شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (80-81) شماره هجدهم نظام اجتماعی ملاحظاتی مرتجعانه در باب سرمایهداری و دشمنان آن
1
دوران مدرن مملو از امور نوآورانه و جدید است. به قول ماکیاولی، مدرنیته دوران «شیوهها و نظمهای جدید» است. اما برای ما مدرنها، یعنی برای کسانی که مدرنیته به گونهای پارادوکسیکال به «سنت» (یا «آرزوی» سنت بودن) بدل شده است، بسیاری از خط شکنیها و نوآوریهای مدرن، قدیمی و چه بسا طبیعی به نظر میرسند. ما وارثان مدرنیته کمکم آن آگاهی بدوی معاصران ماکیاولی وهابز را از دست دادهایم؛ یعنی همان آگاهیای که این فلاسفه رئالیست و صریح را «معلم شیطان» خطاب میکرد. به قول نیچه، حضور در قلوب ما با غیبت دراذهان ما همراه شده است.
مدرنیته در ذهن ما بهمثابه سنتی داشته یا نداشته، بهمثابه امری قدیمی، بدیهی، طبیعی، و چه بسا خوب و درست پدیدار میشود. مدرنیته برای ما هر چه که باشد دیگر امری جدید یا مبتکرانه نیست؛ یا اقلاً به گونهای «متهورانه» و «اصیل» مبتکرانه نیست. این در حالی است که برای بنیانگذاران و مخاطبان بلافصلش، مدرنیته هر چه که نبود، بهگونهای جنونآمیز و متهورانه «جدید» بود. به عبارتی،هابز و ماکیاولی خودشان را به گونهای اصیل مبتکر میدانستند. یعنی نوآوری خودشان را نه فقط در برابر رویههای پوسیده کلیسای کاتولیک و یا خرافههای عوامانه در باب اشباح نادیدنی، بلکه در برابر آثار فلاسفه معتبر پیش از خود صورتبندی میکردند. مسیح، عوام، و فلاسفهای مثل ارسطو و افلاطون به یک میزان دشمن مدرنیته تلقی میشدند. به عبارتی، مدرنیته «فلسفهای» بود که در وهلهی اول نه در برابر سنتی پوسیده، بلکه در برابر یک فلسفهی دیگر قد علم کرده بود؛ مدرنیته «فلسفهای» بود در برابر فلسفهای. مدرنیته بهطور اولی نه علیه سنت بلکه علیه فهم خاصی از فلسفه صورتبندی شد. وخامت و اصالت مدرنیته در همین امر نهفته است. ماکیاولی و هابز موفق شدند بعد از چند قرن به ما بقبولانند که دوگانهی اصیل تاریخ مدرنیته دوگانهی مدرنیته (فلسفه-عقل)/سنت است. اما خودشان و معاصرانشان بهخوبی میدانستند که مدرنها در وهلهی اول در برابر فلاسفه پیش از خود ایستادهاند. همین معنای اصیل و متهورانه از نوآوری و ابتکار مدرنیته است که از ذهن ما غایب شده است. افزوده شدن این عنصر به فهم ما از مدرنیته به ما این امکان را میدهد پیش از آنکه در برابر مشکلات دوران مدرن فلسفهای «پست»مدرن دستوپا کنیم (و یا به دام نوعی سنتگرایی کور بیفتیم که با تقویت دوگانه مدرنیته/سنت فقط در تحلیل نهایی دفاعی ناخواسته از مدرنیته است)، کمی هم به فلسفهی «پیشا»مدرن توجه کنیم. یعنی فلسفهای که مدرنهای اولیه آشکارا دشمن قسم خورده آن بودند. این است ابتکار و نوآوری مدرنها در اصیل ترین و متهورانهترین معنایش: دشمنی و تلاش برای تغییر رویههای فلسفهی خیالی، مضر، و «مرتجعانه»ی قدما.
