زندگی و هستی تمامی موجودات در جهان، از طریقِ تجربه شکل میگیرد. در واقع تنها ساحت در دسترس برای هر موجودی، تجربه به معنای عام آن است. زندگی چیزی نیست جز تجربهای هر لحظه که از خلالِ ادوات و ابزاری که هر موجود برای تجربه کردن در اختیار دارد، میگذرد. زندگی انسانی نیز چیزی جدای از این زندگی عام و کلی نیست. انسان نیز تنها از طریق تجربه شکل میگیرد و به زندگی ادامه میدهد. حتی اگر موافق با تجربهگرایانی مانند لاک نپذیریم که ذهن انسان لوحی سفید و نانوشته است که تنها از خلالِ تجاربش در زندگی پر میشود، میتوانیم رد تجارب نسلهای قبل و تعاملِ آنها با هستی را در ذهنی که به ما به ارث رسیده، پی بگیریم.
ما حتی اگر الواح سفیدِ نانوشته و ادراککنندهی محض نباشیم، صاحب ذهنی هستیم که میراثدار تجارب پیشینیان است و در نهایت چیزی خارج از «تجربه»ی عام در اختیار ندارد. حتی اگر مانند عقلگرایان معتقد باشیم که ادواتی برای شناخت به شکلی پیشینی در ذهن ما قرار داده شده یا به بیان دیگر ذهن ما پیشاپیش برای ارتباط با هستی برنامهریزی شده است، ناچاریم که این ادوات یا برنامه را نیز چیزی تجربی و «بهدستآمده» ولو توسط آنان که پیش از ما در جهان میزیستهاند، بدانیم. ادوات یا برنامهای که هرقدر هم موروثی باشد، تحتِ تأثیر تجارب تازه، دگرگون میشود و به شکلی متفاوت از آنچه به ما رسیده به آیندگان منتقل خواهد شد. در واقع تنها ساحت استعلایی و پیشینی زندگی، به شکلی ناسازوار، ساحت تجربه است: تجربه است که ارث میرسد، تعیین میکند، شکل میدهد و میسازد. چیزی اگر خارج از تجربه هم وجود داشته باشد، برای موجودات زمینی تنها از طریق تجربه قابل ادراک و دسترسی است.
اما خود «تجربه» چیست؟ چگونه میتوان به معنایی عام از تجربه رسید؟ آیا برای بررسی تجربه، میتوان راه علوم طبیعی و تجربی را پیش گرفت؟ آیا تجربه صرفاً به معنای «ادراک» و «دریافت» است؟ تجربه تنها به منزلهی «شناخت»؟
اولین معنای تجربه معنایی مکانی یا به عبارتی «توپوگرافیک» است: تجربه حاوی حرکت به سوی «بیرون» است. بیرونی که به درون میآید یا درونی که به بیرون میرود: این تقابلی دوتایی نیست. حرکت تجربه چنین تقابلی را منحل میکند. تجربه «بیرون» بودنی یکدست است: بیرونی بدون درون (و شاید تنها استلزامات زبان است که ما را در بند استفادهی کلمهی «بیرون» نگاه میدارد). تمام ادات درونی یک موجود اعم از فیزیکی یا فکری، برای ارتباط با بیرون به ارث رسیده و شکل گرفتهاند: هرآنچه در زیر پوست تعبیه شده، نهتنها پیشاپیش هدفی به غیر از بیرون پوست ندارد، بلکه حتی تعبیهای از طریقِ همان بیرون است، تعبیهای از طریقِ تاریخ بیرون. این مسئله که ادات درون در واقع ادات بیرونند، ما را به سوی معنای دوم تجربه راهنمایی میکند: به سوی بیرون، به سوی کجاست؟ به سوی هستی؟ به سوی خود؟ معنای بیرون آمدنِ درون یا درون رفتنِ بیرون چیست؟ چنین حرکتی مستلزم در نظر داشتن مفهومی از «تعامل» است: تجربه به منزلهی «نسبت». تجربه در واقع نه صرفاً به درون آمدنِ بیرون است و نه بیرون رفتنِ درون. تجربه اگر قرار است بیرون بودنی باشد که بر این تقابل غلبه کند و درون بودن را در خود قرار دهد، باید مستلزم حرکتی در هر دو جهت باشد: تجربه نه انفعالی محض از طریقِ اداتِ ادراکی آیینهگون است و نه فعالیتی محض از طریقِ قوای تخیل. تجربه برقراری نسبت با طبیعت به معنایی کلی است. موجودی که «تجربه» میکند در حقیقت، نسبتی با آنچه تجربه میشود برقرار میکند. نسبتی که هم به تجربهکننده و هم به تجربهشونده شکلی تازه اعطا میکند. ما در حال تجربهی چیزی، در واقع با آن چیز نسبتی برقرار میکنیم. نسبتی که هم اداتِ ادراکی ما، قوای تخیل و حافظهی ما، آگاهی و فهمِ ما و احیاناً عملِ ما در آن مشارکت دارد و هم مختصات آنچه تجربه میشود. حتی در ارتباط و نسبت با ایدههای درونذهنی یا خاطرات هم چنین نسبتی برقرار است. تجربه به منزلهی نسبت راهنمای سومین معنای تجربه است: تجربه امری مربوط به «سازگاری» است. موجودات از طریقِ تجربه با هستی سازگار میشوند و از طریق این تعامل زندگی خود را میافزایند و به پیش میبرند. برقراری «نسبت» با «بیرون»، در واقع سازگاری را در پی دارد یا حداقل باید داشته باشد. تجربه زندگی را به پیش میبرد و گسترش میدهد. نسبتهایی که محقق و برقرار میشوند، تنها در صورتی که افزایشدهندهی زندگی و تضمینکنندهی سازش با هستی باشند خواست «تکرار» را به وجود میآورند.
همین خواست «تکرار»، پای زمان «گذشته» را به میان میآورد. تجربه اگر به یک معنا امری دقیقاً مربوط به زمان حال و لحظهی بودن در جهان است ـچراکه از طریقِ آن، هر موجودی لحظهی حال را میسازد و از طریق آن ساخته میشودـ به معنایی دیگر به گذشته و تکرار نسبتهای پیشین مربوط میشود ـبه همین معناست که موجودات از گذشته تجربه «کسب میکنند» و «مجرب» میشوند. میل به تعدادی از نسبتهای مشخص که در گذشته زندگی را افزایش دادهاند یا به پیش بردهاند و حذر از تعدادی دیگر که کاهندهی زندگی بودهاند الگویی است که در هر برخورد ما با جهان، توسط قوای «حافظه» اعمال میشود. در واقع قسمت اعظم تجارب روزمرهی ما و نحوههای برقراری نسبتمان با جهان از طریقِ الگوهای مستقر در حافظه صورت میپذیرد. حافظه است که تجربه به منزلهی امری مطلقاً مربوط به زمان حال را به امری مربوط به زمان گذشته ـبه درس، به عبرت، به اشتیاقـ بدل میکند. بیشتر تجارب روزمرهی ما ترکیبی از همین دو معنای تجربه یعنی تجربهی حال ـمواجهه با جهان، برقراری نسبت با چیزهاـ در لوای تجربهی گذشته ـالگوهای برقراری نسبت، خواست نسبتهای آزمودهشدهـ است. به این معنا در تجارب عادی و معمولی، نقش حافظه، نقشی اساسی و پررنگ است. حافظهای که نهتنها با الگوهای گذشتهی شخصی یک موجود ـیک شخص، یک چیزـ که با گذشتهی تمام پیشینیانش، یا به بیانی گذشتهی تمامِ هستی انباشته شده است. الگوها میتوانند بر حسب تجربهی شخصی یا تجاربی که به ارث رسیده شکل بگیرند و مستقر شوند. کار حافظه ایجاد الگو یا الگوهایی برای تجارب موفق در هستی و تحقق نسبتهایی است که پیشبرندگی آنها از طریقِ گذشته تأمین و تضمین شده است. این نوع از تجارب را میتوان موقتاً «تجارب حافظهای» نامید.
