكم كند.
اگر نابسامانی ایرانیان موریه را میخنداند، ابراهیم بیگ، شخصیت داستان «سیاحتنامه» را به دیوانگی از سر حسرت میكشاند. بخشی از این رمان مقایسهی ایران و ایرانی با اتباع و ممالك غربی است كه به قلم «مراغهای» وصف شده و از مقدمات بیداری ایرانیان و قیام عدالتخانه و سپس مشروطه بود. میگویند مردم سیاحتنامهی ابراهیم بیگ را میخواندند و میگریستند. به هر روی کسانی در همان زمان سفرنامههایی از سفر به اطراف و اكناف جهان مینوشتند و مراتب تحیر از دیدهها و تأثر از ناكامیها را مینگاشتند.
این سفرنامهها بهكلی با سفرنامههای از قبیل «ابنبطوطه» متفاوت بود. از نظر ابنبطوطه غرایب هند و چین، مردم عجیب و راه و رسم غریب آنها بود. اما سفرنامههای عصر مشروطه مشهون از مرعوبشدن در برابر نظم و شوكت ممالك خارجی است.
بسیاری از همین دست را «فرامرز معتمد دزفولی» در مجموعهای به نام «تاریخ اندیشهی جدید ایرانی» تصحیح كرده و گرد آورده. این عنوان ِدلالتآمیز بیراه نیست و به خواننده نشان میدهد مسافران چگونه با خود، آرزوی آنگونهشدن را میآوردند و میپروراندند. معتمد دزفولی سفرنامهها را به هم مرتبط كرده و نكات تكراری را حذف نموده و كتابی در خور توجه به هم رسانده است.
باری سرآغاز این همه تشویش و غوغا را باید به زمانی بازگرداند كه ضعف شرق در برابر غرب از پرده بیرون میافتد. این پردهدری در واقع با شكست عثمانی -همسایهی بیواسطهی شرق با غرب- از روسیه و فرانسه افتتاح شد. این شكست سپس با پاشیدن عثمانی و سپستر با استیلای غرب بر شرق ادامه یافت و هنوز كم و بیش اینجا و آنجا به چشم میآید.
مواجههی ما با غرب ابتدا در هند و ترکیه رخ داد. سفر به چین و ژاپن هم در آن شمار بود. قسم دیگر به خاطر سفر حج بود. ایرانیان مجبور بودند برای سفر به قبله از راه روسیه (باكو) به تركیه، مصر و آنگاه حجاز بروند. سفر به هلند و آلمان و فرانسه و انگلستان برای مقاصد گوناگونی از قبیل ضرورت ایجاد روابط سیاسی، درمان و تحصیل انجام میشد. سفر به آمریكا هم بعدها متداول شد.
سفرنامهها یكدست نیستند و تفاوت، بیشتر به مقام، مقصود یا روحیهی مسافران برمیگردد. گاه كسی مثل «سیدعبدالطیف شوشتری» در «تحفهالعالم» تحلیلی تاریخی میدهد و منشأ آن تغییرات را از جدایی دولتها از كلیسا قلمداد میكند و گاهی شخصی چون «مهدیقلیخان هدایت» بیغیرتی و بیدینی اروپاییها را به باد شماتت میگیرد.
به هر حال اهم مواردی كه بیان شده را میتوان در استقرار قانون، اهمیتدادن به علم و هنر، آزادی زنان و آبادی و زیبایی مناظر خلاصه كرد. هر كدام از این موارد مشتقاتی دارد كه خوانندهی كتاب میتواند بهراحتی دستهبندی كند. به نظر آنها رعایت قانون از جانب همه، از شاه تا گدا، نظم در ادارهی امور از وضع قوانین مالی و مالیاتی تا ثبات در تصمیمگیریها، برابری و روانی كار در عدلیه، تأثیر شوراها در تصمیمگیری و تصمیمسازی، حیرتانگیز است.
پیشرفتهای علمی، كارها را آسان كرده، كارخانهها تولیدات عظیم دارند و هنرمندان طرف توجه هستند. زنان بزکشده و خارج از قیود دینی به تفرج مشغولند و با مردان میرقصند و نرد عشق میبازند و زیباییشان، ایرانیان -خاصه شاهزادگان- را متغییر میكند. اگر «عزالدوله»، برادر ناتنی ناصرالدین شاه مینویسد: والله بهشت همین مكان است. اگر گویند حوری هست بله هست والله به چشم دیدم... اگر كسی شیخ صنعان را منع كند والله بنده او را منع نخواهم كرد؛ زیرا ندیده تكذیب میكنند. در عوض بسیارند کسانی كه بیرشكی مردان اروپایی را تخطئه میكنند.
