وقتی افسر وظیفه بودم، ماجرایی برایم پیش آمد که البته لطیفهای شبیه به این هم دربارهی «پست نیمکت» نقل میشود. وقتی که پاسبخش بودم متوجه شدم که برخی از پستهای نگهبانی هیچ فلسفهای ندارند! پست تانکر، پست دکه و دو سه مورد دیگر بود که عملاً هیچ کارکردی نداشتند. وقتی پیگیر شدم کسی جوابی نداد و به همدیگر حوالت میدادند تا اینکه به فرماندهی پادگان رسیدم. فرمانده سرهنگی بود باتجربه و خوشمشرب. کمی که صحبت کردیم، داستان «پست نیمکت» را برایم تعریف کرد که از این قرار بوده که یک زمانی پست نیمکتی در پادگانی بود که بیست سال تمام جزء چارت اصلی بود و هر روز نگهبان برایش گماشته میشده است.
تا اینکه روزی سربازی از آن پست به اصطلاح جیم میزند و مسئولش که مچش را میگیرد، میخواهد ضمن توبیخ اهمیت خطایش را بگوید، ولی هرچه فکر میکند نمیداند چه بگوید که این جمله را تمام کند: «اگر تو پست نیمکت را ترک کنی ... میشود»! خب چه میشود؟! خلاصه این امر مسئله میشود و شروع میکنند به پیگیری که هدف از تعریف این پست نیمکت چه بوده است. خلاصه بعد از مدتها تحقیق و بررسی مشخص میشود که این نیمکت کهنه بیست سال پیش رنگ شده است و برای اینکه کسی رویش ننشیند و رنگی نشود، برایش نگهبانی گماشتهاند و این دیگر رفته است جزو لیست اصلی و در طول این بیست سال از بس همه صرفاً «تکنسینیستی» عمل کردهاند و فقط کار محولهی خود را انجام دادهاند، کسی نپرسیده است که «این پست نیمکت برای چه هست به جای اینکه نباشد؟»
نظر به حکایت فوق پرسش یادداشت حاضر این است که «در نظام اداری جامعهی ما چقدر پست نیمکت وجود دارد؟!» به بیانی علمیتر «چقدر عادتوارگیهای به پرسشناکشیده، نظر به اسلوب "تکنسینیستی" در "تعریف" و "اجرای" امور و تعیین و تقسیم وظایف و کارها، ساختار مدیریتی و اداری ما را دچار بحران کرده است، طوریکه بر سر راه پویایی حیات اجتماعی مانع ایجاد کرده و سبب اتلاف منابع و انرژیها میشود؟» و ضمن این پرسش، پرسشهای دیگری مطرح میشود از جمله اینکه «اصلاً سازوکار ایجاد شدن پست نیمکت چیست؟»
امروز با نگاهی به اطرافمان بهراحتی میتوانیم خاصه در ادارات دولتی معضلی را دریابیم که اگر بخواهیم اصطلاحی برای توصیفش به نحو استعاری وضع کنیم، میتوانیم از همین اصطلاح «پست نیمکت» استفاده کنیم. گاه برخی لطیفهها و نکات به ظاهر ساده در دل زندگی روزمره وجود دارد که از آنجاکه برآمده از روح واقعی اجتماع هستند، اگر نگاهی کاوشگر و نقاد بخواهد آنها را به درستی فهم و تئوریزه کند، میتواند خود زیستجهان را بهتر فهم کند و در جهت بهبودش بکوشد. در اینجا اگر به خوبی بتوانیم این معضل را وصف و نقد کرده و آنگاه راهکارهایی مقتضی و متناسب برای حل این بحران پیشنهاد کنیم، ای بسا کمک شایانی به پویایی و تحرک اجتماعی کنیم. در واقع این پرسش راهبردی را نیز باید افزود که «چگونه میتوان این پست نیمکتها را بهخوبی تشخیص داد و نقد کرد و چه راهکارهایی برای رهایی از آنها وجود دارد؟» چراکه صرف نقد کافی نیست، اگرچه لازم است.
