شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (76-77) شماره شانزدهم نظریه اجتماعی کلیات استعمارگراییِ پسااستعمارگرایی
نوشتار حاضر، به دو بخش تقسیم میشود. در بخش نخست، شرحی بسیار فشرده از مختصات فکری نظریهی پسااستعماری و پروبلماتیک مطالعات پسااستعماری بهدست میدهیم. در بخش دوم، بحثی انتقادی در خصوص ظرفیتها و قابلیتهای این مطالعات برای جامعهي ایرانی ارائه میدهیم و در پایان سخنان خود به این نکته خواهیم پرداخت که «نظریهپردازان پسااستعماری هندیتبار و غیرایرانی به غربزدگی و استعمارزدگی، و طرفداران تجددطلب و اسلامیِ مطالعات پسااستعماری در ایران به غربزدگی مضاعف دچار هستند».
در ابتدا، به توضیح مؤلفههای مطالعات پسااستعماری میپردازیم. نظریهي پسااستعماری، نظریهای چندرگه و برآمده از اندیشههای فلسفی «فوکو» و دریدا، نظریهي فرهنگی «آنتونیو گرامشی» و نظریهي روانکاوی «لاکان» است که از دههي 1980 به اینسو، از سوی متفکران غیرغربی مقیم در غرب، پرورانده شد. ادوارد سعيد، گاياتري چاكراورتي اسپيبواك، و هومی بابا از شارحان و انديشهورزان اصلي این نظريه به شمار میآیند. باید توجه داشت که لفظ پسااستعماری به دو شکل نوشته میشود که در نوشتار حاضر محل توجه ما نیست. نخست، واژهي «پساـاستعماری» که محدود به کشورهایی است که سابقاً مستعمره بودهاند. دوم لفظ «پسااستعماری» که خط فاصلهای بین «پسا» و «استعماری» وجود ندارد و مربوط به کشورهایی میشود که اگرچه در موقعیت استعماری قرار دارند، اما سابقهي مستعمره شدن ندارند. زندگی توأمان پسااستعماريها در دو جغرافیای فرهنگی استعمارگر (غربی) و استعمارشده (آفریقایی و آسیایی) پروژهي فکری و پروبلماتیک مشخصی را برای آنها مطرح کرد. مسائلی چون چگونگی رابطهي استعمارگر و استعمارشده، وضعیت آوارگی و مهاجرت(Diaspora)، پیامدهای اختلاط فرهنگی، تأثیرات استعمار بر فرهنگ استعمارشده و بالعکس، چگونگی به صدا درآوردن صداهای گمشده و ساکت استعمارشدهگان، و مسئلهي «فرودستی و فرودستان» دغدغهی فکری نظریهپردازان پسااستعماری را به خود مشغول کرده است. با این وجود، پروبلماتیکِ اندیشمندان پسااستعماری را میتوان حول دو کلان مسئلهی «نقد رویکرد شرقشناسانه» و «وضعیت فرودستان» خلاصه نمود.
