یک راه مناسب برای فهم پرسش اندیشمندان در سنت یونان باستان و متعلَّق پرسش ایشان، رجوع به ارسطو است. البته ارسطو گاه از درون نظام خود به پیشینیان نظر کرده و بر آن اساس آنان را دستهبندی کرده و چیزهایی را به آنها نسبت داده است که مشخص نیست تا چه اندازه این نسبت، نسبت روایی باشد. لذا برداشت بنده با نظرگاه ارسطو فاصله دارد و بیتردید قابل نقد است، ولی بدون قرینه نیست.
ارسطو اندیشمندان پیشسقراطی را «فیزیولوگوی» خطاب میکند، یعنی کسانی که دربارهی «فوسیس» (Physis, Φυσις)، «لوگوس» (Logos, λόγος) میگویند. برای فهم این سخن، اول باید از چیستی فوسیس پرسید. فوسیس یک واژهی مرکب از دو بخش -یکی Φυو دیگری σις- است. در زبان یونانی، در هر کلمهای که با σιςپایان مییابد، با یک فرایند و جریان روبرو هستیم. لذا در مفهوم فوسیس نیز یک نوع جریان و پویایی وجود دارد. Φυهمان است که شما در فوتا و فوتون دارید و در فعل فویستای که از عالم گیاهی برگرفته شده یعنی برآمدن، بالیدن و یا شدن. جالب است که این کلمه با کلمهی «بودن» ما نیز نزدیک است. بودن ما هم در موارد متعددی به معنای شدن است. ما در حال حاضر، بودن را بیشتر به یک معنای ایستا یا استاتیک میفهمیم، در حالی که در مثالهای لغتنامهی دهخدا که از ادبیات و برخی اشعار برگرفته شده، بودن به معنای شدن به کار رفته است. پس فوسیس (Φυσις) به معنای جریانِ برآمدن و بالیدن است.
اما ارسطو در باب فوسیس میگوید: فوسیس، آرخه (αρχή) است؛ آرخهی پدید آمدن و آرخهی از میان رفتن. با این سخن ارسطو تمامی آرای پیش از خود را جمع میزند. آرخه از مصدر آرخئین است و ملموسترین معنای آن، آغاز گرفتن است. لذا اولین معنای ملموس آرخه، نقطهی آغاز مکانی و زمانی هر چیز است. در معنایی دیگر، آرخه نه فقط مبدأ یا اصل، بلکه اصل حاکم است. بدین ترتیب، براساس سخن ارسطو، همان چیزی که مایهی آغاز گرفتن، برآمدن و بالیدن یک چیز است، همان هم باعث میشود که آنی باشد که هست. بنابراین، فوسیس هر چیزی، نه فقط آغاز زمانی و مکانی و آغاز سر بر آوردن آن است، بلکه اصل حاکم بر آن نیز هست و باعث میشود آنچه هست به واسطهی آن باشد.
بنابراین، فوسیس هر چیزی در اصل «ازکِیْای؟ و از کجایی؟» آن چیز است و اصل حاکم بر آن هم هست و باعث میشود که هر چیز، آنی باشد که هست. به عبارت دیگر برای فهم چیستی هر چیز باید ببینم از کِیْ هست؟ و از کجا هست؟ بر این اساس پرسش پیش سقراطیان، پرسش از آرخه است، یعنی پرسش از «از چه زمانی؟» و «از کجایی؟».
هنگامیکه چند صد سال بعد، این واژه به لاتین ترجمه شد، در ازای یکی از معانی فوسیس، ناتورا (natura) را میگذارند. لذا ناتورا جایگزین کلمهی فوسیس شده و یکباره برجسته میگردد. در حالی که ناتورا تنها یک وجه از فوسیس را شامل میشود و بدین ترتیب یک جابهجایی معنایی رخ میدهد. ترجمهی فوسیس به طبیعت در زبان عربی موجب میشود که آن را یک امر ثابت و استاتیک بینیم، در حالی که فوسیس عین دینامیسم و پویایی بود.