یکی از شیوهها و نظمهای جدید مدرنیته از این قرار است: اینکه والاترین اذهان یک عصر (یعنی فلاسفه)، بهگونهای «جدی» در باب اقتصاد و مسائل اقتصادی قلم بزنند. رویهای که از قرن شانزدهم بهطور تدریجی آغاز میشود و در قرن نوزدهم به اوج و بلوغ نهایی خود میرسد. اگر قرن نوزدهم هگل و نیچه را به خود نمیدید، به جرأت میشد گفت که مارکس بزرگترین و والاترین ذهن آن بود و مهمترین اثر او اثری است در باب اقتصاد. این میزان از جدیت و تعهد در نگارش اثری در باب اقتصاد، در باب بهبود بخشیدن به وضع انسانها، در میان فلاسفهی قدیمی دیده نمیشود. اما، همه میدانند که فلاسفهی پیشامدرن در قالب «تدبیر منزل» در باب امور اقتصادی (البته نه اقتصاد سیاسی) قلم زدهاند. مدیوم تدبیر منزل، مسئلهی اقتصادی را در قالب «هنر پول درآوردن» و در افق اموال و املاک فردی و خانوادگی بررسی میکند. پس شاید تغییر رویهای بنیادی اتفاق نیفتاده باشد. به این معنا که فلاسفهی پیشامدرن هم در باب مسائل اقتصادی قلم زدهاند، هرچند در افقی کوچکتر و به شکلی بدویتر. برای اینکه بفهمیم آیا واقعاً فلاسفهی پیشامدرن بهگونهای جدی در باب مسئلهی اقتصادی قلم زدهاند، بهتر است به یکی از نمونههای برجسته این آثار در نسل اول فلاسفهی سقراطی نگاه کوتاهی بیندازیم: دیالوگ «در باب تدبیر منزل» (Οἰκονοµικός) اثر گزنوفون. خوانش این دیالوگ نهتنها تکلیف مسئلهی تغییر رویه را مشخص میکند، بلکه علاوه بر آن، دیدگاهی متفاوت را برای فهم سرمایهداری و دشمنان آن به ما ارائه میکند.
2
این دیالوگ از 21 فصل تشکیل شده است. هفت فصل اول دربردارندهی گفتگوی سقراط با کریتوبولوس جوان است. چهارده فصل بعدی روایت سقراط از گفتگویش با ایسخوماخوس «شریف و خوب» (جنتلمن) است. روایتی که نیت اعلامشدهی آن آموزش کریتوبولوس از رهگذر بیان تجربیات یک جنتلمن واقعی است. همین نگاه سرسری و اولیه به دیالوگ نکات مهمی را به ما نشان میدهد. مخاطب اولیهاثر، «شهروندان» جوان و نه چندان با استعداد آتنی هستند. ایسخوماخوس به عنوان سرمشق و غایت این دسته از شهروندان معرفی میشود. اما بررسی کلی و سرسری چهارده فصل پایانی مخاطبان دیگری را هم به ما معرفی میکند. سقراط از فصل یازدهم به بعد، یعنی از فصلی که موضوع آن به تربیت پیشکاری ارتباط دارد که میتواند بر زیردستانش «حکومت» کند، نقش فعالتری در گفتوگو به عهده میگیرد: او شروع به سؤالپیچ کردن ایسخوماخوس میکند. اما از فصل پانزدهم تا فصل پایانی، یعنی فصولی که به پرورش خاک و بذرپاشی مربوط میشوند، او در پاسخها نیز مشارکت میجوید و حتی رابطهی معلم و شاگرد را وارونه میکند. بر همین اساس میتوان گفت که از فصل یازدهم به بعد مخاطبی پنهانی هم به دیالوگ افزوده میشود: خود ایسخوماخوس. در دیالوگی که در باب تدبیر منزل و چه بسا امور اقتصادی است، دو موضوع و یا به عبارتی دو شیوهی زندگی از فصل یازدهم به بعد معرفی میشوند. اول هنر پادشاهی و دوم شیوهی زندگی فلسفی. در اصل جنتلمنی مثل ایسخوماخوس «میتواند» شاگرد یا مخاطب هر یک از این دو شیوهی زندگی باشد. پس با چنین تصویر کلی از مخاطبان و موضوع آموزش آنها روبهرو هستیم: کریتوبولوس را ایسخوماخوس آموزش میدهد. او قرار است در بهترین حالت به ایسخوماخوس جنتلمن بدل شود. اما ایسخوماخوس شاگرد سقراط خواهد بود، او «میتواند» به شاهی نیک و یا در نهایت به یک فیلسوف بدل شود. پس میتوان گفت ما با چهار شیوهی زندگی روبهرو هستیم: اول شهروند سودجو و عوام آتنی (کریتوبولوس)، دوم شهروند جنتلمن و اخلاقی (ایسخوماخوس)، سوم شاه نیک، و چهارم فیلسوف. بگذارید ادامهی این مقاله ملالآور را به توضیحات کوتاهی در باب همین روابط و شیوههای زندگی اختصاص دهیم. اما آیا این نکتهی جالبی نیست که چنین دیالوگی، یعنی دیالوگی که موضوع آن تدبیر منزل و اقتصاد است، چیزی فراتر از تدبیر منزل و اقتصاد باشد؟ اینکه ما با دیالوگی در باب تکثر شیوههای زندگی روبهرو باشیم؟