اما آنچه در حافظه ثبت است چیست؟ به غیر از خاطرات و تصاویر و حفظیات، چه چیز در حافظه با تجربه مرتبط است؟ آنچه توفیق برقراری دوبارهی نسبتهای برقرارشده را در حافظه تضمین میکند، چیست؟
حافظه حاوی الگوهایی برای برقراری نسبتهای افزایشگر و حذر از روابط کاهشگر است. در واقع حافظهی ما نحوه و شیوهی برقراری این روابط را حفظ میکند نه خود رابطهها را (برای مثال حافظه شیوهی استفاده از صفحهکلید، یا قاشق و چنگال غذاخوری و یا مواجهه با نور ضعیف یا شدید... را به خاطر میسپارد). وجود این الگوها پای مفهوم «تکنیک» را به میان میکشد. در واقع این الگوها، شیوهها یا تکنیکهای برقراری نسبتند (باید در نظر داشت که این تکنیکها لزوماً آگاهانه و همراه با تصمیم نیستند). هر نسبتی در هستی، مستلزم اجرای «تکنیک»ی خاص است. نسبتها از طریقِ این تکنیکها شکل میگیرند و برقرار میشوند. ما در آموختن ارتباط با یک منظره، ارتباط با زمین، ارتباط با صدا و کلمات، تکنیکهای دیدن، راه رفتن یا کشاورزی، شنیدن یا سخن گفتن را میآموزیم. تکنیکهایی که همیشه متکثرند و میتوانند مختصات مختلفی داشته باشند. تکنیکهای متفاوتی برای دیدن، یا شنیدن، یا گام زدن بر زمین وجود دارد اما حافظه برای تجربهی روزمره تنها تعداد محدودی از این تکنیکها را حفظ میکند و در هر نسبتی تکنیک مقتضی را ارائه میدهد. تکنیکها از نسبتها جدا نیستند چه، هر نسبت در واقع مختصات تکنیکی خاصی است که از طریق آن خود را محقق میکند. زندگی از طریقِ همین تکنیکها و الگوها پیش میرود و افزایش مییابد. تکنیکهایی که در حافظه قرار دارند و روند برقراری نسبتها را مقرر میکنند. با این اوصاف هر تجربه نیازمند تکنیکی خاص است: از دیدن، شنیدن، لمس کردن و خوردن تا عشق و ساختن و ویران کردن و فهمیدن همه مستلزم اجرای تکنیکهایی خاصند که به آنها امکان بروز و ظهور میدهد. تکنیک صرفاً یک دستورالعمل یا لوحی از فرمانها نیست بلکه نحوهای از مواجهه است. نحوهای که در آن، ادوات و ابزار زیر پوست یا همسطح پوست با چیزهای بیرون پوست وارد آرایشی خاص و ترکیبی ویژه میشوند. آرایشی که به آنها امکان میدهد که نسبتی خاص را با جهان محقق سازند. تجربه در واقع چیزی نیست جز تکنیک ـاگرچه ما تنها آن الگوهایی را که باب و مرسوم و بارها تکرار شدهاند، تکنیک مینامیم. تکنیکها در هر تجربهای حضور دارند و شرط امکان تحقق تجربهاند. تکنیکها که بر خلاف تصور مرسوم مدام از آگاهی و تصمیم فراتر میروند، راههای طبیعت برای افتادن در مجراهای تجربهاند. بدون روشی هرچند ناآگاهانه و خودکار برای برقراری نسبت با چیزی در هستی، این نسبت امکان برقراری پیدا نمیکند و تجربه محقق نمیشود. به این معناست که تکنیکها آفرینندهاند. آنها نسبتها را محقق میکنند و تجربه را میآفرینند. دانش و شناخت ـبه معنایی که علم و روش علمی از آن مراد میکندـ تنها پیامد و فرع بر این آفرینش تجربه است. تجربه ابتدا از طریقِ تکنیکها خلق میشود و پس از آن آگاهی میدهد و معرفت ایجاد میکند. شناخت نتیجهی عمل تکنیکها در هستی است.
