شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (72-73) شماره چهاردهم هنر و ادب مقولات فرد منشر، غیاب امر متعال و غلبهی لغو
انسان با ابداع از حیوان متمایز میشود و با ابداع از ساحت حیوانی وجود خود فاصله میگیرد و تا هنگامی که از گریبان «فرد منتشر» سر بر نیاورده و مصداق «اولئک کالانعام بل هم اضل» نشده، همهی کارهای وی را میتوان در ساحت ابداع قرار داد و از منظر ابداع به آنها نگریست. ظرافتی که در گفتوگوی روزمرهی دو نفر پیش میآید (به قصد یا بدون قصد)، تاقچهای گلی که یک روستایی بدون پیشاندیشی میسازد و شعری که با وزن شکسته بسته توسط یک عامی فیالبداهه به زبان میآید، نقاشی یک کودک و پی افکندن منظومهای همچون شاهنامه یا ساختن یک کلیسای جامع یا سرودن یک غزل یا... الخ، ابداع است.
انسان برای مواجهه با هستی جز ابداع دستاویزی ندارد. هر گونه چارهاندیشی، ابداع است؛ از همین رو تمام اختراعات و اکتشافات نیز در ساحت ابداعاند، همانگونه که تمام علوم (اعم از علمالابدان و علمالادیان). دین، ابداع حق است و هنر و دانش، ابداع خلیفهی حق اما بسنده است آدمی از حدود خلافت خود تعدی کند تا از ساحت ابداع به ورطهی بدعت بیفتد. مسلماً ابداع و بدعت هر دو از یک مصدرند اما رجوع بدعت به الهام فجور است و رجوع ابداع به الهام تقوا (فألهما فجورها و تقواها). تمام مذاهب باطل، ذیل بدعت قرار میگیرند، زیرا از نتایج تسلیم انسان به الهام فجورند.
بسیاری از نحلههای فلسفی نیز از همین قماشاند و بسا آثار هنری و ادبی و ابزارهای تودستی و فرادستی. در مجموع آدمی همواره در تردد میان حق و باطل و سیر در میان ابداع و بدعت است و نسبتی با این دو دارد که از آن، تمدن و فرهنگ و اخلاق و عرف حاصل میشود و پای بد و نیک و پسند و ناپسند و کهنه و نو به میان میآید و خاص و عام را در عین ربط و تعلق به گذشته، به سوی آینده پیش میراند.
* * *
جوامع بشری با روح جمعی خود به ابداع رو میآورند و از آن استقبال میکنند و با عقل مشترک به بدعت مشغول میشوند. تا هنگامی که میان روح جمعی و عقل مشترک تعادل وجود دارد، هم آثار ادبی و هنری و دینی و علمی بزرگ پدید میآید و هم طبقات فرودست هویت قومی و دینی خود را در این آثار جستوجو میکنند، اما هرگاه که عقل مشترک غلبه کند، نه تنها آثار بزرگ پدید نمیآید بلکه از آثار بزرگ گذشته نیز استقبال نمیشود و ابداع به نفع بدعت عرصه را خالی میکند. شاعران و متفکران و دانشمندان و معماران و نقاشان و موسیقیدانان بزرگ، نمایندهی «روح جمعی»اند. حضور و ظهور این بزرگان نشاندهندهی توانمندی «روح جمعی» و علامت نشاط هویت قومی و دینی است. گویی اینان به نمایندگی از طرف تمام مردم برانگیخته میشوند تا آثاری پدید بیاورند که گواه سرفرازی و بالندگی یک قوم باشد. امروزه میگویند این آثار متعلق به همهی بشریت است، اما میدانیم که حتی اگر حجاب زبان در میان نباشد باز هم این آثار برآیند منش و بینش بخش ویژهای از بشریت است و اگر این منش و بینش در کار نباشد از هیچ اثری استقبال نخواهد شد مگر در عرصهای بسیار محدود. آثار فرخی و عنصری مورد استقبال حکومت غزنوی بود، اما مردم چون هیچ نشانی