رومن گاری در سال 1969 رمان «خداحافظ گاری کوپر» را نوشت که مشهورترین کتاب او شد. کتاب در اوج جنگ سرد نوشته شده و جابهجا در آن مکالمات و جملات سیاسی و فلسفی دیده میشود. «لنی» شخصیت محوری رمان است؛ پسری قدبلند و زیبا با موهایی بور؛ یک آمریکایی تمامعیار برای فیلمهای هالیوود. لنی در زمان جنگ ویتنام از آمریکا فرار کرده و به کوههای برفی سوئیس پناه برده است.
طبیعی است که لنی بیاعتنا به همهچیز باید به سوئیسی که سعی کرده بیطرف باشد و به دوطرف دعوای جنگ سرد کاری نداشته باشد، بگریزد؛ آنهم نه به شهر که به بالای کوه. جایی که اثری از زندگی نباشد. او در خانهای کوهستانی با تعدادی دیگر از آدمهایی که مثل او از ارتفاع زیر 2000 متر تنفر دارند روزهای خوش زمستان را سپری میکند. البته لنی چندان با افراد این خانه کاری ندارد و کمتر از همه حرف میزند. این خانه برای او فقط سرپناهی است برای نمردن و محروم نشدن از مستی اسکی روی برف. گاهی آن بالا اتفاقاتی میافتد و افراد این جمع اضافه یا کم میشوند. تا اینکه تابستان فرا میرسد و با آب شدن برفها دیگر دلیلی برای آن بالا ماندن وجود ندارد و باید به شهر بیایند و برای زندهماندن چیزی فراهم کنند. «رسیدن تابستان برای شیفتگان حقیقی برف مثل این بود که اقیانوس عقب بنشیند و ماهیها را در گل بگذارد.»
در یکی از این روزهای تابستان که لنی برای پول درآوردن با یک باند قاچاق طلا مشغول کار میشود، شخصیت تعیینکنندهی دیگری به داستان اضافه میشود؛ «جس»، دختری آمریکایی که زیباییاش هر بینندهای را شیفتهی خود میکند. این دختر هم آمریکایی است. ماجرا با یک مرد آمریکایی شروع میشود و با یک زن آمریکایی خاتمه مییابد. ماجراهای او با جس حالتی تراژیک دارد که البته با زبان تناقضگویانه، کنایهدار و طنزآمیز گاری حالت کمدی گرفته است.
اتفاقات آن خانهی کوهستانی و مکالمات بین افراد و همچنین ماجراهای لنی و مواجهاتش با آدمهای این پایین، داخل شهر، بهانهای است که گاری از طریق آن، حرفها، نیش و کنایهها و بدوبیراههایش را به سیاست و زندگی روزمره میزند.
نفی تعلق
در ابتدای رمان، لنی با مردی فرانسوی به نام الک که دربارهی ارتباط همسرش با مردان دیگر وسواس نشان میدهد، مواجه میشود. الک هر از چندگاهی به این خاطر به هم میریزد و عکسهای پسرانش را جلو خودش ردیف میکند تا ببیند کدامیک از خودش است! لنی اصلاً نمیتواند این نگرانی الک را درک کند و این را نوعی عرق ملی و میهنپرستی میداند که اختراع خود فرانسویهاست. او میپرسد: «چه اهمیتی دارد که پسرش مال خودش باشد یا نه؟ این جور رسواییها را میگویند عرق ملی، میهنپرستی ... من اگر حتماً قرار میشد پسری داشته باشم ترجیح میدادم مال خودم نباشد. آن وقت دیگر پدر و پسر خرده حسابی با هم ندارند.» مواجههی الک و لنی تمثیلی از نسبت اروپا و امریکاست. در رجوع همیشگی اروپا به یونان میتوان دغدغهی یافتن و احیای یک بنیاد تاریخی را دید، همچون پسری که بهدنبال پدرش میگردد. از طرفی وقتی اروپای امروز با حسرت به آمریکا نگاه میکند انگار که دنبال فرزندش میگردد. ولی برعکس، امریکا نه چنان تاریخی همچون یونان دارد و نه اروپا را پدر خود میداند و نه اصلاً رابطهی پدر و پسری اهمیتی دارد. تازه اگر اروپا و امریکا پدر و پسر نباشند، برای رفاقتشان بهتر است چون خردهحسابی با هم ندارند.