کریتوبولوس از میان تمامی موضوعاتی که در تدبیر منزل مورد بحث قرار میگیرند به بحث افزایش سود یا هنر پول درآوردن علاقهمند است. نشانه این امر آنجایی قابل رؤیت است که او پس از گوش سپردن به ملاحظات سقراط مبنی بر اینکه پول و سود اقتصادی فیالنفسه نمیتوانند «مفید» باشند، و همچنین این ملاحظه که بعضی از مشاغل شریفتر از بقیهی مشاغل هستند، به سقراط میگوید که او از بحث اصلی «منحرف» شده است و بایستی به موضوع اصلی، یعنی بحث فعالیت اقتصادی سودآور، برگردد. او میخواهد بداند چرا کشاورزی برای یکی سود اقتصادی دارد و برای دیگر ضرر اقتصادی. در طرف مقابل، سقراط (به عنوان فیلسوف) در همین هفت فصل اول نشان میدهد که علاقهی چندانی به این موضوع ندارد. سه نشانه در دیالوگ این موضوع را تأیید میکند. (1) اول از همه اشارهی سقراط به این نکته است که او نیازی به پول ندارد، در حالی که کریتوبولوس بهشدت «محتاج» است. کریتوبولوس با مقایسهی ارزش پولی اموال خودش با اموال سقراط این اشاره سقراطی را به تمسخر میکشد. سقراط در پاسخ میگوید که او اموال کمتری دارد، اما این اموال برای او کافی هستند، اما این امر در باب کریتوبولوس صدق نمیکند؛ او به رغم اینکه اموال بیشتری دارد، نیاز بیشتری نیز دارد. فیلسوف به پول نیاز اندکی دارد، از همین رو به «هنر» پول درآوردن هم نیازی ندارد. فیلسوف پیش از آنکه بخواهد پول دربیاورد، میخواهد بداند که پول چیست و به چه دردی میخورد. به زبان افلاطونی در دیالوگ تئاتتوس، پول درآوردن «زیر پای» سقراط قرار دارد. از همین رو سقراط بحث را از این شروع میکند که آیا سود اقتصادی ثروت است؟ آیا مفید است؟ و این درست همان چیزی است که کریتوبولوس نمیخواهد بداند، و یا اینکه فکر میکند میداند. چیزی که ظاهراً ما مدرنها هم آن را میدانیم. (2) نشانهی دوم عدم علاقهی سقراط به بحث هنر پول درآوردن را میتوان در اظهارات کریتوبولوس یافت. کریتوبولوس پس از آنکه میبیند سقراط بهطور مداوم از موضوع مورد علاقهی او طفره میرود به سقراط میگوید «فهمیدم سقراط! تو تمام تلاش خودت را میکنی تا از این وظیفهی ملالآور بگریزی». اقتصاد، اگر که به معنی هنر پول درآوردن و یا بررسی سازوکار دستیابی به سود باشد، برای فیلسوف موضوع ملالآوری است. فیلسوف نهتنها نیازی به پول ندارد، بلکه علاقهای به بررسی شیوه و سازوکار کسب آن هم ندارد. همین مورد به تنهایی نشان میدهند که چرا گزنوفون خیلی سریع از موضوع پست دیالوگ تدبیر منزل تعالی میجوید. این موضوع برای او هم ملالآور است. (3) نشانهی سوم نه در گفتار بلکه در عمل (Act) دیالوگ نمایان میشود. سقراط از فصل هفتم به بعد ایسخوماخوس را به عنوان معلم کریتوبولوس معرفی میکند. آنهم درست در جایی که کریتوبولوس میخواهد بداند چرا بعضی از افراد از کشاورزی سود اقتصادی میبرند و بعضی نه. شاید اگر کریتوبولوس به موضوع دیگری علاقه نشان میداد، سقراط روایت گفتگویش با ایسخوماخوس را تعریف نمیکرد. شاید او کریتوبولوس را به ایسخوماخوس نمیسپرد. اما کریتوبولوس حد خودش را نشان داده است. افق فهم او نمیتواند او را از سرمشقی مثل ایسخوماخوس فراتر ببرد. او نمیتواند چیزی بیشتر از یک جنتلمن بالفعل آتنی باشد. بررسی سه فصلی که در ادامه میآیند این نکته را به ما نشان میدهد. در این سه فصل ایسخوماخوس در باب تربیت همسرش سخن میگوید. سقراط عملاً ساکت است و در پرسشهایش جهت خاصی به بحث نمیدهد. بدین ترتیب ایسخوماخوس بهطور تمام و کمال در قامت یک «معلم» پدیدار میشود. میتوان گفت که موضوع این سه فصل نه تربیت همسر بلکه تربیت شهروندانی از تیپ کریتوبولوس است. این نوع از تربیت میخواهد بدون