سال هزار و سیصد و زار بود. خاک از رخت رخوت رفته بود، اما هنوز بوی نم و نا به عطرهای یمن تطاول میفروخت؛ آن هم به قیمت بازار سیاه و تلخ بلخ. شعر، هزاران جریب از زمینهای زیر کشت قافیه را واگذار کرده بود و اوزان عروضی در ترازوهای پر از غشِ تاجرانِ مفتخوار، در رقصِ بدون بسملِ خود، شیدایی میکرد. یک کف دست آفتاب به نرخِ مالیاتِ هفت کرور از مردمان ماچین دستبهدست میشد. دستها خالی بود؛ از نان و آفتاب و غرور.
اینها که میگویم همه مربوط به عصر قبل از اختراع خلال دندان است، حتی دورتر؛ عصر ترکیدن بغضهای تغزلی در قلب کُمبزههای دیجیتال.
آدم تاریخ را میبیند و سرسری میگذرد. اما مگر همین لشکر بدسگال باسمههای وینزرشاه، کم به مردم بیپناهِ سکنیگزیده در نگارههای مکتبخانهی هرات ظلم کرد؟ سَرِ سیاه زمستان باروبنهی اساطیری همهی ییلاقنشینان آبی فیروزهای و شنگرفی را ریختند توی کوچهی سرماپختهی سرگردانی که گرگومیش صبح، تن طفل نوزادِ رؤیاهای طلاکوبشدهشان را خشکشده در سرمای بیکسی، از زیر شندره لحافِ فرنگیسازانِ عصر پسامدرن بیرون بیاورند. خدا این ظلمها را میبیند. عصر همان روز، جارچی به طبل کوبید که های، هرچه مصوّر و مذهّب و قلمتراش و مشاق و صحاف و کاتب و خوشنویس و نگارگر و نسخهآرا و قطاع و مساح به کوهها و تپههای مجاور بروند برای گلگشت و مثلاً تلطیف مزاج.
چه تپهای؟ چه کوهی؟
گفتند، البته قبلاً اینجا تپه و کوهی نبوده، جدیدالاحداث است، به سفارش شاگرد قهوهچیهای تگزاس و به دستِ سنگتراشان کارخانهی گرام باچر ساخته شده. جلالخالق. رفتند. کرورکرور آدم از قوم همین صنایع ظریفه رفتند مثلاً به سورچرانی و بلع و هضم عیش. نیمههای شب تنِ گرگ دریدهی خیلیهایشان را روی پلهای معلق دادائیسم پیدا کردند. تا صبح شیون کردند بالای نعششان. اما صبح که شد، ـآدم انگشت به دهان، حیرت میزایدـ هیچ احدالناسی به یاد نداشت که همین عصر دیروز، شهر موج میزد از مصور و مذهب و قلمتراش و صحاف و کاتب و خوشنویس و....
میگویند فراموشی رسم زمانه است. این اما بد رسمی است.
در سالهای قحطی زنجبیل و حنا و کندر، که خلقالله، دربهدر، پی یک مشت رؤیای خلص میگشتند، از قصر عاج صداهای غریبی به گوش میرسید. صداهایی وهمآلود و زهرسود. انگار جنیان پشت دیوار خرابهی سوبژکتیویسم، سوناتِ پراگماتیسم سر داده باشند. نوشتهاند حتی بعضی مواقع صدا آنقدر گمانزا و خیالسوز میشد که تصور میکردی یا این صداها اصلاً صدا نیست و یا تو اصلاً تو نیستی. تا اینکه بالأخره این وهمیات از هضم رابعهی گوش و هوش گذشت و عدهای به صرافت افتادند ببینند مصدر این فقره از چیست یا از کیست. کاشف به عمل آمد که عدهای از خدا بیخبر، بوقهایی ساختهاند از جنس تأویلات رواقیون، و تازه، صدا از حنجره چند کس و یا گروهی همسرا بیرون نمیآید، بلکه یک شیر خامخورده به حیله و تزویر صدایش را از حلقوم چارپایی دراز گوش بیرون میآورد، آن هم نه یک چهارپا که دهها و تو بگو صدها درازگوش دم بریده (چون بعضیها گفتهاند اینها اصلاً الاغ نبودهاند بلکه روباه بودهاند) صدا را وکالوار از بیخ لوزالمعده غَرغَره میکردهاند. حالا صدا چه بود؟ چه میگفت، چه میخواست؟ وهم چه میخواهد عزیزدلم؟ چه میگوید؟ همان. مخلص کلام، صداها عربدهی تازه به دوران رسیدههایی بود که از نسبیگرایی حنجره میبافتند و به هرچه میدانم و بدون شک و یقیناً و مطمئنم میتاختند. البته این بهتنهایی نبود، کمی گَردِ سنّتِ نسلی که به هوای تغییر مزاج، سربهنیستشان کرده بودند هم چاشنی داغ و تندشان بود و لاجرم در همان سالها دهان خیلیها سوخت؛ سالهایی که مصادف بود با سکتهی زنجرهها در شیارهای پوسیدهی تنهی درختان و غرق شدن قایقهای باور در مانداب ساعتهای بهخوابرفته، و مصادف بود با آن برف سنگین که روی مزاج التقاطپرستان نشست و هیچگاه برنخاست. آن سالهای بد، سالهای تظاهرات خدایان در نسخههای ناتمام اِشیل و سوفوکل و اوریپید و آریستوفان بود که بعدها، تصاویر کوبیستی آنان توسط پابلو چخوف در گالری باغ آلبالو به نمایش درآمد و تعداد معتنابهی از آنها به کلکسیونرهای عصر خنزر پنزر به فروش رسید. در بهار همان سال ناگهان پاییز صامتِ سلولوئید در قعر دهشت عصر جدید طلوع کرد و پل واگنر که شیطان، تصویرش را از آینه ربوده بود، او را در مطب دکتر کالیگاری به کمک رابرت وینه پاشویه کرد، اما تب وحشت هیچگاه فرو ننشست. آن سالهای بد، آن سالهای بدِ گرسنگی و تشنگی که حتی اوژن یونسکو را به دستفروشی واداشت، مسیر صعبالعبور راه ابریشم، به مقاطعهکاران صنف پوشاک واگذار شد و آنها هم کفِ جاده را مخملپوش کردند و دیگر غدغن شد که هیچ اُمّلِ کمبریجنرفتهای حق ندارد با پاهای بدون جورابِ کریستین دیور روی تئوریهای ادعایی خود قدم بزند. این شد که کافههای پاریس در خیابان شانزهلیزه و کوچهپسکوچههای مجاور، مجوزِ فروش آدامس بادکنکی گرفتند و آدامسفروشان دورهگرد را که عمری دور میدان توماس هابز جویدن لذت را لاستیکازیسیون میکردند، به خاک سیاهِ جدل و انکار نشاندند.
اما در همین بیخوبن گوش روزگار، سالهای دیگری هم میآمد و میرفت. سالهایی که جگرِ ارقام تقویم را به سیخِ ثانیهها میکشید. سالهای انار و آه و لاله. سالهای تب عیش. سالهای گریز از آستانِ جمعیت. سالهای نوبرانهی فردیت. سالهایی که طاق نمای آسمان از فرط غربت، قندیل سرشک میزد و پلکهای نقشهی جغرافیا از خبری شوم میپرید ـو یا خبری خوش؟ مهمان میآمد؟ بازار روغن کنجد و سنگ بلور و عاج و شیشه و جزع و یشم و چقماق داغ میشد؟ پس و پشت و پهلو و دست و پای مردمان آسیای صغیر و عراق و هندوستان تا شهر دهلی و حتی نافِ نبریدهی مسکو در یک لقمهی دیرپز، اما لذت سرشتِ تیمور، بلعیده میشد؟
و اما تیمور؛ هیچگاه به ضرب زور و شمشیر و گرز با مردمانِ دربند سخن نگفت. اختیار انتخاب با آنان بود. یا حاکمان ولایات با او دست دوستی بدهند و یا کلیهی سکنه به مردهشویخانه شوند. چنانچه حاکمان دست دوستی تیمور را پس میزدند گزینهی آخر به میدان میآمد. همه قتلِعام میشدند. خر و خرپشته و خیمه و خانهشان به ضبط و غارت و آتش میرفت، اِلا... اِلا هنرمندان و استادکاران و معماران و ذوق دلان. تیمور اینان را در توبره میریخت و به رسم سوغات به سمرقند میبرد و بین بچه و نوههایش، شاهرخ، پیرمحمد بن جهانگیر و اسکندرسلطان پخشوپلا میکرد؛ و حتماً آن توبره را نسلبهنسل بین نوادگانش به یادگار میگذاشت تا هر یک، در زمان مقتضی، این جابهجایی را تکرار کنند.