نکتهی جالب آنکه ناتورا از عالم جانوری و زادن گرفته شده و خود آن به معنای دهانهی رَحِمِ حیوان ماده است و متداول شدن آن در رُم در اصل به یک وجه حقوقی در آنجا بر میگردد و اینکه تعیینکنندهی چیستی و کیستی افراد به اینجا بود که هرکس از چه بطنی زاده شده بود. لذا این از کِیْای؟ و از کجایی؟ به منزلهی تبارشناسی نیز هست. آنکه از یک بطن زاده شده، یک خصوصیات خاص و مشخصی دارد که براساس تبار و خاستگاه او تعیین میگردد. یعنی با فهم تبار افراد یا حتی اشیاء، معلوم میشود که آنها چه کسانی هستند و چیستند. لذا داغ تبار روی پیشانی همهی چیزها خورده و تبار تعیینکننده است.
با این وصف، زمانی که ارسطو راجع به پیشسقراطیان میگوید: «اینها فیزیولوگوی هستند»، بدین معنا است که اینها راجع به آرخهی پیدایش و زوال میپرسیدند و لوگوس میگفتند. اما آیا اینها تنها کسانی بودند که راجع به آرخه سخن گفتهاند؟
اگر دقت کنیم کسان دیگری هم بودند که حتی مقدم بر اینها راجع به آرخه و از کجایی و از کِیْای سخن میگفتند. منتها سخن گفتن آنها لوگوسی نبود، بلکه میتوسی بود. میتوس به معنای روایت و حکایت است و از میان معانی متعدد لوگوس یکی از معانی آن نیز حکایت و روایت است. حال این پرسش به وجود میآید که روایت و حکایت میتوسی و لوگوسی چه تفاوتی با یکدیگر دارند؟ میتوس حکایتی است که متعلَّق عقیده و باور است و هیچکس در آن سؤال از چرایی، نمیپرسد. بنابراین، در میتوس هم راجع به آرخه سخن میگفتند، اما تفاوتش با لوگوس این بود که میتوس حکایتی است که در آن وجه، چرا و دلیل معنا ندارد. به عبارتی یا بدان باور دارید یا ندارید.
بدین معنا، ارسطو بیان میکند که اینها درباره فوسیس، لوگوس میگویند و نخستین آنها نیز تالس بود. تالس گفته بود: «آب (hydor) آرخهی همه چیز است، شاید به این دلیل که ...» و در ادامه شروع به طرح چند دلیل میکند. عبارت «شاید به این دلیل که ...» حائز اهمیت است و از اینجا این سخن، لوگوس میشود و صاحب این سخن، فیزیولوگوی است. در این نحوه سخن گفتن، تالس در حال بیان حکایتی است و از این بابت شبیه میتوس است. اما تفاوت آنجاست که در میتوس نیازی به ارائهی دلیل و وجه و حساب پس دادن نیست، در حالی که در لوگوس نیاز به دلیل داریم چه برای خود و چه برای دیگران.
بنابراین، نوع پرسش پیشسقراطیان، «از کِیْای و از کجایی؟» بود. همچنین متعلَّق پرسش ایشان و آنچه این سؤال را متوجه آن میکردند، «هست» (ὤν) یا ماحضر و آنچه در پیرامون است، بود. -البته کلمهی موجود کلمهی غریبی است و معادل خوبی برای اُنت (onta) نیست چون از واژه وَجَدَ و وُجِدَ است و بهخصوص اسم مفعول هم هست. پس پرسش «از کِیْای و از کجایی؟، پرسش از «هست» است. این پرسش و پاسخهای آن در ادامه و در سقراط تغییر کرد و به «چه هست این؟» تبدیل شد. در ارسطو نیز سؤال تغییر کرده و به «چرا؟» (dioti) تبدیل میگردد. بنابراین سقراط هر چه هست و حتی «از کِیْای و از کجایی؟» را در پرتوی «چه هستی؟» میفهمد، در حالی که ارسطو «از کِیْای و از کجایی؟» و همچنین «چیستی؟» همه چیز را از دریچهی پرسش «چرایی» میفهمد. همانطورکه میدانید از منظر ارسطو، چهارگونه چرایی میتوان پرسید که پاسخ آنها(علت مادی، علت صوری، علت فاعلی و علت غایی) است. البته این منظر بر پایهی یک الگوی معین یعنی الگوی «صناعت» است که بر اساس آن الگو، زمانی میتوان گفت راجع به چیزی علم داریم که راجع به علل اربعهی آن پرسیده باشیم. بنابراین، اگر کسی چون هایدگر میگوید این مسیر در انتها و پس از 2500 سال به تکنیک میرسد، چیز عجیبی نمیگوید. چون از همانجا کامد، آنجا میرود. در واقع این مفهوم در آن نهفته بود که از آن در آمد.