قبل از هر چیز باید مقولهی «عادتوارگی» را توضیح دهیم، مبحثی که اصولاً یک درنگ نقادانهی فلسفی در مواجهه با آن معنا میگیرد. در تمامی وجوه زندگی، نه فقط وجوه اداری و مدیریتی، «عادیسازی» میتواند مانع درک امور اطراف شود. مثلاً سالها در اتاقی زیستهایم و ناگهان مهمانی متوجه میخ روی دیوار میشود که ما در طول این سالیان تاکنون متوجه آن نشدهایم! این چطور ممکن است؟ چطور چیزیکه سالها جلوی چشممان بوده است را ندیدهایم؟ اینجا مفهوم «تجربه» معنای عجیب و متفاوتی مییابد. ما معمولاً به کسی میگوییم «آدم باتجربهای است» که سالها درگیر موضوعی بوده باشد. اما همین درگیری میتواند عادتوارگی ایجاد کند؛ طوریکه چیزهای «دمدستمان» از شدت نزدیک بودن محو و ناپدید شوند! پارمنیدس در جملهی بسیار عظیمی میگوید: «با فکرتت به چیزها چونان بنگر که دوردستاند، اگرچه دم دستند». تجربه کردن امور به معنای «ادراک کردن» و «متوجه شدن»شان نیز هست، اما ما که سالها در آن اتاق زیسته و با آن آشنا بودهایم یعنی تجربهی زیستن در آن اتاق را داریم، میخ روی دیوارش را تجربه و درک نمیکنیم. میهمان با «فاصلهای» وارد آن اتاق میشود، یعنی اتفاقاً به دلیل نداشتن آشنایی قبلی که «عادیساز» و «دمدستیساز» است و در واقع نسبت به آن محیط «بیتجربه» است میتواند آن را «تجربه کند»!
این مبحث را چند لحظه نگاه میداریم و وارد مبحث دیگری میشویم یعنی «تکنسینیسم» که پیش از این هم در جاهای دیگر دربارهاش حرف زدهام. تکنسینیسم زمانی است که فرد در موقعیت «حوالت مسئولیت» است و خود را صرف ابزار اجرایی در یک نظم سلسلهمراتبی درک میکند، او خود را مسئول اندیشیدن به «حکم» و «امر» نمیبیند و موظف به «اجرا» و «عمل» در نظر میگیرد. تایپیستهایی را در نظر بگیرید که در حال تایپ کردن هرچه مدیر میگوید، هستند و گاهی به شوخی مدیر مهمل میگوید و تایپیست همچنان دارد تایپ میکند و متوجه نیست. در واقع حالت او هنگام تایپ کردن یک حالت «بدنواره» است، ضمن اینکه فرم «اجرا» را از محتوا منفک کرده و تمرکز خود بدن بر روی فرم اجرایی است. یک تنیسباز آماتور با زدن هر ضربه به توپ دارد به راکت فکر میکند و روی آن تمرکز دارد، اما یک تنیسباز حرفهای دستش خود به خود کار میکند و نیاز به توجه ندارد. همچنین یک رانندهی حرفهای دیگر فکر و ذکرش فرمان و کلاچ و ترمز نیست، بلکه همزمان میتواند حرف بزند و توجهش به حرف زدن باشد. حال در این حالت که بدن خودش دارد کار میکند، اگر فرم اجرایی کار بر محتوایش اولویت بیابد حالتی «رباتیک» ایجاد میشود. حالت رباتیک یک حالت «پاسخدهی» محض بدون «تأمل پرسشگرانه» است و این پاسخدهی نیز در «افق تعریفهای» صورت گرفته معنادار است. این «افق تعاریف» که برای کارمندان نام «قوانین» به خود میگیرد، عمدتاً قانون نیستند، بلکه انباشتی از اتفاقاتی با کارکردی جزئی