پیشرفت دانشها در پایان قرن هجده میلادی و سیطرهی جهانبینیِ علمی در قرن نوزدهم این پرسش را برانگیخت که: چگونه جهان در ناکرانمندیِ زمانی-مکانیِ وصفناشدنیاش پنداشتنی است و چگونه افراد گونهگون یک دریافت مشترک از جهان دارند؟
نخستین بار هردر و کانت واژهی جهانبینی[i] را به کار بردند. اگرچه هردر پیشتر نشان داده بود که براساس دریافتهای روان-فیزیکیِ[ii] متفاوت از جهان، ناگزیر جهانبینیهای متفاوتی هم باید شکل گیرند، اما این کانت بود که در 1790 واژهی جهانبینی(Weltanschauung) را در فلسفه و در نقد قوهی حکم[iii] به کار برد. اما کسی که پیش از همه به تحلیل جهانبینیها پرداخت، دیلتای بود. در فلسفهی دیلتای، جهانبینی در پیوند با تجربهی زندهی انسان و تاریخ است. دیلتای با به کار بستنِ مقایسهای تاریخی بر آن میشود که نظریات مختلف فلسفی را میتوان در قالب یک توپولوژیِ جهانبینی دستهبندی کرد: طبیعتگرایی(برای مثال ماتریالیسم)، ایدهآلیسم آزادی(برای مثال شناختشناسی فیشته)، ایدهآلیسم ابژکتیو(برای مثال فلسفهی افلاطون)[iv]. از سوی دیگر «جهانداشتن» در فلسفهی دیلتای یعنی راهیابی به تجربههای گذشتگان، یعنی با تجربههای زندهی خویش در تجربههای زندهی گذشتگان شرکت کردن. پس میتوان گفت جهانداری برای دیلتای بهنوعی با جهانبینی پیوند دارد. برای داشتن جهان باید بینشی از جهانِ خود و گذشتگان داشت. جهانی که اینچنین شکل میگیرد، در نظر دیلتای عین زندگی است و از آنجا که زندگی تاریخی-فرهنگی است، پس جهان هم متشکل از مقولات تاریخی-فرهنگی چون، معنا، ارزش، هدف و ... است و بنابراین جهانبینی هم از این قاعده مستثنی نیست. فرهنگی که انسان در آن میزید، برسازندهی جهانبینی اوست، پس انسان از جهانبینی تأثیر نمیگیرد بلکه جهانبینی در هستیِ او بنیان دارد.
در واقع نخستین بار در فلسفهی هگل بود که مفهوم جهان با تجربهی زیسته و تاریخ گره خورد. وفق نظر هگل تجربههای زندهی انسانها از تاریخ و فرهنگ و تعینات روح انسانی هستند که جهان را میسازند یعنی محتوای جهان براساس تاریخ و فرهنگ انسان ساخته میشود و بر تجربههای انسان استوار است. آنچه با هگل آغاز شده بود و در دیلتای شکوفا میگردد با برداشت دکارتی-گالیلهای از جهان تفاوت دارد. تلقی کمی از جهان داشتن و جهانبینی علمی، در نظر دیلتای منشأ بحران و دلیل تفکیک علوم به علوم طبیعی و انسانی است. دیلتای بر آن است که حتی وقتی انسان از جهان طبیعت سخن میگوید، آن را بر اساس تجربههای زندهی خویش میسازد. یاسپرس هم در کتابش روانشناسیِ جهانبینیها همچون دیلتای جهانبینیها را به انواع جسمانی-مکانی[v]، نفسانی-فرهنگی[vi]، و متافیزیکی تقسیم میکند. اسوالد اشپنگلر هم تقسیمبندیِ جالبی دارد. وی کل تاریخ تمدن و فرهنگ را به جهانبینیهای مختلف نسبت میدهد. در نظر وی جهانبینی تنها مفهومی سوبژکتیو و فردی نیست بلکه این سوبژکتیویسم میتواند قومی هم باشد و در ادوار تاریخی مختلف رخ دهد. در تقسیمبندی او هر جهانبینی یک هزاره به درازا میانجامد و دوران شکوه و افولی دارد. از جمله مشخصههای افول یک جهانبینی به حاکمیت منطق به جای شعر اشاره دارد. در پدیدارشناسی اما جهان طبیعی به تعلیق درمیآید و اگرچه وجودش انکار نمیشود اما به خودی خود معنایی ندارد و در نسبت با آگاهی مقولهای، دازاین و ... معنا مییابد. جهانِ هوسرلی جهان تجربهی زنده و مشترک ماست. جهان علمی گالیله و دکارت نمیتواند به تجربهی زندهی ما درآید، پس برداشت علمی از جهان جایی در فلسفهورزی ندارد.
