1
ظهور فلسفه در یونان، و چنانکه شنیدهایم، از آسمان به زمین آمدن آن، نه تنها یک دگرگونی بنیادی و یک نقطهی عطف در تفکر، بلکه آغاز یک تحول بزرگ سیاسی در تاریخ نیز بوده است و ما نشانههای این دگرگونی را میتوانیم در متلاشی شدن نظام سیاسی آتن در پی ظهور فلسفه بیابیم. اما این فروپاشی را نمیتوان نتیجه هیچ عمل سیاسی فیلسوفی همانند سقراط دانست و چنانکه میدانیم، او در دادگاه به هیچ جرم سیاسیای متهم نبود و تا پایان عمر و حتی برای حفظ جان خود نیز از حدود قوانین آتن عدول نکرد. با وجود این به دنبال ظهور سقراط پایههای سیاست آتنی متزلزل شد و پس از چندی کاملاً فرو ریخت. بر این اساس باید پرسید که چه رابطهای میان فلسفه و سیاست وجود دارد و چگونه میتوان پیوند ظهور فلسفه را با آغاز شدن آن تحول سیاسی توضیح داد؟
درک نسبتهای بنیادینی که ساحتهای زندگی بشر را ممکن و حدود و شرایط آن را مشخص میسازند، آسان نیست و با توجه به ظواهر امور حاصل نمیشود. ما نسبت سیاست سیاستمداران را با ساحت سیاسی زندگی بشر در مییابیم و در باب نقش آن در اموری چون جنگ و صلح، مدارا و خشونت، ظلم و عدالت و استبداد و آزادی داوری میکنیم. اما وقتی به نسبت فلسفه با سیاست نظر میکنیم و از رابطهی تفکر با ساحت سیاسی زندگی آدمی پرسش میکنیم، اگر تن به انکار عوامپذیر این نسبت ندهیم و یا سهلانگارانه فلسفه را منشأ و فیلسوفان را مسئول پیامدهای تاریخی خوب یا بد سیاست ندانیم، خود را ملزم به تفکر مییابیم و بهناچار میپذیریم که درک این نسبت، که نسبتی باطنی و مربوط به قوام و دوام بنیاد سیاست است، برای عوام و خصوصاً برای کسانیکه خواستها و ارادههای جزئی بشر را مبنای سیاست میدانند، ناممکن است. در غیاب چنین درکی است که همواره گمان رفته است و میرود که رابطه فلسفه با سیاست را باید بر این اساس توضیح داد که اندیشههای فلسفی برخی از فیلسوفان به روندگان راه سیاست خشونت آموخته و برای آنان راه تجاوز و استبداد را گشودهاست و در مقابل، فلسفهی عده دیگری از فیلسوفان به سیاستمداران درس مدارا داده و راه صلح و آزادی را آشکار ساخته است. گویی فلسفه میتواند در مقام صدور دستورالعملهای سیاسی و تعیین تکلیف سیاستمداران و سیاستبازان قرار گیرد و گویی اساساً در این مقام است که میتوان از ربط فلسفه با سیاست سخن گفت و تأثیر آن را در وضع سیاست زمانه تصدیق کرد.
2
فلسفه به افق و حدود وجود بشر توجه دارد و با این توجه و از طریق سخن گفتن از آن است که با همهی ابعاد زندگی آدمی، اعم از اخلاق، هنر، علم، سیاست و غیره پیوند مییابد و امکانات و شرایط آدمی را در این ساحات روشن و معین میسازد. بشر چه بداند چه نداند و اعم از آنکه بخواهد یا نخواهد، قادر به عبور از این افق و تجاوز از آن امکانات و شرایط نیست. بر همین اساس است که میتوان در باب نسبت فلسفه با سیاست اندیشید و به حقیقتِ آن نزدیک شد. فلسفه با صدور فرمان و نشان دادن راهکارهای سیاسی نیست که با ساحت سیاسی زندگی پیوند مییابد. سیاست از فلسفه دستورالعمل نمیگیرد و انجام کارها و موافقتها و مخالفتهای روزمره خود را از آن نمیآموزد و اساساً فلسفه هیچ نقش مستقیمی در آنچه در ساحت هرروزی سیاست میگذرد، یعنی در رد و قبولها، عزل و نصبها، جنگ و صلحها و بستن و شکستن عهدهای سیاسی ندارد[i] و احیاناً اگر فیلسوفی نیز به این امور بپردازد، باید گفت که او در این زمینه نه در مقام یک فیلسوف و نه در ساحت فلسفه، بلکه کاملاً همانند مردم عادی عمل کرده است. ربط بنیادین فلسفه با سیاست را باید در آشکار کردن افقی جستوجو کرد که با آن حدود امکانات و شرایط سیاست مشخص میشود و مرز تواناییها و ناتوانیهای آن معین میگردد. فلسفه با آشکار ساختن این شرایط و تعیین حدود امکانات بشر، راه درک آن ارادهای را بر ما میگشاید که در مسیر تغییر جهان، تمام خواستهای جزئی بشر