شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (76-77) شماره شانزدهم نظام اجتماعی کلیات ایدهی مرز و پرسش مشروعیت
تقدم مشروعیت طبیعی حدود و مرزها
دولت موجودی است که شئون خاص خود را دارد که از هویت صرفاً اجتماعی، و پیش از آن، از هویت فردی متعالی است؛ در نتیجه میتوان در مجادلهی اشمیت و کلزن در بحث دولت، به ورای ضمیر اول شخص مفرد یا جمع هویت سیاسی دست یافت. آنچه که بهراستی خود را اداره میکند دولت است و متضمن موضوع و مورد، هم هویت فردی و هم هویت اجتماعی است، و ماهیت این هویت نه ماهیت مای جمعی نه ماهیت من فردی است بلکه همان روح عظیم خودی است که به مرز، سرحد و سرزمین بهمعنی کلی و متافیزیکی تمام میشود.
تأسیس نهادهای دولت، قدرت و مشروعیت بدون امر سرزمینی، ناممکن است. سنجش هر یک از این سه نهاد بدون دیگری امکانپذیر نیست، اما تعیین هر سه نهاد مذکور بیش از هر چیز به پیشفرض و نهاد پایداری سرزمینی وابسته است. باید توجه کنیم که در موضوع کنترل اجتماعی و سیاسی مبتنی بر قانون، دولت در محدودهی سرزمین خویش از دیگر مراجع تقنینی و حقوقیِ اقتدار بالاتر است. این کنترل جز در حدگذاری و تعلیق حدی ظاهر نمیشود. اگر در کشور ما کسی سر چهارراه با علامت چراغ قرمز مواجه شود، در برابر او قانونی بازدارنده یا حد با کیفیت سرزمینی، به معنی عام کلمه، ظاهر میشود و چنانچه در کشور انگلستان فردی با چراغ قرمز روبهرو شود پس از قرمز نیز میبایست در حد احتیاط منتظر بماند، در حالی که در درون مرزهای ما چراغ قرمز دارای چنین تعریفی نیست.
برای دولت مفهوم حقوقیِ مرز و سرحد مقدم بر مفهوم و شاکلهی عمل سیاسی آن است و البته این تقدم یک تقدم زمانی نیست بلکه مربوط به اختلاف ذاتی شئون قانونی و سیاسی دولت است. موضوع «دولت» نسبت به دیگر اشکال سازمانهای اجتماعی سیاسی به حد و ضابطهی قانون نزدیکتر و تابعتر است. بدون رجوع به لازم ذاتی ماهیت دولت، یعنی مرز، حد تمایزی بین دولت بهمثابه سازمان سیاسی محض با دیگر سازمانهای تروریستی و ضدِدولتی که از برای مقاصد سیاسی خاص بهوجود آمدهاند نخواهد بود. بر این اساس، مفهوم سیاسی دولت (در عقیدهی اشمیت، مفهوم سیاسیِ قانون اساسی) متأخر از مفهوم حقوقی آن است.
مرز و سرحد دولت، و در تعریف بنیادیتر سرزمینِ دولت، مظهر ماهوی گوهر آن دولت است. دولتها، همچون شئون دیگر انسانی، به حدود وجودی خویش شناخته میشود. این حدود وجودی که ماهیت دولت را بیان میکند از حدود وجودی دولت دیگر متمایز است و دولتها به حدود خود، اعم از حدود مادی و انضمامیِ سرحدی و به حدود غیرِفیزیکی یا متافیزیکی (metaphysical territory)، تعریف و شناخته میشوند.
مرزها تا حدودی مانند چیزی خطی توصیف شدهاند. در واقع مرزها جایی پدیدار میشوند که علائم مرزی بر سطح زمین میان کشورها نمایاناند. اما «سرحدات مفهومی منطقهای دارند و دربرگیرنده چهرههای جغرافیایی مختلف و غالباً جمعیتها هستند.»[i]
مرزهای فیزیکی و نشانههای مرزی در تعریف خود تثبیت شده بر روی زمین و خاک حائل کشورها هستند. اما مرزهای حدی و سرزمینی بهمثابه یک امر در جریان و صیرورت و تغییر است و روزبهروز بر مراتب و شئون این حدود افزوده یا بههنگام افول یک دولت از آن کاسته میشود. حتی دولتهای در حال اضمحلال در برابر انحلال مرزهای سرحدی، که امری صرفاً مادی و زمینی است، تا آخرین لحظه مقاومت میکنند (نظیر آنچه در ماجرای اضمحلال دولت اتحاد جماهیر شوروی شاهد بودیم). بنابراین مرزهای مشروع یک دولت همچون قانون اساسی آن بهمثابه امری وجودی، یکبار برای همیشه تعیین شده نیست.
هر دولتی که حکمش نافذ است، حکم نافذ او محدود به قلمرو قدرتش از جانب نهاد دولت مشروع تلقی میشود. حکم مشروع است زیرا مقتضی است و اجرا گردیده است. هر حکمی در درون قلمرو یا بیرون از آن که اجرا میشود و هر خواستهای که در سطح ملی و یا بینالمللی متحقق میشود گامی بهسوی تثبیت مشروع مرزی و سرزمینی است. جهات سرزمینی و درون سرزمینی در هر اراده و خواسته و حکم سیاسی تعریف دوباره مییابد و به هر حال حد و مرز سرزمینی است که حکم و خواسته یک دولت را درونی و غیرِبیرونی معرفی میکند.
بنابراین روابط میان ملتـدولتها بیش از هرچیز بر پایهی مفهوم سرزمینی قابلیت عینی و انضمامی مییابد و بدون ملاحظهی واقعیت سرزمینی دولتها، اصطلاح «روابط بینالمللی» اصطلاحی پادرهوا و مبهم است. استقلال و حق حاکمیت ملی به یکدیگر وابسته است اما این مفهوم انضمامی و تثبیتیافتنیِ سرزمین یک کشور و شئون دولت مربوط به آن است که این دو مؤلفه را به هم پیوند میدهد و بهصورت یک کلِ انضمامی موضوع دانش روابط بینالملل را میسازد. اصطلاح روابط بینالمللی بدون ارجاع به سرزمین و سرحد، روابط میان دولتها را بهنحو روشنی توصیف نمیکند.