هیدگر در تقابل با تحلیلهای اولیهاش از در-جهان-بودن[vii]، دریافتی خاص از جهانبینی ارایه میدهد. وی در پیشگفتار فلسفه[viii]، فلسفیدن را به «استعلا یا ترافرازشِ گویا و بیّنی» تشبیه میکند که خود «ساخته و پرداختهکردنِ گویا و روشنِ جهانبینی» استموزش[ix]. هیدگر با این نظریه که جهانبینی بازنماییِ یک جهانِ مفهومیشده است که به خودی خود و به صورت خطی زمانمند است، مخالف است. برای او این بازنمایی بیشتر یادآورِ متافیزیک، تکنولوژی و علمی است که خود به آنها انتقاد دارد. طبق نظر هیدگر، سخن گفتن از جهانبینی، جهان را بهمثابهی هستندهای در تمامیت، که ما میتوانیم نسبت به آن آگاه گردیم، به ما القا میکند(که همراه با معنای ضمنی آگاه بودن از... ، آماده و حاضر بودن برای... ، خود را مهیا کردن برای... است). بدین ترتیب جهان همچون هستندهای کلی، بهمثابه یک سیستم برابر ما میایستد. به اعتقاد هیدگر یک چنین ابژکتیو کردنِ هستندهای بهمثابه یک کل که میتواند به آگاهی ما راه یابد، در یونان باستان یا قرون وسطا مفروض نبوده است.
هیدگر در مقالهی نخست از کتاب نشانهای راه[x]به نقد کتاب روانشناسیِ جهانبینیهای کارل یاسپرس میپردازد. وی همچنین در مقالهای با عنوان عصر جهانبینی[xi]، در مقدمهی دوم درسگفتار مسایل اساسی پدیدارشناسی[xii] و در درسگفتار ایدهی فلسفه و مسئلهی جهانبینی[xiii] از جهانبینی و تفاوتهایش با فلسفه سخن رانده است. به طور کلی در فلسفهی هیدگر جهانبینی امری منفی، سوبژکتیو، نسبی، و تاریخی -به معنای historical- است.
پیش از هیدگر، هوسرل از دو گونه فلسفه سخن گفته بود : فلسفه بهمثابه جهانبینی (یعنی نگاه کلی نسبت به جهان و جایگاه انسان در آن) و فلسفهی علمی. فلسفه بهمثابه جهانبینی امری نسبی است و چنین نیست که یک گونهاش بر گونهی دیگر ارجحیت داشته باشد. هوسرل خود به دنبال فلسفه به عنوان علمی متقن بود. هیدگر اما هر دوی اینها را رد میکند و تمایز قایل شدن میان فلسفهی جهانبینی و فلسفهی علمی را واپسین نفسهای فلسفه در قرن نوزدهم میداند که میکوشد در میانهی پیشرفت علوم مختلف راهی برای خود گشاید و خود را اثبات کند. وی کار هوسرل را هم، نوعی تلاش برای «اثبات فلسفه» میداند[xiv]. هیدگر خود در آغاز از فلسفه بهمثابه علم سخن میگفت، اما این فلسفه همچون فلسفهی متافیزیکی حاکم بر عصر او و علوم، خود را مشغول هستندهها نمیکند، بلکه فلسفه، علوم و جهانبینیها را بررسی میکند تا راهی به سوی آنچه که علوم بر اساس آن پدید آمدهاند و به سبب آن ممکن گشتهاند یعنی: وجود و دازاین[xv]بگشاید. پس به اعتقاد هیدگر موضوع اصلی فلسفه، وجود یا هستی