از منش و بینش خود در قصاید آنان نمیدیدند هیچگاه به آنها اقبالی نشان ندادند. در عوض، شاهنامه و فردوسی مغضوب محمود غزنوی واقع شدند اما چون شاهنامه آینهی تمامنمای هویت مردم و نشاندهندهی عظمت نیاکان آنها بود مورد استقبال قرار گرفت. هنر و شعر، مردم را به ساحت ابداع میبرند و با هنرمند و شاعر همدل و همزبان میکنند؛ هر اندازه نیروی ابداع آنان بیشتر باشد و مراتب وجود آدمی در آثار آنها انکشاف دقیقتری داشته باشد، انس و الفت مردم با آنها بیشتر است. فیالمثل در ادب فارسی، خواجهی جهان حضرت شمسالدین محمد حافظ شیرازی به چنان موقفی از ابداع بر شده که تمام فارسیزبانها اعم از طالح و صالح و کافر و مؤمن و پاک و ناپاک و خاص و عام، قرنهاست که برای تماشای احوال و حتی مآل خود، شعر وی را آینه قرار میدهند و او را «لسانالغیب» میدانند و به دیوان وی تفأل میکنند؛ چندان که به نظر میرسد حافظ هیچگاه مقام خود را از حیث معنوی از دست نخواهد داد. اما اگر در نسبت مردم با «زمان» بیندیشیم، خواهیم دید که وجود آدمی از هر حیث بسته به حوالتی است که زمان پیش میآورد. همانگونه که «ابداع» نمیتواند بیرون از دایرهی حوالت متحقق شود، نسبت مردم با اهل ابداع نیز وابسته به حوالتی است که بر آنها حکم میراند. فردوسی تا قبل از در افتادن قوم ایرانی به ورطهی مدرنیته، آموزگار «آیین پهلوانی» این قوم بود و در شهر و روستا لااقل هفتهای یک شب شاهنامهخوانی (با آداب ویژه و الحان خاص) از سنن اجتماعی به شمار میرفت. مردم دشتستان شاهنامهی «دشتی» میخواندند، مردم لرستان شاهنامهی «ماهور»، مردم بختیاری شاهنامهی «مؤالف» و... الخ. هر قومی در مقامی خاص از مقامات موسیقی، شاهنامه را به آواز میخواندند و در فواصلِ نفس چاق کردن شاهنامهخوان، دیگری در همان مقام، ابیات حماسی محلی را میخواند و شور اساطیر کهن با هیجان اساطیر زنده یا تازه درگذشته، همتافت میشد. اما هر اندازه مدرنیته بسط و گسترش بیشتری پیدا کرد، شاهنامهخوانی محدودتر شد تا اینکه حتی در قهوهخانهها هم به صورت سرگرمی درآمد و با ورود تلویزیون به خانهها و قهوهخانهها یکسره از یاد رفت.
مرحوم اخوان تقابل تلویزیون و نقال شاهنامهخوان را به وجهی بسیار تراژیک و فاجعهبار نشان داده و اجمالاً به ما نحن فیه (نسبت مردم با هنر) پرداخته است. در بخش نخست شعر «خوان هشتم و آدمک»، راوی از سرما به سرپناه قهوهخانهای میرود:
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس
قهوهخانه گرم و روشن بود، همچون شرم
گرم
از نفسها، دودها، دمها
از سماور، از چراغ، از کپهی آتش
از دم انبوه آدمها
و فزونتر ز آن دگرها، مثل نقطهی مرکز جنجال
از دم نقال
* * *
همگنان را خون گرمی بود
قهوهخانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود
شیشهها پوشیده از ابر و عرق کرده
مانع از دیدار آن سوشان
پرنیانی آبگین پرده
این فضا، فضای وحدتی است که از گرمای گوش سپردن به «ابداع» ناشی میشود. نقال زنده است و در جان خود با ابداع حکیم ابوالقاسم فردوسی به یگانگی رسیده و خود یادآور اساطیری است که حکیم آنها را جاودانگی بخشیده و آنها نیز حکیم را به جاودانگی رساندهاند.