مطالعات پسااستعماری گونهای نظریهي انتقادی است که از سوی اندیشمندان دورگه و چندفرهنگی به گفتمان غربی و جهتگیری استعماری آن وارد آمده است. هدف این مطالعات، این است تا راههاي متنوعي را كه قدرت استعماري براي اعمال فشار و تحكم در پيش ميگيرد، فاش كنند. وجه انتقادی نظریهي پسااستعماری را میتوان با نقد «تاریخنگاری غربی» بهخوبی تبیین نمود. در واقع، نظریهي پسااستعماری گونهای اندیشهي تاریخی و نقد تاریخنگاری غربی است. میتوان هستهي بحث نظریهي پسااستعماری را نقد تاریخ و تاریخنگاری غربی دانست که این نیز به نوبهي خود بر مخالفت با هر نوع ذاتگرایی مبتنی است. در تاریخنگاری اروپا آنچه که میتواند سوژهی تاریخ باشد، فقط خود اروپا است. به یک معنا، تاریخنگاری اروپا مبتنی بر این است که نشان بدهد تنها جایی که واجد تاریخ است و به لحاظ نظری میتوان دربارهي آن مفهومپردازی کرد، اروپا است. هیچ جای دیگری از جهان واجد این ویژگی نیست که گذشتهاش را بتواند مفهومپردازی نظری کند. پس یک تاریخ وجود دارد؛ تاریخ جهانی که هیچچیزی جز تاریخ اروپا نیست. در اینجا، تصوری از تاریخ به وجود میآید که همهی گذشتههای دیگر غیر از این گذشتهی معین، غیر از این مسیر تاریخی که به سرمایهداری و مدرنیته انجامیده است، عملاً به «گذشتههای ناقص» تبدیل میشود، به گذشتههایی که از آنها این سؤال را میتوان پرسید که چرا نتوانستند مسیری را طی کنند که اروپا طی کرده است؟ چرا نتوانستهاند مسیری را طی کنند که به سرمایهداری، مدرنیته و عصر جدید بینجامد؟ دراینجاست که اسپیواک از «تاریخ نقص» و «تاریخ غیاب» سخن میگوید. به این معنا که تاریخ کشورهای استعمارشده همچون هند تبدیل به تاریخ نداشتهها میشود، و تاریخنگاری نیز عبارت از نگارشِ تاریخ آن چیزی که نبوده است، میشود. بنابراین، از نظر پسااستعماریها، منطق عمومی حاکم بر تاریخنگاری غربی این است که گویی توسعهي غرب در یک مسیر ظاهراً طبیعی اتفاق افتاده است که کمکم، از وضعیتی ابتدایی در طی چند هزار سال تکامل صورت گرفته است. بر این اساس، یک نقطهای وجود دارد که مثلاً انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی به وجود میآید و وضعیتی به وجود میآید که ما اسم آن را میگذاریم سرمایهداری، سرمایهداری مدرن یا مدرنیته و همهی این اشکال اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی فقط در آنجا اتفاق میافتد.
به این ترتیب، عمدهی متفکران این نظریه کوشش میکنند تا نشان دهند چگونه تاریخنگاری اروپامحور و شرقشناسانه امکان پدیده شدن، و شنیده شدن فرودستان را نمیدهد. در واقع، پسااستعماریها میگویند تاریخ شرق و غرب توسط تاریخنگاری غرب ساخته شده و روایتی که تاریخنگاری غربی ارائه میکند، هویتی اروپامحور میسازد. به باور پسااستعماريها، روشنفکران باید بر اساس روش شالودهشکنی دریدا، اینگونه هویتسازی را به چالش بکشند. از نظر روشنفکر و پژوهشگر این نحله، ما تاریخ غربی نداریم؛ بلکه تاریخها داریم. مطالعات پسااستعماری که مطالعات فرودستان است، تاریخ را از نظر تودههای مردم روایت میکند که باید جایگزین تاریخ نخبگان و «بزرگان» شود. تاریخ فرودستان مطالعهي سکوت در آرشیوهاست، مطالعهي صداهایی که زیر سیاستهای تاریخ مدون و رسمی، مدفون شدهاند. به این ترتیب، دغدغهي پسااستعماريها این است که جایی برای تاریخ و فرهنگ خاص کشورهای استعماری و غیرغربی در تاریخ جهانی و عام پیدا کنند. در واقع، بازاندیشی پسااستعمارها دربارهي تجربهي استعمارشدگی به این ایده منجر میشود که کشورهای غیرغربی، «مدرنیته» با لهجه و سبک خود را دارند و باید امکان شنیده شدن صدای خاموش فرهنگ و سبک زندگی مهاجران مقیم در کشورهای غربی را فراهم نمود.
نظریهي پسااستعماری نقد خود به شرقشناسی و اندیشهي غربی را بر مبنای تفکر «ضد ذاتگرایی» سامان داده است که از قضا، اندیشهاي کاملاً غربی است. در واقع، پسااستعماريها به بخشی از اندیشهي ضد ذاتگرای غربی نظیر فوکو، دريدا و لاکان متوسل میشوند تا بخش دیگری از اندیشهي تاریخ عام و اروپامحور غربی نظیر هگل را به نقد بکشند. البته فوکو و دریدا هرچند با استفاده از نیچه و هیدگر به مبانی کانتی و هگلی تجدد نقد وارد میکنند، اما این نقادی تنها در چارچوب اندیشهي غربی تجدد صورت میگیرد و بازگشت به وضعیت پیشاتجدد نیست.
