مسئلهی علوم انسانی و اجتماعی اسلامی و طرح آن در شرایط و زمانهی مابعد انقلاب اسلامی ایران صرف نظر از روایتهای مختلفی که از آن میشود، با مفاهیمی چون «علم بومی» و «علم دینی» و نظایر و مشتقات آن گره خورده است
و در حالی که سابقهی طرح این دو مفهوم، و مفاهیم و اصطلاحات مرتبط با آن عمری به مراتب طولانیتر از عمر چند دههای انقلاب اسلامی داشته و گسترهی جغرافیایی به غایت گستردهتری از محدودهی جغرافیایی ایران و حتی جهان اسلام را در برگرفته و دغدغهی بسیاری از اندیشمندان با مذاهبی دیگر از جمله مسیحیت را نیز به خود معطوف داشته است؛ اما طرح آن در جامعهی مابعد انقلابی ایران شرایط ویژهای را برای تعریف آن متناسب با مقتضیات سیاسی و اجتماعی این دوره موجب میشود که ویژگیها و مختصات خاصی را برای آن به وجود خواهد آورد. سابقهی طرح این مفهوم و تجربهی آن در دههی اول و اولین سالهای عمر انقلاب اسلامی در چارچوب انقلاب فرهنگی، اعم از اینکه آن را موفق و مثبت، یا ناموفق، شکست خورده، ناکارآمد و منفی قلمداد و ارزیابی نماییم نیز نمیتواند دستمایهی مناسبی برای درک ضرورت و تعریف علوم انسانی و اجتماعی در برههی کنونی باشد؛ چه آنکه آن تجربه بهسبب عمر کوتاه انقلاب و عدم درک برخی ضرورتها و شرایطی که تنها با گذر زمان برای انقلاب و اندیشمندان آن به اقتضای درک ناکارآمدی نهادها و ساختارهای سنتی از یک سو، و مدرن از سوی دیگر و تعارضات آنها با تحقق حکومت دینی و نیل به اهداف و آرمانهای اسلامی حاصل میشد، و نیز خلاصه شدن آن فرایند به حل چالشهای سیاسی و نظامی و عمدتاً ایدئولوژیک و عقیدتی در دانشگاهها، منجر به رویکردی حداقلی و البته عقیم و ناکارآمد در مواجهه با علوم مدرن و بهویژه علوم انسانی و اجتماعی مدرن میشد که نمیتواند پاسخگوی نیازها و اقتضائات و شرایط کنونی انقلاب اسلامی و سیر تطور آن در پیمودن مسیر جدید گشوده شده در تاریخ در طلیعهی بهمن 1357 باشد.
برای درک این ضرورت و بنای تعریفی مناسب و کارگشا از علوم اجتماعی اسلامی در جهت صیرورت تاریخی انقلاب اسلامی ناگزیر از مروری هرچند اجمالی از نقش و جایگاه علوم انسانی و اجتماعی در تجربههای موجود و دم دست آن هستیم و در این میان آن چه دم دستتر از همه به نظر میآید تجربهی غرب مدرن و جایگاه علوم انسانی و اجتماعی در تاریخ تحولات و تطور تمدنی آن است. این مسئله همچنین از حیث جایگاه و نقشی که این علوم به سبب ریشه دواندن در نظام دانشگاهی ایران و نقشآفرینی آن در برنامهریزیها و سیاستگذاریهای اجتماعی در عرصههای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی ایفا میکنند، از اهمیت برخوردار است.
مجموعهی علوم انسانی و اجتماعی در جامعهی مدرن چند کارویژهی مهم و اساسی را برای آن به انجام میرساند که برخی از آنها کارکردهای معرفتی و برخی دیگر کارکردهای عملیاتی و پراتیک هستند که توسط حوزههای مختلف این علوم شامل فلسفه، تاریخ، روانشناسی، جامعهشناسی، اقتصاد، مجموعهی علوم سیاسی، مدیریت و... برآورده میشود.
یکی از مهمترین کارکردهای این علوم ارایهی تصویری از هستی و انسان است که از آنها به هستیشناسی و انسانشناسی نام برده میشود.
