شاید قبل از آنکه «سرفرانسیس بیکن» انگلیسی در کتاب «بتهای ذهنی» بگوید: «تمام بتهایی که سنّت را تشکیل میدهد و ما به آنها میگوییم هویت، را باید شکست»، رؤیای شکستن بتهای مزاحم، در نظریه&پردازیهای فیلسوفان غربی شکل گرفته بود. رؤیایی که جهان را یکسره به تکثرِ پیچاپیچ مؤلفههای جهان جدید رهنمون میکرد. قریب به چهار صد سال بعد، هم&وطن بهروزشدهی بیکن، «آنتونی گیدنز»، مشاور ارشد تونی بلر، از تکثرِ جهانی سخن به میان آورد که ظاهراً نسخهی مستعملِ فردیت را به تاریک&خانهی «گامبریج» تبعید میکرد.
البته این پاسداشتِ فردیت، خود خالی از اما و اگر نبوده، و یا لااقل دیگر نیست؛ چراکه حالا به ضرب برهم خوردن نظم سنتی فضا و زمان، حاصل اندیشههای آقایان فلسفهخو، حتی یک شب بعد از صدور احکام فیلسوفانه، گذرش به دباغ&خانهی روزگار میافتد.
بیتردید، پسامدرنیسم ظهور ناگهانی یک اندیشهی بازیگوشانه نبود؛ چراکه سالها پیش، نطفهی آن در زهدان اندیشهی پیامآوران پیشین پرورده شده و به بار نشسته بود؛ این پیامآوران به روایتی، دهها، صدها و هزاران سال پیش، از محصول تازهای دم زده بودند که هیچگاه کهنه نشد: جهانی شدن.
اما داستان رؤیای تغییر جهان، راویان گوناگونی دارد. «توماس کوهن» در روایت ساختار انقلابهای علمی معتقد است، هنگامی که «لاوازیه» هوا را بهصورت اکسیژن دید، دیگر آن هوا، هوای قدیم نیست؛ و این اشارتی است به انگیزهی تغییر جهان برای معمارانی که میخواهند شهروندان تازه متولدشده را در آسمان خراشهای عصر جدید، اسکان دهند؛ و لابد وقتی افراد، شهروند شدند و جهان، از کشف و مشاهده و باور، به کارگاه بزرگ علم و تجربه نقل مکان کرد، پرترهی فرد، سکهی رایج روزگار نو میشود و بار دیگر، «هدونیسم» در کوچهپسکوچههای پسامدرنیسم عربده میکشد. لحظات پُرشوروشوقِ شکفتنِ معنا، جای خود را به لذتگرایی و نفسپرستی میدهد و عشق و تعلقاتِ بدون تاریخ مصرف، سر هر چهارراه افسونزدهای، زنده به فروش میرسد و بیآب و بسمل، به کشتارگاههای دیجیتال فرستاده میشود.
جهانی شدن در عرصهی فرهنگ، چه ارادهی معطوف به همگونسازی فرهنگی جهان باشد چه ایجاد بستر مناسبتری برای گفتوگو و دادوستد فرهنگی و یا ایجاد انگیزهای نیرومند برای همگرایی و جهانگرایی فرهنگی و یا جز اینها، حتماً در روند طولی و عرضی خود، حامل و شامل رخدادهای پیشبینینشده و بروز انگارههای ناگهانی خواهد بود؛ و هرچه این حرکت، در عرضِ جهانِ سیال «هنر» و محصولات آن صورت گیرد، این رخدادها شکل و معنای ویژهتری مییابند؛ چراکه هنر، همواره بهعنوان یکی از مؤثرترین مؤلفههای جریانساز در بستر جهانی شدن فرهنگی، قد کشیده و بالیده است.
حالا دیگر لهجهی نوچ کوکاکولا و طعم متجددانهی مکدونالد قصههای کهنهای هستند که مادربزرگهای عصر پسامدرن برای اطفالِ معلق فضا و زمان تعریف میکنند.
حالا دیگر نمیتوان و نباید جهانِ تشنهی توسعه و تجدد را با یک جرعه کوکاکولا اغوا کرد. حتی هالیوود و راک و رپ هم بوی نا گرفتهاند.
حالا در جهانی اینچنین فشرده و متراکم، که همهی انسانها به هم وابستهاند و محیط اجتماعی و غیرِاجتماعی هر فرد، گسترهای جهانی یافته، باید تعریفها و تأویلها رخت و ریخت خود را عوض کنند. باید تعاریف کلاسیک، اقلیمی و شهودی از هنر و محصولات آن در شعلهی آتشکدهی معابد جدید سوزانده شوند و جادوگران عصر برده&داری مدرن دور آتش بخوانند:... Happy Birthday To You... هنرِ بِرهنگی و بَرهنگی انسانِ تنها و مغبونِ معاصر، تولدت مبارک!
