نخستین تصوری که از تاریخ به ذهن متبادر میشود، تاریخ بهمثابه سرگذشت تغییرات جهان است. در این معنا تاریخ چیزی نیست جز سرگذشت وقایع یا رویدادهایی که مستقل از سوژه اتفاق میافتند و علم تاریخ، عمدتاً خود را متولی روایت کردنِ چنین قرائتی از تاریخ میداند. این تاریخ که نمونهی اعلایش تاریخِ به اصطلاح طبیعی است، در حقیقت نه تنها زمانی که از سرگذشت فلان کهکشان در میلیاردها سال نوری پیش یا انقراض بهمان گونهی دایناسوری در میلیونها سال پیش سخن میگوید، بلکه حتی زمانی که از تاریخ بشری و سرنوشت تمدنها و جنگها سخن میگوید، بازهم وقایع را مستقل از خود بیانِ آنها تصور میکند. آرمان این قرائت از تاریخ تنزل دادن نقش مورخ به راوی محض یا وضعیت انفعال مطلق سوژه است. در این معنا هرچه فردِ مورخ، خود یعنی ایدهها و اغراض شخصی یا مناسبات فرهنگی و اجتماعی خود را کاهش دهد و بر بیطرفی خود در مقام ناظر محض تأکید ورزد، روایتی صادقانهتر از وقایع به دست خواهد داد. لازم است به منظور تحلیل بیشتر این قرائت شایع از تاریخ، اندکی عمیقتر رویم و مبانی متافیزیکی آن را مورد واکاوی قرار دهیم. اندیشه و رویکردی را که به استقلال مطلق امور و اشیاء از انسان، و آرمانی ساختن نقش ناظر بیطرف یا سوژهی پذیرنده باور دارد، در ساحت فلسفه، «رئالیسم» مینامند.
رویکرد رئالیستی که دهها قرن بر تاریخ اندیشهی بشری حاکم بود و علیرغم انتقادات متعدد مطرح شده بر علیه آن، همچنان در اذهان عرفی با قوت به بقای خویش ادامه میدهد، با تأکید بر شکاف میان دوگانهی سوژه و ابژه، نقش و ملاک اصلی را به ابژه نسبت میدهد. به بیان دقیقتر، ملاک صدق یک گزاره در رویکرد رئالیستی، تنها و تنها انطباق آن بر ابژهی عینی مستقل و بیرونی است. گویی «عین» یا ابژهای مستقل از ذهن ما وجود دارد و تنها وظیفهی ما تلاش برای بازنمایی آن است. این رویکرد رئالیستی، چه در اشکال خام و سادهاندیشانهاش و چه در اشکال پیچیدهتر اخیرش، در حوزهها و ساحتهای مختلف، تجلیهای مختلفی دارد. برای مثال در هنر خود را در قالب نوعی بازنماییگرایی(representationalism) و در ساحت جامعهشناسی، خود را در انواع مختلف رویکردهای پوزیتیویستی نشان میدهد. در حوزهی تاریخ نیز این رویکرد تا حد قابل توجهی بر آنچه علم تاریخ میدانیم، حاکم است.
همانطور که از مباحث فوق برمیآید، انتقاد اصلی نسبت به این رویکرد رئالیستیـطبیعیـپوزیتیویستی، این است که سوژه را به حد صرف «ذهن شناسنده» و پذیرنده فرومیکاهد.
در این معنا گویی سوژه و حتی نوعِ مشاهدهاش هیچ ربطی به ذات مستقل رویدادها ندارد. سوژهی ایدهآل نه سوژهی فعال، بلکه منفعل است که نقش و تاثیرگذاری خود را به حداقل ممکن برساند. در اینجا یک پیشفرض متافیزیکی بنیادین و اسطورهای وجود دارد و آن هم امکان بازنماییِ جهان بدون سوژه است.
در این تاریخ حتی زمانی که انسانها و تاریخ بشری روایت میشود، گویی در مورد اشیاء، دادهها و موجودیتهای کمّی سخن به میان آمده است. برای گذار از این نوع تاریخ نیز، ما نیازمند رفتن به اعماق متافیزیکی و به دست دادن قرائت دیگری از رابطهی سوژه با جهان هستیم که تجلی آن در عرصهی تاریخ از شکل خاص تاریخ طبیعیـپوزیتیویستی فراتر رود.