و موقتند که در نظم عادتوارگی تکرار میشوند و آرامآرام بدل به هنجار و نرم و قاعده میشوند. بدینترتیب، نهادها و ادارات در دام «تعاریف» خود که همان «توراث تکرارهای بیتفاوت»اند گرفتار میشوند و از تحولات زیستجهان عقب میمانند. طبعاً «پویایی» یک ساختار منوط به درک «زمانمندی» است و درک زمانمندی نیز نیازمند «تأمل پرسشگرانه» است. تأمل پرسشگرانه نیز همواره نیازمند یک «تکانه» چونان ضربه یا نقطهی تحیر است. آنچه از تحیر جلوگیری میکند، عادتوارگی و آشناوارگی «دمدستیساز» است. به بیان فلسفیتر «وضعیت دوکسایی» وضعیتی از گمانهای عادتواره بسیاران است که مانع تأمل پرسشگرانه میشود. همانطور که پارمنیدس میگوید «نگذار دیگر عادت تو را به این راه -گمانهای بسیاران- بکشاند». برای یونانیها جالب است که مفهوم «تجربه» معنایی دوگانه دارد، نخست به معنای آشنایی است و دوم به معنای مواجهه با امر «ناآشنا» و تازه است، زیرا تجربه کردن به معنای ادراک است و ادراک در بستر آشنایی و عادیسازی محو میشود. این معنای دوم از تجربه است که برای یونانیان از حیث فلسفی حائز اهمیت بود. تأمل فلسفی برای پارمنیدس هنری بود که به موجب آن چیزهای «دم دستی» و ظاهراً معلوم و روشن که از شدت وضوح محو میشوند، بدل به «امور دوردست» و ناآشنا و تازه میشوند و از یک پاسخ پیشپاافتاده، تبدیل به پرسش میشوند.
حال به ساختار ادارات و نهادهای ایران خاصه آنهایی که دولتیاند و یا دولتیترند مینگریم. اول اینکه تفکیک دولتی و غیردولتی در اینجا بدین معناست که در اینجا «دولت» نقش یک دانای کل را ایفا میکند که احکام و اوامری که از آنجا صادر میشوند، پیشاپیش اموری «فکر شده» و «تأملشده» فرض میشوند. در حقیقت در ذهن عمومی اداری، دولت «کنشگر مطلق» فرض میشود. لذا کارمندان دولت عموماً در حال اجرا هستند و خود را در حد به چالش کشیدن اوامر نمیبینند. در صورت واکنش بسیار جزئی نیز پلکان بازگشت پرسش از اوامر به سمت مصدر امور بسیار دشوار و ای بسا خطرخیز است. زیرا هنگام بازگشت پرسش به سلسلهمراتب قدرت بر میخورد که بهشدت مجال سوءتعبیر را نیز باز میگذارد. مثلاً ما یک معلم درس حرفه و فن داشتیم که انسان بسیار شرافتمندی بود. ایشان وقتی به درس مربوط به «تیلر» رسیدیم، کتاب را کنار گذاشت و شروع کرد به توضیح «تراکتور»، زیرا در غربِ کشور اصولاً این دستگاه وجود نداشت و اکثر بچههای کلاس هم با تراکتور دمخور بودند. وی چند بار اعتراض کرده بود و حتی تصویری کمیک از او هم در ادارهی آموزش پرورش ایجاد کرده بودند و چند بار حتی به مخاطره هم افتاد، چراکه متهم شده بود به اینکه خلاف مقررات نظام حرف زده است! درحالی که «مقرر شدن» تیلر در کتاب درسی از سوی هیچ دولتمردی نبود! بلکه به دلیل دایرهی دانش و سطح معلومات طراحان اولیهی کتاب درسی بود که دایرهی دیدشان تا آن افق بود.