تکنیکها نه در ذهن و ساختهی ذهنند نه در ذات چیزها و موجودات. آنها حاصل برخورد و تلاقی این دو با یکدیگرند یا به بیانی دقیقتر «نقشه»ی این مواجهه. هر تجربه بر اساس همین نقشه صورت میپذیرد. اما آیا نقشههای موجود در حافظهی موجودات تنها نقشههای ممکنند؟ تکنیکها تغییرپذیرند یا ثابت؟ آیا در هر تجربه میتوان تکنیک تازهای یافت؟ تکنیکی که به گذشته مرتبط نباشد یا ارتباط آن با گذشته به حافظه مربوط نباشد. آیا میتوان تکنیکهایی یافت که بیش از تکنیکهای موجود و مستقر در حافظه زندگی را پیش ببرند و به افزایش آن کمک کنند؟ چه راههای دیگری به جز قوای حافظه برای بررسی یا دستیابی به تکنیکهای تازه وجود دارد؟ آیا اصلاً میتوان به تکنیکهای تازه دست یافت؟
یک راهِ پی بردن به تکنیکهای تازه، تجربهگرایی محض است: تجربهی مداوم و دیوانهوارِ هرآنچه تازه است و پی بردن به تکنیک یا تکنیکهایی که این تجارب را میسازد. تجربهی مداوم چیزهای تازه و سعی در برقراری نسبتهای تازه با هستی اولین راهی است که برای دستیابی به تکنیکهای تازهی تجربه به ذهن میرسد. راهی که همهی موجودات و بیشتر انسان، کمابیش در زندگی خود تجربه میکنند. با این حال این راه نه یگانه راه ممکن است و نه راهی بهتمامی ممکن. هیچ موجودی چنان فرصت و گسترهی ارتباطی ندارد که بتواند عمرش را به تجربهگرایی مداوم بگذراند. حتی همین تکنیکهای محدود مستقر در حافظه هم بهتمامی حاصل تجربهی خود شخص نیستند و قسمتی از آنها از طریق تجارب پیشینیان یا کسب دانش منتقل و ثبت شده است. بهعلاوه تجربههای شدید و حدی، همیشه در دسترس نیستند و امکان برقراری رابطه با چیزها در حالتی شدید همیشه دست نمیدهد. باید راه یا راههای دیگری وجود داشته باشد.
اگر تکنیکها آفرینندهی تجربهاند پس باید نسبتی با امر پوئتیک نیز داشته باشند. اگرچه تکنیکها تا زمانی که در سایهی حافظه در نظر گرفته شوند دانش یا معرفتی نسبت به جهان محسوب میشوند ـمعرفتی که نوع عمل ما نسبت به جهان را تعیین میکند و به همین دلیل مقدم بر عمل است (تئوری مقدم بر پرکسیس)ـ اما خود تکنیکها جنبهای پوئتیک دارند. به این معنا که آنها ابتدا تجربه را شکل میدهند و تنها پس از آن است که معرفت و شناخت شکل میگیرد. تکنیکها شاعرانهاند و به تبع آنها کل زندگی شاعرانه است و شعر نه به معنای تغزل یا بهویژه امری رمانتیک، که به معنای خلقی که مقدم بر دانش و معرفت است. نسبتها محقق میشوند و انسان جهان را میشناسد. تکنیکها اجرا میشوند و تجربهها شکل میگیرند. جهان از طریقِ تکنیکهایش ابتدا آفریده و سپس شناخته میشود. همین جنبهی پوئتیک تکنیک است که نوری بر وجه دیگری از آن میتاباند: قوای دیگری در موجودات ـیا حداقل در انسانـ وجود دارد که اگرچه از حافظه کمک میگیرد اما کارش خلق جهانهایی دیگر و تجاربی تازه است: قوای تخیل. در تخیل است که انسان امکان برقراری نسبتهای تازه با هستی را به شکلی کمابیش آزادانه مییابد و با تخیل است که میتوان به تکنیکهای تازهی هستی اندیشید. تخیل شرایطی را برای شکلگیری تجاربی ورای جهانِ هرروزه فراهم میکند. شرایطی که امکانات تحقق نسبتهای تازه را در خود دارد. تخیل توان این را دارد که بهراحتی از بند تکنیکهای روزمره آزاد شود و تجاربی را در نظر بگیرد و بیافریند که امکانشان در دنیای روزمره بسیار بعید است. همین جنبهی پوئتیک تخیل است که آن را به تکنیک