است نه هستندگان، و این شاید عمدهترین تفاوت میان فلسفه، علوم و جهانبینیها باشد. تفاوت دیگر این است که فلسفه دربارهی مفاهیم خودش و حتی دربارهی خود فلسفه هم بحث میکند، اما علوم و جهانبینیها مفاهیم خود را پیشفرض میگیرند و بر روی آنها بحثی نمیکنند[xvi]. به اعتقاد هیدگر، فیلسوف همواره آغازگر است، هرچند در موقعیتی تاریخی و در میانهی راه باشد. برای فلسفه، تاریخ به معنای historicalمعنا ندارد، چراکه اندیشهی فلسفی راهی است که هرکس باید خود آن را بپیماید و دغدغهاش همواره وجود است. مبدأ، مسیر و مقصد فلسفه روشن نیست و در آن پیشرفتی نیست. به همین دلیل است که هیدگر میگوید «علم نمیاندیشد»[xvii]. علم همواره مفروضاتی را مسلم یا بدیهی میگیرد، حال آنکه «تفکر، شجاعت پرسش از حقیقتِ مسلمات و حوزهی مقاصد و اغراض ماست»[xviii].
هیدگر در عصرِ جهانبینی ویژگیهای دورهی مدرن را که در آن جهانبینی، حاکم بر علم، هنر، مذهب و ... است، برمیشمارد که از آن جمله میتوان به علم جدید، تکنولوژی، فرهنگ، ورود هنر به عرصهی زیباییشناسی، غیاب خدایان و ... اشاره داشت. به اعتقاد وی در دورهی مدرن، اساس همه چیز را جهانبینیِ علمی- تکنولوژیک مشخص میکند. هیدگر در بخشهای پایانیِ این اثر تعریفی از جهانبینی یا تصویرِ جهان ارایه میدهد. مطابق نظر وی، مراد از واژهی «جهان» در «جهانبینی»، موجودات بهمثابه یک کل است و تنها به طبیعت و کیهان اشاره ندارد بلکه تاریخ هم جزئی از آن است. اما هیدگر تأکید میکند که حتی با وارد ساختن تاریخ در معنای جهان هم، نمیتوان توصیف کاملی از آن ارایه کرد، بل تعریف جهان زمانی کامل میشود که به بنیان آن و نسبتش با بنیانش اندیشیده شود. ما از جهانبینی یا تصویرِ جهان(Weltbild) یک تصویر یا نقاشی از جهان را منظور نداریم بل به دنبال خود جهانیم از آن حیث که جهان است یعنی آنچه موجود است به صورت یک کل. اما کلمهی تصویر در این عبارت، حضور موضوع عبارت یعنی جهان را به نحوی به ما القا میکند که گویی در برابر ما ایستاده است و پیش ما حاضر است. تصویرکردنِ جهان یعنی کلِ جهان وضعی به خود بگیرد که انسان برای آن آماده و مهیا شود و درنتیجه قصد کند که آن را پیش روی خود آورد و آن را در برابر خود قرار بخشد[xix]. پس جهان بهمثابه تصویر یا مفهومی کلی که قائم بر انسان -یعنی کسی که آن را تصویر میکند- است، خود را فراروی ما مینهد، یعنی درک جهان، وابسته به تصویرشدنش توسط ماست، یعنی «وجود موجود در متمثل شدن، طلب و دریافت میشود»[xx]. اگر تصویرگر نباشد، تصویری هم از جهان نیست، یعنی جهانبینی بستگی به سوژه یا فاعل شناسا پیدا میکند.