اینجا مسئلهی مهمی در میان است، یعنی پرسشی بینهایت کلیدی مطرح میشود که «آیا دولت واقعاً و بهتمامی «کنشگر» است؟!» اینتصور که دولت مصدرِ مؤسس امور و اوامر است یک «توهم نهادی» است، زیرا دولت، اگر بخواهیم با استفاده از عبارات فقهی سخن بگوییم، احکامش عمدتاً «امضایی»اند، نه «تأسیسی». در حقیقت دولت بیش ازآنکه کنش داشته باشد، در حال «واکنش» است. مگر بدنهی اصلی مدیریتی و تصمیمگیر دولت چند نفرند و چقدر دانش در باب جزئیات دارند که در باب ریز تمامی امور در تمامی ادارات حکم صادر کنند! دولتمردان عمدتاً در حال امضا هستند و سادهترین کار، امضای امورِ «قبلاً امضا شده» است. دولت علاقهی وافری به حفظ نظم موجود دارد و منطق وجودش هم همین امر را میطلبد. مدتی پیش گویا آقای روحانی رئیس جهمور گرامی، از دانشگاهیان گله کرده بود که چرا چیزی در جهت راهنمایی دولت نمیگویند؟! این سؤال اگرچه ظاهری ساده دارد، اما یک پارادوکس را در شعور متعارف ایجاد میکند. چراکه شعور متعارف میپندارد دولت مرجع اصلی امور و مصدر اوامر است، ولی میخواهد به هر نحو گونهای امر و نهی بشنود؟! در اینجا یک «دور» وجود دارد، از یک سو نهادها و ادارات منتظرند که دولت تکلیفشان را معین کند و از آن سو دولت منتظر است هر یک از نهادها بنا به شناختی که از واقعیت امور خاصشان دارند به دولت راهکار بدهند! اینجا یک شکاف عجیب وجود دارد، از این سو بافت «تکنسینستی» ادارات صرفاً در حال اجرای اوامر مراجع بالاترند، از آن سو دولت منتظر پیشنهادات برای «امضا کردنشان» است. اینجا چون شکاف وجود دارد این سؤال پیش میآید که پس موتور اجتماع را چه کسی هدایت میکند؟ با وجود این دور و این شکاف طبعاً باید یک میانجی وجود داشته باشد، یک «دست سوم». دستی که در نهایت، هرچند که دولت اوامر را امضا کند و هرچند هم ناخودآگاه و ناخودآگاهانه باشد مرجع «تأسیس» اوامر است. به بیان استعاری باید بگوییم این دست سوم، چیزی نیست جز «خاطرات مدیران مُرده». منظورم این است که در تحلیل واپسین از ساختار عادتوارگی به جایی میرسیم که نظم امور و نظام اوامر، سلسلهی حوالت را از فضای زیسته بیرون میبرد و به سمت یک «گذشتهی مردهی خاطراتی» عقب مینشاند. به بیان دیگر میتوان گفت که در فضای زیستهی اداری به سبب دور مزبور در نقطهی تأسیس مسئولیت -یعنی از پایین اجرایی و از بالا امضایی- یک «واکنشانگاری دوسویه» ایجاد میشود و «نقطهی اصلی و تأسیسی کنش» از خلال عادتوارگیها آنقدر در گذشته عقب مینشیند که از امتداد زمانی زیسته بیرون میرود.