ترنر در مقالهی تاریخی خود (1892) بهمقدار زیادی به اهمیت سرحد پی برده است. او اهمیت سرحد را تا حد تعین و ظهور یک دورهی تاریخی برای آمریکا میدانست. او به تمایز موجود میان هویت امریکایی و هویت اسلاف اروپایی آن بیش از دیگران توجه نمود و به تبیین اجمالی مفهوم مرز و سرحد در پیدایش هویتهای جدید پرداخت اما متأسفانه او نتوانست نسبت آن را با مفهوم مشروعیت دولت بیان کند.[ii] دراین مقاله ما میخواهیم قدری دربارهی این نسبت بحث و گفتوگو کنیم.
جغرافیا و مشروعیت دولت
مرزهای بینالمللی کشورها بر پایهی دوام مشروعیت نفسالامری طرفینی ثابت باقی میماند اما این بدان معنی نیست که این مرزها از هر جهت تثبیت یافته باشد. بهعنوان مثال نظامهای زیستمحیطی بدون نفی مشروعیت مذکور بیهیچ مانعی مرزها را درمینوردد. از جمله هوا و آب و خاک یک کشور در معرض نظامها و فعالیتهای زمینشناختی ضدِزیستی است که بخشهایی از آن میتواند در خارج از مرزهای آن کشور شکل بگیرد. با وجود این، عدم تثبیت مطلق مرزها تحت تأثیر مسایل زیستمحیطی، همیشه مزاحم دوام مشروعیت مرزهای طرفینی نیست بلکه گاهی موجب تثبیت و گاهی مانع از تثبیت مطلق مرزها میشود.
نقص در حدود سرزمینی نشانهای از ضعف مشروعیت است و این ضعف میتواند به تخریب مشروعیت (delegitimation) یک دولت منجر شده و سرانجام به حالت نامشروعیت (illigality) آن دولت بینجامد. هنوز از وقوع انقلاب در روسیه (1917) و مماشات حزب کمونیست با آلمانها دربارهی مرزهای طرفینی بهعنوان حادثهای مبهم و پرسشبرانگیز در تاریخ دولت اتحاد جماهیر شوروی یاد میشود. در وضعیت مشابه، با وقوع انقلاب اسلامی ایران (1979) شاهد بودیم که بسیاری از دشمنان انقلاب با رخنه در مرزها و نمایش ناپایداری مرزها میخواستند انقلاب را با چالش اصالت و مشروعیت مواجه سازند.
نکتهی مهم در اینجاست که سرحد هر دولت بر روی نقشهی کلی جهان، هنگامی صورت اعتبار جهانی و بینالمللی دارد که در هیئت عام نقشهی سیاسی جهان، سرزمین هر دولت توسط دیگر دولتها و بهخصوص همسایههای آن دولت یا کشور به رسمیت شناخته شود. بهرسمیت شناختن یک دولت توسط کشورها و دول دیگر بهمعنی پذیرفتن حق آن حاکمیت و نظام منسجم قدرت قانونگذاری در محدودهی سرزمین آن کشور است. بنابراین مشروعیت هر دولت توسط حاکمیتهای مستقر دیگر منطقهای و غیرِمنطقهای بهرسمیت شناخته میشود. این بدان معنی است که پیشاپیش برای دولت، مشروعیت بهنحو ذاتی و ایجابی ملحوظ است و بهجز مواردی خاص و مسبوق به سابقهی تاریخی، مانند جمهوری وایمار و یا قضیهی تأسیس آلمان فدرال پس از جنگ جهانی دوم، اینگونه نیست که یک دولت منتظر صدور جواز مشروعیت توسط نهادهای بینالمللی همچون سازمان ملل و امثال آن باشد. بنابراین به رسمیت شناسی سرحد هر دولت یک اصل عام و کلی و پیشینی است و همانگونه که نقشهی کلی جهان، اینک همهی مرزها و حدود کشورها را بهیکباره باز مینماید و در آن هیچ معیاری از تقدم و تفوق یک مرز بر دیگری وجود ندارد، در نقشهی سیاسی جهان مشروعیت دولتها نیز به یکباره و بدون فاصلهی دولتها از یکدیگر اعتبار مییابد و بدین معنی حد و مرز در محدودهی جهانی و بینالمللی شئون اصیل ولایتغیر خود را بهنفع اعتبار کلی و مفهومی آن رها میسازد.
در آغاز قرن بیستم بهتبع پیشرفتهای بهوجود آمده در فناوری جنگی، بهرغم تثبیت فیزیکی مرزهای کشورها و تقویت مبانی هویت دولتها بر مبنای مرزها در قاموس روابط بین دولتها و یا روابط بینالمللی، مواضع مستحکم تدافعی در حکومتهای سرزمینی تضعیف گردید. در خلال جنگ سالهای 1918- 1914، با ظهور توپخانههای دوربرد، کشتیهای هوایی ژیپلن (Zeppelin) آلمانی و هواپیماهای بمبافکن، مفهوم جدیدی از حدود سرزمینی به دولتها تحمیل شد. این جنگافزارها همگی امکان عبور از محدودهی امنیتی زرهی را برای حمله به مردم غیرِنظامی در نواحی مرکزی «آرام» به اثبات رساندند و در حالی که در خلال جنگ سالهای 1945- 1939 بمباران غیرِنظامیان به هدفی استراتژیک مبدل شد، بهنظر میرسید مرزهای مرسوم پیشین تنگتر و تنگتر میگردد.
بیشک ادعای یک دولت بر اراضی خود همان ادعای تصاحب سرزمین است. دولت در ادعای خود بر اراضی خود ناچار است در برابر ادعای دیگر دولتها که متعلق له آن محل نزاع باشد پایداری کند اما این پایداری در برابر دولتهای رقیب خود به تحکیم موجودیت دولت بهمثابه امر کلی (و نه این یا آن حاکمیت) خواهد شد، زیرا دولتها مدعی حدود خویشند و هر دولت در حالت نزاع و حتی حالت جنگ با دولت دیگر، ناچار در دکترین استراتژی خود به مفهومی سرزمینی میاندیشد. دولتهای متخاصم میکوشند ضدِاستراتژی مربوط را بر مبنای آن تعریف و پایهریزی کنند و بسازند. بهعبارت سادهتر جنگ و صلح دولتها، موجب پایداری پدیده و مشخصهی سرزمینی دولتها بر سراسر جهان بوده و کماکان خواهد بود. بهعنوان مثال بهیاد میآوریم این واقعیت تلخ و دردناک دوری آلمانیها از وطنِ یکپارچه، بهدلیل نقش متقدم آلمان در جنگ جهانی دوم، که سیاستمداران و کارشناسان دیپلماسی در مدت نیمقرن بهنحو پیوسته پس از جنگ دوم بسیار کوشش کردند تا سرانجام امکان بازگشت به همان سرزمین حاصل شود و این از نظر تاریخی به این معنی بود که آلمانیها باید کمابیش بههمان سرزمین آلمان و نه بیشاز آن اکتفا بکنند.