پیوند میدهد: تخیل بستری است برای عمل شاعرانهی تکنیکها. همیشه میتوان از طریقِ تخیل به تکنیکهای تازه اندیشید. همیشه میتوان تکنیکهایی را محقق کرد که در زندگی روزمره جایی برای اجرایشان نیست. تخیل میتوان مخزنی از تکنیکهای تازه و تجارب جدید باشد. همیشه در مقابل «تکنیکهای حافظهای»، خیل عظیمی از «تکنیکهای تخیلی» وجود دارد. تکنیکهای تخیلی تکنیکهایی هستند که تخیل امکانِ تحقق آن را از طریق فراهم آوردن بستری برای تجارب تازه مهیا میکند. اینها راههای برقراری نسبتهای جدید با جهانند.
کار هنر به منزلهی خلقی تخیلی میتواند همین باشد. هنر ساحت عرضهی چنین تجارب و تکنیکهایی را فراهم میآورد. اثر هنری نمایندهی مجموعهای از تکنیکهای تازهی برقراری نسبت است. تکنیکهایی که از طریقِ تخیل فراهم و پرورده میشوند و از طریقِ هنر توانِ جمعی شدن مییابند. با این توصیف، هنر امری تماماً تخیلی است. حتی اگر هدف آن بازنمایی عین به عینِ واقعیت باشد باز هم نطفهاش در تخیل بسته میشود و از طریقِ تکنیکهای تخیلی شکل میگیرد. اما مسئله صرفاً بر سر نمایش تکنیکها و تجارب تازه از طریق هنر نیست. اثر هنری از منظر مخاطب، نمایندهی چنین تکنیکهایی است اما از منظر آفریننده معنایی دیگر و شاید مهمتر نیز دارد: خود اثر هنری حاصل مجموعهای از تکنیکهای برقراری نسبت با هستی است. هر اثری به واسطهی به اجرا درآمدن این تکنیکها در ارتباط با مادهی هنری آفریده میشود. به این معنا اثر هنری نهتنها جزئی از تجربهی زندگی، که خود محصول نوعی از تجربه است. فرایند تولید اثر هنری، فرایند اجرای خودآگاه یا ناخودآگاه مجموعهای از تکنیکهاست که به تجربهای تازه شکل میدهند. تجربهای که اگرچه نطفهاش در تخیل بسته میشود اما هم تکنیکهای حافظهای در ساخت آن شرکت دارند هم تکنیکهای تخیلی. اگرچه خود اثر هنری میتواند در موضوع یا ساختار خود نمایندهی تامِ تکنیکهای تخیلی و تجاربی یکسر تازه باشد اما هنرمند در فرایند ساختِ آن ناچار از بهکارگیری هر دو نوع تکنیک است: تکنیکهایی آزمودهشده که از طریقِ حافظه و تجارب قبلی منتقل میشوند و تکنیکهایی تازه که از طریق تخیل در اختیار هنرمند قرار میگیرند. در نتیجه هنرمند کسی است که نهتنها موضوع اثر خود را در تخیل میپروراند، بلکه در تخیلش خیالاتی هم برای خود فرایند تصنیف و ساخت وجود دارند. تکنیکهای حافظهای در فرایند تولید اثر هنری، تکنیکهایی ازپیشآزمودهشدهاند که از طریقِ تجارب قبلی شخص هنرمند یا تجارب پیشینیان او به حافظه منتقل میشوند: ترکیببندیهای مرسوم رنگ در نقاشی، هارمونی کلاسیک در موسیقی، ساختار «شروع، میانه، پایان» در داستان و... همه مستلزم مجموعهای از تکنیکها برای برقراری نسبتی خاص با رنگ و صدا و کلمهاند که برای هنرمند امروز تکنیکهایی تجربهشده و در نتیجه «حافظهای»اند. تکنیکهای حافظهای تکنیکهای سنت هستند، تکنیکهای «سبک»، تکنیکهای «ژانر». با پیروی از آنهاست که هنرمند در یک سنت خاص جای میگیرد و بهعنوان عضوی از یک مکتب شناخته میشود. تکنیکهای حافظهای در ساخت اثر هنری، تکنیکهای جمعیشده و مرسومند. تکنیکهایی که تجاربی مشابه با تجارب هنرمندان پیشین میسازند و معمولاً با عنوان «قواعد» یا «بوطیقا» شناخته میشوند. فرایند آموزش کار هنری به هنرجو، فرایند تعلیم و فراگیری این دسته از تکنیکهاست که از طریقِ یک سنت یا مکتب، نسل به نسل منتقل میشوند.