تغییر دادن غایت سودجویی نزد انسان، پیامدهای وخیمتر آن را برای فرد و جامعه تخفیف دهد. احترام به سلسلهمراتب، نظم، وظیفهشناسی (که البته ریشه در سودجویی دارد)، و خدمت «محدود» به موجودیتی جمعی فراسوی فردیت انسان (مثلاً خانواده یا قبیله) از عناصر بنیادین چنین تربیتی است. این قالب تحقیرآمیز تربیت، تمام آنچیزی است که فیلسوف پیشامدرن به کریتوبولوس و امثال او میدهد. هیچ از خودبیگانگیای در کار نیست. کریتوبولوس همان هست که هست. به همین ترتیب خودآگاهی نیز وجود نخواهد داشت. سودجویی کریتوبولوس، خودآگاهی اصیل اوست. به قول لاورنس لمپرت عوام سودجود را فقط میتوان به سوی نوعی سودجویی شبهاخلاقی فریفت. برای سقراط، کریتوبولوس چه کارگر باشد، چه اشراف، و چه بورژوا، چه طبقهی فرودست باشد، چه متوسط، و یا ثروتمند، در نهایت کریتوبولوس است؛ او سودجو است. راهی هم برای نجات نهایی او وجود ندارد. او فقط لایق یک فریب کوچک است. آنهم برای اینکه صدماتش به خودش و خصوصاً انسانهای والاتر از خودش کاهش یابد. نه میشود برای کریتوبولوسها مانیفست نوشت، و نه میتوان آنها را تشویق به انقلاب کرد. آنها اکثریت گلهی انسانی و حاکمان بلامنازع تاریخند. انقلاب حاکمان علیه حاکمان شوخی بیمزهای است. انقلاب در معنای اصیلش آنچیزی است که در جمهوری افلاطون مطرح میشود، و پر واضح است که چنین انقلابی ناممکن است. «انقلاب» ناممکن است.
3
این مشاهدات نشان میدهند که چرا فیلسوف پیشامدرن هرگز برای چنین موجوداتی به گونهای «جدی» کتاب نمینویسد. اما زندگی برای فیلسوف پیشامدرن همچنان ادامه دارد. دیالوگ ادامه مییابد، و شیوههای زندگی والاتری مطرح میشوند. و در این میان کریتوبولوس و امثال او همچنان شنونده دیالوگ هستند، اما فقط «شنونده» خواهند بود؛ و صد البته شنونده باقی خواهند ماند. همانطور که کریتوبولوس در هفت فصل اول شنوندهی سخنسرایی سقراط در باب غایت سود اقتصادی و شرافت کشاورزی بود. فهم عمیق این سخنان مستلزم تغییری بنیادی در غایت و شیوهی زندگی است. تغییری که کریتوبوس نه قادر به انجام آن و نه «می خواهد» آن را انجام دهد. از فصل یازدهم به بعد، و با حضور دیالکتیکی سقراط در گفتگویش با ایسخوماخوس، کمکم معلم در قالب شاگرد رخ مینمایاند. حال سقراط با پرسشهای حکیمانهاش ایسخوماخوس را قدم به قدم پیش میبرد. بحث فصول یازدهم تا پانزدهم تصویری از یک شیوهی زندگی والاتر را به ما نمایش میدهند: شاه نیکوکار و اخلاقی. یعنی انسانی که افتخار را به سود ترجیح میدهد، و در نهایت خواستار این است که استحقاق افتخار را داشته باشد. یعنی اگر به خاطر شجاعتش مورد تحسین شهر قرار میگیرد، واقعاً هم شجاع باشد. او انسان فضیلتمند و اخلاقی به معنای ارسطویی کلمه است. فقط چنین کسی به شرط برخورداری نوعی دوراندیشی میتواند لیاقت عنوان شاه نیک را داشته باشد. البته فقدان مثالی غیرمناقشهبرانگیز از شاهان نیک در طول تاریخ، همیشهفلاسفهی پیشامدرن را در باب اعتبار نهایی این موضوع به تردید میافکند. پریکلس از نظر بعضی خوب است و به نظر بعضی بد، مورد مشابهی در باب (به قول یونانیها) «شاه کبیر»، یعنی کوروش هم به چشم میخورد. این البته به ماهیت قطببندیشده و دشمنمحور عرصهی سیاست برمیگردد؛ ماهیتی که با آرزوهای یونیورسالیستی اخلاق در تعارض قرار میگیرد. از همین رو مفهوم سیاستمدار اخلاقی همواره مفهومی مسئلهساز است. به هر حال، با عنایت به بازگشت دوباره ایسخوماخوس به موضوع فرمانروایی در فصل آخر دیالوگ، او بهخوبی نشان میدهد که قابلیت تربیت شدن در این شیوهی زندگی را دارد. او به وضوح میتواند میان شاه نیک و تیران تفکیک قائل شود. خود ایسخوماخوس، و یا بیشتر ایسخوماخوسها، استعداد تربیت شدن در چنین شیوهی زندگی را دارند: یعنی زندگی مبتنی بر اخلاق و افتخار.