نقال به سبب مستقر بودن در ساحت ابداع، مخاطب را نیز با خود همراه کرده و با اساطیر و فضای آیین پهلوانی (حماسه و تعزیه = تراژدی) به یگانگی میرساند:
بر سرش نقال
بسته با زیباترین هنجار
به سپیدی چون پر قو، ململین دستار
بسته چونان روستایان خراسانی
باستانگان یادگار از روزهای خوب پارینه
یک سرش چون تاج بر تارک
یک سرش آزاد
شکرآویزی حمایل کرده بر سینه
* * *
مرد نقال آن صدایش گرم، نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم
* * *
مست شور و گرم گفتن بود
صحنهی میدانک خود را
تند و گاه آرام میپیمود
همگنان خاموش
گرد بر گردش، به کردار صدف بر گرد مروارید
پای تا سر گوش
نسبت مردم با هنر و شعر (ابداع) نسبت صدف و مروارید است. ابداع، سخن میگوید و مردم گوش میسپارند و خاموشاند. زیرا ابداع «ندای وجود» است. «ندای وجود» روایت است، قصه است، اسطوره است و لاجرم از توانمندی تصرف در نفوس و عقول برخوردار است و مخاطب را به هویت خود ارجاع میدهد:
قصه است این، قصه، آری قصهی درد است
شعر نیست
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
این عیارِ شعر محضِ خوب و خالی نیست
هیچ ـهمچون پوچـ عالی نیست
این گلیم تیرهبختیهاست
خیسِ خون داغ سهراب و سیاوُشها
روکش تابوت تختیهاست
این گلآذین باغ خوابآلود قالی نیست
شعرهای خوب و خالی را
راست گویم، راست
باید امروز از نوآیینان بیدردان
خواست
وز فلانک یا فلان مردان
اخوان در اینجا به تقابل «ابداع» و «بدعت» میپردازد. «بدعت» کار «نوآیینان» است و زاییدهی «نوآیینی» که نتیجهی «خودبنیادی» است.
آن طلایی مخملآوایان خونسردان
آن عزیزانی که چشم و گوش و بینیشان
بس که حساس است
نور عطر ناز و غمز یاس آبی را
از برای اطلسی زرد خمارآلود
در نهضت درهی دریایی آن اختر خونمردهی مهجور
مانده مدفون در فرامشزار ابری کهکشانی کور
چون حقیقت در تجاویف عدم مستور
وز شبستان وجود هور قلیایی
نیز سیصد سال نوری دور
چشمشان میبیند از اینجا
و به سویش میپراند بوسهای از پلک، با ایما
و نمیبیند کنار پوزشان اما
بوی گند شعلههای کرکننده و کوری آور را، که با آنها
داغهای خال ـچونان خالهای داغـ میکوبند
[بر پیشانی چینخوردهی آدم.
و همین امروز یا فرداست
کادمیت را فرو میبلعد و میشوید از رخسارهی
[پرآبلهی عالم.
مینیوشد گوششان در خواب پیش از ظهر
جیغ سبز و سرخ یا اغلب بنفش خوابِ
[بعد از ظهر مخمل را
و صدای حسرتآلود نگاه غیربومی کاجهای
[سردسیر و گرمسیری سدر بومی را
و خموشانه فغانهای نیاز ـطفلکیهاـ استوا و قطب را با هم
و بلورین نغمهها رؤیای طاووس حریر و شاخهی گیلاس مومی را
چون طلایی نالشِ یک خوشهی بیدار
از زنجیر خوابآلود شبنمها
نشنود اما به بیداری
بیخ گوش زندگیشان
غرش طوفان آتش، نعرهی داغ جهنمها
ممکن است تصویری که مرحوم اخوان از «بدعت» و «اهل بدعت» ارائه میکند، اغراقآمیز به نظر بیاید. اما بسنده است به امواج گوناگون شعر مدرن و پستمدرن نگاهی بیندازیم تا معلوم شود فرزند برومند فردوسی چه میگوید. یا به معماری شبهمدرن و نقاشی پستمدرن بنگریم یا به موسیقی جدید گوش بسپاریم و در مقالهی انگلیسی نوشتن شبهدانشمندانمان تأمل کنیم و... الخ. بدعت تا هنگامی که در حاشیهی ابداع است، میتوان در آن به چشم تفریح و تفنن نگریست و حتی به «اهل بدعت» مجال داد که به ضرب کسب و حصول و اخذ و اقتباس، خود را به «مقام ترجمانی» برای اهل ابداع برسانند. هرگاه بدعت مدعی مقام «ابداع» باشد باید نگران آینده بود اما اگر بدعت در عالم شعر و هنر و علم و تفکر دائرمدار شده و فرد منتشر به «لغو» روی آورده باشد، نگرانی معنی ندارد، زیرا آیندهای در کار نیست مگر بسط و نشر «بدعت» و استغراق در «لغو». باری، نقال در بخش نخست شعر، مخاطب را به ساحت اسطوره میبرد و او را در غم مرگ رستم ـافتادن در چاه غدر شغادـ میگریاند. به خاطر میآورم روزگار جوانی و میانسالی را که بارها با این شعر مرحوم اخوان