او هرنوع تعلقی را یکجور مزاحمت میداند. در جایجای رمان مدام میبینیم که لنی از تعلقات مختلف فراری است. چیزهایی مثل بنیادگرایی، تعلق خانوادگی، میهنپرستی، غرور ملی، کسی بودن، به جایی رسیدن و... برایش مضحک و مسخره است. او تنها باید مراقب یکچیز باشد؛ «آزادی از قید تعلق». عبارتی که رومن گاری بهزیبایی برای نشان دادن خواست آزادی مطلق به کار برده است. «وقتی از قید تعلق آزادی یعنی تنهایی. نه طرفدار کسی هستی نه ضد کسی.»
لنی هرجا که احساس میکند آزادیاش دارد به خطر میافتد فوراً پا به فرار میگذارد. او برای گذران ایام نحس برف شدن آبها و تأمین جا و غذا و لذتش، هرچند روز را با یک دختر میگذراند. دختران اروپایی هم که در آرزوی آغوش اینچنین مرد ایدهآل آمریکایی هستند به گمان اینکه قرار است همیشه با لنی باشند بعد از مدتی شروع به گفتن حرفهای عاشقانه میکنند. لنی احساس خطر میکند که مبادا در مالکیت کسی درآید و تصمیم میگیرد برود. این تصمیم، دختر را آشفته میکند تا آنجاکه حاضر است هرکاری برای ماندن لنی بکند. اصرار دختر، لنی را بیشتر به هم میریزد. او میتواند بدون اعتنای به این اصرار برود ولی «همینکه اسباب رنج دختری شدید با او روابط شخصی برقرار کردهاید. هیچوقت نباید کسی را اذیت کرد. چون وقتی زنی را آزردید به او نزدیک میشوید و این برای آزادی از قید تعلق خوب نیست. خانواده و برادری و میهن پرستی همه از همینجا شروع میشود.» لذا دروغهای عجیبوغریب میبافد که دختر را راضی به رفتنش کند. او زیاد دروغ میگوید و باید هم بگوید چراکه قرار نیست رد پایی از خودش بگذارد. رد پا مال کسانی است که کسی هستند ولی لنی نمیخواهد کسی باشد.
اگر آزادی از قید تعلقش را از دست بدهد دیگر نمیتواند به ارتفاع بالای 2000 متر برود.
لنی، رؤیای آمریکایی و واقعیت
این آزادیخواهی لنی ما را یاد رؤیای آمریکایی میاندازد. گویی لنی آیندهی آمریکاست، رؤیای آمریکایی. رؤیایی که باید رؤیا بماند. یعنی بهمدد رؤیا بودنِ این رؤیا، آمریکایی که الآن میبینید سر بلند کرده است، هرچند که واقعیت محقق آمریکا با رؤیا فاصله دارد و باید داشته باشد. نمیشود که همهی مردم سر به کوه بگذارند و بروند بالای کوهستانها. آنوقت دیگر نمیتوان در کوه تنها بود. با بیتعلقی مطلق که جامعهای بنا نمیشود. اتوپیا جایش ارتفاع بالای 2000 متر است و در آرزوهای مردم و بهخصوص دختران اروپایی؛ بالاتر از سطح زندگی، سطح واقعیت. وقتی لنی پایین میآید کارهایی میکند که به قول خودش گندکاریهاییست که حساب نیست. چون به جایی پا میگذارد که هنوز تعلقات تاریخی و خانوادگی و ملی و مبارزه و... معنا دارد، جایی شبیه همان امریکایی که از آن فرار کرده است. رفتارهای لنی و کنایههایش به زندگی واقعی حاصل برخورد رؤیا با واقعیت است. واقعیتی که قرار است رؤیای امریکایی با بیاعتنایی منهدمش کند و چیز دیگری بنا کند؛ چیز دیگری ولی نه باز هم رؤیای امریکایی.
زندگی مملو است از دامهایی که آزادی از قید تعلق را به خطر میاندازد و برای همین نزد لنی و باگ و سایر اعضای خانهی کوهستانی منفور است. او که قرار است به آن بالا برگردد واقعیات مزاحم آزادی را میبیند و تنفرش را ابراز میکند و اگر چندصباحی در میان کثافتهای واقعیت میگذارند برای آن است که بتواند دوباره برگردد و از واقعیات دور شود.
او میبیند با این دنیایی که داریم نمیتوان دنیای دیگری ساخت؛ «پشت همهی اینها مرز گمشدهای بود. مرزی که آدم آتشی روشن کند، اسبش را زین کند، شکارش را بیندازد، خانهاش را بسازد. اما حالا دیگر چیزی نمانده بود که آدم خودش دربارهی آن تصمیم بگیرد. تصمیمات همه گرفته شده. آدم دیگر در خانهی خودش نیست، مهمان است. آدم سر جای خودش مینشیند و وارد جریان میشود. زندگی آدم به یک ژتون میماند. آدم یک ژتون است که در یک ماشین خودکار انداخته میشود.»