به اعتقاد هیدگر، تفسیر جدید از جهان برمبنای جهانبینی، برخلاف تصور یونانی یا قرون وسطایی از جهان است. چراکه در قرون وسطا موجود چیزی مخلوق خداوند بود بنابراین در سلسله مراتب وجودی رتبهی خاصی داشت و با علت خلقت در ارتباط بود نه اینکه بهمثابه ابژه یا شیئی پیش روی انسان آورده شود. جهانبینی، به تصور یونانیان از جهان و موجودات هم، نزدیک نیست چراکه یکی از قدیمترین آرای یونانیان، این جملهی پارمنیدس است که «تفکر و وجود یکی هستند» و این یعنی که فهمِ موجود، شأن وجود است و از طریق وجود است که موجود تعین مییابد. موجود، خود، حضور مییابد و گشوده میشود نه اینکه به عنوان چیزی برای انسان یا در ادراک انسان ظاهر شود. موجود در یونان باستان هرگز به این صورت به وجود نمیآید که لازم باشد ابتدا انسان بر آن نظر افکند و در قیدِ ادراک سوبژکتیو باشد. برای هیدگر جهانبینی و تبدیل جهان به تصویری در ذهن انسان، برابر است با سوژه شدنِ انسان و سوبژکتیویسم. پس نحوهی خاصی از انسان بودن آغازیدن میگیرد که در آن انسان مقامی دارد که به همه چیز بهمثابه ابژهی خود نظر میکند. به اعتقاد هیدگر جدید بودنِ عصر مدرن هم، به دلیل حاکمیت جهانبینی بر آن است : «جدید بودن مختص جهانی است که به نقش و تصویر بدل شده است»[xxi]. مطابق نظر هیدگر، از آنجاکه در تفکر جهانبینانه انسان اساساً به نحو پیشینی سوژه است، پس امکان لغزیدنش در گمراهیِ خودبنیادانگاری[xxii] و فردانگاری[xxiii] وجود دارد و اصالتِ فرد بر اصالتِ جمع ترجیح داده میشود، پس نیاز به تعریفِ تاریخی جدید بر اساس این سوبژکتیویسم هم، ضرور میشود. جهانبینی سایهی خود را بر علوم دیگر از جمله انسانشناسی هم میگستراند. هیدگر رشد فزایندهی تفسیر جهان در انسانشناسی در اواخر قرن هجده، و تأکید موجهی را که در قرن نوزدهم برای تعریف «جهانبینی» به معنای «نگرش به حیات» شده بود، بهعنوان مثالهایی ذکر میکند. و از آنجاکه انسانمداری نسبتی با روح یونانی یا مدرسی ندارد، پس در دورهی مدرن جهانبینی یونانی یا جهانبینی مسیحی محال است.
هیدگر در مقدمهی دوم درسگفتار مسایل اساسی پدیدارشناسی در بحث از تفاوت فلسفه با فلسفهی علمی و جهانبینی، نخست به واژهی جهانبینی(Weltanschauung) میپردازد و میگوید این واژه ترجمهی هیچ واژهای از یونانی یا لاتین نیست بلکه از ابداعات زبان آلمانی است و نخستین بار کانت آن را در نقد قوهی حکم مطرح میسازد. با وجود اینکه این واژه، بار نخست درون فلسفه مطرح میشود، اما در معنای طبیعیاش و برای اشاره به جهان محسوس به کار میرود، سپس هیدگر اشارهای دارد به معنای جدیدی که شلینگ در درآمد بر طرح نظامی در فلسفه طبیعی (1799) به جهانبینی میبخشد، «شلینگ میگوید: «هوش بر دو نوع است : مولدِ نابینا و ناآگاه، مولدِ آزاد و آگاه؛ مولد ناآگاه نسبت به جهانبینی، مولد آگاه نسبت به خلق یک جهان ایدهآل». در اینجا جهانبینی به مشاهدهی حسی نسبت داده نمیشود بلکه در ارتباط با هوش قرار میگیرد اگرچه ناآگاهانه. به علاوه بهرهای از زایش و تولید در آن است یعنی زایشی مستقل از مشاهده، که آن را به معنایی که ما امروزه از جهانبینی میفهمیم نزدیک میسازد: درایتی پویا، خودبسنده و همچنین آگاهانه، تبیین و تصویر جهانِ هستندهها. شلینگ از یک شاکلهی کلی برای جهانبینی سخن میگوید؛ یعنی یک صورت شاکلهسازی شده برای همهی جهانبینیهای محتملی که در واقع ساخته شدهاند و موجودند. درضمن، چنین بینشی از جهان نیازمند