در عهدنامهی وستفالیا اعضای جامعهی بینالملل اصل عدم مداخله در امور داخلی یکدیگر را پذیرفتند. بر طبق مفاد عهدنامهی وستفالیا مرزهای حکومت سرزمینی تعریف «تغییرناپذیر» یافته است. در ضمن بهرسمیت شناختن متقابل کشورها مقدمهی پیدایش مشروعیت مبتنی بر سرزمین گردیده است.
بهرغم اینکه اصل حدود و ثغور، خود از طریق تضمین قانون اساسی هر کشور و آییننامههای حکومتی حیثیت و وجههی قانونی و مشروع یافته است، تغییرناپذیری مرزها ناخواسته به ثبات مشروعیت دولتها کمک کرده است. دولت مستقل تنها میتواند در محدودهی مرزهای تحت نفوذ خود، حقوق و تعهدات، نظم، آزادی و سایر ارزشهای کلی را بهوضوح تعیین نموده و به درجات مختلفی به اجرا درآورد. ورای مرزها نه نظمی وجود دارد و نه اجماعی و نه چارچوبی برای هدایت گفتار تجویزی.[iii] سازمان سرزمینی دولت موجب صورت متمایز قدرت آن است. برخلاف سایر دستهبندیهای قدرت در جامعهی مدنی، دولت در سرزمین متمایزی متمرکز شده و قدرت خود را اعمال میکند و سعی در اعمال قدرت دارد.
از آنجا که حق سرزمینی دولت و حقوق هویتهای پیشسیاسی که توسط دولت نمایندگی میشود متضمن و معرف بخشهای متمایزی از این دو نوع حقوق مختلف است، وجود این حق اخیر بالضروره توجیهکننده یا توضیحدهندهی حق سرزمینی نیست؛ بنابراین حقوق سرزمینی دولتها نمیتواند از حقوق هویتهای پیشسیاسی ناشی شده باشد که حقوق تشریعی بر سرزمین نیستند. اینک خوب روشن است که حقوق سرزمینی تنها هنگامی محقق میشود که یک دولت وجود داشته باشد تا بهعنوان نمایندگی از منافع مردم به این حقوق اهتمام ورزد. صرف وجود منافع مردم در داشتن یک سرزمین به ضرورت و مشروعیت حقوق سرزمینی منجر نمیشود.
این گمان عمومی وجود دارد که در عصر موشکهای بالستیک قارهپیما، دولتها کمتر به حفظ مرزهای جغرافیایی که تنها بخش بسیار اندکی از دفاع ملی را عهدهدار است علاقمندند، در حالی که ظاهراً چنین نیست. برای دولتهای امروزی حفظ مرزهای تعریف شده در محدودهی روابط بینالمللی که میتوان آن را مرزهای اعتباری دانست در حد مرزهای جغرافیایی موسوم دارای اهمیت است و دولتها اصل مفهوم مرز را با توسعهی میدان مرزهای اعتباری کماکان حفظ نمودهاند.
بنابراین مرزها اهمیت بسیاری در گفتار مربوط به حاکمیت ملی دارند. مطلب تنها این نیست که مرزهای فیزیکی، یک کشور را از کشور مستقل دیگری جدا میسازند بلکه مسئله شئون و وجوه فرهنگی مهم مرزها است که «موافق» را از «مخالف» جدا میکنند، و نیز مرزهای فکری، که «وطن» را از شأن «بینالمللی»، «وحدت» را از «هرجومرج» و «عام» را از «خاص» متمایز میسازند.[iv]
مشروعیت دولت نمیتواند مأخوذ از همان منابعی باشد که خود دولت آنها را مشروعیت بخشیده است. آیا غیر از دولت، یا حداقل بخشهای حقوقی و قانونی که به دولت بازمیگردد، میتوان هیچ نهادی را مسئول تعیین و تشریع قوانین حاکم بر همهی بخشهای جامعه دانست؟ اگر چنین نیست، دولت مسئول اولی و آخری سازمان قانونمند و نظاممند اجتماعی است. دولت بالاترین قدرت قانونساز است و خود موضوع قانون خویش است، زیرا نه تنها اقتدار دولت موجب اعتبار و تضمین مقررات قدرت دولت میشود بلکه این قوانین و مقررات و پدیدههای حدی و حکمی قبل از هرچیز دیگر اقتدار دولت را مشروعیت بخشیده و به آن موضوعیت قانونی میدهد. آیا معنی این عبارت جز این حقیقت است که دولت خود به خویش مشروعیت میبخشد و مقدار مشروعیت هر دولت به تناسب اقتدار موجود در دولت، یعنی همان حاکمیت، است که جوهر آن را بیان میکند؟ اشکال گوناگون حاکمیت در موضوع و مورد و در وجوه عینی و ذهنی آن در منطقهای ورای مرزهای حقیقی اعم از فیزیکی و متافیزیکی صورت نمیپذیرد، زیرا ورای آن مرزها، دیگر اقتداری برای دولت نیست تا عنوان مشروع یا نامشروع برخود بگیرد. پس این مرزهای حقیقی یا سرحدی هستند که شرایط قدرت یک دولت و آسیبپذیری آن را دیکته میکنند و این عالیترین و دقیقترین و گستردهترین حدگذاری انسانی است که در ماهیت یک دولت قابل مشاهده است.
بدیهی است منظور از اصطلاح دولت بهمثابه قانون اساسی، همان روحی است که دولت واجد آن است، و خود اعتبارِ قانون اساسی به آن بسته و آفریدهی آن است. اشمیت میگوید دولت خود یک قانون اساسی است، یک استاتوس است که حالت تودهی انضمامی (Gesamtzustand aggregate) وحدت سیاسی و نظام اجتماعی است.