و اما در این دیالوگ شیوهی زندگی سومی هم در کار هست. نشانههایی در دیالوگ هستند که به حضور آن گواهی میدهند. فصول پانزدهم تا هجدهم این شیوهی زندگی را در درون خود جای دادهاند. در فصل پانزدهم و شانزدهم اشارات آشکاری به واژهی «طبیعت» یک شیء یا امر دیده میشود: طبیعت فن کشاورزی و طبیعت خاک. از طرف دیگر بلافاصله «دیدن» در تقابل با شنیدن و خواندن به عنوان ابزار اصلی شناخت مطرح میشوند. در فصل شانزدهم برای اولین و آخرین بار سقراط نام فیلسوف را به زبان میآورد. و سپس بحثی در باب پرورش و آماده کردن خاک آغاز میشود. در خلال بحث، ایسخوماخوس بیش از دوبار اعتراف میکند که سقراط شاگردی است که به مانند یک معلم ایفای نقش میکند. و در پایان فصل هفدهم سقراط بحث پرورش خاک را با تأکید بر آثار مثبت هنر تشبیه به پایان میرساند. آنچه که در میان اشاره به نام فیلسوف و تحسین هنر تشبیه قرار گرفته بحث پرورش خاک است. بخوانید پرورش فیلسوف. گزارهی محوریای که در فصل شانزدهم در باب پرورش خاک بیان میشود، شباهت زیادی به فهم سقراطی (در تقابل با فهم پیشاسقراطی) از فلسفه دارد: «برای داشتن یک زمین خوب، خاک بایستی تمیز شود و از زیر رستها و علفهای هرز پاک شود، و تا جای ممکن با قرار گرفتن در معرض نور خورشید خشک شود». فلسفهی سقراطی نه مواجهه با هستی بلکه آماده شدن برای چنین مواجههای است. قدم اول در آن نه پرورش یک نظام فلسفی، بلکه پاک کردن ذهن از گمانها، امیدها، و ترسهای واهی است. فلسفه تلاشی است برای خروج از غار افلاطونی. شاید خود شخص ایسخوماخوس پتانسیل چندانی برای چنین شیوهی زندگیای نداشته باشد. اما قطعاً یکی از میلیونها ایسخوماخوس، میتوانند از علفهای هرز پاک شوند و در معرض نور خورشید قرار بگیرند. فلاسفه بالقوه همین ایسخوماخوسها هستند. یعنی کسانی که از بردگی پستترین امیالشان گریختهاند. این افراد اگر در تور افتخارجویی سیاسی و فضایل اخلاقی نیفتند (که معمولاً میافتند)، شاید بتوانند در معرض نور خورشید قرار گیرند، و چه بسا به آن بنگرند. در هر حال نکته اصلی این است که اینها «یک در میلیون» هستند.