قسم دیگر، آبادی مناظر و زیبایی معابر است. زمینهای سبز كشت و آبادی اطراف شهرها، تمیزی مراكز و چراغانی خیابانها چشمهای مسافرین را خیره میكرد.
راستی این چیزهای پراكنده كه به چشم ما میآمد چه بود و چگونه در جان ما تعبیر میشد؟ ما میدانستیم اِشكالی در كار است و خب، نمونهای را در بیرون میدیدیم. اگر شاه، برابری ارباب و رعیت را نمیپسندید، ظواهر را دوست داشت و اتومبیل و سینماتوگراف میآورد. دیگران آن قانون و همان ظاهر را با هم طلب میكردند. آنها میدانستند نمیتوانند بر همان روال بمانند؛ شكستهای نظامی پیدرپی هر بار یادآور الزام به تغییر بود و الگوی تحول نیز در برابر دیدهها میدرخشید. جهان ما را به آتیه هول میداد و چیزی جز غرب در آینده هویدا نبود. لذا مدتها طول كشید تا ما به صرافت تفطن یافتیم چیزهایی كه به دیدار میآیند امر ظاهر و ظاهر امر است. بعدها «علامه اقبال» صلا داد علم، منشأ قدرت غرب بوده و شخصی چون «فردید» تفكر را مبدأ تفاوت دانست. امروز نیز فیلسوفی چون «داوری» فریاد میزند غرب را حالِ دگرگونشده و هماهنگی در این انقلابِ حال، متحول كرده است. اما تا این مرحله بیش از صد سال راه پیمودیم.
تصور ما از غرب اغلب مكانیكی بوده است. ما میدیدیم كه آنها با نظمی خاص كارها را پیش میبرند. بعضی گمان میکردیم این قوانین را یکسره از کتاب اسلام کِش رفتهاند و به روی خود نمیآورند. در همان حال آنها را میدیدیم که بیدینند (بیشتر در پاریس) و حتی پیشرفت را گاه در گرو در حاشیه گذاردن دین میدانستیم. این یعنی بهخوبی درك نمیكردیم كه این نظم عمومی به قلبها برمیگردد که به صورتی هماهنگ در برابر قانون زمینی خودشان خاشع است. مثلاً وقتی رئیسالوزرای ژاپن به «اتابک» میگوید ما عدلیه درست کردیم و قانون گذاشتیم آنگاه دست خارجیها را کوتاه کردیم، مهدیقلی هدایت خوشحال میشود. وقتی او میشنود که ژاپنیها قانونی که آلمانیها پس از تحقیقی بیستساله تهیه کردهاند ترجمه کرده و اعمال کرهاند خشنود میشود. ولی ما میدانیم که کار قانونگذاری مدتها در ایران به طول انجامید و هیچگاه به عمل راست نشد و پس از انقلاب هم هنوز مشکلاتی جدی در کار است.
ما میدیدیم كه در غرب به هنرمند احترام میگذارند. هنر، سپهری از هنرمندان، یاوران آنها، آثار هنری و مخاطبانی مشتاق است. ولی در آن توجه تنها قسم مكانیكی آن، یعنی تعریف و تمجید از هنر به دیدهی ما میآمد. عبارت «علمِ نافع» را با تعجیل و بیدقتی از احادیث بر علوم كاربردی غربی منطبق میدانستیم، بدون آنكه ته و تو و جوانب متعددش در كلام معصومین (علیهمالسلام) را بررسی کنيم. ملکمخان تعریف میکند که در اصفهان به کارخانهی توپریزی میرود و میبیند توپها را زودتر از موعد معین از قالب بیرون میآورند. به مسئول تشر میزند که چرا چنین است و او در پاسخ میگوید میداند اما نمیتواند از دستور شاهزادگانی که هر کدام میخواهند با عجله چند توپ برای شیرینکاری به همراه خود به تهران ببرند سرپیچی کند. همین توپها بعدها شلیک نمیکنند و مایهی شکست در جنگها میشوند.