انتقادات فراوان مطرح شده علیه رویکرد رئالیستی نسبت به جهان، اندیشه را به این سو سوق داد که اسطورهی استقلالِ ابژه را مورد انتقاد قرار دهد و در نتیجه به شکل خاصی از ایدهآلیسم و ابتنای ابژه بر سوژه گذر کند. از این منظر، راوی تاریخ نه بازنماییکنندهی محض، بلکه در عین حال برسازندهی تاریخ است. سوژه همواره بر ابژه تأثیر میگذارد و اسطورهی ابژهی مستقل، چیزی نیست جز برداشتی خام و سطحی از تجربهی سوژه نسبت به جهان. شاید ذکر این نکته چندان خالی از لطف نباشد که امروزه این مسئله در ساحت علوم تجربی نیز مطرح شده است. برای مثال در مقیاسهای بسیار ریز میکروسکوپیک یا حتی ریزتر، ابزار مشاهدهی ما در خود شیءِ موردِ مشاهده تأثیر میگذارد و در نتیجه آنچه که در سطح اتمها مشاهده میشود، نه لزوماً حقیقت وجودی ابژههای مستقل، بلکه تأثیر خود ابزار شناسایی ما بر آنهاست.
گویی ما در ظریفترین تحقیقاتمان و در عمیقترین زیرلایههای اشیاء، تنها مشغول مشاهدهی خود هستیم. به هر حال، هرچند باید دقت کرد که این رویکرد در اشکال افراطیاش (مانند فلسفهی بارکلی یا نوشکاکان) میتواند به نوعی سولیپسیسم (منتنهاانگاری) محض فروبغلطد و تمام راههای ارتباطی فرد با جهان را مسدود کرده و کل جهان را به ذهن فرد تقلیل دهد و صراحتا مانند بارکلی ادعا کند که «وجود همان ادراک شدن است»، اما در عین حال این رویکرد میتواند همانگونه که هگل نیز خاطرنشان میسازد ما را به عینیتی رهنمون سازد که نه مطلقاً مستقل از سوژه باشد (رئالیسم افراطی) و نه مطلقا وابسته به ذهن فرد باشد. در اینجا میتوان از اصطلاح کلیدی بینالاذهانیت یا بیناسوبژکتیویته(intersubjectivity) سخن گفت. در این سطح ملاک حقیقت نه در ابژهی به اصطلاح مستقل و نه در ذهن منِ فردی، بلکه در نوعی سازگاری دیالکتیکی میان اذهان درککننده نهفته است که هگل آن را روح مینامد.
حال به بحث تاریخ بازگردیم.با تکیه بر مباحث نظری فوق، میتوان در ساحت تاریخ نیز، در مقابل دیدگاه پوزیتیویستی مبتنی بر جهانبینی رئالیستی، از دیدگاهی نوین و مبتنی بر جهانبینی ایدهآلیستی دفاع کرد. در واقع روایت تاریخی بیان ابژه در دریچهی فهم و برداشت انسانی است و در یک کلام تاریخ اساساً مقولهای است در افق بشر. هر رویکردی که بخواهد حضور بشر را به صرف ناظر بیطرف یا بازنمایانندهی یک رویداد یا ابژهی مستقل فروبکاهد، از اساس چیزی جز خودفریبی و قلب حقیقت نیست. هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی روح دو علم ایجابی را قویاً مورد حمله قرار میدهد، یکی ریاضیات و دیگری تاریخ (در همین معنای رایج) و نشان میدهد که اتفاقا این شکل از تاریخ رئالیستی است که نهایتا بدون توجه به ضرورت درونی امور، به نتایج خودسرانه و دلبخواهی دست مییابد و آنها را به نام حقیقت مستقل و پوزیتیویستی جا میزند:
«اگر بخواهیم مختصراً اشاره کنیم، تا جایی که حقایق تاریخی مدنظر است، بهسادگی پذیرفته شده است که تا آنجا که به وجه مطلقاً تاریخی آنها نظر داشته باشیم، این حقایق به نوعی وجود جزیی [یا فردی]، [و همچنین] به وجوه حادث و دلبخواهیِ نوعی محتوای داده شده مربوطند که فاقد هرگونه ضرورتی است. اما حتی چنین حقایق روشن و آشکاری، مانند آنها که در بالا ذکر شدند، بدون حرکت خودآگاهی [قابل حصول] نیستند».
بنابراین همانگونه که هگل نیز به درستی خاطرنشان میسازد، اولاً حقایق تاریخی در این معنای رئالیستی، صرفا حادثی و دلبخواهی هستند و به همین دلیل ضرورت عینی آنها پنهان باقی میمانند، و ثانیاً علیرغم تمام دعاوی مبنی بر بیطرفی مورخ یا در پرانتز قرار دادن ناظر، حتی بازنمایی و بیان ابژه یا واقعیتی خارجی، نهایتا چیزی جز حرکت خودآگاهی نیست.