نظر به مباحث فوق میتوان گفت که پدیدهی پست نیمکت، در جامعهای ایجاد میشود که نتوانسته است بهخوبی «نقاطی برای امکان گشودهی پرسشگری درونباش» در دل خود یک نهاد و مسیری که آن نهاد تا رأس قدرت امتداد مییابد، تعبیه کند. از آنجاکه به هر حال در دل یک جامعه از معضلات، پرسش خواهد شد. در چنین جوامعی خودِ پرسشگری وجهی صوری و نهادی مییابد و تبدیل به امری بیرون از فضای زیستهی ادارات و غیره میشود. خاصه در آکادمیها این حالت ایجاد میشود. زمانیکه پرسشگری از فضای درونباش بیرون میرود و خود بدل به یک رفتار نهادی و نمادین میشود، معضل دوچندان میشود. منظورم این است که امروزه در جامعهی ما در برخی فضاهای آکادمیک و شبهآکادمیک و یا شبکههای مجازی اجتماعی و هرگونه ساحت جمعی از حوزهی عمومی، فضایی برای پرسشگری ایجاد شده است. اگرچه این نحوه از پرسشگری، از آنجاکه بخشی از روح حوزهی عمومی است، هرچه بیشتر و غنیتر باشد در کلیت امر لازم است، اما در موضوع و وجه مورد نظر ما وجوهی قابل نقد دارد. به بیانی بهتر، به دلیل دور موجود در نسبت «امضایی-اجرایی» مزبور در ادارات دولتی، پرسشگری از نسبت درونباش بیرون میرود و تبدیل به نقد در حوزهی عمومی میشود. به بیانی ساده چیزیکه میتوانست «پیشنهادی» در یک فضای «خاص» و «تخصصی» باشد، بدل به «نقدی» در فضای «عام» و «عمومی» میشود که عمدتاً «کیفیت انتقادی» آن نیز ذیل کشاکشهای رسانهای و انواع موضعگیریها و ایدئولوژیهای طیفی، امری ابزاری شده و محو میگردد. فضای عام نیز ناگزیر است برای عمومیت دادن به یک معضل، وجوه تخصصی آن موضوع را بزداید و از دل حوزهی خاصش بیرون آورد و در فضای عمومی مطرح کند. زیرا میپندارد رساندن آن «پیام» به گوش «رأس مؤسسِ قدرت» از آنجاکه از خط سیر خاص ممکن نیست، نیاز است از فضای عمومی و از دل حوزهی عمومی باشد. لذا از «رسانه» استفاده میکند. بنابراین مشخص است که رسانه هرگز «منفعل» و صرف وسیلهی بیطرف انتقال پیام نبوده و نیست و با انواع پیشفرضها در پیام دخل و تصرف دارد و ای بسا بعضاً رسانه خالقِ «پیامِ پیام» است.
برای نمونه همان مثال معلم فوقالذکر را به یاد بیاورید. ایشان سالیانی درگیر تدریس درس حرفه و فن بوده است. بنا به عادت مطالب کتاب را درس میدهد. بعد «ناگهان» چند دانشآموز روستایی سرکلاسش مینشینند و توان فهم مبحث تیلر را ندارند و در عین حال هر روز اجازه میخواهند که معلم به آنها اجازه دهد برای کمک به پدرشان بروند روی تراکتور کار کنند. در اینجا بر معلم آن ضربهی «تروماتیک و تحیربرانگیز» که منجر به «تأمل پرسشگرانهی وی» میشود، وارد میآید. یعنی با عادتوارگی و عادیبودگی و اعتماد مرجعگونه به نظم و روال جاری و به اصطلاح فلسفی با «دوکسا» به تعارض میافتد. او در روال جاری فکر میکند چون معلم است و چون این کتاب رسمی و متعارف است، کاری عادی میکند و محتوای کارش «درست» است. اما در نمونهی فوق، یک لحظه در معنای حرفه و فن که هدف از آن آموزش مهارتهای کاری در زندگی روزمره است، ولی محتوای آن با واقعیت و