اما تکرار صرف تکنیکهای حافظه، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، به تکرار تجارب روزمره منجر خواهد شد. ساخت اثر هنری صرفاً به وسیلهی تکنیکهای حافظهای حاصلی جز بازتولید آنچه از پیش وجود داشته، نخواهد داشت. خطوط تولید انبوه ظروف و اسباببازی و... گواهی بر این مسئلهاند. هیچ هنری که نمایندهی رابطه و نسبتی جدید با جهان باشد، از طریقِ استفادهی صرف تکنیکهای حافظهای یا مکتبی شکل نخواهد گرفت. اگر اثر هنری بخواهد تکنیکها و تجاربی تازه را در موضوع خود به نمایش بگذارد، ناچار است که از تکنیکهایی تماماً تازه در ساختار خود بهره ببرد. آثار هنری برای اینکه اصلاً اثری هنری باشند، نیازمند حضور تکنیکهای تخیلی در کنار تکنیکهای حافظهاند. اگر تکنیکهای حافظه در فرایند ساخت اثر هنری برآمده از زندگی «واقعی» و تجربهی روزمره هستند ـکه خود زمانی صرفاً تخیلی بودهاندـ تکنیکهای خیالی تکنیکهایی تازهاند که در تخیل شکل میگیرند و خواهان ورود به عرصهی تجربهی بهاصطلاح «واقعی»اند. تکنیکهایی که ممکن است روزی چنان حافظهای شوند که قسمت عظیمی از زندگی روزمرهی ما را بسازند ـهمانگونه که قسمت عظیمی از تجارب امروزهی ما تحت تأثیر تمهیدات و تکنیکهای سینماییست که روزی صرفاً خیالی بیش نبودند. تکنیکهای تخیلی تکنیکهایی هستند که در خیال هنرمند و با فرض و تخیلِ تجاربِ «غیرِواقعی» در ساخت آثار هنری شکل میگیرند. اینها تکنیکهایی هستند که هر هنرمند برای خود و برای اولین بار در فرایند ساخت اثر هنری وضع میکند؛ قوانین شخصی. قواعد خلاقانه. اگر هنرمند موضوعات آثار خود را با فرضی تخیلی ـبهعنوان مثال فرض جاودانگی انسان در داستان «جاودانه»ی بورخسـ به دست میآورد، قسمتی از تکنیکهای خود را نیز از همین راه به دست میآورد: «چگونه میتوان از خطوط مشخص دنیای روزمره گریخت؟»، «چگونه میتوان دنیای سه بعدی را با دنیایی دو بعدی جایگزین کرد؟»، «چگونه روایتی برخلاف روایات روزمره، میتواند شروع یا پایان نداشته باشد؟» و.... اثر هنری ترکیبی از این دو گونه تکنیک است. تکنیکهایی که قسمتیشان رابطه با مادهی هنری و دنیای «واقعی» را حفظ میکنند و قمستی دیگر از نسبتهای دنیای روزمره فراتر میروند و تجربه و نسبتی تازه میسازند.