بدینسان همانطورکه خود پرسش تغییر کرد، متعلَّق پرسش نیز عوض شد. در این زمینه گزنوفون در خاطرات سقراط میگوید: «سقراط نخستین کسی بود که فلسفه را از آسمانها به درون خانهها برد و از امور انسانی پرسید». بنابراین متعلَّق پرسش، متوجه انسان، بلکه بهترین بودن برای انسان شد که همان داستان فضیلت است.
از این رو به نظر بنده پارمنیدس همانند تالس، آناکسیمندرس، فیثاغوریان و گزنوفانس، همگی از ontaیعنی هست میپرسند. در این رابطه درسگفتارهایی از ولفگانگ شادوالت (WolfgangSchadewaldt) با عنوان «سرآغازهای فلسفه در یونان» وجود دارد. شادوالت به عنوان زبانشناس و مترجم متوجه نکاتی در زبان پیشسقراطیان شده است که یک فلسفهدان صرف بهندرت از آن خواهد پرسید. شادوالت با ملاحظهی قطعات نقل شده از پیشسقراطیان میگوید: نه فقط بعید است که سیاق پرسش از هست و موجود، ناگهان به صورت پرسش از هستی و وجود در آید، بلکه به لحاظ زبانی هم چنین تحول ناگهانی ممکن نیست.
در این رابطه از پارمنیدس نقل شده است: «هست، هست و نه هست، نه هست». در این عبارت راجع به استین (هست یا موجود، on) بحث شده است و بحث از اِیْنای (هستیدن یا هستی یا وجود، είναι) مطرح نیست. در واقع تا زمان پارمنیدس هیچ متنی که در آن اِیْنای به عنوان مصدر یا حاصل مصدر، موضوع یک قضیه یا نهاد یک گزاره قرار گرفته باشد، وجود ندارد. بنابراین، به لحاظ زبانی اینطور گفته نمیشد که اِیْنای (هستیدن یا هستی) چنین است و چنان است. اما بعدها سخن گفتن راجع به هستیدن یا هستی در زبان، بروز کرد. لذا از نظر پارمنیدس هست، یک دانه و واحد است و نه هستی. هست، تغییرناپذیر و تفسیرناپذیر است و نه هستی. البته این بحث خلاف جریان مشهور در این زمینه است، اما به دلیل قوت کار علمی شادوالت، نمیتوان بدین بحث بیاعتنا بود.
از سوی دیگر سخن پارمنیدس از این جهت کاملاً قابل تأمل خواهد بود. او میگوید هست، یکی است. چون در غیرِاین صورت باید دو هست، وجود داشته باشد و دو هست را چطور میتوان از هم تمیز داد؟ و به عبارت دیگر با چه چیزی هست از هست سوا میشود؟ هست از هست یا با هست باید سوا شود یا با ناهست. اما ناهست که نیست تا بتواند سواکننده باشد، لذا تنها دربارهی هست میتوان سخن گفت و اندیشید. بدین معنا هرجا اندیشه هست، سروکار آن با هست است و ناهست اصلاً به اندیشه و پرسش در نمیآید. همچنین دو هست با هست هم، نمیتواند سوا شود. چنانکه آب نمیتواند آب را از آب سوا کند. پس هست یکی است.
اما در باب کثرت پارمنیدس میگوید: راه حقیقت داریم و راه دوکسا. اگر راه حقیقت را طی کردید، آنکه الهه میگوید این است که: «هست، هست و نه هست، نیست». بدینسان سنگینی و وزن تجربهی ثبات در پارمنیدس، بسیار گرانبار است. از سوی هراکلیتوس نیز مجدداً یک تجربهی کاملاً جدی و سنگین دیگر یعنی صیرورت و شدن را مطرح میکند. هر دو تجربهی ثبات و صیرورت سنگین، جدی و به صورت واقعی در زندگی حاضر است. به همین دلیل، چون نمیتوان از هیچکدام صرفنظر کرد، بعدها تلاش میشود بهگونهای آنها را با یکدیگر جمع کنند. اِمپِدوکلس بهگونهای، اَتُمیان بهگونهای و افلاطون و نیز ارسطو هر کدام بهگونهای این دو را جمع میکنند. چراکه نمیتوان آنطورکه پارمنیدس توقع دارد، مابقی را به دایرهی دوکسا تبعید کنیم و بگوییم تکثر و تنوع در حقیقت نیست.