پس از ارائهي گزارشی کوتاه از مختصات فکری نظریهی پسااستعماری، حال به طرح مدعای خود میپردازیم که «نظریهپردازان پسااستعماری هندیتبار و غیرایرانی به غربزدگی و طرفداران تجددطلب و اسلامیِ مطالعات پسااستعماری در ایران به غربزدگی مضاعف دچار هستند». دلیل عمدهي این غربزدگی را باید در بیاعتنایی و بیالتفاتی پسااستعمارهای غیرایرانی به پیوند «غرب» با مبانی «تجدد» و نسبت نزدیک تجدد با «پساتجدد» دانست. نظریهپردازان پسااستعماری هندی نظیر هومی بابا و اسپیواک دچار غربزدگی هستند؛ چراکه نظریهي پسااستعماری را در افق فکری اندیشهي غربی طرح کردهاند. البته از آنجا که آنان در دانشگاههای غربی درس آموختهاند به حدود و ثغور ظرفیت انتقادی و رهاییبخش رهیافت خود بهخوبی واقف هستند و لذا تعبیر غربزدگی مضاعف برای آنان صحیح نیست. هدف نظری پسااستعماريهاي هندی و غیرایرانی ارائهي درک پیچیدهتر از چگونگی رابطهي استعمارگر و استعمارشده، وضعیت آوارگی و مهاجرت(Diaspora)، پیامدهای اختلاط فرهنگی، تأثیرات استعمار بر فرهنگ استعمارشده و بالعکس، چگونگی به صدا درآوردن صداهای گمشده و ساکت استعمارشده، و مسائل فرودستان است. اما از آنجا که این درک پیچیده همچنان در چارچوب اندیشهي غربی و مبانی تجددی ارائه شده است و چیزی بیرون از آن نیست؛ پس میتوان گفت که نظریهي پسااستعماری همچنان تحت تأثیر شدید اندیشهي غربی است و وجهی غربزدگی و به عبارت دیگر، استعمارزدگی را در خود به همراه دارد. استعمارزدگی به این معنا که وجود این لفظ و مفهوم در مفهوم «پسااستعماری» هنوز نشان از سایهي سنگین تجربهي استعمار دارد و وجه ابدی و ازلی برای آن قائل است و گویی امکان برونرفت از وضعیت استعمار را غیرممکن میپندارد.
طرفداران ایرانی پسااستعماری از «غربزدگی مضاعف» رنج میبرند. در واقع، بیالتفاتی پسااستعمارهای ایرانی به نسبت نظریهي پسااستعماری با «مبانی» اندیشهی اسلامی و ایرانی باعث شده است تا طرفداران این نظریه در ایران، نسبت به مبانی و قابلیتهای این نظریه، در جهل مرکب بهسر ببرند و به «غربزدگی مضاعف» دچار شوند. این نظریه در ایران دو دسته طرفدار دارد؛ متجددان و جریان اسلامی. وجه مشترک هر دو در این است که برخورد «ایدئولوژیک» و نه «نظری» با ظرفیتها و قابلیتهای این نظریه اتخاذ میکنند. متجددان از نظریهي پسااستعماری برای پاسخ ایدئولوژیک برای حل مسئلهي «تکثر، تنوع و تفاوت» و تبیین و به قول آنان رهاییبخشی «فرودستان» استفاده میکنند. متجددها در جایی که مطالعات پسااستعماری را بهعنوان یک «نظریه» و «رهیافت پژوهشی» در نظر میگیرند، چشمانداز جدید و متفاوتی به پروبلماتیک جامعهی ایرانی و مطالعات تاریخی میگشایند. اما آنجایی که هستهي ایدئولوژیک مطالعات پسااستعماری را برجسته میکنند و از این مطالعات به عنوان «ایدئولوژی» سیاسی و به جهت دفاع از پروژهي مدرنیته ایرانی و ارائه الگوی سیاسی مسئلهي «تکثر» استفاده میکنند، به «غربزدگی مضاعف» دچار میشوند. مضاعف بودن غربزدگی پیروان ایرانی مطالعات پسااستعماری نسبت به نظریهپردازان پسااستعماری هندیتبار، در این است که علاقهمندان ایرانی این نظریه، التفاتی به تفاوتهای بنیادین اندیشهی غربی با اندیشهی