کارل اشمیت قدرت مقوِم (constituent power) مردم را بر قدرت مقوَم (constitued power) قانون مقدم میشمارد. او وجود ملت را امر انضمامی در مشروعیت و مقوم آن میداند. در برابر این نظریهی اشمیت، مشروعیت مبتنی بر قرائتهای دستوری از قانون اساسی و قانون اساسیگرایی است.[v] از جماعت قائلان به مشروعیت دستوری، کلزن معتقد است که جواز بنفسه (self- empowerment) برخاسته از یک تعریف دوری و حامل تناقض ذاتی است. قانون تنها قدرتی را میپذیرد که قانونی باشد و تنها کنشی میتواند به نظم قانونی منجر شود که در مقابل بهعنوان یک کنش مجاز یا ممارست قدرت مقوم و قانونی شده تفسیر شود. با تعریف دستوری از مشروعیت و قانون اساسی بسیاری از کشورهای جهان با نظامهای گوناگون سیاسی، از جمله ابردولت چین و در این سوی خاورمیانه کشورهایی که دموکراسی را قدرت مقوَم و برخاسته از انقلاب و قدرت مقوِم را مانیفیست قانون یا شرع میدانند، مستثنی از دایرهی دولتهای مشروع میشوند.
از جمله موارد جواز بنفسه آن است که تعریف مشروعیت قانون اساسی میتواند مبتنی بر مقدماتی از همان قانون باشد. در بند پنجم قانون اساسی آمریکا آمده است مردم میتوانند قانون اساسی را اصلاح کنند یا حتی به اجماع، قانون اساسی دیگری را پایهگذاری کنند اما به هر حال، مشروعیت مطلق قانون اساسی نمیتواند مشروط به بندهای آن باشد. نکته این است که بند پنجم بیشتر همچون یک پیشفرض میتواند مشروعیت مردمی قانون اساسی آینده را تضمین کند تا این قانون را. نمیتوان بهمجرد اینکه قانون اساسی توسط مردم بهتصویب رسید ادعا نمود که آن واجد مشروعیت گردیده است. زیرا آن قانون اساسی که مردم بدان رأی دادهاند بیشتر یک امر انتزاعی و اجماعی ناآزموده است و غیر از قانون اساسی زنده است که اینک دولت و ارکان حکومت کنشهای سیاسی خود را در عمل بر آن منطبق ساختهاند و بهاصطلاح قانون اساسیای بالنسبه تحقق یافته و اجرایی شده است. بهنظر میرسد این قانون اساسی مشروعیت خود را در تحقق آمال یک حاکمیت ظاهر کرده است. اما آن قانون اساسی منتظر (Waiting constitution) که مردم بدان رأی میدهند هنوز فاقد مشروعیت عملی است تا زمانی فرا رسد که مشروط به قبول مردم، حاکمیت بتواند آن را سند تاریخی هویت خویش سازد. مشروط بودن به قبول و تصویب مردم، خود یک عمل بنیادی دمکراتیک است که قانون اساسی را مقید و مشروط به خود میسازد و گویی قانون اساسی پیشاپیش قبول و تصویب مردم را شرط مقبولیت خود ساخته است و با این قید بین قانون اساسی بهمثابهی یک متن مطلق پیشنهادی و بین قانون اساسی بهمثابهی یک متن تصویب شده شکاف غیرِقابل جبران بهوجود میآید. بر این اساس میتوان گفت مشروطیت مستلزم معنی «مشروعیت» متن قانون اساسی بهنحو پیشینی و مطلق نیست، گرچه در موارد متعینی در دولت دموکراتیک از لوازم آن شمرده میشود.
کلزن در مقالهی خود، نظریهی محض قانون، معتقد است که در تحقیق مشروعیت قانون، هیچ ملازمتی با کنشهای یک هویت و هیئت سیاسی و اجتماعی [همچون دولت] وجود ندارد، بلکه لازمهی آن فقط کنشهای افراد رسمی یک مجموعه [از جمله دولت] است. قانون، عامل اجتماعی را بر حسب قدرت قانونی شده (constituted power) بامعنیومفهوم میسازد. قدرت در تطبیق با قانون اجرا میشود.[vi] عکس این قضیه صادق نیست، یعنی اینگونه نیست که قانون در تطبیق با کنش عملی مشروع و مقرر باشد.
عمل سیاسی هر فرد انسان به اجتماع انسانی باز میگردد، و این نسبت و ارجاع حاوی رموز تقنینی و قانونی عمل سیاسی است. در ضمن، نسبت سیاسی فرد و جامعه، مسئلهی رابطهی دولت و یک شخص کنشگر، مسئلهی یک نسبت (Zuschreibung) است، که یک ساختارِ نمایندگی دارد. یک عضو یا فرد انسانی بهذات خویش دولت را نمایندگی میکند.[vii] اما اینکه فرد میتواند نمایندگی دولت را داشته باشد آخرالامر به قانون اساسی باز میگردد و این یک دور و تناقض در قلب و اصل قانون است، زیرا تقنین در قویترین جلوهی آن تمرین قدرت قانونگذار در جلب اطاعت شخص از قانون است، یعنی تمرین قدرتی که موجب تحقق عملی قانون اساسی میشود، بیآنکه بنابر نص همان قانون، هیچگاه موظف و مجاز باشد که چنین کند.
بنابراین میتوان پذیرفت هیچ قانون اجتماعی بالاتر از اقتدار اجتماعی متجسد در دولت و امثال آن نیست، کما اینکه هیچ مرجع قانونگذاری بالاتر از دولت وجود ندارد. اقتدار دولت میتواند قوانین قدرت خاص دولت را معتبر سازد و تضمین کند. این ذات و جوهر همان چیزی را بیان میکند که در اصطلاح حاکمیت نام دارد: اینکه دولت در سرزمین خویش قوانین خودش، همچون قوانین دیگر نهادهای قدرت، را تعیین میکند -در معنی حقوقی آن، ضامن خود است. علیهذا حاکمیت، هم بازگوکنندهی شرط قدرت و هم نمایشگر آسیبپذیری آن است: «بازگوکنندهی شرط قدرت است زیرا دولت در کنترل قانونی بر قلمرو خاص خود از هر اقتدار بالای دیگری مستقل است؛ و بازگوکنندهی شرط آسیبپذیری است زیرا هیچ اقتدار قانونی عالیتری وجود ندارد که برای تأیید مشروعیت خود به آن متوسل شود، و برای کسب کنترلِ آن قدرت حاکم و اجرای آن قوانین، خویش را در رویارویی مبارزهی شدید در جامعه تنفیذ کند.»[viii]
برپایهی آنچه گفته شد، دور از ذهن نخواهد بود که بگوییم ماهیت حاکمیت در رد پذیرش هر قدرت مافوق است. کما اینکه فرانکل معتقد است حاکمیت عبارت است از بالاترین مرجعی که هیچ قدرت مافوقی را به رسمیت نشناخته و هیچ مرجع قانونیای در ورای آن وجود ندارد. چنانچه این تعریف از حاکمیت را بپذیریم باید اذعان کنیم که حاکمیت هرچه که باشد پیشاپیش مشروع است و نه تنها مشروع است بلکه هیچ مرجع زمینی که بتوان مشروعیت یک حاکمیت را با آن بسنجیم وجود ندارد.