چهارچوبی[xxiv] نظری نیست و نیازی ندارد که از طریق علم نظری صورتبندی شود. ... از اشکال برشمرده و ممکنِ جهانبینی روشن است که از این واژه تنها درکِ همبستگی اشیاء در طبیعت فهمیده نمیشود، بل معنای ادراک حسی، غایت دازاین انسانی و متعاقباً تاریخ نیز فهمیده میشود. جهانبینی همواره مفهوم حیات را هم در خود دارد. جهانبینی، معنایی کلی از جهان و دازاین انسانی میپروراند، و این معنا مجدداً به طرق گوناگون، و چه بسا صراحتاً و تعمداً با برشمردن یا اعلام یک جهانبینی حاکم، پرورش مییابد. آدمی در یک جهانبینی اینچنینی بزرگ میشود و درون آن میزید. جهانبینی از طریق مفاهیمی چون ملت، نژاد، طبقه یا میزان توسعهیافتگی فرهنگ متعین میشود. هر جهانبینیِ چنین برساختهای، در درون خود یک جهانبینی طبیعی، محدودهای از تلقی جهان و تعینات دازاین انسانی میپروراند -تعیناتی که همواره با صراحت کمتر یا بیشتری با هر دازاین انسانی داده شده است. با اینحال، ما باید جهانبینی ویژهبرساخته یا ساختمان جهانبینی[xxv] را از جهانبینی طبیعی متمایز کنیم»[xxvi].
هیدگر در ادامه تأکید میکند که : «جهانبینی موضوع دانش نظری نیست، نه به لحاظ منشأش و نه به لحاظ کاربردش. این است که به آسانی مانند متعلق علم در حافظه نمیماند، بلکه موضوع یک باور منسجم است که صریح و مستقیم، مسایل جاری زندگی را تعیین میکند. جهانبینی در معنای خود، به هر دازاین کنونیِ امروزی مرتبط است. و بر اساس این ارتباط، جهانبینی راهنمایی برای دازاین و نیرویی در پریشانیِ بیواسطهی اوست»[xxvii].
هیدگر میگوید اگر بنا باشد وجودِ فلسفهی جهانبینی را بپذیریم، موضوع تفاوت آن با فلسفهی علمی مطرح میشود. در این صورت :«جهانبینی از، با و برای دازاین حقیقی، همواره به نحو تاریخی، وجود دارد. یک جهانبینی فلسفی به طور خاص و به صراحت باید از طریق فلسفه مطرح و ساخته و پرداخته شود یعنی با تأمل نظری و حذف تفسیر هنری و مذهبی از جهان و دازاین. این جهانبینی نمیتواند دستاوردِ فرعیِ فلسفه باشد، بلکه هدف اصلی آن و منطبق بر ماهیتِ خود فلسفه است. ... اگر فلسفه را بهمثابه علم، یعنی بهمثابه از کجایی، به کجایی و چرایی از جهان و زندگی که هدف دانش نظری از جهان است درنظر گیریم، به عبارت دیگر آن را نگرشی به جهان همگانی و غایتِ دازاینها بدانیم، و آن را از علوم خاصی که تنها یک منطقهی جغرافیایی خاص از جهان و دازاین را درنظردارند، و همچنین از نگرشهای هنری و مذهبی که در نگرش نظری اولویت اساسی ندارند متمایز سازیم، در اینصورت بیشک هدف فلسفه ساخته و پرداخته کردنِ یک جهانبینی است و این هدف ماهیت و مفاهیم فلسفه را تعریف میکند»[xxviii]. به گفتهی هیدگر، در ترکیب «جهانبینیِ فلسفی» اصطلاح فلسفی به عنوان اغراقی غیرضروری طرد میشود. در نظر هیدگر، تلاش برای ایجاد یک فلسفهی علمی نوعی سوءتفاهم است. این بینش که فلسفه را ساخته و پرداخته کردنِ جهانبینی نظری میداند، مفهوم فلسفه را در حیطهی آگاهی عامیانه و مبتذل میگنجاند. در این صورت زمانی که فلسفه از پاسخ به پرسشهای جهانبینانه درمیماند، آگاهی مبتذل و عامیانه آن را امری باطل میپندارد. در چنین حالتی، مطالبات مطرح در فلسفه و نگرشهای مأخوذ از آن بر اساس این تصور که فلسفه ساخت علمی یک جهانبینی است، اداره میشوند. هیدگر یادآور میشود که اگر فلسفه را ساخت یک جهانبینی علمی بدانیم، تمایز بین «فلسفهی جهانبینی» و «فلسفهی علمی» از بین میرود، درحالی که این دو، باهم ماهیت فلسفه را تشکیل میدهند. در نهایت وظیفهی جهانبینی چیست؟ به اعتقاد هیدگر کانت بر آن بود که مشخصهی علمی فلسفه را بر اساس تازهای استوار سازد. برای بررسی این موضوع هیدگر توجه ما را به آنچه که کانت در مقدمهی منطق دربارهی تفاوت میان مفاهیم آکادمیک و جهانیِ فلسفه مطرح ساخته است، عطف میدهد. از اینکه کانت از تمایز میان فلسفهی علمی و فلسفهی جهانبینی جانبداری میکند، وی به عنوان مدرکی برای اثبات اینکه کانت نیز علم بودنِ فلسفه را در مرکزِ توجهاش قرار داده بود و فلسفه را بهمثابه جهانبینی مدنظر داشته است، استفاده میکند. هیدگر خود میپرسد : «آیا این تفکیک کانتی میان فلسفه مدرسی و فلسفه جهانی با تمایز میان فلسفه علمی و فلسفهی جهانبینی همزمان است؟ بله و خیر. بله زیرا کانت پس از آنکه تمایزی در مفهوم فلسفه قایل شد، بر اساس این تمایز پرسشهایی از غایت و محدودیتهای وجود بشری مطرح ساخت. نه، زیرا فلسفه در معنای جهانی خود وظیفه ندارد که جهانبینیای معین را توسعه دهد. آنچه که کانت در نهایت به عنوان وظیفهی فلسفهی جهانی در ذهن دارد بیآنکه بتواند آن را به روشنی بیان کند، چیزی نیست جز مرزهای پیشینی و هستیشناسانهی ویژگیهای متعلق به ماهیت طبیعت دازاین انسانی و آنچه که به طورکلی مفهوم یک جهانبینی را تعیین میکند. کانت تعبیر زیر را به عنوان اساسیترین تعریف پیشینی از بودگی دازاین انسانی به کار میبرد : «انسان هستندهای است که چونان هدف خودش میاگزید». ... فلسفهی جهانی برای کانت دقیقاً همان خصیصهی روششناختی را دارد که فلسفهی مدرسی، فقط به دلایلی که ما در اینجا بحث نمیکنیم، کانت پیوند میان این دو را نمیبیند: کانت برای استقرار این دو مفهوم در یک زمینهی مشترک اصلی بنیادی نمییابد. ... تنها این روشن است که اگر فلسفه بنا باشد به عنوان ساخت علمی یک جهانبینی باشد، بر کانت نمیتوان خرده گرفت، زیرا او اساساً فلسفه را یک علم میداند. گفته شد که جهانبینی برای هر دازاین خاص حقیقی، و بر اساس امکانات واقعی این دازاین خاص پدید میآید ... پس نوعی نسبیگراییِ جهانبینیها را داریم. ... هر جهانبینی یا دیدگاه زندگیای ایستاست: یعنی از حیث هستیاش به هستی یا هستندههایی بستگی دارد. هر جهانبینی یک هستی را مفروض میگیرد و این امری بدیهی است. هر جهانبینی که به دازاینی خاص تعلق دارد، مانند این دازاین، به شیوهای بالفعل تاریخی متعین میشود. جهانبینی دارای این تکثرِ مثبت است که همواره در دازاینی معین ریشه دارد، به نحوی که خود را به جهان موجود پیوند میزند و آن دازاین بالفعل، موجود را تفسیر میکند. از آنجا که هستیِ جهانبینی و درنتیجه ساختمان آن به چنین تکثری یعنی ارتباط با هستندگان، جهان محسوس و دازاین متعلق است، بنابراین ساخت یک جهانبینی نمیتواند وظیفهی فلسفه باشد، چنانکه نیست. بل این بدان معناست که فلسفه خود شکلی اولیه و عالی از جهانبینی است. بنابراین فلسفه میتواند و شاید باید نشان دهد که این جهانبینی است که در میان بسیاری از چیزهای دیگر، به هستیِ دازاین متعلق است. فلسفه میتواند و باید تعریف کند که ساختار یک جهانبینی به طور کلی چگونه است. اما فلسفه هرگز نمیتواند یک جهانبینی معین را بپردازد یا مفروض بگیرد. فلسفه ضرورتاً در هستی خود ساختمان جهانبینی نیست، اما شاید تنها به همین علت رابطهای اساسی و بنیادین با ساختمان هر جهانبینیای دارد حتی با آنها که نظری نیستند یا بالفعل تاریخی نمیباشند»[xxix].