از دیگر چیزهایی که واقعیت را میگستراند زبان انگلیسی است. همین زبان بود که دوستی لنی را با اولین رفیقش یعنی عزی بر هم زد. تا قبل از اینکه عزی انگلیسی یاد بگیرد خوب همدیگر را میفهمیدند. «اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرده بود مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحهی دوستیشان خوانده شد. فوراً دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده میشود که دو نفر به یک زبان حرف میزنند. آن وقت دیگر مطلقاً نمیتوانند حرف هم را بفهمند... کلمات همیشه مال دیگران است. یک جور میراثی که مثل آوار روی آدم خراب میشود. چون آدم همیشه به زبانی حرف میزند که ساختهی دیگران است. کلمات حکم پول تقلبی را دارند که به آدم قالب کرده باشند. هیچ چیزش نیست که به خیانت آلوده نباشد.» لنی بیش از همه مسئلهی زبان را در آمریکا وحشتناک میخواند. چون آنجا هرکسی میتواند با آدم حرف بزند. در آنجا دیگر نمیتوان خود را پشت سپر نفهمی پنهان کرد. ناچاری که واقعیت را بپذیری.
یخ نزدن و اعتنای به مرگ
رومن گاری بهخوبی اوج بیاعتنایی را در رفتار لنی نشان میدهد. بیاعتنایی به همهچیز بهویژه وقتی که از همهچیز دور میشود و به کوهستان میرود و دیگر نیازی نیست که برای مراقبت از «آزادی از قید تعلق»، زور بزند. اما با همهی این بیاعتناییها و بیتعلقها و بیبنیادیها هنوز دو چیز هست که لنی به آن اعتنا میکند.
اولینش مرگ است. وقتی جس به او میگوید که نمیدانستم اینقدر زندگی برایت مهم است چنین پاسخ میدهد: «نه زندگی برام مهم نیست. جداً هیچ مهم نیست. ولی دوست دارم بدونم کجا میرم. اما هنوز کسی از مردن چیزی نمیدونه. مثل سرطان. هنوز درست سر از کارش در نیاوردم. اینه که بهتره صبر کنم.» او میتوانست مثل یکی دیگر از افراد بالای قله یعنی کوکی والس، خود را به سرما بسپارد و یخ بزند، ولی فقط هردفعه تا جایی راه سرما را باز میگذاشت که کمی یخ بزند و تنها احساس کند که با پاکی فاصلهای ندارد.
دومین چیزی که لنی به آن اعتنا میکند، جس است. عشق به جس کار او را تمام میکند.
جس و آمریکای قدیم
جس دختر یک دیپلمات آمریکایی در سوئیس است که عاشق پدرش است. پدرش بهخاطر نگرانیهای سیاسی حالش خوب نیست و الکلی شده است. دیالوگ جس و پدرش علت الکلی شدن پدر را روشن میکند: جس: «حیف که یک بیغیرت نیستی. اگر بودی زندگیمون خیلی آروم بود. مادرم هم ولت نمیکرد و نمیرفت.» پدر جس: «شاید روزی بتونم به این مقام هم برسم. چون من هم سودای بزرگی در سر دارم.» جس دختری است خانوادهدار، با مقداری آرمانخواهی و مبارزهطلبی، عقاید کاتولیک و خلاصه از باقیماندههای تضعیفشدهی آمریکای قدیم. امریکای هنوز اروپایی. برای همین است که بهخوبی میتواند با همدانشگاهیان اروپاییاش رابطهی خوبی برقرار کند و حتی همین انبوه تعلقات بود که گاهی او را آزار میداد و همینها باعث شده بود که تا حالا باکره بماند.