ماهیت سرزمینی مشروعیت
بازدارندگی مرزها یک بازدارندگی فیزیکی محض نیست کما اینکه مرزهای یک کشور و دولت صرفاً مرزهای فیزیکی نیست. این بازدارندگیهای مرزی سبب اختلاف سرنوشت گروههای مختلف انسانی با هویتهای گوناگون است که اینک در حاشیهی مرزها زندگی میکنند و چه بسا برای هزاران سال همسایهی هم بوده و ویژگیهای مشترک قومیـنژادی یافتهاند. اینک میتوانیم کردهای عراقی را از کردهای ایرانی تمییز دهیم و حتی ادعا کنیم که این دو مردم هویتهای جداگانه و متمایزی یافتهاند. مسلم است که منشأ این تمایزها را نمیتوان صرفاً به بازدارندگی فیزیکی مرزها تقلیل داد. بهعنوان مثال، مرز بینالمللی بهمثابهی یک مانع غیرِفیزیکی، سبب کاهش و سلب ارتباط اجتماعی میان بخش فرانسوی زبان و انگلیسی زبان کانادا و ایالات متحده شده است.
جان هرتز در سال 1957 این عقیده را اظهار کرد که بهرغم کارآیی حکومتها، آنها برای حفاظت و دفاع از مردم و اتباع خود چنانچه باید توانا نیستند. این عقیده حقیقتی را بیان میکند که وقوع خشونتهای وسیع و پدیدهی تروریسم بینالمللی نیز آن را در زمان ما تأیید میکند. با وجود این، دولتها همچنان حیات دارند و وجود آنها بر روی نقشهی سیاسی جهان پررنگتر از هر قائمه و ماهیت سیاسی دیگر است. اهتمام بینالمللی به مرزهای سرزمینی همچون رگهای حیاتی دولتها علائم پایداری موضوعیت دولتها را بازگو میکند. حکومتها قادر به کنترل بیچونوچرای مرزها و نفوذناپذیری تمامعیار قلمرو خود نیستند اما از صورت اسطورههای مرزهای قلمرو خود بهسان شاکلهی مشروعیت خود پاسداری میکنند.[ix]
در سالهای اخیر دولتها در برابر جهانی شدن و از سوی دیگر از طرف پدیدهی ضدِدولت و تروریسم تحت فشار هستند. حکومت مدرن غالباً ماهیتی دوگانه (Schizoid) را عرضه میکند. از یکسو حکومت بهنحو بلیغ و وسیع در پی افزایش قدرت و اختیارات خود و گسترش کنترلهای ملی فراگیر است و از سوی دیگر جهانی شدن و اجزای عناصر ضدِدولت موجود در داخل و خارج قلمرو آن بدون اعلان یک توافق پیشبینی شده، دولت را در معرض آسیبهای جدی امنیتی، اعم از منطقهای و جهانی قرار داده است. با این وجود، دولتهای کلاسیک، مدرن و پسامدرن و هویتهای برآمده از ناسیونالیسمهای نو (این سخن از روی حدس و گمان بر دولتهایی نیز صادق خواهد بود که انسان در آینده شاهد آنها خواهد بود) همچنان مشروعیت خود را از مرزها و با آنها تعریف میکنند.
تغییرات ژئوپلتیک جهان پس از جنگ سرد نیازمند بازنگری و مقولهبندی جدی تازهای است. آنچنانکه برخی تصور میکردند جهان پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و دیوار برلین یک جهان تک قطبی و یک قدرتی نبود. این یک تصور متوهم و خلطآمیز بود که با فروپاشی یک جانب قدرت از دو قدرت مسلط بر جهان، بهناچار باقیماندهی قدرت به جانب قدرتِ دوامآورده، یعنی ایالت متحده، میل خواهد کرد. وقوع حادثهی یازدهم سپتامبر، بنیاد تصور مزبور را در هم شکست و نشان داد که علاوه بر ابرقدرتها، دولتهای بزرگ و دولتهای کوچک، هویتهای سیاسی دیگری هستند که در تعیین سرنوشت سیاست جهان و تغییر آن مؤثر هستند و وجود آنها کمتر از وجود دولتهای متخاصم در سطح جهانی مخاطرهآفرین نیست.
شکست سرد اتحاد جماهیر شوروی و فروپاشی سریع آن، این احتمال را در محافل و اذهان سیاسی مطرح ساخت که مشروعیت قدرتهای جهانی در منازعه دوجانبهی ابرقدرتها فروریخته و باید تعریف تازهای از مشروعیت نوین به عمل آید. واقعهی یازدهم سپتامبر در یک دهه و دو سال بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، جریان تجدیدنظر دربارهی ژئواستراتژی جهانی را تسریع کرد و حتی ایده و طرح و تدوین ژئواستراتژی یک جانبهی موسوم به «نظم نوین جهانی» را مورد سؤالهای اساسی قرار داد.
رهبران وقت ایالات متحده بلافاصله پس از وقوع یازدهم سپتامبر بسیار کوشیدند تعریف جدیدی از مشروعیت سیاسی برای دولتهای متحد و رقیب وضع کنند. از این به بعد دولتهایی مشروع شناخته میشدند که نهتنها به آنچه بهاصطلاح تروریسم جهانی خوانده میشد مدد نرسانند بلکه برای دفع آن بهنحو مؤثر بکوشند. بدینگونه مرز و حد مشروعیت دولتها محدود به موضعگیری و اقدام علیه سازمانهایی همچون القاعده و یا طالبان شد که فعالیت سیاسی و نظامی آنها ورای مرزهای موجود علیه قدرتهای جهانی و یا دولتهای منطقهای بود. مطالعهی نظم موازنهی جدید سیاسی جهان بدون ملاحظهی پدیدهای که ما اصطلاحاً آن را «ضدِدولت» مینامیم امکانپذیر نیست و مرزهای بینالمللی تازهای که برای دولتها فارغ از رژیم سیاسی آنها به وجود آمده و مشروعیت یافته است ناشناخته میماند.