را راه میبرد و اساس سیاست را قوام میبخشد. بر این اساس، با توجه به ظواهر عالم تجدد، نمیتوان نسبت سیاست آن را با فلسفه دریافت و از امکانات و شرایطی سخن گفت که بنای سیاست جدید را گذاشته است. این عالم باطنی دارد که مایهی قوام و دوام آن شده و علم و سیاست را محدود به افق وجود بشری کرده که با و در این عالم ظهور یافته است. اگر بشر متجدد سیاست تازهای را دنبال میکند از آن جهت است که امکانات و شرایط نویی برایش آشکار شده و خود را در مسیر ارادهای کلی و متعهد به افق تازهای از ساحت وجود خویش یافته است. بهعبارتی، عالم تجدد باطنی دارد که همهی عناصر این عالم را قوام و دوام بخشیده است. علم و سیاست جدید هم نه با طرح و برنامه و نه بر اساس خواست و ارادهی جزئی افراد بلکه به مدد همین باطن بنیان گذاشته شده و راه بسط استیلای خود را بر همهی امور یافته است. [ii]
3
تا زمانیکه فلسفه و تفکر رونق دارد، بشر از فهم حدود امکانات خویش عاجز نیست و راه درک شرایط تحقق امور را گشوده مییابد. اما در غیاب تفکر و فلسفه، آدمی با این خطر مواجه و تباه میشود که حدود خود را نشناسد و قادر به فهم افق وجود و مرزهای علم و عمل خود نباشد و در نتیجه مرزی برای امکانات و تواناییهای خود نبیند.
میدانیم که تفکر معاصر، خصوصاً به مدد نیچه و هیدگر، از بیرمق شدن فلسفه در زمانهی ما پرده برداشته و نشان داده است که دیگر نمیتوان به مددکاری آن دل بست و به قدرت آن در حفظ عالم کنونی و در قوام بخشیدن به تفکر آینده امید داشت. سیاست در این جو بیاعتمادی به فلسفه است که نه تنها خود را از فلسفه مستقل و بینیاز مییابد، بلکه مدعی تقدم خود بر آن نیز هست. در این زمان، که زمانهی به پایان رسیدن و بیآینده شدن فلسفه است سیاست خود را بر انجام همهی اعمال توانا مییابد و تعیین هست و نیست امور را کاملاً در ید قدرت خود میبیند. در چنین شرایطی است که به تناسب بسط استیلای سیاست بر همهی ساحات زندگی بشر، رفته رفته امکان درک این حقیقت از دست میرود که همهی امور و از جمله فلسفه و تفکر تابع سیاست نیست و با تکیه بر قدرت سیاسی هرگز نمیتوان همه چیز را به دلخواه و متناسب با پسند بشر تغییر داد یا در مقابل همهی تغییرات مقاومت کرد و در جهت نفی آن گام برداشت. ریشههای لجامگسیختگی فزایندهی سیاست در زمانهی ما را میتوان در ناتوانی سیاستمداران از درک این مهم جستوجو کرد که قدرت سیاسی بر پیدایش، حفظ و زوال همهی امور سایه نیافکنده است و ظهور و افول استیلای قدرتهای سیاسی، خود از خاک سیاست ریشه نمیگیرد.
توجه به پیوند میان مطلق شدن استیلای سیاست با ضعف و زوال فلسفه، ما را متذکر فاجعهای میسازد که بهجد وجود بیپناه آدمی را در این عصر تهدید به نابودی میکند. در همین راستا، پرسشی که میتوان گفت اکنون بر زندگی بشر معاصر سایه افکنده و تذکر به آن میتواند راهگشای تفکر آیندهی او باشد، این است که آیا تفکر و کدامین تفکر میتواند عجز بشر را در عبور از خطرِ مطلق دیدن قدرت خود زایل سازد و افق تازهی وجود پریشان شدهی او را آشکار سازد؟
[i]- بر همین اساس، در باب اعلامیهی حقوق بشر، این پرسش مطرح شده است که آیا اعلامیه یاد شده را میتوان پیامد بلافصل و فرآوردهی اندیشههای فیلسوفان فرانسوی قرن هیجدهم دانست یا نه؟
[ii]- البته نباید استیلای غرب را صرفاً از منظر سلطهی سیاسی آن فهمید و توجهی به غلبهی حقیقت و باطن غرب نداشت. این تصور که با مخالفتهای سیاسیمیتوان در جهت محدود ساختن و نفی استیلای غرب توفیق یافت، بر نادیده گرفتن نسبت این استیلا با ذات تجدد بنا شده است و نه تنها هیچ تعرضی به دوام غفلت از پرسش در باب حقیقت غرب نمیکند، بلکه ضرورت چنین تعرضی را نیز کاملاً میپوشاند یا با تکیه بر مقبولات و مشهورات، از اساس چنین غفلتی را نفی میکند.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.