اگر یک سرِ طیفِ استفاده از تکنیکها در فرایند آفرینش هنری، استفادهی صرف از تکنیکهای حافظهای باشد که به بازتولید آنچه بوده میانجامد، سر دیگر طیف استفادهی صرف از تکنیکهای تخیلی است. استفادهای که حاصلی جز قطع ارتباط کامل با «واقعیت» و تجربهی روزمره و در نتیجه مهجور ماندنِ اثر هنری نخواهد داشت. بزرگترین آثار هنری معمولاً در میانهی این طیف قرار میگیرند. جایی که تکنیکهای حافظهای قوام ارتباط آنها با دنیای «واقعی» و تجارب روزمره را حفظ میکنند و تکنیکهای تخیلی، آنها را از آنچه که هست فراتر میبرند و امکانِ برقراری نسبتهای تازه را نمایان میکنند. به این معنا خود اثر هنری تجربهای تازه است. تکنیکهای تخیلی به کار رفته در ساختار آن، نوع نسبت هنرمند با ماده و موضوعش را تغییر میدهند و تجربهای تازه میآفرینند. تجربهای که به واسطهی تکنیکهای حافظهای و نسبتهای مقرر، امکانِ پذیرفته شدن در دل تجربهی روزمره را برای خود نگاه میدارد.
سبک یا سنت هنری مجموعهای از تکنیکهای حافظهای است که برای خلق آثار هنری توسط تعدادی از هنرمندان در یک زمان یا زمانهای متوالی پذیرفته میشود. در واقع خصایص یک سنت یا مکتب را همین تکنیکهای حافظهای و نوع نسبتی که نتیجهی این تکنیکهاست به وجود میآورند. اگرچه هر مکتب یا سبک بزرگی، امکان و بستری را برای ورود تکنیکهای تخیلی باز میگذارد و نوعآوری ساختاری در مکاتب هنری معنا مییابد. در نتیجه معنای اینکه هنرمندی جزءِ سبک یا مکتبی خاص به حساب آید، پیروی مطلق او از تمام تکنیکها و خصایص آن سبک نیست. از این منظر هیچ سبک مطلقی وجود ندارد. هنرمند حتی در یک سبک و سنت خاص، خود را از یک طرف، مواجه با تکنیکهایی تجربهشده میبیند ـتکنیکهایی که یا آنها را میآموزد و کسب میکند یا به شکلی ناآگاهانه قسمتی از زیست روزمرهی او برای برقراری نسبت با هستیاند و به هر صورت، تکنیکهایی حافظهایاندـ و از طرف دیگر با امکانی برای آفریدن تکنیکها و در نتیجه تجاربی تازه ـکه راه اکتساب آنها آموزش نیست و باید از طریق قوای تخیل ساخته و پرداخته شوند و از طریقِ اجرا تحت آزمون قرار گیرند. این توصیف حقیقتی را در مورد هنرمند روشن میکند: هنرمند اگرچه باید از الهام بهره ببرد یا بر تجارب آموختهی خود و تواناییهایش تکیه کند اما او همچنین باید به نحوهی تولید و تصنیف اثر خود بیندیشد. اکتسابات و آموختهها و تجارب روزمرهی هیچ هنرمندی برای خلق اثری هنری کافی نیست. تنها اندیشیدن به ساختار و شیوهی تصنیف اثر از طریقِ تخیل است که میتواند اثری هنری را از تجربهای صرفاً روزمره فراتر ببرد و در جایگاه تجربهای تازه اما ممکن بنشاند. هنر تنها آفرینش یک اثر بر اساسِ قواعد نیست بلکه آفرینش شیوههای خلق یک اثر هنری نیز هست.