دگرگونیهایی اساسی که از1960 با عنوان پسامدرن و همزمان با اولین گامهای جهانی شدن آغاز شد، انسان را به تنهایی هراسناک و غم&باری دچار کرد. او در همهمه و هیاهوی جمع، آن هم با لفظ پرطمطراق «جهان»، سرگردان، انگشت حیرت به دندان گزید و با خود گفت: «عجب، پس این جلوتی بود که خلوتِ ما را میآشفت؟»
محصولات امروز هنر، در بازارهای از همه رنگ و مسیر سرمایههای بیشمار حرکت میکند. اما در این محصولات از شکوه و ارزشهای اولیه و فطری بشری خبری نیست. زیبایی، اعتبار خود را از دست داده است. آنچه در غرب، روزگاری مُهر و مِهر هنر پیشرو را بر پیشانی داشت، امروزه زیر آروارههای «هنر کیچ» به آدامس جویدهی بیمزهای بدل شده است که دستهای لرزان فیلسوفانِ غمگین، آن را پنهانی زیر میزِ موزههای هنری میچسبانند. محصولاتی که زمانی عین بیهنری محسوب میشد، اکنون هنر پیشرو به حساب میآید. حالا، التقاط و درهم ساختن رازها و رمزها، تقلید شوخیمنشانه از آثار درخشان گذشته و بیهوده انگاشتن آنها، قلب بازار سرمایه را به تپش وامیدارد؛ خون را در رگهای بیرگِ تحمیقِ عصر رخوت و نخوت به جریان میاندازد و اضطرابِ حاصل از تنهایی و تنهایی، و باز هم تنهایی را به کابوسهای انسانِ بیدارخوابِ امروز هدیه میدهد. اما این محصولات برای عرضه، نیاز به بازارهای جدیدتری دارد. در دهههای پیش، فقط ونیز، سائوپائلو، سیدنی و موزهی هنر آمریکایی در نیویورک و چند جای خاص و معروف بودند که با عنوان سالانه و یا دوسالانه، این محصولات را عرضه میکردند، اما در اواخر قرن بیستم بازارهای جدیدتری رخ نمودند. ژوهانسبورگ، گوانگجو، استانبول، دهلی، ملبورن، هاوانا، برلین، داکومنتا، کارنگی اینترنشنال، مانیفستا و...؛ تا جایی که صدای جرینگجرینگ سکههای دادوستد این بازارها، چُرت تنهاترین شهروند سیارهی بیکسی را نیز از هم درید. شهروند یکلاقبای زاویهنشینی که هیچگاه قصد توسعه یافتن نداشت و حتی خوابش را هم نمیدید، از فقر و نکبت و عقبماندگی درآمد و شریک این هنر و سود سرشار جهانی شد!
«ارسطو» آن یادگار عصر جاهلیت فردگرایی (به گمان متجددان عصر عدم قطعیت)، اثر هنری را تبلور احساس و ادراک هنرمند میدانست. اما صاحبان بردهداری پستمدرن که سرزمینِ هنر را نیز زیر چکمههایشان عقیم کرده بودند، اصالت هنر را به اثر هنری تفویض کردند و ناگهان (البته در طول قریب به صد سال) مخاطب شد عنصر اصلی ِاثر هنری؛ و چه خوشوقت شدند جهانیان؛ چراکه این بیان به زبانِ جهانیسازی نزدیکتر بود! (و امان از این سوءتفاهمهای تاریخی؛ چراکه ما همواره جهانی شدن و جهانیسازی را باهم اشتباه میگیریم، یا دوست داریم اشتباه بگیریم، و یا برایمان اشتباه میگیرند...)
اکنون، هنر معاصر غرب، با همهی متعلقات و ملزومات تاریخی و فراتاریخی خود، دچار چالشی بیسابقه است. میگویند وضعیت هنر معاصر غرب، نتیجهی جهانی شدن فرهنگی و اقتصادی است و سیاستها و رویکردهای این وضعیت، روح و اندیشهی هنرمند معاصر غربی را دستخوش دگرگونیهای اساسی کرده است. میگویند هنر معاصر غرب، با مجموعهی امکانات و رسانههای نوینش بر آن است تا همچنان بر مصائب مشهور بشری، همچون آزادی، محیط زیست، خطرات هستهای، فمینیسم، از خودبیگانگی و بسیاری از مشکلات دیگر تأکید کند، آنها را به عرصهی نقد و تحلیل بکشاند و انسان را بر سفرهی سرزمین وعده داده شده مهمان کند، اما بیش از هر چیز، تجاری کردن و عمومی کردن هنر با تأکید آشکار بر بازنمایی مسائل جنسی، جدیترین و عملیاتیترین جنبهی سمتگیری در عرضهی آثار هنری است.