هیدگر در نهایت میپرسد که : «آیا میتوان این پیشفرض را که فلسفه برخلاف علوم، به هیچ هستندهای مرتبط نیست با قاطعیت اثبات نمود؟ سرانجام اگر فلسفه به هستندگان نمیپردازد، پس به چه مشغول است؟ ... آیا باید فلسفه را بهمثابه موضوع علم عدم مطلق درنظر گیریم؟ فلسفه جدا از مفاهیمی چون طبیعت، تاریخ، خدا، مکان و عدد چه میتواند باشد؟ ما به هر یک از اینها اگرچه در معنایی متفاوت، میگوییم «آنچه هست». ما آنها را هستی میخوانیم. بنابراین خواه به شیوهای نظری یا عملی، ما خود را با هستنده مشغول میکنیم. غیر از این هستنده هیچ چیزی نیست. ... تنها اگر ما چیزی چون هستی را درک کنیم، قادریم که هستندگان را در مقام هستندگان دریابیم. ... بدونِ درک وجود، درک معنای واقعیت، درک موجودات زنده، درک اگزیستانس و اگزیستانسیالیته، و درک خودمان بهمثابه دازاینی که میاگزید، ممکن نیست»[xxx].
هیدگر در آثار متأخرش کار خود را به جای فلسفیدن، اندیشیدن یا تفکر مینامید و بر تفاوت فلسفه و تفکر تأکید داشت. همچنین وی به جای طرحِ هستیشناسیِ بنیادینِ دازاین چنان که در هستی و زمان مطرح شده است، به پرسش از حقیقت و طرحِ «تفکرِ تاریخیِ هستی»[xxxi] میپرداخت. این اندیشهی تاریخیِ هستی، در کتابِ افادات بر فلسفه(رویدادِ از آنِ خودکننده)[xxxii] مطرح میشود. هیدگر همچنان بر این باور بود که فلسفه هنوز هم در بنیاد خود متافیزیکی است و در استیلای علم است، بنابراین هیدگر در ایدهی فلسفه و مسئلهی جهانبینی و خطابهی پایان فلسفه از تناهی فلسفه سخن میگوید و این یعنی زمان پایان متافیزیک و اندیشیدن به تفکری نو و گشودن امکانات جدید برای فلسفه در رسیده است. در ایدهی فلسفه و مسئلهی جهانبینی، هیدگر بحث خود را با بیان تفاوتهای فلسفه و جهانبینی میآغازد و تأکید میکند که باید ناسازگاری[xxxiii] و جداییِ این دو را توضیح داد. وی معتقد است که هر دازاینی، در طرحاندازیهای خودش به نوعی جهان را تبیین و بیان میکند و جهانبینیای نو درمیاندازد، اما کار فلسفه، بیانِ جهان نیست بل تأمل در معنای جهان و اندیشیدن به بنیان آن است. این بنیان در نظر هیدگر همان هستی یا وجود است. جهانبینی شکل ایستا و منجمد بازنماییِ یا بازتبیینِ هستندگان است، در حالیکه فلسفه پرسشی پویا از هستیِ این هستندگان است. بنابراین در حالی که جهانبینی در بندِ بنیادهای متافیزیکی است و در نظامی از ارزشهای پذیرفته شده شکل گرفته است، فلسفه راه دشوار و بیپایانِ پرسشگری و نقادی است. بنابراین فلسفه، نه تنها تدوین یک جهانبینی نیست، بل با آن بیگانه است. فلسفه جهانبینیِ علمی و نظری نیست. فلسفه امری پیشانظری و آغازین است که میتوان از آن به عنوان روشی برای شهود تجربههای زیسته، پیش از آنکه این تجربهها توسط علم نظری از شکل بیفتند، استفاده نمود.