در حالی که این دو مهم در فرهنگها و اجتماعات پیشامدرن به وسیلهی نظامهای معرفتی دینی و شبهدینی یا اسطورهای و مشرکانه به انجام میرسید، در جهان مدرن که با پشت کردن به انواع این معرفتها همزمان و همراه است، این مهم و ارائهی تصویری همخوان و همجهت با رویکرد انسان مدرن در حال ظهور در ابتدا بر عهدهی عقل منقطع از معرفت قدسی و در ادامه و پس از به چالش کشیده شدن معیاریت عقل و عقلانیت بر عهدهی تجربه و علم تجربی گذاشته میشود. در این میان علاوه بر آنکه باید به نقش و جایگاه علوم انسانی و اجتماعی واقف بود که بهویژه پس از افول عقلگرایی و روی آوردن به تجربه و علم تجربی از جایگاه ویژهای برخوردار شدند، باید به نقش علومی چون فیزیک و زیستشناسی اشاره کرد که به سبب رویکرد مادی و ماتریالیستی جهان مدرن از شأن درخوری برخوردار شدهاند و سعی در ارائهی تصویری از آغاز و انجام جهان و انسان و معنابخشی به هستی و زندگی انسان داشتهاند.
دو جريان معرفتي عقلگرايي (راسيوناليسم) و حسگرايي (آمپريسم) بهعنوان شاخههای اساسی معرفتشناسی مدرنیته كه به اين ترتيب بر انديشهي بشر مدرن حاكم شده و هر دو در اثر ضعف معرفتشناختي، در برابر تهاجم انتقادهاي وارده به آنها، ارزش جهانشناختي خود را از دست دادهاند، هر كدام داعيهاي را دربارهي جهان مطرح مينمودند؛ داعيهاي كه وجه مشترك آنها نفی عملي و علني هرگونه واقعيت ماورايي است كه در حيطهي شناخت اين دو در نميآمدند.
انساني نیز كه در انديشهي مدرن و در چارچوب معرفتشناسي آمپريستي و هستيشناسي ماترياليستي تعريف ميشود، انساني است كه تنها وجود مادي او مورد توجه قرار ميگيرد و به عبارتي او نيز همانند ساير ابعاد و موجودات هستي در ماده خلاصه ميشود و مبدأ و منتهاي او در همين عالم جستوجو ميشود.
از حیث اجتماعی و شناخت حیات اجتماعی انسان نیز در حالی که در ابتدای دوران مدرن نقش فلسفهی تاریخ و پس از آن فلسفهی اجتماعی پررنگ بوده، پس از و در امتداد آن باید به اهمیت علوم اجتماعی و بهویژه جامعهشناسی در دورهی مدرن، و پس از آن مطالعات فرهنگی در مطالعات پستمدرن و از پس چالشهای مطرح شده برای علم تجربی در سیمای کلی آن و بهویژه برای علوم اجتماعی متفتن بود. در یک تقسیمبندی کلی و البته همراه با مسامحه، نقش هستیشناسی در دوران مدرن عمدتاً بر عهدهی فلسفه و نیز علومی چون فیزیک بوده است؛ در ابعاد انسانشناسی نقش شاخههایی چون زیستشناسی، روانشناسی و مطالعات باستانشناسی -که در صدد کشف مراحل تطور انسان از حیوان بوده و در جستوجوی نیای انسان در ارتباط با نظریههای تکاملی مطرح در زیستشناسی بودند- و انسانشناسی فرهنگی و تاریخ تمدن و نظایر آن را برشمرد. همچنان که پیش از این گذشت در ابعاد اجتماعی نیز در برهههای مختلف باید از نقش فلسفهی تاریخ، و نیز فلسفهی اجتماعی که میتوان برخی از مشهورترین افراد آن را از قبیل هگل، اگوست کنت، و کارل مارکس مورد اشاره قرار داد، سخن به میان آورد.