بنابراین، با توجه به قراین مذکور به نظر میرسد اینکه گفته شود با پارمنیدس پرسش فلسفه متحول گشت درست نیست، حتی اگر چهرههای مشهوری این را بگویند. در اصل پارمنیدس یک وجه انتقادی راجع به پیشینیان خود دارد، چون اگر یک هست بیشتر وجود نداشته باشد، دیگر آرخه یا فوسیس و جریان شدن بی وجه و پرسش از «کِیْای و از کجایی؟» قابل طرح نیست. اما این نظرگاه در امتداد یا در حیطهی همان نظرات پیشین بوده و خارج از آن نیست. البته اینکه بپرسیم آیا پرسش راستین فلسفه، پرسش از موجود بوده یا وجود و یا تمایز بین موجود و وجود، کماکان قابل تأمل است. در این زمینه، این پرسشها نیز مطرح است که موضوع فلسفه چگونه به موجود بهماهو موجود میرسد و بدین معنا وجود موجود یا موجود بودن موجود چطور موضوع فلسفه میشود؟ و اینکه بنیان پرسش از وجود موجود را از کجا و از کدام مبنا میتوان پرسید؟
اما در باب خاستگاه سوبژکتیویتهای که بعد از این در سیر تاریخ فلسفه ظهور مییابد، به نظر میرسد نوعی تفکر کلامی-دینی در قرون وسطی بدون آنکه مقصودش این بوده باشد، مؤثر بوده و به یکباره الوهیت (خدا) را از طبیعت (مخلوقات) بیرون کشیده و در مقابل آن قرار داده است. سنت تفکر عرفانی، مخلوقات را تجلی خدا میبیند، اما در تفکر کلامی-فلسفی خاصی که پدید آمد میان خداوند به عنوان واجبالوجود و موجود بهعنوان ممکنالوجود تفکیک صورت گرفت و آنگاه این پرسش مطرح گردید که ممکنالوجود هست یا نیست؟ همچنین آیا در پهنهی وجود، جایی هست که موجود باشد و خدا نباشد؟ بنابراین چه بسا ریشهی دوگانگی سوژه و ابژه پیش از آن در آن نوع تفکر کلامی-فلسفی وجود دارد.
رویداد حائز اهمیت دیگر در نضج سوبژکتیویته آن بود که در اواخر قرون وسطی در شناخت به جایی رسیدند که اصل بودن خدا را میتوان فهمید، اما در مورد خدا آنگونهکه هست نمیتوان اندیشید. بدین معنا اینکه خدا چیست و چه کار میتواند بکند از دایرهی فهم بشری خارج است.
بنابراین در ادامه، این پرسش مطرح گردید که اگر نمیتوانیم خدا را آنطورکه هست بشناسیم، مگر اشیا دیگر، مثلاً این فنجان را آنطورکه هست میتوانیم بشناسیم؟ در نتیجه این پرسش که «از اساس چه چیز را میتوان شناخت؟» مطرح گردید. به نظر میرسد این شکاکیت در اواخر قرون وسطی همانند دوران شکاکیت سوفسطاییان، بسیار تعیینکننده بوده است. در واقع غالباً آغاز یک دوران تفکر جدی فلسفی، مسبوق به یک دوران جدی شکاکیت بوده است و بدون فهم آن درک اتفاقات بعدی ممکن نیست. بدینسان فیلسوفان عصر جدید به دنبال بنیادگذاری مجددی بودند که تزلزلناپذیر باشد و آن بنیاد را در «من» یا سوژه یافتند. البته این انسانمحوری هم کفر تلقی نمیشد، چراکه انسان در درجهی اول انسان کامل یا مسیح بهمثابه فرزند خدا و فرزند انسان بود.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.