این یک حقیقت است که موضوع مشروعیت سیاسی جدید دولتها نسبت به مشروعیت تعلق قطبی در دوران جنگ سرد اهمیت مضاعف یافته است. بهدنبال وقوع جنگ خلیج فارس دولت بعثی صدام حسین فاقد مشروعیت اعلام گردید در حالی که نیروهای آمریکایی در افغانستان در پی تأسیس دولت جدید افغانستان و تعریف نوین مشروعیت آن بودند. اهمیت مشروعیت دولتهای تازه تأسیس در افغانستان و عراق پس از صدام بیش از گذشته مورد تأکید بود زیرا نیروهای مخالف این دولتها همچون القاعده و طالبان تحرکات فراوانی را بهنمایش گذارده بودند و احتمال تضعیف بنیادی قدرتهای ملی و منطقهای افزایش یافته بود و دفع این آسیب بنیادی جز از طریق بازسازی و تعریف دوبارهی مفهوم مشروعیت ملی امکانپذیر نبود. ظاهراً در حالی که مرزهای این دو کشور تغییر نیافته بود مشروعیت نظامهای جدید متضمن تعاریف نوینی از دولت ملی بود که از فصول جدید آن مبارزه با دشمنان نوین علیه دولت، مانند القاعده و طالبان بود.
بعضی از نظامیان محافظهکار آمریکایی از سر خوشبینی تصور کردند که با کشته شدن رهبر القاعده بهدست نیروهای ویژه، زمان بازگشت بهدورهی پیش از یازدهم سپتامبر فرا رسیده است. چنین گمانی ناشی از درک ناقص و محدود از پدیدهی تاریخی «ضدِدولت» است. نباید چنین پنداشت که نطفهی پدیدههای ضدِدولت کلاً دور از چشمان دولتهای جهانی بسته میشود و برای دولتها «ضدِدولت»ها صرفاً پدیدههایی ناخواستهاند. چنانچه به فعالیتها و اقدامات بخشهای بزرگ تازه تأسیس در سازمان سیا و اف.بی.آی و سازمانهای اطلاعاتی کشورهایی چون انگلستان، فرانسه، آلمان و روسیه بنگرید در خواهید یافت که در محدودهی رقابت بین دولتهای رقیب فعالیتهای غیرِیکجانبه و متعددالاطراف سازمانهایی نظیر القاعده و طالبان و جبههی نصرت و داعش میان قدرتهای بزرگ و غیر آن تقسیم شده است. چنانچه گمان داشته باشید که حزبالله مستثنی است به سوریه نظری بیفکنید، پاسخ خود را خواهید یافت.
آمریکا، کشوری که در رأس جریان جهانی شدن در اواخر دههی نود آرزوی تسلط یکجانبه بر سرنوشت جهان را داشت، اینک برتری مطلق سیاسی و نظامیاش خدشهدار شده است و همچنانکه بحران اقتصادی در فاصلهی سالهای 2012-2008 نشان داد نظام جهانی سرمایهداری در مدیریت و سامانبخشی بحرانهای جهانی پول و سهام ناتوانتر از حدِ انتظار عمل نموده است. اقتصاد جهانی سرمایهداری تنها راهحل را در تقسیم و توزیع مسئولیتهای منطقهای و محلی کشورها در تولید کالا و خدمات دانسته و این خود مانع از تشدید مرکزگرایی در سرمایههای بینالمللی است. از طرف دیگر، دولتـملتها نیز که نمونهی سازمان سیاسی مورد حمایت تاریخی سرمایهداری است هم از درون و هم از بیرون مواجه با خطرات سیاسی و امنیتی از جانب سازمانهای نیمهپنهانـنیمهآشکاری است که از آن یاد شد.
ما هنوز از وارثان نیروهای عمیق تاریخی جهانی که آینده و سرنوشت کشورها و مردمان اروپا و جهان را بهچنگ خویش آورده و آینده را میسازد آگاهی و گواهی کاملی نداریم اما میتوانیم این حدس عقلایی را در رأس آیندهنگری خود بنشانیم: ترس از فاجعهی هستهای جهانی که اینک ظاهراً آرام شده است همچنان در دهههای آینده وجود خواهد داشت. این فاجعه دیگر نه بر اساس دلایل مبتنی بر سیاستهای توسعهطلبانهی ابرقدرتها بلکه براساس نیاز برای فضاهای جهانی برای غالب مردمان گوناگون جهان خواهد بود. جهانی شدن تنگی امکانات و فضاهای محیط زیستی را برای همگان بیشازپیش آشکار کرده است و بیم از حفظ زیستگاه توسط تودههای بزرگ میلیونی احتمال درگیری بر سر محیط زیست و جغرافیای زیستی را در سطح گسترده بینالمللی همچنان قابل اعتنا مینمایاند و در نهایت احتمال وقوع خطر جنگهای اتمی را در ذهن استراتژیستهای کهنهکار زنده نگاه داشته است.
این خطر، یعنی تهدید پیوستهی محیط زیستی، از نوع تهدیدی نیست که با سازماندهی جهانی بتوان بهنحو کامل بر آن مسلط شد. در اندیشهی روسو امید بازگشت انسان به طبیعت همچنان وجود دارد ولی او نمیتوانست بهنحو علمی پیشبینی کند که بهای سنگین این بازگشت به طبیعتِ سادهتر و جامعهی کوچکتر به قیمت جان میلیونها انسان در نتیجهی یک درگیری اتمی جهانی است.
مارکسیستـلنینیستها بر این عقیده بودهاند که هنگامیکه دورهی سوسیالیسم جای خود را به کمونیسم میدهد تضادهای جامعه برطرف میشود و حکومت بهمثابهی ابزار زاید اعمال زور، دیگر وجود نخواهد داشت. پیشبینی مارکسیسم دربارهی دولت تا حدودی برآورده شده زیرا همچنانکه شاهد هستیم دولتها در سراسر جهان روزبهروز بهمثابهی ابزار اعمال زور عمل میکنند. اما برخلاف این پیشبینی، اصل وجود دولت همچنان بدون خدشه مانده است و در سراسر نقشهی جهان سیاسی این دولتها هستند که بازیگران قدرتمند انسانیاند.