ـبه تنهایی یا با دیگر همدلانـ گریستهام (به اصل شعر و تمام آن رجوع بفرمایید). اخوان در این شعر هم در ساحت ابداع است و هم اهل ابداع را در سه وجه (نقل و روایت و اسطوره) نشان میدهد (مسلماً ابداع منحصر در سه وجه یادشده نیست و وجوه دیگری هم دارد). این سه وجه در شاهنامهی فردوسی با توانمندی تمام، آشکار شدند و سرشت و سرنوشت قوم ایرانی را دگرگون کردند. بیگمان اگر شاهنامه نمیبود، امروز ما به زبان عربی سخن میگفتیم و احتمالاً بر خود میبالیدیم که نژاد ما به سعدبن ابیوقاص یا مروانبن حکم میرسد. اما افتادن ما به ورطهی مدرنیته نه تنها نسبت مخاطب عام را با شاهنامه قطع کرد، بلکه مخاطب خاص را برانگیخت تا بگوید «شاهنامه کارکرد اجتماعی خود را از دست داده است». حال آنکه این ماییم که دیگر نسبتی با هویت قومی خود نداریم و همان نژادی هستیم که حکیم توس قرنها پیش پدید آمدن آن را پیشگویی کرده است:
نژادی پدید آید اندر میان
ز دهقان و از ترک و از تازیان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتوگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و بزرگی نیاید به بر
رباید همی این از آن، آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهانی بهتر ز آشکارا شود
دل مردمان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چارهگر
شود بندهی بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی نماند کسی را وفا
روان و زبانها شود پرجفا
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که رامش به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام
به کوشش ز هر گونه سازند دام
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته
آنچه بر فردوسی و شاهنامه رفته، بر سعدی و بوستان و گلستان وی نیز رفته است و دیری نخواهد گذشت که بر دیوان حافظ و فراتر از آن هم خواهد رفت. سخن فردوسی و سعدی و حافظ برای «فرد منتشر» نیست، زیرا فرد منتشر نه اصل و نسبی دارد و نه مبدأ و معادی میشناسد و نه جز «لعب و لهو و زینت و تفاخر و تکاثر» غایتی دنبال میکند. چرا؟ از آن رو که فرد منتشر مصدق «صم بکم عمی فهم لا یرجعون» است. مرحوم اخوان در بخش دوم شعر خود سپری شدن عصر «هویت قومی» و غلبهی «هویت جمعی» را که عین بیهویتی است. تصویر میکند.
سال دیگر، یا نمیدانم کدامین سال
از کدامین قرن
باز یک شب، یک شب سرد زمستانی است
یک شب کولاک
باد برف و سوز وحشتناک
لیک
سرپناه قهوهخانه هم بدانسان گرم
از سماور، از چراغ، از کپهی آتش
از نفسها، دودها، دمها
وز دم انبوه آدمها.
«زمان» عین «بیزمانی» است و سال و قرن گم شدهاند. اما مردم ظاهراً همان مردماند.
گرچه میبینند و میدانند آن انبوه
کان که اکنون نقل میگوید
از درون جعبه جادوی فرنگ آورد
گرگ ـ رو به طرفه طراری است افسونکار
که قرابت با دو سو دارد
مثل استر، مثل روبه گرگ، خو کفتار
از فرنگی نطفه، از ینگی فرنگی مام
اینت افسونکارتر اهریمنی طرار
گرچه آن انبوه، این دانند
باز هم اما
گرد پرفن جعبهی جادوش ـ دزد دین و دنیاشان
همچنان غوغا و جنجال است
راست پنداری که این محتال بیگانه
آن گرامی نازنین، پارینه نقال است.
«هویت قومی» و «هویت جمعی» به نظر همانند میرسند، اما تفاوت آنها در این است که «هویت قومی» از یک ریشه است و اجزای آن شاخ و برگ یک ساقهاند، در حالی که «هویت جمعی» چیزی جز ازدحام نفوس نیست و اجزای آن هر یک از جایی فراهم شدهاند و جز حوائج طبیعی نسبتی با یکدیگر ندارند؛ از همین رو، «جعبهی جادو» برای آنها همان کارکرد را دارد که شاهنامه برای «هویت قومی». اخوان جایگزین شدن «جعبهی جادو» را به جای اساطیر چنین تصویر میکند:
«راستین چند و چونها بشنو از نقال امروزین
قصه را بگذار
قهرمان قصهها با قصهها مرده است
کآتش افسانه افسردهست
بچهها جان! بچههای خوب
پهلوان زنده را عشق است
بشنوید از ما گذشته مُرد
حال را، آینده را عشق است.»