به راستی اکنون، این انسان تنها، این انسان جهانیشدهی تنها، باغِ زیبای ذهنش را در کجا بنا کند؟ چگونه و با چه ابزاری، توسط چه کسانِ اندیشهورز و هنرمندی؟ کجایند نخبههای زیباییشناس که انسان و زیبایی را توأمان شناختهاند و یا در مسیر این معرفت گام برمیدارند؟ کجاست آن اثر هنری که آنی دارد و مرا از بند من، از بندِ امروزِ من میرهاند؛ حالم را خوش میکند و مرا یک چشمِ سیر به دیدن شکفتن و دانستگی دعوت میکند؟ اگر اینها از جهانِ آدمها برنیاید لابد از آدمِ جهانها برمیآید. برآمدن و باز آمدن، بازگشتن و از نو دیدن. شاید این همان جهانی شدن است.
فرهنگ، جادهی ابریشمی است دوسویه و بدون بنبست. آمدورفتهای معقول و معمول و بدهبستانهای مألوف، جزو ارکان اصلی پویایی و تعالی فرهنگ است و این مسیر بهقدر قدمت فرهنگ، همواره فراهم و میسر بوده است. اما آبشخور و انگیزهی این بدهبستان را باید در جای دیگری جستوجو کرد. چقدر از این فرهنگ از سرچشمههای ذاتی ما، یا صریحتر بگوییم، از کوشش و تلاش ما شکل گرفته و مِهر و مُهر ما را دارد؟ چه اندازه از آن را به مدد و همت فرهنگ گرانِ خستگیناپذیر کسب کردهایم و چه مقدار از آن را از سر کمکاری، غفلت و یا سادهانگاری به جبر پذیرفتهایم؟ این سؤالات تکاندهنده، ضرورت بازگشت آگاهانه و از سر شوق را به ما یادآوری میکند. اینک ماییم و کولهبار دیروز و بضاعت امروز. بیگمان با همین کولهبار و تلاش در ارتقاء وضعیت کنونی میتوانیم سهم قابل قبول و مؤثری در این دادوستد داشته باشیم.
از هنر هخامنشی و ساسانی تا نسخههای مصور مانَوی؛ از مکتب بغداد هشتصد سال پیش، تا نگارگری عصر تیموری؛ از طراحیهای رضا عباسی تا نقاشیهای قاجاری؛ از نقاشیهای قهوه&خانهای تا تلاشهای نقاشان نسل بازگشت به خویشتن در مسیر تحول اندیشگی انقلاب و تا نسلی که تازهنفس و جستوجوگرانه از راه میرسند؛ همهوهمه نشاندهندهی این ادای دین مشترک است.
جان کلام اینکه حرکت در این جاده، یکطرفه نیست و جهانی شدن نمیتواند در انحصار یک نظام یا قدرت سیاسی قرار گیرد و ضرورتاً محصول و برونداد این وضعیت باید به طراوت، حیات طیبه و شکوه هیئت انسانی در مقام جلوهای از ذات حضرت باری بینجامد.
باری، اگر جهانی شدن، تنها شدن و تنها ماندن در مغاک پریشانی و بیمعنایی است؛ اگر جهانی شدن، دور شدن از مرزهای زیبامنشانه و اعلام انزجار از فطرت انسانی است؛ و اگر جهانی شدن، همسرایی دستهی کورانِ کَر است، نه، این غذای شور شبزده را به سفرهی دیگری ببرید.
اما غافل مباش که من خود جهانی دارم و جهانم آسمانی دارد و خورشید و ماهی، شاهی دارم کریم و شفیق؛ و این شاهِ ماهِ بخشنده، عشقی دارد بیتمام، به همهچیز و همهکس.
راستی، چرا در عالم پستمدرن، انسان غربی، دین و اسطوره را در هنر میجوید و از آن پناه میخواهد؟
راستی، آیا هنوز و همچنان دین و معنویت، نیاز همچون نانِ شب انسانِ پریشان و گمکردهمعنای امروز نیست؟
معنویت ازلی و ابدی، همان زره پولادینی است که مرا در برابر «من» حفظ میکند؛ این «من»، منِ سرگردانی است که در بازی&گوشی کاهلانهی خود، لحظاتی از خود غافل میشود، گم میشود، خود را گم میکند و... دوباره خود را مییابد.