4
این خوانش سرسری از دیالوگ تدبیر منزل، تفاوت فیلسوف قدمایی با «فیلسوف» مدرن را نمایان میکند. فیلسوف قدمایی بحث سود اقتصادی (که یکی از بخشهای تدبیر منزل است) را فقط و فقط در افق تصویری از تکثر «سلسلهمراتبی» شیوههای زندگی مطرح میکند. این نکته میتواند ما را مستقیماً به بحث سرمایهداری امروزی و دشمنان پیشروی آن متصل کند. هرگونه نقدی بر سرمایهداری بدون در نظر داشتن تفسیری رئالیستی از تکثر واقعی و سلسلهمراتبی شیوههای زندگی، در نهایت به بازتولید سرمایهداری در تمامیتش منتهی میشود. رئالیستی بودن این تفسیر به این نکته اشاره دارد، که بخش عمدهای از مردم هرگز نمیتوانند فراسوی افقی که سرمایهداری برای آنها تدارک میبیند، حرکت کنند. پیش و پس از ظهور سرمایهداری، وضع به همین منوال بوده است. در عین حال، بحث «تکثر واقعی و سلسلهمراتبی شیوههای زندگی» ما را به این سمت هدایت میکند که امکان ظهور و بروز شیوههای والاتر زندگی در میان انسانهای معدود و کمشمار را از یاد نبریم. امکانی که به واسطهی «فراگیری» نظم سرمایهداری از میان رفته و یا بسیار تضعیف شده است. اگر تفکر تودهای و کیلویی نداشته باشیم، این تکثر سلسلهمراتبی شیوههای زندگی، تنها راه شکستن انحصار کریتوبولوسی در سرمایهداری مدرن است. این انحصارشکنی نه از رهگذر اصلاح کریتوبولوسها، بلکه از طریق یافتن و تربیت کردن معدود ایسخوماخوسها و حتی گلاوکنها ممکن میشود. و قطعاً اینها نظم سرمایهداری را بر نخواهند انداخت (چرا که سرمایهداری و نظمهای فرضی مشابه آن بخشی از طبیعت اکثریت انسانهاست)؛ بلکه امکان شیوههای زندگی والا را برای انسانهای معدودی مانند خودشان حفظ خواهند کرد.
آن تکثرگرایی رنگپریده و در عمق مونیستی «سبکهای زندگی»، که بهطور جالبی مفهوم مورد علاقهی دوستان و دشمنان سرمایهداری است، در نقطهی نهایی «فراگیری» انحصار کریتوبولوسی سرمایهداری را حفظ خواهد کرد. اگر هر آنچه والاست نسبی و یا «سبک» باشد، اگر هر آنچه واقعی است فقط و فقط میزان مشخصی از «رفاه» باشد، آنوقت همه در عمق وجودمان کریتوبولوس خواهیم بود. همه در عمق وجودمان بهطور برابر «انسان» خواهیم بود. در مقابل، تکثر سلسلهمراتبی قدما تلاش میکند نشان دهد که بهواسطهی تکثر راهها و شیوههای زندگی، همه ما در عمق وجودمان بهطور برابر انسان نیستیم. راهها میتوانند ما را مادون یا فراتر از انسان قرار دهند. به قول ارسطو میتوانند از ما دد یا خدا بسازند؛ یا به قول نیچه ما را به سوی افق واپسین و یا فراانسان هدایت کنند. این همان چیزی است که سرمایهداری بهواسطهی فراگیری امروزیش میخواهد آن را خرد کند. نظم «حاکم» جهان همواره سرمایهداری یا چیزی شبیه آن بوده است، اما اینکه این نظمی فراگیر باشد، این و فقط این، کابوس هولناک ما در عصر سرمایهداری مدرن است. کابوسی که شاید فرزند خواسته یا ناخواستهی تقلیل مونیستی انسان به موجودی سودجو، و یا انتقاد از آن بهواسطهی فهمی از انسان بهمثابه موجودی کارگر باشد. یعنی فرزند نوشتن جدی «فیلسوف» مدرن در باب اقتصاد. و باز هم یعنی نوشتن در باب اقتصاد بدون ارائهی افقی تکثرگرایانه از شیوههای زندگی. به عبارتی، فراگیری سرمایهداری مدرن کاردستی «فیلسوف» مدرن است. آن تکثر سلسلهمراتبی قدما برای شکستن «رئالیستی» این فراگیری کابوسوار طراحی شده بود. یعنی نه براندازی تمام و کمال سرمایهداری، بلکه شکستن فراگیری آن. از همین رو بیخود نیست که قدما هرگز بهگونهای جدی در باب اقتصاد قلم نزدند؛ بیخود نیست که در تنها جایی که بحث از سود اقتصادی برای آنها مشروعیت داشت، یعنی تدبیر منزل، افق تکثر سلسلهمراتبی شیوههای زندگی را در پیش و روی ما قرار دادند: افقی زیبا و مرتجعانه...
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.