نکتهای که در اینجا باید به آن اشاره داشت این است که این علوم علیرغم اختلافاتی که هر از چندی به سبب نقصانهای معرفتشناختی و محدودیتهای روششناختی و ضعفهای نهفته در تجربهگرایی و حسگرایی در یافتههای آنان ظهور میکند، سعی نمودهاند تفسیر و تصویری یکسره مادی و فارغ از ماوراءالطبیعه برای هستی و انسان ارائه دهند، به گونهای که به تعبیر ماکس وبر از آن افسونزدایی شود. به عبارت دیگر علیرغم وجود اختلافاتی گسترده در نظریهها و مدعیات این علوم، آنها را باید از این حیث هماهنگ و همسو و دارای وحدت هدف و رویه مشاهده نماییم.
بر اساس آن چه گفته شد میتوان چنین نتیجه گرفت که آنچه علوم مدرن بهصورت عام و در صورت کلی آن و علوم انسانی و اجتماعی مدرن بهصورت خاص از هستی و انسان ارائه میدهند تصویر و تفسیری تماماً سکولار است. آغاز و انجام هستی و انسان در این تصویر در همین جهان مادی خلاصه شده و افقی فراسوی آن به چشم نمیخورد.
این چشمانداز سکولار نقش خود را بهویژه در مسیری که علوم انسانی و اجتماعی در حوزهی برنامهریزی و سیاستگذاری اجتماعی طرح میکنند نشان میدهد.
عمده کارکرد علوم اجتماعی را در چگونگی رسیدن به اهداف اجتماعیای که در اندیشهی مدرن بهعنوان مطلوبیتهای زندگی انسان در نظر گرفته شدهاند، به حساب آورد. حوزههای مختلف علوم اجتماعی از قبیل اقتصاد، علوم سیاسی، مدیریت و بخشهایی از جامعهشناسی را باید عهدهدار این نقش و برآوردن کارکردهای ذکر شده محسوب کرد.
در حالی که ظهور و پیدایش معضل، طبیعیِ همهی فرهنگها، جوامع یا اجتماعات است، اما تناقضهای نهفته در بطن اندیشهی مدرن، که از جملهی آنها باید به تناقض فردگرایی افراطی برخاسته از اومانیسم عنان گسیخته و عریان مدرن با حیات اجتماعی و الزامات زندگی گروهی و جمعی انسان و بهعبارتی تعارض «فرد» و «جامعه» یکی از مهمترین و شاید عمدهترین و یکی از بنیادیترین تعارضهایی که دیگر تعارضهای اجتماعی از آن ریشه میگیرد و نیز چالشهایی چون یکپارچگی فرهنگی و در مقابل آن تکثرگرایی فرهنگی، بحران ناسیونالیسم و... اشاره کرد، که در طول حیات چند صد سالهی آن در صورتها و شمایل مختلف و متنوعی خود را آشکار ساخته است. این چالشها و معضلات یکی از عمده منابع تولید مسئله برای علوم انسانی و اجتماعی مدرن برای نظریهپردازی و تولید علم بوده است.
بهعلت فقدان مرجعیتی مشخص در تعیین سازوکارهای معین برای دستیابی به هدفهای اجتماعی و بالاتر از آن تفاوت و حتی بعضاً تعارض در تعریف عملیاتی همین اهداف، علیرغم این وفاق در ارزشهای بنیادین و اهداف غایی مبتنی بر بنا و تأسیس بهشت زمینی در اندیشهی مدرن، غرب مدرن در طول حیات خود شاهد پیدایش ایدئولوژیها و برنامههای عمل سیاسی و اجتماعی متعدد و بعضاً متعارض بوده است. این تعارض در برنامهی عمل اجتماعی خود منجر به شکلگیری نظریههای متعدد و متکثر اجتماعی در حوزههای گوناگون فرهنگی، سیاسی و اقتصادی شده و آزمون و خطای انسان غربی در چارچوب این نظریههای بدون مرجع و فاقد قطعیت، خود مسائل متعدد اجتماعی را در حوزههای مذکور و در تکمیل عوامل دیگر ایجاد کرده است که خود این مسائل، موضوعات پژوهشها و نظریهپردازیهایی در علوم انسانی و اجتماعی بوده است. شاخصترین رشتهها در اتباط با این نقش، جامعهشناسی است که اساساً شکلگیری آن در این جهت ارزیابی میشود.