نیاز واقعی همخوان نیست به «شک» میافتد. شکی که بعد از یک ضربهی حیرتبرانگیز و تروماتیک، بهعبارت هایدگری و انتولوژیک، «امر تودستی» را به «امر فرادستی» بدل میکند و آنچه دمدست است را دوردست میسازد و به اصطلاح فلسفی، فرد دچار «پارا-دوکسا» یعنی تعارضی با باور و گمان عادتوارهی بسیاران میشود. در نتیجه روال جاری در مقابل فرد پارادوکسیکال به مقاومت بر میخیزد. زیرا روال جاری بهنجار و «سالم» پنداشته شده و آن فرد نیازمند درمان و بازگردانده شدن به مسیر. حال معلم میکوشد بهترتیب تا مرجع «امضایی» و ای بسا «تأسیسی» این کتاب رجعت کند و در آن مسئله نظر به «معیار اعتبار» و بر طبق آنکه «همانا واقعیت و نیازی است که به تجربهی تحیربرانگیز و پرسشگرانه ختم شده است»، آن تأسیس را «واسازی» کند. اما اولین مانع معلم در این کار «نظم اجرایی و تکنسینی» است که به او میگوید «آقا کارت را بکن!». مانع دوم «روال امضایی» است که حتی در صورت دستیابی به مراجع امضاکننده -فرضاً برود وزیر آموزش و پرورش را ملاقات کند- با مشکل «بدیل» روبهروست. یعنی این معلم اگر به جز نقد، پیشنهاد هم دارد، اما تخصص تألیف را ندارد و نمیتواند همانجا دقیقاً بهطور ایجابی بگوید خب اینها را خط بزنید و اینها را بنویسید و نیز وزیر نمیتواند سریعاً دستور بدهد متخصصان کتاب را بازنگری کنند. چراکه فاصلهای بین مرجع امضایی و مرجع تأسیسی -یعنی نگارندهی کتاب- وجود دارد که این فاصله «زمانی» است. یعنی همواره «مرجع تأسیسی، گذشتهی اکنونیتِ مرجع امضایی» است. او همواره در گذشته، عقب مینشیند. او کتاب را نوشته و رفته است و «مرگ اداری مؤلف» رخ داده است! شاید ساده به نظر برسد گفتن اینکه اگر معلم توانست وزیر را قانع کند، او نیز دستور دهد گروهی تشکیل شده و کتاب را بعضاً و یا کلاً از نو بنویسند، اما این امر آنقدرها هم ساده نیست. اگرچه چنین چیزی محال نیست و بنا به درایت آن وزیر امکانش هست، ولی شبکهی پیچیدهای از نسبتها به وجود میآید که این کار را بسیار دشوار میکند. از نسبتهای ایدئولوژیک و استراتژیک گرفته تا مباحث صوری و هراس از عواقب پیشبینیناشدهی تغییر وضع موجود و غیره و غیره. چراکه در حقیقت کار خود مرجع امضا نیز بهنحوی تکنسینی است. او در حقیقت ناظر این است که ببیند در آنچه که دارد امضا میکند، «مغایرت» وجود دارد یا نه؟! حال مغایرت با چه چیزی؟ مغایرت با «سرخطها، اصول، آرمانها» و غیره. در حقیقت او بیش از اینکه در آنچه امضا میکند، دنبال وجود «مطابقت» با «امر رئال» بگردد، دنبال عدم «مغایرت» با «امر ایدهآل» میگردد. بدین ترتیب آن معلم، خاصه در مرحلهی مواجهه با نظم تکنسینی اجرایی توان رساندن «نقدها» و «پیشنهادات» مربوط به «حوزهی تخصصش» را ندارد. بنابراین، از حوزهی تخصصی بیرون آمده وارد حوزهی عمومی میشود. به فرض مثال در یک شبکهای اجتماعی مجازی همچون فیسبوک حرفش را مینویسد. او مجبور است برای ابراز حرفش، اولاً ابعاد تخصصی بحث را هرچه بیشتر بزداید و ثانیاً وجه پیشنهادی را بهطور عمده کنار گذاشته