در هر ویژگی منفی از روابط قدرت، صورتی از توجیه و تصحیح وجود دارد که آن را از نظر اخلاقی مقبول میسازد.[x] هر منبع قدرت میکوشد به وسائط، از تعلیم تربیت، ارتباطات و مدیا دست یابد و از طریق این وسایل شواهدی از مشروعیت خود را بهنمایش بگذارد. اما آیا این بهتنهایی میتواند دلیل بر مشروع بودن یک قدرت (فردی یا سازمانی و اجتماعی) باشد؟ چنانچه قانونی بودن و شرعی بودن فعالیتهای یک نهادِ قدرت برای توصیف آن نهاد به مشروعیت کافی است، دیگر کمتر میتوانیم نهاد قدرت را بهرغم رفتارهای ناپذیرفتهی اخلاقی و انسانی و یا شکست و هزیمت تاریخی نامشروع و یا غیرِمشروع بنامیم.
مشروعیت دولتها از طریق به رسمیت شناخته شدن حاکمیت کلی سرزمینی آنها حاصل شده است و نقشه، استعارهای است که بر روی آن دولتهای گوناگون با مرزهای متمایز از یکدیگر جدا شدهاند. مسئلهی مشروعیت دولتها تا زمانی که پرچم نماد دولتها بر روی زمین برافراشته است مشروط بهجانب هیچ دولت خاص دیگری نیست. مخالفت یک دولت با دولت دیگر و حتی وقوع جنگ دولتها و در مواردی نابودی دولتها بهمعنی عدمِمشروعیت قابل پیشبینی و مفروض هیچیک از آنها نیست. هنگامی دولت فاقد مشروعیت میشود که پیشاپیش از روی صحنهی واقعی کنار گذارده شده باشد و بهعبارت دیگر، منبع مشروعیت یک دولت فرع بر اضمحلال و نابودی آن بر روی نقشهی جهان است.
نظریهی سرزمینی مشروعیت
مشروعیت قدرت دولت در نظر فلاسفه و علمای سیاسی یک بنیاد کلی و مستقل از دیگر نهادهای تاریخی دولت است. اما نظریهی مشروعیت سرزمینی دولت به بیان میل امر کلی قدرت به امر جزئی و قابلِ اشارهی حد و سرزمین میپردازد. هر حد سرزمینی، حد مشروعیت خاصی که متعلق به دولت آن است را تعیین میکند. بهعنوان مثال، ما مشروعیت دولت آمریکا را به دلیل اختلاف قارهای و سرزمینی متباین بالذات از مشروعیت دولت فرانسه میدانیم زیرا که مشروعیت دولت اخیر مبتنی بر انقلاب فرانسه و مشروعیت دولت آمریکا همان است که توماس جفرسون در نوشتههای سیاسی خود آن را تعریف میکند و مدعی است آمریکا دولتی است که مبنای آن حمایت از حقوق طبیعی و ترویج و بهبود سعادت مردم است و در عین حال ارادهی همین مردم منشاء اقتدار و بهتعبیری مشروعیت این دولت است.[xi]
مشروعیت یک دولت و حاکمیت در مبنا مطلقاً از میثاق بینالملل استنباط نمیشود، بلکه این میثاق صرفاً مؤید و مصدق یک مشروعیت موجود است. چنانچه مشروعیت از بیرون حاکمیت اعطا شدنی باشد نفس این اعطا خود تخطی از احترام به حقوق کشورها و صیانت مشروعیت آنهاست که بنیاد میثاق ملل را میسازد.
آیا بروز خلل در ادارهی امور یک کشور نشانهی نقص در مشروعیت دولت است؟ به یقین چنانچه ادارهی امور توسط یک دولت آنچنان نابسامان باشد که اصل حاکمیت در سرزمین متعلق آن را به تردید افکند بهطور طبیعی موضوع مشروعیت آن دولت در محل و دام تردید گرفتار خواهد شد. این تردید در مشروعیت بیش از آنچه ناشی از نارضایتی عمومی مردم یک کشور باشد که خود البته مهم است (زیرا مردم ناراضی دیگر حضور و مداخلهی جدی دولت را در تنظیم اقتصاد ملی و نظم و نظارت برخورداری اجتماعی آنچنان که باید احساس و ادراک نمیکنند) نتیجهی انضمامی و التزامی رخنه و سستی در اصل حاکمیت است.
موضوع مشروعیت دولت را نباید با مسئله مشروعیت دولتمردان و احزاب حاکم سیاسی یکجا مورد استناد قرار دارد. دولت پرویز مشرف، رئیس جمهور اسبق پاکستان، از حمایت همپیمانان غربی و آمریکایی برخوردار بود و دولت پاکستانی مشروعیت و وجههی منطقهای نسبتاً مقتدری داشت، اما پرویز مشرف در آستانهی زمستان 2014 از سوی دادگاه کراچی متهم به سوء استفاده از قدرت شد (اشاره به حذف مخالفان خود از جمله بینظیر بوتو است). در حالی که دولت نواز شریف همچون دولت سلف خود پرویز مشرف نقش یک دولت بزرگ میلیونی مسلمان در منطقه را بازی میکند و تمایل بر این دارد تا همچنان حلیف و همپیمان آمریکا در مبارزه علیه قدرت طالبان و القاعده باشد. رقیبان سیاسی در یک کشور و یا در منطقهای خاص یکدیگر را بهعدمِمشروعیت عمل سیاسی و یا نفی مطلق مشروعیت منتسب میسازند اما اینگونه انتسابهای متقابل بهمعنی انتفاء مشروعیت دولتها نیست.
از طرف دیگر، وقتی سخن از وجوه مشروعیت ذاتی سرزمینی برای هر دولت میرود نباید این تلقی بهوجود آید که بین حکومتهای گوناگون همچون یک دیکتاتوری نظامی، حکومتهای وابسته و یا حکومتهای ملی در عدم رجوع یا رجوع آنها به قانون اساسی و میثاق ملی و یا دینی آنها هیچ توفیری وجود ندارد. بهعنوان مثال حکومت ژنرال سیسی در حد یک نمونهی و آیینه بارز بحران مشروعیت حاکمیت نظامیان در دو دههی اخیر است و بهرغم تعبیهی قانون اساسی جدید و پشتیبانی عمومی این حکومت توسط حقوقدانان برجستهی دوران پیش از انقلاب ژانویه، با عدم مشروعیت و مقبولیت منطقهای و جهانی بیسابقهای مواجه است که شاید با نقص و عدم مشروعیت حکومت نظامی پینوشه نیز قابل مقایسه نباشد. اما همچنانکه تاریخ گواهی میدهد، حکومت پینوشه برای مدت سه دهه خود را به جهان قبولاند و تحمیل کرد. این احتمال نیز وجود دارد که حکومت سیسی با کمک پنهانی اسرائیل و همراهی عربستان سعودی و در سایهی سازش و سکوت کشورهایی همچون روسیه و ایران وجههی جهانی و چهرهی به هم ریختهی خود را سامان داده و مشروعیت عاریهای جدیدی را برای حکومت مصر استقراض و سازماندهی کند. این مشروعیتِ ساختهشده و مجازی بیش از هرچیز وامدار ژئوپلتیک کشور مصر و سرزمین نیل علیا است و جالب است که همین مفهوم از مشروعیت مجازی و غیرِاصیل دولت نظامیان میتواند به بسیاری از اعمال خلاف قانون دولت سیسی و کشتار مردم، از جمله آنچه در میدان رابعه عدویه رخ داد، صورت قانونی بپوشاند.