زندگی ساده بود، و زیبا. هنرمندان ساده بودند. در سایه بودند. آواره نبودند. هر روز اجیر مجیزگوی یک سلطانِ جانپناه نبودند. شاعران صله نمیستاندند، اگر هم میستاندند طبق جزر و مد بازار طلا میستاندند. معماران برای رؤیت تبسم نازکی بر لبهای یغور تیمور، برای بنای بیبیخانم و گور امیر و قصر سفید، آجر روی آجر نمیگذاشتند و اگر میگذاشتند دیگر برنمیداشتند. صحافان و مشاقان و تصویرگران و خوشنویسان و کتابآرایان به سفارش سلطانان همیشه توبره به دست، شاهنامه و حافظ و خمسهی نظامی و کلیلهودمنه و جامعالتواریخ نمیآراستند، و مشاطهگرانِ خیال و باور، چهرهی خونگرفته و عبوس حاکمان جهانگشا را در طرفهالعین به تمثال روحپرور و هنرگستر شاهان خوشخنده بدل نمیکردند و اگر بدل میکردند چهها که نمیکردند. و صد البته مردانی هم بودند ذیل خار، گل امضا نمیکردند که یا سر از چاههای فراموشی درمیآوردند و یا به قعر درهی جذامیان تبعید میشدند که لاجرم امروز نه در موزهها زندگی میکنند و نه در کتابهای تاریخ هنر.
این قصه بود و بود تا عصر یخبندان. مورخان نسل کاربُن، این دوره از تاریخ را با جملاتی مشابه و همسو از سر باز کردهاند. اما بعد از عصر یخبندان، دورهی دیگری آغاز میشود. درخششِ اولین اشعههای خورشید تلنگری است بر تکههای تکیدهی یخ. آرامآرام رودهایی از کوکاکولا در دامنههای آمادهی نوش به حرکت درمیآید. قرن، قرنِ درخشش یویو و فرفرهی فرنگی است. حاکمان توبره به دستی که کارشان بردن سوغات برای اعوان و انصارشان بود، دوباره از مدفن خود سر برمیآورند و شناکنان در رودخانههای جوشان از کوکاکولا به سمت مدینهی فاضله شنا میکنند. مدینهی فاضله دور نیست، با یک ربع قرن شنای کرال پشت میتوانی به آنجا برسی. گرچه خیلی هم به شنا نیاز نیست و رودخانه تو را به مقصد میرساند. در طول مسیر، میتوانی زیر لب برای آمرزش روح کریستف کلمب دعا کنی و یا سنگهای صیقل خوردهی کف رودخانه را دستچین کنی. آنها که زیرکترند، هر دو کار را با هم انجام میدهند. این دوره، یعنی همین پسایخبندان، یکی از شیرینترین دورههای تاریخ است که با سر برآوردن دوبارهی حاکمانِ مسلطِ توبره به دست، حتی شیرینتر از قندی میشود که به بنگاله میرود.
درست در همین دوران مشعشع است که تیروکمان اختراع میشود و گنجشکهای دمِ بخت، دُم میترکانند. چاقوهای بیدسته، از هایکوهای ژاپنی سبقت میگیرند و موجز و خلاصه، در سینه، دل میدهند و قلوه میستانند. قرص کمر برای دوالپاهای پارهوقت تجویز میشود و بالأخره واکسن شیر برای گاوهای هولکرده کشف میشود. گرچه این اختراعات یا کشفیات هیچگاه ثبت و ضبط نگردید، اما آثار از حد بیرون آن تا زمانی که رودخانههای گازدار قُلقُل میکنند ادامه دارد.
باری، هنوز و همواره حیات موروثی هنرمندان بازیافتشدهی برآمده از آزمایشگاههای لقاح مصنوعی، بیدریغ و درد، در معبری آرام و مطمئن جاری است. هنوز هنرمندان رانده و مانده از خود، در رودخانهی مقدس کوکاکولا تن رنجور خود را به دست غسالان دورهگرد میسپارند. هنوز هنرمندان جهانی مغبون، در استخدام کارگاههای راهسازی دهکده، روی جادههای غربت، آسفالت ضدخش پهن میکنند و با حقوق بخور نمیری که به حسابشان میریزند، روز را به شب و شب را به روز تبدیل میکنند.