و وجه انتقادی را پررنگتر کند. برای نمونه او ابتدا مینویسد «در مقام یک معلم حرفه و فن عرض میکنم که کتاب حرفه و فن بخش تیلر، مناسب دانشآموزان فلان استانها نیست و بهتر است مبحث تراکتور جایگزین آن شود». سپس چون میبیند چندان استقبالی نمیشود، در مرحله دوم مینویسد «در مقام یک معلم عرض میکنم کتاب حرفه و فن کتاب مناسبی نیست. زیرا مباحثش با واقعیت زندگی دانشآموزان نمیخواند و باید در آن تجدید نظر شود». در این مرحله کمی استقبال بالا میرود. لذا در مرحلهی بعد مینویسد «در مقام یکی از اعضای آموزش پرورش عرض میکنم، تدوین کتب درسی در ایران دچار مشکل است». این دفعه دیگر یک خوراک رسانهای خوب فراهم کرده است. یک «نقد صرف» که میتواند کاملاً به درد بخورد. زیرا هم محتوای تخصصیاش به حد کافی بر باد رفته و هم وجه پیشنهادیای ندارد. مانند «دال سرگردانی» میماند که میتواند در گفتمانهای انتقادی مختلف چونان «شاهد مثال اقناعکننده» عمل کند. اینجا دیگر سرنوشت آن نقد خاص و مهم، همچون بسیاری دیگر از نقدها در جامعهی ما بدل شدن به یک «ابرنقد» پوک است که به نحو مضحکی همه میتوانند این نقدها را بر هم وارد کنند! چنین چیزی اگر احیاناً کارکرد مثبتی داشته باشد، تنها زنده نگاهداشتن تکاپوی حوزهی عمومی است. اما عمدتاً چیزی پوک و بیتأثیر است و حتی بر فضای «پارانوئیک سیاستزده» دامن میزند. هرچه نقدها از وجوه زیسته، تخصصی و پیشنهادیشان تهی میشوند و به سمت کلیگوییهای عامیتیافته و صرفاً نافیانه میل میکنند، خاصه زمانی که در نهایت با گزارههای اخلاقی و روانشناسیانگاری و شخصی و شخصیتی آمیخته میشوند، فضایی متشنجتر و پارانوئیکتر نیز ایجاد میشود.
بدین ترتیب، جامعهای که از وجوه خودانتقادی و درونباش در حوزههای خاصش تهی میشود، نقد بر معضلات را کپسوله کرده و به فضای عمومی حوالت میدهد و بدین ترتیب واقعیات زیسته عمدتاً در نهایت نقد نمیشوند. بنابراین پدیدههایی همچون پست نیمکت، پرسشناشده باقی میمانند و به بقای خود ادامه میدهند، در حالی که در همهجا همه علامهی دهرند و در حال نقد جامعهمان.
پست نیمکت فقط نقطه ضعف «سیستم حاکمه» را نشان نمیدهد، بلکه بهطور دوسویه ضعف «زیستجهان» را نیز نمایان میسازد. آنجاکه نیروی نقاد اجتماعی نتوانسته وجهی پدیدارشناختی در بازگشت به خود مباحث زیسته را حفظ کند و صرفاً در حال تعمیم نقدها در فضای عمومی است و از این نکته غافل است که جامعهی زیسته متشکل از جزیرههای «خاص» است. از قضا برخی جامعهشناسان حتی با سوءفهم از «نقد مفهوم تخصصیسازی»، راه را هرچه بیشتر برای فراموش کردن حوزههای خاص زندگی روزمره بازگذاشتهاند، تا در نهایت نیروی نقاد اجتماعی نیز کاری تکنسینیستی در پیش بگیرد و کارش تکرار بیتفاوت برخی کلانروایتها و ابرنقدها باشد که مثل شاهکلید همهچیز را با آنها توضیح بدهد. به قول میشل فوکو در مقدمهای که بر کتاب آنتی ادیپ ژیل دلوز نوشته است: «فرد برای روشنفکر شدن مجبور است به مارکس قسم بخورد و خواب فروید ببیند!» (ترجمه با نقل به مضمون).