كسانی كه از جنگلهای انبوه گیلان و مازندران گذشته بودند، نه سرسبزی بلكه لابد پُرباری كشتزارهای غربی را میدیدند که سرسبزی شمال ایران را به چیزی نمیگرفتند. پاركهای جنگلی و باغها، طبیعت بكر نیست بلكه به تعبیری طبیعت مصنوعی، بیخطر و در یك كلام مهمیززده است. ما استیلا بر طبیعت را میدیدیم. اما نه تنها کشت و باغی به راه نینداختیم بلکه بعدها به جان جنگلهای طبیعی خودمان افتادیم.
چنانکه متفکران ما در آستانهی انقلاب 57 و پس از آن به کرات گفتهاند ما قانون و علم و هنر را که اعضای کالبد توسعه بود به جد نگرفتیم و شاید روح آن را در خود نپروردیم. من دیگر دامن سخن را در این باب دراز نکنم. آنچه از سفرنامهها برمیآید این است که نگاه ما به غرب، نقص داشته است.
دیدههای ما بیخلل نبود. یعنی آنچه میدیدیم برگزیدهای از كل بود. اگر تعریف و تمجیدهای سیاحان از غرب را میبینیم خوب است نگاهی به رسالههایی كه غربیها علیه فقر و بیعدالتی در غرب نوشتهاند بیندازیم. رمانهای زیادی در همین صد ساله نوشته شده كه محلههای فقیر و نكبت مستولی بر طبقات محروم و ناخرسندیهای تمدن غربی را به تصویر كشیده است. معتمد دزفولی، در جایی گفته ایرانیها عین چیزی كه بوده را نوشتهاند. اما میان روسیهای که اینها میگویند با روسیهای که «تالستوی» در «مردم فقیر» نشان میدهد تفاوت است. به كار جناب معتمد باید احترام گذاشت ولی دلیلی ندارد كه دیدههای غربیان از غرب را نادیده بگیریم. مگر نه اینكه اغلب مبارزات طبقاتی پس از جنگهای اول و دوم به ثمر نشست. اگر همهچیز برقرار بوده پس آن خونریزیها چرا رخ دادند.
البته این حرفها نباید ما را از انتقاد به خویش معاف كند. ما داریم به راهی میرویم كه غرب رفته و راه را هم بیسنگلاخ ندیدیم. حالا دیگر نظر ما به غرب نیز تا حدی تغییر كرده. نمونه را، همین سفرنامههایی كه «میرجلالالدین كزازی» در «روزهای كاتالونیا» و «دیدار با اژدها» (و دیگران البته) به هم رسانده میتوان دید. در سفرنامههای پس از انقلاب، كژیهای بیشتری در غرب دیدیم؛ و اساساً با اعتماد به نفس بهتری دید و بازدید کردیم. اما جا دارد كه رهرو هرچه بصیرتر باشد. زیرا آنجایی كه میرویم حال و مقام ما خواهد بود. وضع تمدنها وضع دیروز و امروز و فردا نیست بلكه قرنها به طول میانجامد. پس امروز شاید بهتر بتوانیم ماجرا را در مدت طولانیتر بازنگریم. در این میان مباحث تاریخ تمدنی نیک بهکار میآید. با این سفرنامهها و اساساً قصهی دیروز و امروزمان در پرتو نگاه تاریخ تمدنی که از سوی برخی استادان دردآگاه دنبال میشود ماجراها معنای عمیقتری مییابند. شاید حتی بتوانیم به باطن آنها راهی بیابیم و التفاتی یابیم.
یهودیها در تورات ماجرای درسآموزی دارند. گویا قرنها پیش بنی اسرائیل دلباختهی شوكت مردمانی بودند كه آشور نام داشتند. گویا آشوریها زندگی پر قدرت و پر زرق و برقی داشتهاند. یهودیها كه مرعوب آن زندگی بودند مدام از شریعت خود سر برمیتافتند و تنذیرهای پیامبرانشان را به چیزی نمیگرفتند.
درك آن تنذیرها در قرنها پیش برای بنی اسرائیل دشوار بود. اما ما امروز میبینیم كه یهودیها هر جا هستند در حالی كه از قوم آشور جز تكهپارههایی سفالی باقی نمانده است. من نمیگویم امرار معاش را مهمل بگذاریم؛ اما اگر آن را با قدر و اندازه معاد نسنجیم بهزودی در یومالحساب انگشت ملامت به دندان میگزیم.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.