هنوز شاعرانِ آهن و زبالههای پساتجددگرایی صله میگیرند، صله میسازند و صله میزایند. آنها در بازارهای جهانی که دیگر به جمعهبازارهای محلی و قومی تبدیل شده و یا با آن مقایسه، معاوضه و یا مزایده میشود، به هیئت سکهسازان نامرئی و تاجران بدون پروانهی تجارت درآمدهاند. آنها در کسوتِ شاعرانِ مداحِ بتهای جدید، معماریِ تازهای بنا میکنند. خشتخشتِ این بنا تفسیر دگربودگی یا غیریت محض است و التقاطیگری، این نوع از معماری را به شکلی از زیبایی ناهمساز و متنافر رهنمون میسازد. یعنی هر چیزی (حتی یکی از اقلام سرویس بهداشتی) یک اثر هنری است که زیر این سقف به فروش میرسد و در عین حال، هییز فروشی نیست به جز نعش رؤیاهای هنرمند؛ و گفتم سقف، سقفی که منظر زمین و زمان است و باید تأویلی از ابر و کبوتر و باران باشد حالا در ساحتِ انساننگارانهی عصر حیرت، میبایست انسانوارانه باشد. باید جزئیات این بنا مثلاً در گچبری و تزئینات بیانگر شکل انسان باشد. باری انسانی حیران به حیرانیِ انسان مینگرد و این چرخه در دایرهی بازار، معنی تغزلی و احساس برانگیزانندهای مییابد: قیمت بازار،...
... و بازار و بازار... این ذکر بیتمام و ساده و مؤثر، در معابد انسانسوزِ معاصر مدام از طریق سرقت از موزهها و کپیهبرداری از اشیای بهدستآمده در حفاریهای ممالک مکشوفه، تکرار میشود، و حاصل این تکرار خلوتی عارفگز و عاشقکش است که در آن، ذهن سیالِ احساس، برشته میشود و گُردهی نازکِ زیبایی، زیر شلاقهای تاجران هویتساز، خون چکان میگردد.
حالا رونق بازار، در کسادی جان هنرمند جستوجو میشود. اثر هنری همچون سکههایی که ملات کار صرافان و زرگران است، زیر دندانهای طلاسنج دزدان دریایی محک میخورد و بزاق آب طلای متعفن آنها روی صورت هنرمند تف میشود. حالا هنرمند، خود دردمندی است که روی کاسهی چه کنم، عکس رخ یار را لعاب میزند و یار، گمشده در هزار چم کورهراههای فراموشی و ـیارـ گم شده است و دیار هم گم شده است.
هنرمندی که یار و دیار خود را به دیوار نسیان آویخته، راه به خرابآباد خود برده است و زیر یوغ هر کس و ناکس به عاشقانههای خود، به عاشقانههای یار و به عاشقانههای دیارش سرکوفت میزند. مدام جلوی آینه به جوشهای غرورش غر میزند. مدام چشم و ابروی خودش را تقبیح میکند و بیوقفه بینیاش را تهدید میکند و آن وقت است که صدای حالا درونیشدهای به او نهیب میزند که: برخیز، خودت را دریاب و از این پماد هویت همگانی بر چهرهی گُُرگرفتهی خود بزن تا جوان شوی، دوباره مثل این و آن شوی. و تا بیاید بفهمد که آن هویت، مصنوع دستِ کارپردازان سکهساز است، کار از کار گذشته است. از آن پس رؤیاهای دیگران را رؤیاهای خود میپندارد. دردهای دیگران را در کمر و فرق و ابروی خود احساس میکند و عاشق آینهای میشود که روی دیگرِ آن، بهجای جیوه، شیره است.
شوقِ خوشآمدِ اربابان آینهپرداز، کورش میکند. حالا میخواهد با سرانگشتانِ بیحسِ مغبون، در سطحِ صافِ آینه، خود را و جهان خود را بیابد. اما هنرمند در این لحظه مرده است. هنرمندی که نمیبیند سکهی مردهای است که ته جیب قلاشان جرینگجرینگ صدا میکند و تو بگو میگرید، زار... زار...
... زار... زار. مگر آنکه بخواهد و بداند قبل از هر چیز در درون خود، خانهای دارد که هیچ کس را در آن راهی نیست. مگر آنکه بداند خدا او را میپاید و به محض این آگاهی، البته او نیز خدا را خواهد پایید و چهکس وقتی نظر به خدا داشت، آینهی قلبشده در جیب میگذارد. اصلاً خود، آینه میشود و میدود در پی کسی که خواهد آمد و هنرش را به پای او میریزد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.