پست نیمکت، حاصل ساختار عادتوارگی در جامعهای است که به حد کافی فلسفه در معنای هراکلیتی-پارمنیدسیاش -یعنی فلسفه به معنای پرسشگری مداوم در مقابل روال عادتوارگی- را در حاق زندگی روزمره تزریق نکرده است و یا اشتباهی در این تزریق روی داده است. بدین معنا که در تمامی وجوه حیات اجتماعی یا نیروی پرسشگرانه را برنیانگیخته است و یا این نیرو را از مسیر اصلیاش منحرف کرده است.
بهطور کلی میتوان گفت که صندوقهای خالی «پیشنهادات و انتقادات» در ادارات، خود یک «پست نیمکت»اند! چراکه اساساً انتقادات و پیشنهادات را نمیتوان اینگونه گردآوری کرد. شما نمیتوانید پرسش را شکار کنید، بلکه باید خود را در معرض پرسش قرار دهید. ادارات باید به تعبیهی فضا برای امکان پرسشگری بپردازند. پرسشگری نه تنها از سوی افراد خودی آن مجموعه، بلکه از سوی غریبههایی که با پرسپکتیوهای تازهای میتوانند محیط ما را به حد کافی از دور ببینند. آنگاه چیزهایی که از شدت نزدیکی نمیتوان دید، ملاحظه خواهد شد. ما باید این امکان را فراهم کنیم که چیزهای دمدست، بدیهی، قانونی، جاری، متداول، روالی و غیره و غیره مستعد به پرسش کشیده شدن باشند. پدیدارشناسانی همچون هوسرل و هایدگر، این پرسش فلسفی لایبنیتس را بهخوبی بدل به یک پرسش روششناسانهی کاربردی کردند که «چرا هستندگان هستند به جای اینکه نباشد؟» با طرح این پرسش بدین شکل که «هستندگان اگر اینطور که هستند نبودند، چطور میتوانستند باشند؟» یعنی همواره باید «امکان حالتی دیگر» را در نظر گرفت. با این «گشودگی» است که میتوان همیشه در معرض پرسش قرار گرفت. همچنین برای امکان غلبه بر پست نیمکت باید در هر موقعیت و جایگاهی که هستیم، فاصلهی تأسیس و امضا را کم کنیم. در بسیاری از مواردی که در حال نقد سوژهی مسئول هستیم و عمدتاً هم آن را به «ساختار» حوالت میدهیم، این خود ما هستیم که مسئولیم. فرضاً من شخصاً مدتها از نسل جوان فلسفهدوست شکوه داشتم که دارای این و آن نواقص و قصوراتند که در نهایت دریافتم خود بنده نیز جزء همان مجموعهام! «منطق حوالت» و مسئولیتزدایی از سوژه، بهراحتی میتواند به جامعه اجازه دهد که با گونهای خودکنترلی تکنسینیستی مبتنی بر عادات وراثتیافته از گذشته، پست نیمکتها را ابقا کند. متأسفانه سوءفهمی از مفهوم «تاریخمندی» نیز این بحران را دوچندان کرده است، چراکه گاه برخی مؤلفان نادقیق، مفهوم تاریخمندی را مترادف با گونهای انفعال سوژه فهم کردهاند که بدینسان عادتوارگیها را از نقد مصون میکنند.
بهطور کلی میتوان اینگونه بحث را جمعبندی کرد که غلبه بر پدیدهی پست نیمکت زمانی ممکن است که بر سر مسیرهای مختلف، فضاهایی برای امکان پرسشگری و انواع انتقادات تعبیه شود. اعم از مسیر بین ادارات و دولت، بین دولت و حوزهی عمومی، بین ادارات و حوزه عمومی، بین انواع حوزههای خاص و غیره.
در این یادداشت اگر به ادرات خصوصی اشاره نشد، به این علت بود که پدیدهی پست نیمکت در آنها اساساً منطق متفاوتی دارد و مبحث بسیار گسسته و طولانی میشد -ضمن اینکه در جامعهی ما پدیدهی پست نیمکت در ادرات دولتی مبتلابهتر است- لذا بررسی مقولهی پست نیمکت در ادارات خصوصی را به فرصتی دیگر میسپاریم.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.