لنی باید از ماشین پدر جس که مصونیت دیپلماسی دارد برای خارج کردن طلاها از مرز استفاده کند، لذا صاحبکارش یعنی آنژ او را وادار به رابطهی با جس میکند. البته لنی مصونیت سیاسی را نمیفهمد. در جهانی با سه میلیارد جمعیت، آدمها مثل مگس در هم میلولند. دیگر چه اهمیتی دارد که سیاه باشی یا سفید، شرقی باشی یا غربی، دیپلمات باشی یا نباشی. هم برای جس این مرد آمریکایی با بقیه فرق دارد و هم برای لنی این دختر متفاوت است. سرانجام لنی موفق میشود و شبی را در خانهی جس میگذراند. آن شب همان شبی است که رادیو خبر مرگ پاپ را اعلام میکند و همین خبر جس کاتولیک را برای هر کاری آماده میکند. بعد از رابطهی با لنی، جس احساس سبکی عجیبی میکند. گویی سنگینی همهی تعلقات از دوشش برداشته شده است. بعد از آن دیگر خبر جنایات جنگی او را نمیآزارد. چه اهمیتی دارد که چه اتفاقی در دنیا میافتد. شنیدن این اخبار فقط به این درد میخورد که آدم لحظهای بنشیند و با شنیدن عمق فاجعه، دردهای خود را فراموش کند و «این به طریقی اسباب تقویت روحیه میشد.»
پدر جس بیغیرت میشود
حالا دیگر در قلب جس دو عشق جا گرفته است. عشق به پدر و عشق به لنی. این دوتایی جس را میآزارد. جمع متناقضی است. جمع گذشته و آینده. اما پدر جس هم بعد از اخراج از کارش تصمیم خود را میگیرد. او به دخترش میگوید که «بیغیرتی رو انتخاب کردم. جس، تصمیم گرفتم آنقدر پولدار بشم که بترکم. بله، تن به گندیدگی میدم. این بلندپروازیهای بیجا برای چه؟ مگر من کیام که گندیدگی رو دون شأن خودم بدونم؟ حالا دیگر وقتش رسیده همرنگ بشیم.» حالا دیگر جس راحتتر با پدرش حرف میزند، چون دوباره شبیه هم شدند.
جمع گذشته و آینده در حال
با اینکه صاحب خانهی کوهستانی یعنی باگ مورن، طالع لنی را خوانده بود و او را از دختر باکره پرهیز داده بود ولی الان دیگر کار از کار گذشته بود. لنی لحظهای که احساس کرد کاری بس خطرناک برای «آزادی از قید تعلق»ش کرده است یاد همان کوکی افتاد که خالصانه خودش را به سرما سپرده بود و یخ زده بود. با خود گفت که کاش الان جای او میبود. اما لنی دیگر نمیتوانست از جس دل بکند، این دختر با بقیه خیلی فرق داشت. این را وقتی فهمید که به جس گفته بود دوستش دارد و یک لحظه احساس کرده بود که اینبار دروغ نمیگوید چون خودش این حرف را باور دارد. بالاخره جس که امریکایی است باید با دختران دیگر که اروپایی بودند فرق میداشت. خوب نیست یک دختر امریکایی هنوز تعلقات کاتولیک داشته باشد و دستنخورده بماند.
یکبار لنی تصمیم گرفت بیخیال جس شود ولی «مرگ» این اجازه را به او نداد. باند قاچاق طلا او را تهدید به مرگ کرده بود. ولی هنوز لنی تکلیفش را با مرگ روشن نکرده بود و درنتیجه، زنده بودن را بر ارتفاع بیش از 2000 متر ترجیح داد. اینجا بود که فهمید «این آنژ بیشرف حسابی سرش کلاه گذاشته. شش هزار دلار برای آنچه داشت به سرش میآمد پولی نبود.»
البته لنی یکبار دیگر به ارتفاع میرود ولی دل را به برفها نمیسپارد و دوباره بهدنبال جس به زمین برمیگردد. پس از ماجراهایی که بین لنی و جس بهخاطر سوءظن بر سر قتل پدر جس میگذرد، جس لنی را در حالی که حسابی کتک خورده است برمیدارد تا بروند ایتالیا و مثل آدم زندگی کنند. یعنی که بروند و همرنگ جماعت بشوند در بین منجلاب واقعیات. حالا دیگر نه جس، گذشتهی آمریکاست و نه لنی رؤیای آمریکا. گذشته و آینده بهنفع زندگی هرروزی با هم متحد شدند و بهعبارتی از بین رفتند. نسبت به تعلقات میهنی، تاریخی، خانوادگی و... بیاعتنایی میشود تا انسان آزاد و رها بتواند زندگیاش را بسازد، اما دوباره زندگیای بنا میشود که سرشار از تعلقاتی دیگر است، تعلقات سبک زندگی. برای لنی مرگ، همرنگی با جماعت بود. پس داستان با مرگ لنی تمام میشود. مرگی که لنی میدانست این پایین در انتظارش است ولی باز هم خطر کرد و آمد؛ چیزی شبیه تراژدیهای یونان.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.