بهعقیدهی سون لوگار نظریههای دولتگرا و احتمالاً نظریههای دولتگرای نافردگرا بهتر از دیگر نظریههای حقوقی میتواند بیان یک موضع لیبرالی ذیل چتر حق سرزمینی باشد. به عقیدهی او این موضع لیبرالی میتواند در امتناع با ادعاهای فراوانی باشد که به حقوق سرزمینی گره خورده است، زیرا دولتهای موجود نسبت به شرایطی که نظریهها وضع میکند نمیتواند مشروع باشد. اینجاست که یا باید مشروعیت قدرت دولتها را در حفظ سرحد و سرزمینها چونانکه در عمل پذیرفته بدانیم یا آنکه تسلیم رأی لوگار شویم که دولتهای موجود منطبق با شرایط موضوعهی تئوریها نامشروعاند.[xii]
به عقیدهی روسو، برابری عام و شامل نمیتواند مقدم بر تحقق همهی روابط قدرت باشد، تا اینکه بتوان فرض کرد منشأ قرارداد اجتماعی، وجود یک توافق همیشگی انسانهای برابر دربارهی قواعد قدرت باشد. زیرا چنین توافقی خیالی است و واقعی نیست و بهطور طبیعی چنین قراردادی ممکنالوقوع نیست. روابط قدرت پیشاپیش به هر صورت که باشد از ابتدایی تا پیشرفته، وجود دارد و هیچگاه خلأ محض قدرت وجود ندارد تا مفهوم برابری پیشاپیش انسانها نسبت به توافق و قرارداد معقول و قابل تصور و موجه باشد.
مفاهیم مشروعیت و برابری انسانها بالضروره لازم و ملزوم یکدیگر نیست. میتوان تصور کرد گروهی از انسانهایی را که مطلقاً از یک موضع برابر، توافق در یک امر بنمایند که خلاف اصل عدالت و یا برابری نسبت به گروه و یا ملت دیگر باشد. فضیلت بودن اخلاقی عدالت و برابری، منطقاً مستلزم مشروعیت تمامعیار یک قدرت نخواهد بود. در مقابل، در یک وضعیت مشروع سیاسی امکان دارد مسئلهی برابری انسانها به سبب ویژگیهای فردی و قابلیتهای جنسی و بهدلیل اختلاف معیارها قابل مقایسه و تحقق نباشد.
بنابراین قدرت آنگاه نامشروع مینماید که مناسبات قدرت موجود نتواند میل اجتماعی به قبول عام و عملی فرامین حکومتکننده را بازسازی و تقویت کند و این امر بیش از هر چیز، نشانهی تحول درونی در مناسبات قدرت و آغاز افول قدرت و فروپاشی نظم است. در این هنگام اعتبار مشروعیت یک دولت یا قدرت مورد سؤال واقع شده و وصف نامشروعیت، معنیدار میگردد. بنابراین مشروعیت و عدمِمشروعیت مفهومی ذومراتب و تشکیکی است.
حدود فیزیکی و متافیزیکی دولتها مشروعیت دولتها را تعریف و منعکس میکند. ماکس وبر در تعریف خود از مشروعیت، آن را بهمثابه اعتقاد به مشروعیت فرض میکند. حق فرمان دادن یک قدرت تا زمانی و در حد مکانی که حکومتشوندگان، آن حق را بهنحو ایجابی بپذیرند آن قدرت یا دولت را بهنحو ایجابی مشروع میسازد، در حالی که چنانچه حکومتشوندگان حق فرمان دادن آن قدرت را بهنحو سلبی و اجباری بپذیرند تا زمانی که حکومت و دولت برقرار باشد خدشهی عملی در مشروعیت واقع نشده است و میتوان گفت چنین حکومتی که فاقد مشروعیت ایجابی مورد قبول و توأم با رضایت است اما از حداقل مشروعیت سلبی مورد قبول، بهمعنی رد مجادله و عدم پذیرش عام توسط مردم برخوردار است. بر اساس این مشروعیت سلبی، مردم یا حکومتشوندگان فرامین را در عمل بازمیشناسند و در عمل بدان فرامین احترام میگذارند.
[i]- ریچارد مویر، درآمدی نو بر جغرافیای سیاسی، ترجمهی درّه میرحیدر، ص 281.
[ii]- . Turner, F. J. The Significance of the Frontier in American History, Roport of the American Historical Association, 199- 227.
[iii]- Camilleri, J. A. & Falk, J. (1992) The End of Sovereignlty (Londnn: Edward Elgar), p. 23d7.
[iv]- Camilleri, J. A. & Falk, J. (1992) The End of Sovereignlty (Londnn: Edward Elgar), p. 237.
[v]- Constituent Power and Reflexive Identity: towards an Ontology of Collective Selfhood, Hans Lindale, p. 6.
[vi]- H. Kelsen. The Pure theory of Law (1960) M. Knlght, trans. (Berkeley, CA: Univ of California press, 1970), 291.
[vii]- نمایندگی به ویژگی ذاتی قانونگذاری یعنی اجازه داشتن مربوط است.
[viii]-David Beetham،The legitimation of power, p. 122.
[ix]- ناگفته نماند شکوفایی در برخی کشورها بدون از دست دادن بخشی از سرزمین امکانپذیر نیست. کشورهایی نظیر اسلوونی، کراوسی، استونی و اسلواکی بهرغم آنکه کوچک هستند بدون از دست دادن بخش زیادی از همان حاکمیت ملی که بهسختی به دست آوردهاند نمیتوانستند شکوفا شوند.
[x]- The Legitimacy of Power, p.60.
[xi]- The Political Writings of Thomas Jefferson،edited by Edward Dumbauld, New York: Liberal Arts Press, Year not mentaned, p.79.
[xii]- نگرانی اصلی لوگار از حق دولتها در طرد بیگانگان از سرزمین است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.