من طی سالها، شیفتهی همین بازیافتن خود بودهام. اصلاً به خاطر همین بازیافتن است که هیچگاه بهتمامی در هنر و فرهنگ تمدن غرب ادغام نشدم و پس از طی دورهی محکومیت جاهلانه، دوباره به خویشتن بازگشتم.
اما اگر جهانی شدن، کشف دوبارهی من است، کشف دوبارهی جهانی است که برساختهی رؤیای اصیل من به سمت طلوع تعالی است، من میخواهم جهانی باشم. و چرا نباشم؟
اکنون که ضجهی این جهانِ تنگ و غمزده، در عصر شامگاه بتهای شرقی و الگوهای مطلق و انسانکُشِ فرهنگ مدرن غربی، گوش تقویمها را پر کرده است و ساعت شنی اندیشههای پوچانگارانهی بیاحساس، از هیجان بازایستاده، هنگام آن نیست تا بر قلهی آدمیت عالم بایستم؟ آیا وقت آن نرسیده است که صدای رسای انقلاب بزرگ «زیبایی» باشم؟ آیا آن لحظه فرا نرسیده است که جهان، نظارهگر هنرِ زمینیانی باشد که کاکلشان را ابرها شانه میزند؟
آیا باید هنوز هیبت ترسناکی که مصنوع ذهن سکهخوارِ اقتصاد مدرن است و آدمیان را از مهربانی، معنا و عشق میترساند، مجوز عبور و اسم شب باشد؟ آیا معرفتی که از سرچشمهی ذکر، در کاشیهای الله و محمد و علی تکرار میشود، نیازِ آدم و عالم گرفتارِ روزمرگی و محصور در ایسمهای تاریخ گذشته نیست؟
چه دیده و ایدهای بلندمرتبهتر از شکوه و جبروت زیبایی؟
چه آفتابی تابندهتر از بندگی خدایی مهربان که انسان را در قاب جلال و جمال به هستی هست مینمایاند.
آیا ذاتِ این زیبایی، تماشاچیانی از اقصی نقاط جهان نخواهد داشت؟ کدام جهان است که تشنهی تشنگی نیست؟ تشنگی نابی که «فرات» بهانهی آن است و «حسین» ذکر پُرشور آن، و کدام جهان است که نخواهد این سیراب شدنِ بیتمام را؟
کدامین هنر، بیذکر نامِ حضرت عالمتابِ عشق، در مشهدِ پیکر هزار شرحهاش، ماندگار میشود؛ زبانِ جهانی ترویجِ زیبایی میشود و تا ابد میدرخشد؟
بیتردید حضورِ معنا و گسترهی بیانی این معنا، فضا را فراختر و قضا را گشادهدستتر خواهد کرد. با استقرار دوبارهی زیبایی ناب، حرکت و برکت بر پردههای هنرمندانه نقش خواهد شد.
اما بدانم؛
بدانم که تقلید، مرا افسون خواهد کرد. مگر میشود با روح و سلیقه و رنگ&وروی غربی، رخت و ریخت اندیشه و نیاز ما فراهم آید؟ چگونه حیات و حیاط من در معماری تنگ و تروک پسامدرن جای میگیرد؟ کجای اندوه من در آینهی غولهای آدمنمای مدرن ذوب میشود؟ آیا مگر انسانوارههایی که از زباله ساخته میشوند میتوانند سنگ صبور من باشند و آیا حمایت دولتی و رسمی در خصوص همین الحان نامأنوس، تحت هر عنوان و برای هر هدف بیریشهای میتواند برای من مأمنی باشد که قرنها در پی آن بودهام؟
بدانم که مکاتب ورشکسته و نخنمای هنری، مرا به سکهی سیاهی خواهد فروخت.
بدانم که از کجا آمدهام. آیا نقش و نقاش در من مبرهن و درخشان است؟
جهانِ رنگهای من استعداد شکستن مرزها را داشته و دارد. من به شمایل مقدسِ معنا معتقدم و برای شَنگَرفی با وقار و سبز زمردی شکوهمند و آبی فیروزهای معصوم و طلایی ناب احترام خاصی قائلم. بینندگان آثار من محترمند؛ واقعاً محترمند. بینندگانی از هر زمان و هر جغرافیا. من برای آدمهایی که مقابل نقاشیهایم میایستند و از فرط هیجان بغض میکنند، خون گریه میکنم. آری، بهراستی آدمی، ایستاده بر آستان جهان، خون میگرید. دیدن دردهای آدمیان دلِ کوه میخواهد. آن وقت است که امید و شادمانی، حتی در یک تابلوی کوچک نقاشی، حکم کیمیا را پیدا میکند.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.