اسلامی ایرانی ندارند، درحالیکه نظریهي پسااستعماری یک نظریهی سکولار است. سکولار بودن مطالعات پسااستعماری را نباید به معنای یک دشنام سیاسی یا برچسب منفی تلقی نمود؛ بلکه مفهومی نظری است و ناظر بر این است که این نظریه به لحاظ نظری و عملی، بین حوزهی دین و سیاست تفکیک قائل است و معتقد است که هیچ ذاتی از جمله ارزشهای فراتاریخی دینی وجود ندارد که ادارهي کشور و سیاست فرهنگی یک جامعه را بر آن اساس پیریزی نمود. دومین جریان فکری که به نظر میرسد در فهم و کاربست نظریهي پسااستعماری برای جامعهي ایرانی دچار غربزدگی مضاعف است، متعلق به جریانهای اسلامی است. گرچه جریان تجددگرا بهخوبی واقف است که نظریهي پسااستعماری بر مبانی اندیشه تجددی و غربی نظیر ضدذاتگرایی استوار است و بر همین اساس به نحوهي استفاده جریانهای اسلامی از نظریههای انتقادی پستمدرنیستی و پساساختارگرایی نظیر نظریهي پسااستعماری منتقد است، اما خود نیز به تفاوتهای بنیادین نظریهي پسااستعماری و جامعهی اسلامی ایرانی بیتفاوت است و از اینرو به غربزدگی مضاعف مبتلا است.
بخشی از جریان اسلامی، به لحاظ ایدئولوژیک گفتمانپسااستعماری را فرصتی برای امکان بومیگرایی، علوم انسانی بومی و علوم انسانی اسلامی، قلمداد میکند. این جریان که پیش از این نیز همین مواجه را با نظریهي انتقادی متفکرانی همچون میشل فوکو اتخاذ کرده است، نقد به مدرنیسم از موضع سنتگرایی و نقددینی را با نقد مدرنیستی فوکو و دریدا و نظریههای ملهم از آن همچون نظریهی پسااستعماری به تجدد، اشتباه گرفته است. فرزند شوم چنین ترکیبی، ظهور شکل دیگری از «پستمدرنیسم اسلامی» است که از غربزدگی مضاعف و بیخبری نسبت به «مبانی» نزد اين جریانها حکایت میکند.
در صورتی که از مطالعات پسااستعماری بهعنوان یک «نظریه»ي اجتماعی، فرهنگی و سیاسی برای فهم و سنجش واقعیت تجربههای جامعهي ایرانی استفاده شود، میتوان مشابه سایر نظریههای علوم اجتماعی جدید از دستاوردهای این نظریه نیز بهرهمند شد که البته در این صورت نیز باید مشخص نمود که چه تجربهای از زندگی ایرانیان را ذیل مسئلهي «استعمار کردن و استعمارشدگی» قرار است مورد بررسی قرار دهیم. با این وصف، در صورتی که این نظریه را بهمثابهی یک «ایدئولوژی» در نظر بگیریم و از آن برای مواردی همچون شکلگیری دانش بومی، علوم انسانی اسلامی، یا فرموله کردن یک ایدئولوژی سیاسی به منظور پاسخ به مسئلهي تکثر هویت و فرهنگ در صحنهي سیاست عملی استفاده کنیم، میتوانیم بگوییم نسبتی که ما با نظریهي پسااستعماری برقرار کردهایم، دچار غربزدگی مضاعف است؛ چه این کار از سوی تجددطلبان صورت گرفته باشد و چه از سوی جریانهای اسلامی. تبدیل شدن «نظریه» به «ایدئولوژی» در تاریخ اندیشهي معاصر ایرانی داستان مفصلی دارد که در آن، هرگونه دانش مفهومی و نظری به توپخانهي فکری برای پیکار سیاسی مبدل میشود. نتیجهي انتقال یا تبدیل نظریه به ایدئولوژی، چیزی جز جهل مرکب اصحابِ علوم انسانی و علوم اجتماعی ایرانی نسبت به مبانی غربی و فرهنگ اسلامی ایرانی نیست که هر دو جریان اسلامی و تجددگرا به شکلی به این عارضه فکری، دچار هستند.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.