وقتی از ناکارآمدی علم در ایران سؤال میکنیم و تلاش میکنیم به فهمی از ماهیت آن دستیابیم و در جستوجو برای یافتن علل ناکارآمدی علم در جامعهی خود هستیم، یک چیز را مسلم و مفروض گرفتهایم و آن عبارت است از اینکه ما در ایران چیزی به نام علم داریم. اما ما چه زمانی میتوانیم مدعی شویم که ما در ایران «علم» داریم.
تمام تلاش دیلتای در طرح علوم انسانی خود این است که نشان دهد موضوع علوم انسانی از موضوعات علوم طبیعی، مجزا است. دیلتای تلاش میکند تا نشان دهد موضوعی به نام «انسان تاریخی» وجود دارد که موضوع علوم انسانی است. این انسان تاریخی با ابعاد فرهنگی، دینی، سیاسی و اجتماعی خاص، موضوع علومی قرار میگیرد که علوم فرهنگی یا تاریخی یا انسانی نامیده میشود و تابعی از فرهنگ و تاریخ و دین است. این مبنا آنقدر اساسی بوده است که علوم انسانی را علوم تاریخی میگفتند ـیعنی کسانی که علوم انسانی را پایهگذاری کردهاند از ابتدا دینی و غیردینی بودن این علوم را مسلم میدانستندـ.
انسان در علوم انسانی یک انسان فرهنگی، تاریخی و اجتماعی است. برای شکلگیری علوم انسانی در ایران باید موضوعی به نام «انسان ایرانی» در ساحت نظر ظاهر شود. «انسان ایرانی» یک انسان با خصوصیات خاص خود است که با شرایط ویژهی جغرافیایی، وضعیتی فکری فرهنگی و با یک تاریخ معنا مییابد. حال آنکه ما حتی انسان ایرانی را در علوم پزشکی نیز نمیبینیم. انسان ایرانی از نظر پزشکی یک انسان خاص با ویژگیهای خاص خود است. به برخی بیماریها بیشتر مبتلا میشود و برخی بیماریها در او شدت مییابد و در مقابلِ برخی بیماریها مصونیت نسبی دارد. درمانش نیز درمان خاصی است، و اجمالاً انسانی است با مختصات مختلف پزشکی، اما ما در علوم پزشکی خود، مطلقاً تعریف و شناختی از انسان ایرانی نمیبینیم. در نتیجه پزشکی ما یک تکرار است تا آنجا که مردم دیگر هیچ نیازی برای مراجعه به پزشک نمیبینند و داروهای مربوط به هر بیماری را بشناسند، خود اقدام به خرید و مصرف میکنند؛ چراکه پزشک کاری جز تکرار تجویز داروهای مشخص برای بیماریهای مشخص ندارد. یک جدول ثابت بیماری و در مقابلش یک جدول ثابت دارو وجود دارد که در یک تکرار با هم تطبیق داده میشود. گویا هیچ تفاوتی میان انسانها نیست و گویا انسان یک ماشین است که قطعات مختلف آن با فرمول ثابتی تعمیر میشود. بنابراین ما حتی در بعد جسمانی تعریفی از «انسان ایرانی» نداریم و حتی طرح چنین مفهومی را بیوجه و بیمعنی میدانیم.
وقتی انسان ایرانی حتی از منظر پزشکی نیز تعریف نشده است، روشن است که در علوم انسانی ایرانی هیچ درکی از شاکلهی تاریخی انسان ایرانی وجود ندارد. ما در علوم انسانی نمیدانیم و اساساً نیازی نمیبینیم که بدانیم انسان ایرانی چه مشخصات روحی و شخصیتی دارد، از نظر فرهنگی چه ویژگیهایی دارد، از نظر سیاسی چگونه انسانی است، شخصیت اجتماعی او چه ابعادی دارد، چگونه میاندیشد، چگونه حرکت میکند و... غفلت از توجه به موضوع علوم انسانی در جامعهی ایران؛ یعنی انسان ایرانی، موجب شده است که روشنفکری در ایران هیچ درکی از مردم نداشته باشد و در نتیجه، روشنفکری در همهی ابعاد در میان مردم شکست خورده است.
با توضیحاتی که در خصوص انسان ایرانی گذشت روشن میشود ما اساساً در ایران چیزی به نام علوم انسانی نداریم تا بتوانیم دربارهی کارآمدی یا ناکارآمدی آن سخن بگوییم. همچنان که ما تلفن همراه داریم اما از اساس یک پدیدهی معوج است. تلفن همراه برای سرعت و سهولت در ارتباطات است، اما در ایران گفتوگوهای طولانی مدت با تلفن همراه بسیار رایج است که البته این، پس از کارکرد اصلی گوشیهای جدید؛ یعنی بازی است. در نتیجه تلفن همراه اساساً تبدیل به امری میشود که نسبت به آنچه مورد انتظار است بیمعنی است و یک اختلال محسوب میشود. در خصوص ماهواره و اینترنت و... نیز همینطور است. داشتن اینها را نمیتوان به معنای داشتن ارتباطات دانست. در نتیجه ارتباطاتی تولید و بازتولید نمیشود و چرخشی ارتباطی پدید نمیآید تا بتوان از کارآمدی یا ناکارآمدی این ارتباطات پرسش کرد.
همچنین ترجمهی آثاری سطحی از غرب را نمیتوان علوم انسانی نامید. جامعه واجد آن علمی است که از متن تاریخ آن بجوشد. همچنان که فیلسوفان و دانشمندان ما علومشان جوشیده از متن تاریخ این کشور است. من منتقد فیلسوفان صدرایی هستم، اما کسی مثل ملاهادی سبزواری فلسفهای تنیده با تاریخ این جامعه دارد و فلسفهاش با تاریخ و مردمش بیگانه نیست. بنیاد و نشانهی اینکه ما علوم انسانی نداریم این است که خود را نمیشناسیم و نسبت خود را با جهان نمیدانیم، نمیدانیم که هستیم و در کجای جهان ایستادهایم و چگونه میتوانیم با عالم تعامل برقرار سازیم. اگر بتوانیم پرسشهایی از این دست را طرح کنیم و بعد پاسخ بگوییم، آنگاه از بیگانگی با خود، بیگانگی با جامعه و بیگانگی با جهان رها میشویم و آنگاه علوم انسانی برای ما معنادار خواهد شد. اما در شرایط فعلی ما آنچه به نام علوم انسانی داریم، بیگانگی ما را مضاعف میسازد؛ یعنی ما اساساً در دانشکدهی علوم اجتماعی مطالبی میآموزیم تا هرچه بیشتر از جامعه و مردم خود بیگانه شویم و نتوانیم جامعهی خود را درک کنیم. ما روانشناسی میخوانیم تا با مردم خود بیگانهتر شویم. در چنین شرایطی اساساً علوم انسانی معنادار نیست.
کسانی که در ایران کارهای جدیتری در علوم انسانی انجام میدهند عموماً در پایان دوران فعالیت احساس بیهودگی میکنند؛ یعنی گذشتهی خود را منشأ اثر مفیدی نمییابند و احساس ناکارآمدی و حتی پوچی میکنند.این احساس که کاری باید انجام میشده و انجام نشده و اتفاقی باید میافتاده و نیفتاده است. شاید همین وضعیت است که ما را به بزرگداشتها و تجلیلهای و تقدیرهای روزافزون کشیده است. حال آنکه اگر کسی مفید و منشأ اثر واقع شود و کار و تلاشی که میکند مهم و مؤثر باشد، کارآمدی او نیازی به اثبات از طریق تجلیل و تقدیر ندارد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.