وقتی به میراثی که هیدگر از حیات فکری خویش برای ما به جا گذاشته است نظر میکنیم، میبینیم که او لاأقل در آثاری که به اصطلاح به دوران اول تفکرش مربوط است، طرح دوباره مفهوم فلسفه را در تمایز با جهانبینی دنبال کرده است. طرح جهانبینی در این آثار میتواند نشاندهنده مباحث فلسفی رایجی باشد که هیدگر در آن دوران با آنها مواجه بوده است و لاجرم باید طرح نوی خود را در عبور از آنها توضیح میداده است، اما این توجه را نباید صرفاً ابزاری و به اقتضاء رواج عرفی مسئلهی جهانبینی متأثر از نوکانتیها دانست، چرا که به وضوح میدانیم که مارکس و مارکسیسم هم در آن دوران آنقدر رواج داشته است که شایستهی توجه باشد، اما هیدگر در اینباره توجه بسیار کمتری از خود نشان داده است. توجه هیدگر به مفهوم جهانبینی را میتوان ناشی از شدت قرابت جهانبینی با آنچه هیدگر از فلسفه میجوید دانست؛ قرابتی که ناشی از تعلق بیواسطهی او به سنت هرمنوتیک و به آن واسطه به رومانتیسم است.
ظاهراً اصطلاح جهانبینی را ابتدا کانت در «نقد قوهی داوری» (1970) طرح کرده است. جهانبینی نزد او به معنای ادراک حسی ما از جهان خارج ذیل ایدهی کلی جهان است. وقتی که هِردِر، که خلف دوست و منتقد کانت یعنی هامان بود، سعی کرد مفهوم جهان را با «تعلق داشتن» توضیح دهد، جهانبینی طبیعی کانت معنایی خیالی و سیال یافت که اگرچه همچنان ذیل ایدهای کلی بود، اما به جای مدرکات حسی، ریشهها و ناگفتههای هویتی انسانها را جمع میآورد و میشد آن را در عناوینی همچون تاریخ، ملت، فرهنگ، نژاد و سرزمین جستجو کرد. حال، جهانبینی قرار بود نسبت ما با هم و با سایر موجودات را توضیح دهد و ما و آنها را با هم ذیل یک جهان معنا کند؛ تو گویی جهانبینی حکایتی است از معنای بودن ما در جهان. همینجا است که متوجه منشأ توجه هیدگر به مفهوم جهانبینی میشویم؛ هیدگر هم تحلیل اگزیستنسیال دازاین را از «در جهان بودن» آغاز میکند و انگار غایت این تحلیل توضیح نحوه در جهان بودن دازاین است. اما آیا غایت کار هیدگر پرورش یک جهانبینی است؟ هیدگر به ما میگوید: نه، علیرغم همه قرابتهایی که به ظاهر میان مفهوم فلسفه و کار جهانبینی هست.
چه تمایزی میان فلسفه و جهانبینی هست؟ نزد هیدگر، این سؤال و هر سؤال دیگری راجع به فلسفه تنها و تنها وقتی به پاسخی نزدیک میشوند که متوجه پرسش اصلی فلسفه باشیم. این پرسش، پرسش از خود فلسفه است. «فلسفه چیست؟»، اگر به راه این پرسش برویم، آنگاه قدمی هم در تبیین تمایز میان فلسفه و جهانبینی برداشتهایم. پرسش از ماهیت فلسفه، خود فلسفه است؛ به تعبیر دیگر، این پرسش، پرسشی نیست که آن را پاسخ گوییم و پاسخش را اصل موضوع حرکت فلسفیمان قرار دهیم، بلکه پرسشی است که هماره از ابتدا تا همیشه فراروی ما قرار دارد و ذیل هر پرسش کوچک و درشت فلسفی بار دیگر برای ما طرح میشود. به این ترتیب، تاریخ فلسفه تاریخ تلاش برای پاسخ به سؤال فلسفه است. چنین پرسشی به چه چیز میتواند نظر داشته باشد؟ پرسش از ماهیت فلسفه چگونه پرسشی است که هربار که پاسخی را به او نزدیک میکنیم عمیقتر میشود و دوباره طرح میشود؟ چرا همانطور که در سؤال از نتیجهی یک معادله ریاضی به یک جواب معین بی برو و برگرد و جهانی میرسیم، نمیتوانیم به پرسش فلسفه از خودش پاسخ دهیم؟ چرا همانطور که وقتی از من میپرسید «شما؟» جواب میدهم «من محمد هادی محمودی هستم»، نمیتوانم به پرسش فلسفه جواب دهم؟ فلسفه از خود میپرسد «من کیستم؟»، مشهورترین جوابی که تاکنون به خود داده است این است که «من علم هستم»، اما با این قید که متعلق این علم باید «هر چیز چنان که هست» باشد. «فلسفه علم به هر چیز است، چنان که هست»، این پاسخ به ظاهر تاتولوژیک، بدیهی یا ساده، همان پرسش بیپاسخ فلسفه است. «فلسفه چیست؟» یعنی «هر چیز چنان که هست چیست؟»، این همان چیزی است که هیدگر از آن به پرسش از وجود یاد میکند.