عوارض و پيامدهاي منفي رخدادها و دگرگونيهایی چون - انقلابهاي سياسي، انقلاب صنعتي و پيدايش سرمايهداري، پيدايش سوسياليسم، شهرگرايي، دگرگونيهاي مذهبي و رشد علم بهعنوان مسئلهي تحقيق در ظهور جامعهشناسي مؤثر واقع ميشود و جامعهشناسان را بر آن ميدارد تا براي رفع اين نقايص و آسيبها از متن جامعه دست به چارهجويي بزنند. پيامدهايي مانند فروپاشي نظم در جامعه و تضعيف پايههاي وحدت اجتماعي، پيدايش نابرابريهاي اجتماعي در نتيجهي ظهور سرمايهداري و در پي آن، ظهور جنبشهاي كارگري و جنبشهاي گوناگون راديكال ديگر كه هدفشان سرنگوني نظام سرمايهداري بود، گسترش شهرها و پيدايش فهرست پايان ناپذيري از مسائل شهري، از ازدحام جمعيت و آلودگي گرفته تا سروصدا و تراكم وسايل نقليه، رشد مناطق حاشيهاي و افزايش انحرافات و كجرويهاي اجتماعي در اين مناطق و نيز محيط شهري كه در نهايت مكتب شيكاگو با هدف تحقيق در اين مسائل و ارايهي راهحلهاي مناسب براي آن شكل گرفت؛ تلاش براي يافتن جايگزيني مناسب براي دين در جامعهي مدرن كه در اثر مدرنيزاسيون و سكولاريزه شدن جامعه تأثيرگذاري اجتماعي و كاركردهايش را از دست داده بود و... مهمترين مسائل براي جامعهشناسان ابتدايي و بنيانگذاران اين رشته بوده است.
تغيير نگاه انسان به خود و جهان و تأكيد بر فردگرايي و لذتگرايي و منفعتجويي انسان در قالب فرايندهايي كه پيش از اين ذكر كرديم، منتهي به پيدايش آسيبهايي در متن جامعهي نوين گرديد، كه خود اين آسيبها عكسالعملهايي را عليه جريان روشنگري برانگيخت كه ايدهي اصلي آنها را - با يك رويكرد محافظهكارانه و رمانتيكگرايي نسبت به گذشته- آرزوي بازگشت به گذشته و آرامش و هماهنگي دوران قرون وسطي تشكيل ميداد.
شكلگيري و پيدايش جامعهشناسي در فرانسه- كه بهعنوان مهد جامعهشناسي مدرن شناخته ميشود- در پي برخورد اين دو نوع نگرش و به عنوان فراوردهي برخورد آن دو شكل گرفت. جامعهشناسي از يك سوي خود را متعهد به آرمانهاي روشنگري ميبيند و علاوه بر آنكه به نفي آن نميپردازد بلكه براي خود اين رسالت را قائل است كه موانع موجود بر سر راه مدرنيزاسيون را بهعنوان راهكاري براي تحقق آرمان روشنگري از بين ببرد. از سوي ديگر جامعهشناسي در عين تعهد به آرمانهاي روشنگری و نفي ديدگاههاي محافظهكارانه ناظر به نفي روشنگري و لزوم بازگشت به گذشته، از برخي از وجوه و ديدگاهها و مباني نگرشهاي محافظهكارانه تأثیر بسيار پذيرفته بود.
بر اساس آن چه گفته شد بهطور خلاصه و در یک جمعبندی میتوان نقشها و کارکردهای زیر را به مجموعهی علوم انسانی و اجتماعی غرب نسبت داد:
ترسیم هستیشناسی و انسانشناسی مدرنیته که در عین آنکه ماحصل کارکرد این علوم است، پیشنیاز و مقدمهی آنها نیز به حساب آمده و رابطهی میان آنها دوسویه و متقابل است.