[i]- Weltanschauung, Weltbild, Weltansicht= worldview, worldvision= κοσμοθεωρία
[ii]- psychophysisch= psychophysical
[iii]- ImmanuelKant KritikderUrteilskraft (ErsterTheil, ZweitesBuch, § 26),1790.
[iv]- W. DILTHEY: DieTypenderWeltanschauungundihreAusbildungindenmetaphys. Systemen(1911), 1991, 82f.
[v]- sinnlich-räumlich
[vi]- seelisch-kulturell
[vii]- InderWeltSein
[viii]- M. HEIDEGGER: EinleitungindiePhilosophie. § 40a[WS1928/29]. Ges.ausg. II/27 ,1996, 354f.
[ix]- "ausdrücklichesTranszendieren, d.h. Philosophieren" seiein"ausdrücklichesAusbildenvonW."
[x]- M. Heidegger, Wegmarken,Ges.ausg. I/9 ,1976.
[xi]- M. Heidegger, DieZeitdesWeltbildes(1938), Ges.ausg5: Holzwege. Frankfurta.M., Klostermann, 1977.
[xii]- M. HEIDEGGER: DieGrundproblemederPhänomenologie, Ges.ausg. II/24 ,VittorioKlostermann, Frankfurta.M, 1975.
[xiii]- M. HEIDEGGER: DieIdeederPhilosophieunddasWeltanschauungsproblem, Ges.ausg. II/56- 57, 1987, seite7.
[xiv]- M. Heidegger, Briefüberden'Humanismus' ,Ges.ausg. I/9 :Wegmarken, 1976, Seite313.
[xv]- M.JInwood, Heideggerdictionary, 1999, page164.
[xvi]- M.JInwood, Heideggerdictionary, 1999, page165.
[xvii]- M. Heidegger, Whatiscalledthinking, trs. ByJGlennGray, pagexiii.
[xviii]- مارتین هیدگر، عصر تصویر جهان (بهتر است ترجمه کنیم «عصر جهانبینی». عنوان اثر DieZeitdesWeltbildesاست و Weltanschauungو Weltbildهر دو در آلمانی به معنای جهانبینی به کار رفتهاند)، ترجمهی دکتر حمید طالبزاده، نشریهی فلسفه و کلام، پاییز 79، شماره 1، صص 139-156 .
[xix]- tosetinplace.
[xx]- همان، ص 150.
[xxi]- همان، ص 152.
[xxii]- Subjektivism
[xxiii]- Individualism
[xxiv]- Absicht
[xxv]- eigensgebildeteoderBildungsweltanscauung
[xxvi]- M. HEIDEGGER: DieGrundproblemederPhänomenologie, Ges.ausg. II/24 ,VittorioKlostermann, Frankfurta.M, 1975, Seite6.
[xxvii]- ebenda, S7.
[xxviii]- ebenda, S8.
[xxix]- ebenda, S12.
[xxx]- ebenda, S15.
[xxxi]- SeynsgeschichtlicheDenken
[xxxii]- HeideggerMartin; BeiträgezurPhilosophie(vonEreignis); Hrsg. vonHerrmannFriedrich-Wilhelm; GSA65; Frankfurta.M. : Klostermann; 1989.
[xxxiii]- Unvereinbarkeit
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.