گذشته را مرده انگاشتن و از آن گسستن، نشانهی فقدان هویت است و هرجا که «فقدان هویت» غلبه کند، نیازی به شعر و هنر و اسطوره نیست و «لغو» جای آنها را پر میکند. «فرد منتشر» از آنجا که هنوز در نسبت با زبان است و سخن میگوید و میشنود، خود را نیازمند چیزی میبیند که نمیداند چیست. بیقرار است و برای رهایی از این بیقراری و رفع آن نیاز ناشناخته، به «لغو» رو میآورد، ساعتها پای تلویزیون مینشیند، ورزشگاهها را پر میکند، برای گرفتن امضا از بازیگران سینما و تلویزیون خیابانها را بند میآورد، به فسق و فجور در میغلتد، به روانگردانهای طبیعی و شیمیایی پناه میبرد و هرگاه خود را از «آزادی فرد منتشر» محروم ببیند، جلای وطن میکند.
هنر و شعر و اسطوره، مخاطب را فرامیبرند ولی فرد منتشر از فرارفتن گریزان است، زیرا نمیخواهد ملزم و ملتزم باشد. فقط میخواهد «فراموش کند» و «از یاد ببرد» و «خوش باشد». از همین رو در جهان کنونی (تمدن تکنیکی) روزبهروز عرصه بر شعر و هنر و دین و حکمت و التزام اخلاقی و هرگونه «تعالی»، تنگتر میشود و بدعت که «شبه متعالی» است بسط و گسترش پیدا میکند. دایرمدار شدن «بدعت» در میان خواص، همراه با رویکرد گستردهی عوام به «لغو» همراه است. آیا این حرفها به معنی پذیرفتن مرگ «هنر بزرگ» است؟ آری، آنچه در روزگار ما بزرگ شمرده میشود تکنولوژی و کالاهای تکنیکی و مواد مصرفی است و هنر تا سرحد تبلیغات تجارتی متنزل شده است. البته هنرمندان بنا بر سرشت خود همواره راهی برای گریز از سیطرهی تجارت و تکنیک پیدا میکنند و با نفی عالم بیعالمی فرد منتشر، سعی دارند راههایی در هنر بگشایند که بیسابقه باشد، اما در فضای نیستانگارانهای که شرق و غرب عالم را در خود فرو برده است، ظهور هنر بزرگ محال مینماید؛ با این وجود در برخی ساحات همچون شعر و داستان، هنوز کموبیش «ابداع» در برابر «بدعت» پایداری میکند. لیک دوام این پایداری را هیچکس و هیچچیز تضمین نمیتواند کرد مگر ایزدیان و آسمانیان. زیرا تکنیک و لغو، مجال نمیدهند که زمینیان به خود بیایند و طبایع فرهمند پیش از شکفتن، در ازدحام صور تکنیکی گم میشوند.
* * *
فرد منتشر با زبان جز در حدود تفهیم و تفاهم روزمره نسبتی ندارد. هویت ویژهای برای خود قائل نیست. به زادبوم خود تعلق خاطری ندارد و جز رفع حوائج طبیعی شأنی برای خود و دیگران قائل نیست. چنین موجودی به هنر از منظر سرگرمی مینگرد و برای چنین منظوری سینما و تلویزیون و ماهواره کافی است. فرد منتشر در چشم شاعر دردمند عصر نیستانگاری «جنازه» است:
جنازههای خوشبخت
جنازههای ملول
جنازههای ساکت متفکر
جنازههای خوشبرخورد
خوشپوش
خوشخوراک
در ایستگاههای وقتهای معین
و در زمینهی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرد میوههای بیهودگی
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
جنازه چه نیازی به هنر دارد و فقدان هنر و هنرمند بزرگ چه تأثیری بر هستی تقویمی و ناپایدار جنازهها بر جای میگذارد؟ فرد منتشر از هنر و هنرمند همان را میفهمد که رسانهها به وی القا میکنند و رسانه برای در اختیار داشتن ازدحام نفوس جز اینکه «عقل جزئی» را معیار قرار دهد، چارهای ندارد. لاجرم جز تنیدن در لغو و نیایش و پرستش اساطیر روزگار نیستانگاری یعنی فوتبالیستها و بازیگران سینما و تلویزیون و سیاستمدارها، آیینی در تمدن تکنیکی قوام و دوام پیدا نمیکند. در این آیین، هنر و شعر به معنای متعالی کلمه، غریب و مهجورند، زیرا «امر متعال» غایب است و در غیاب امر متعال نه عالم قرارگاه نسبت با مبدأ و معاد است و نه آدم خلیفهی حضرت حق.
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.