هدفگذاری تاریخی و اجتماعی کلان متناسب با هستیشناسی و انسانشناسی مدرن در چارچوب نظریههای فلسفهی تاریخی، اتوپیاپردازیهای فلاسفه و اندیشمندان مدرن و فلسفههای اجتماعی؛ و در پی آن هدفگذاریهای خرد و عملیاتی در حوزههای مختلف فرهنگی، سیاسی و اقتصادی که در شاخههای متأخر و البته منتظم علوم اجتماعی غرب نظیر اقتصاد، جامعهشناسی، مدیریت و... به انجام میرسد؛
نظریهپردازی بهمنظور سیاستگذاری و طرح مسیر و فرایند نیل به اهداف خرد و کلان اجتماعی؛ و در نهایت؛
نظریهپردازی و تولید علم برای حل مسائل، چالشها و معضلاتی که در راستای نیل به اهداف مطلوب اجتماعی ظاهر شده و بهعنوان مانعی در برابر آنها عمل میکند یا اینکه حیات اجتماعی مدرن را با تهدید مواجه میسازد.
بر اساس آن چه گفته شد، بیتوجهی به ضرورت و نقش علوم اجتماعی متناسب با جایگاه تاریخی انقلاب اسلامی و اهداف و آرمانهای آن و عدم احساس نیاز و همت بر تولید آن، با کارآمدپنداری علوم انسانی و اجتماعی مدرن در راستای حرکت انقلاب در سیر تاریخیاش همراه و قرین بودهاست. قرار گرفتن این علوم در مصدر برنامهریزیها و سیاستگذاریهای گوناگون اجتماعی و تعریف اسلامیسازی علوم و دانشگاهها در بستر آسیبشناسانهای مغایر با آنچه در اینجا عنوان شد، در سی و چند سال از عمر انقلاب اسلامی و مقارن با رویکرد سکولار برخی دولتهایی که در این برهه بر سر کار آمدهاند، آرمان و افق حرکت انقلاب اسلامی را در وضعیتی مشابه غرب مدرن قرار داده است، این موضوع، علاوه بر آنکه به لحاظ عقیدتی استحالهی بسیاری از دانشآموختگان این علوم و دگردیسی ارزشی آنها را به همراه داشته است - البته همچنان که گذشت در جریان انقلاب فرهنگی و اسلامیشدن دانشگاهها بر این نکته تاکید شده و از وجوه مهمتر و اساسیتری غفلت شده است- کارکرد اجتماعی این علوم، تمامی وجوه زندگی افراد جامعه را تحت تأثیر قرار داده است.
آنچنان که گذشت این علوم در بخش مهمی از محتوای خود عهدهدار نظریهپردازی برای تحقق اتوپیای مدرن و آرمانها و اهداف آن هستند و بخشی از آنها نیز برای غلبه بر چالشها، معضلهها و تضادهایی که در این مسیر پدیدار شده، به وجود آمدهاند، از این حیث کارآمدی این علوم، تنها در تحقق بخشیدن به جامعه و تمدنی مدرن است و نه صورتی دیگر از فرهنگ و تمدن. با توجه به عمق تعارض نظام اجتماعی مدرن و نظام اجتماعی مطلوب اسلام، افق حرکتی جامعهی اسلامی نمیتواند چندان شباهتی با وضعیت امروزین و حتی صورت ایدهآل ادعای غرب داشته باشد. از سوی دیگر نگرش تفکیکی به غرب و خوب و بد کردن آن، و سعی در بهرهگیری از علم و تکنولوژی غرب مدرن مسئلهای چالشبرانگیز و بحرانزاست و عملاً محکوم به شکست باید دانست. محصولات مدرنیته اعم از علم و تکنولوژی، الزامات سیستمی دارند و نمیتوانند از بستر و زمینهی فرهنگی و اجتماعی خود فارغ شوند؛ و با ورود به جامعه و فرهنگی دیگر، الزامات خود را تحمیل میکنند. تجربهی این نگرش در گذشته و از ابتدای برخورد ایرانیان با غرب مدرن، عملاً جز به توسعهی غرب مدرن و تضعیف نظام فرهنگیِ سنتی و اسلامی نیانجامیده است. علاوه بر این تجربهی سه دهه به کارگیری مفاهیم و تئوریهای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی غرب حکایت از ناسازگاری آنها با وجوه اندیشهی اجتماعی دین و حاکم شدن منطق کارشناسی غرب بر این امور دارد و دستاوردی جز عرفی و سکولاریزه شدن تدریجی دین و در نتیجه استحالهی دین و ارزشهای دینی نداشته است.