به منظور روشنتر شدن این تفکیک میتوان به سراغ ریشهشناسی لغوی خود واژهی تاریخ رفت. در زبان آلمانی دو معادل برای تاریخ وجود دارد. یکیhistorie که ریشهی یونانی دارد و به معنای تحقیق، پژوهش و تحقیق و روایت است که بیشتر به «دانش تاریخ» شباهت دارد؛ و دیگریGeshichte که به معنای سرگذشت، داستان، روایت و توالی رویدادهاست. نکته اینجاست که مفهوم هگلی تاریخ، به تعبیری، جامعِ هر دو معادل فوق است. این نکته، کلیدی به دست ما میدهد تا این دعویِ غالباً مناقشهبرانگیز هگلی را بهتر درک کنیم که «هرآنجا که روایتی وجود ندارد، تاریخی نیز وجود ندارد». و این امر نیز ما را به فهم این عبارت مشهور و البته مناقشهبرانگیزتر هگل سوق میدهد که «تاریخ امری مطلقاً انسانی است». در واقع انسان تنها تاریخ را روایت نمیکند، بلکه آن را برحسب ذات خویش برمیسازد و همین جاست که روند تاریخ سیری صعودی مییابد. تاریخ طبیعی، یعنی تاریخ مبتنی بر تغییرات طبیعتِ به ظاهر مستقل، روایتی مدور و تکرار شونده است (برای مثال میتوان به حرکت سیارات یا تغییرات فصول در طبیعت اشاره کرد. به همین دلیل است که هگل در درسگفتارهای فلسفهی تاریخ، دگرگونی تاریخ را از دگرگونی طبیعت متمایز میسازد و ادعا میکند که «دگرگونی تاریخی پیشرفتی بهسوی چیزی بهتر و کاملتر است، حال آنکه دگرگونی در طبیعت، تنها یک دایرهی همیشه تکرارشونده را نمایش میدهد». و باز هم به همین دلیل است که در پدیدارشناسی روح، تاریخ نه از خلق جهان یا انفجار اولیه (بینگ بنگ)، بلکه از نبرد دو خودآگاهی بر سر بازشناسی آغاز میشود.
تاریخ، سرگذشت روح جهان است. به بیان دیگر تاریخ آن چیزی است که بر جهان گذشته است. این جهان اما نه صرفا جهان ذهنیت محض انسانی است و نه صرفا جهان عینیت فیزیکی محض است، بلکه روح ذاتا چیزی نیست جز سنتز دیالکتیکی این دو: سنتزی که در طول تاریخ به پیش آمده است و بیشتر و بیشتر تحققیافته است. به همین دلیل است که تاریخ، در این معنای دوم، پیش از سوژهی انسانی وجود ندارد. هگل در بطن این تاریخ نوعی غائیت درونی را تشخیص داد و به کمک آن به تحلیل تاریخِ تاکنون سپری شده و سپس پیشبینی مسیر آتی آن پرداخت.
بنابراین ایدهی تاریخ طبیعی، ایدهی تاریخ منهای انسان، ایدهی تاریخ در معنای رئالیستی یا پوزیتیویستیاش از اساس نه تاریخ، بلکه توهمِ به ظاهر علمی از سرگذشت وقایع است. تاریخ راستین تنها از بطن روایتگری انسان در ساحت بیناسوبژکتیویته میگذرد. انسان همواره بهطور توأمان هم ناظر تاریخ، هم راوی آن و هم در عین حال برسازندهی آن است. تاریخ چیزی نیست جز آگاهی سوژهی انسانی نسبت به یک واقعه، یعنی نسبت به نسبتش با یک واقعه؛ و در این معنا تاریخ همواره با خودآگاهی جامعهی بشری پیوند میخورد و در سطح اعلایش با خودآگاهی روح جهان نسبت به خویشتن. بنابراین هر تاریخی تاریخ انسان است، حتی اگر به میلیاردها سال پیش از پیدایش انسان یا میلیاردها سال پس از انقراض وی مربوط باشد، چراکه تاریخ نه با سلسلهی رویدادها، بلکه با روایت است که حقیقت مییابد. تاریخ در این معنا (تاریخ روحانی) میتواند وجهی تئولوژیک پیدا کند و با خروج از گذران دورانی امور طبیعی و گردش دورانیِ بیپایان افلاک به نوعی تاریخ «صعودی» به سوی امر مطلق، و با هدف مطلق شدنِ جهان بدل شود که همانا مطلق شدن جهانِ انسان یا مطلق شدنِ خود انسان است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.