جهانبینی طرح هستی انسان در جهان میکند، هیدگر هم در مسیر فلسفی خویش در «هستی و زمان»، طرح «در جهان بودن» انسان میکند، با این تفاوت که هیدگر «در جهان بودن» را ذیل پرسش از وجود میپرسد. پرسش هیدگر میتواند این باشد: «هر چیز چنان که هست چیست، اگر انسان در جهان است؟»، یا «انسان چنان که هست چیست که در جهان است؟». «در جهان بودن» نزد هیدگر وصف انسان است چنان که هست، نه صفتی عارض بر او. «در جهان بودن» حتی چونان مقولهای نیست که بتوان ماهیت انسان را با نظر به آن تعریف کرد؛ ما با این وصف انسان را برای خویش دسترسپذیر نمیکنیم. وقتی میگوییم «انسان در جهان» است، هنوز هیچ چیز جدیدی در مورد او نگفتهایم، مثل این است که گفته باشیم «انسان انسان است» یا بهتر بگویم «انسان هست». این چه تفاوتی با طرح انسان در جهان ذیل جهانبینی دارد؟ در جهانبینی رابطه انسان با انسان و با سایر موجودات تعریف میشود و مجموع این روابط ذیل ایدهی یک کل یعنی جهان قرار میگیرد. در جهانبینی، جهان ایدهی وحدتبخش مجموعهی موجودات است؛ شما موجودید و من هم موجودم، ما با هم در یک جهان هستیم؛ با هم مراوده داریم، گفتگو میکنیم، دغدغههای مشترکی داریم، باورهای مشترکی داریم و ...، ممکن است شما از من برتر باشید، یا هر دو انسان باشیم و به واسطهی انسانبودنمان اشرف مخلوقات باشیم، اما به هر حال همه موجودیم. فلسفه نظر به موجود بودنمان ندارد؛ از ما نمیپرسد «چرا برتریم به جای اینکه فروتر نباشیم؟»، یا «چرا زندهایم به جای اینکه مرده باشیم؟»، بلکه میپرسد «چرا و چطور و به چه معنا هستیم به جای اینکه نباشیم؟». پس اگر راه فلسفه از جهان بگذرد به این معنا است که ما جهانمندیم، قبل از اینکه در جهان باشیم، قبل از اینکه چیزی در میان چیزها و شخصی در میان اشخاص باشیم.
طرح جهان در فلسفه طرح غریبی است که خصوصاً ما از آن دوریم؛ ما همواره در معرض خلط میان جهانبینی و فلسفه هستیم. میپنداریم فلسفه دستگاهی نظری است که شخص با اخذ آن باورهای خود راجع به جهان را میسازد، یا میتوان با بازی و داستانپردازی و فیلمسازی و آموزش فلسفه را به مردم القا کرد، اندیشه آنها را شکل داد و استوار کرد و میان آنها اتحادی برقرار کرد، ما از فلسفه انتظار دشمنشناسی و دوستشناسی، غربشناسی و شرقشناسی داریم. بگذریم از اینکه اصولاً جهانبینی هم چگونه میتواند چنین باشد و چنان محقق شود، اما مطمئناً کار فلسفه این نیست و از طرح جهان در فلسفه نمیتوان چنین مرادهایی را انتظار داشت. فلسفه حتی فضیلتی نیست که عموم جوانانمان را به آن دعوت کنیم و کسی را به خاطر ضعف در آن سرزنش کنیم؛ آنچه جای سرزنش دارد خارج کردن امور از وضع حقیقیشان است، واداشتن فلسفه به کار جهانبینی است، چنین کاری ناموفق است. فلسفه برای کار جهانبینی بیمصرف است، اما نزد فیلسوفان خبری از امکان طرح جهانبینیهایی است که عملاً به صحنه میآیند.
هیدگر با طرح جهان در فلسفه، گویی پرده از تقدیری جدید بر میدارد، تقدیری که فلسفه معاصر در آن میزید و خود را چنان میشناسد. همین تقدیر است که عصر ما را عصر جهانبینیها کرده است و به نحو وسیعی فرصتی برای ظهور هر آنچه میتواند جهانبینی باشد فراهم کرده است. در عصر جهانبینیها فلسفه از پرسیدن پرسش همیشگی خویش باز میماند و در عوض میتواند پرسشهای بسیاری بپرسد؛ پرسش از ماهیت سینما، ماهیت فوتبال، ماهیت هوش مصنوعی، ماهیت بازی، ماهیت اتوبان، ماهیت کار و ...، همهی این پرسشها را میپرسد بدون اینکه بتواند آن پرسش همیشگی خود را به زبان آورد: «ما چرا و چطور و به چه معنا هستیم، به جای آنکه نباشیم؟»، اما فهم جهان نزد هیدگر و تمایز آن با جهانبینی صرفاً با پرسیدن همین پرسش است که ممکن میشود.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.