محتوای علوم اجتماعی مدرن اعم از جامعهشناسی، اقتصاد، علوم سیاسی و... دربردارندهی مفـــاهیم و نظریههایی است که از یک سوی بر بنیاد معرفتشناسی آمپریســتی، هستیشناسی ماتریالیستی و انسانشناسی اومانیستی استوار شده و شناخت آنها از انسان و جوامع و روابط انسانی در همین پارادایم و در نتیجه مبتنی بر ابعاد مادی و نفسانی وجود بشر است؛ و از سوی دیگر در خوشبینانهترین حالت تنها کارآمدی در جهت برآوردن نظام نیازهای مادی آن انسان و ارزشهای مدرنیته دارند.
بنابراین، وقوف به بحرانزا بودن مدرنیته و توجه به تعارضات درونی منطق آن از یک سو، و فاصله و شکاف عمیق میان اهداف و مطلوبیتهای آن، و اهداف و آرمانهای دین اسلام از دیگر سو، طرح و پیگیری علم اجتماعی اسلامی را به عنوان بستری برای نیل به افق مطلوب اجتماعی جامعه، ضرورتی غیرقابل اجتناب برای جامعهی علمی و نخبگانی جامعه قرار میدهد.
این علوم به عنوان یک مجموعه و سیستم مفاهیم و نظریههای کاربردی در جهت برآوردن نظام نیازمندیهای انسانِ تعریف شده از منظر مدرنیته کارآمدی دارند و اساساً متعارض و مخالف تعریف انسان از منظر اسلام است. نظریههای این علوم -به عنوان اطلاعات طراحی نرمافزارهای اجتماعی تمدن مدرن-در صورتی که برای ترسیم مسیر جامعهی اسلامی به کار گرفته شوند، به سبب اقتضائات آن، عرصه را برای دین و دینداری تنگ کرده و سکولاریسم عملی را در جامعه محقق میسازد و در بهترین حالت ممکن، جامعه به جایی خواهد رسید که غرب مدرن رسیده است؛ با این تفاوت که به علت تعارضات سیستمی، آسیبهای بیشتری را در پی خواهد داشت.
باید توجه داشت، خلاف آن که عدهای تلاش دارند تا با سادهسازی و دمدستیکردن فهم ما از انقلاب اسلامی در چارچوب فلسفهی تاریخ مدرن، آیندهی انقلاب و نظام جمهوری اسلامی را در گرو توسعهیافتگی غرب مدرن تعریف کنند، جامعهی مطلوب از منظر تفکر شیعی آرمانشهری الهی است که صورت تام و جلوهی نهایی آن در جامعهی مهدوی محقق میشود. جامعهای که در آن هدف همهی انبیا و اولیای الهی در گرو تحقق عدالت و قسط است و انسان در آن با کمترین تزاحم با طبیعت، جامعه و نفس خویش، عبودیت رحمان را به کمال میرساند.
منشاء نیاز ما به علوم اجتماعی اسلامی باید در محقق ساختن چنین انسان و جامعهای جستجو شود و هر اندیشه و گمانی غیر آن نمیتواند پاسخی درخور باشد.
انقلاب اسلامی بهعنوان دریچهای جدید در تاریخ بشریت، راه را بهروی معرفتی جدید باز نموده و با اقتضائات خویش آن را استلزام بخشیده است؛ و این علم اجتماعی اسلامی است که راه انقلاب را در مسیر تاریخیاش باز میکند و به پیش میبرد. ناگفته پیداست که این تعریف از علوم اجتماعی علاوه بر آن که امکان تعریف در ذیل هیچ یک از فرهنگها و جوامع اسلامی را ندارد، بلکه حتی در سابقهی تاریخی شیعه نیز مسبوق به سابقه نیست و این از شرایط منحصر به فردی است که انقلاب اسلامی در تاریخ ایجاد نموده است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.