کار هنر ایجاد بستری برای تحقق تجاربِ تازه و نسبتهای بدیع است. هنر از طریقِ تخیل، انواع نسبتهایی را که میتوان با هستی برقرار کرد افزایش میدهد و از این طریق زندگی را گستردهتر میکند. هنر چیزی جدای از زندگی روزمره نیست که جایش در موزهها و نمایشگاهها باشد ـاگرچه دقیقاً تجاربی را میآفریند که با تجارب روزمره تفاوت دارند. هنر دقیقاً در بطن تجربهی ما از جهان وارد میشود و در این حیطه اثر میگذارد. این مسئله در مورد تکنیکهای آفرینش آثار هنری نیز صادق است. این تکنیکها هم در تجربه قرار دارند و با تجربه درگیر میشوند. اثر هنری از طریقِ این تکنیکها با گذشته مرتبط است. با گذشتهای که قسمتی از این تکنیکها را به شکل الگو و تجاربی آزمودهشده درآورده و به حافظهی جمعی ارائه داده است. اثر هنری با حال نیز مرتبط است. با لحظهی تولد تکنیکهای تازه از طریق تخیل که تجاربی تازه را ممکن میکنند. همچنین با آینده. با آیندهای که شاید برخی از این تکنیکهای تخیلی را در خود بپذیرد و تجاربی «واقعی» بر حسب آنها بیافریند. قدرت هنر و به تبع آن قدرت تکنیکها در توانشان برای ارائهی تجاربی چنان شدید است که بیواسطه بر «واقعیت» اثر بگذارند و آن را گستردهتر کنند. بسیاری از تکنیکهای مرسوم در سنتهای هنری یا حتی تکنیکهایی که تجارب روزمرهی ما را رقم میزنند ـتکنیکهایی که شاید سالها یا حتی قرنها مورد استفاده قرار گرفتهاند و ضروری به نظر میرسندـ روزی تنها تجاربی تخیلی بودهاند. تجاربی چنان شدید و اثرگذار که متن «واقعیت» را شکافتهاند و در دل آن جای گرفتهاند. هر سبک یا سنتی هنری، بر پایهی چنین تکنیکها و تجاربی شکل گرفته و بالیده است. اگر در جغرافیا یا تاریخی خاص، گونهای خاص از هنر، سنت یا سبکی ندارد به دلیل فقدان چنین تجاربی است. فقدان مجموعهای از تکنیکهایی چنان قدرتمند که خود را از تکنیکهای تخیلی به حافظهای بدل کردهاند. نمیتوان با فشار و از بیرون سبک و سنتی برای فعالیتی هنری ساخت یا هنرمندان عرصهای را دعوت به پایبندی به سنت کرد. سنت از درون مجموعهای از تجاربِ تخیلی شدید و قدرتمند شکل میگیرد و میپاید. تنها در چنین حالتی است که سنت، هنرمندان را دربر میگیرد و مجبور میکند تا درون آن عمل کنند. فقدان سنت هنری و مجموعهای از قواعد قدرتمند برای پیروی به شکلی ناسازهوار به فقدان افرادی آفرینشگر با تخیلی توانا مربوط است. کسانی که در کنار استفاده از تکنیکهای حافظهای گذشتگان، در فکر آفریدن تکنیکهایی از طریقِ تخیل باشند. نمیتوان هیچ کس را به سنت فرا خواند. سنت، خود پیروانش را فرا میخواند. این فراخوانی از طریقِ نوابغی است که در پی خلقِ تکنیکهای تازه به سنتهای پیشین خیانت میکنند و در عینِ استفاده از آنها از این سنتها فراتر میروند. نوابغ هنری کسانیاند که بسامد تکنیکهای تخیلی در آثارشان بیش از بسامد تکنیکهای حافظهای است و همینها هستند که سنتی تازه بر دوششان بنا میشود. ظهور و شکلگیری سنت، معمولاً تدریجی اما توسط هنرمندان بزرگ امکانپذیر است.
تکنیکها همه جا هستند. در حافظه، در تخیل، در نسبت موجودات با هستی. هنر آنها را فرا میخواند، به کار میگیرد و میپرورد. هنر آنها را افزایش میدهد و تکثیر میکند. تجارب آینده میتوانند ارمغانی از هنر امروز باشند: ساده و تکراری و با تکنیکهایی مستقر یا پیچیده و بدیع و با تکنیکهایی تازه.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.