زمینههای شکلگیری تئوریهای پسااستعماری
در نظام آکادمیک از سالهای 1980 بود که تئوریهای پسااستعماری خود را تثبیت کرد. اما پرسشی که مطرح است، این است که ریشههای تئوریهای پسااستعماری کدام هستند و چه روابطی بین تئوری انتقادی و تئوریهای نژادی و فیمنیست آکادمیک یا با پساساختارگرایان روانکاوی و مارکسیست دارد. تئوریهای پسااستعماری در نیمهی دوم جنگ جهانی ظهور پیدا کردند، از اینرو میتوان گفت که تئوریهای جوانی هستند و منشأ جدیدی دارند. تئوریهای پسااستعماری حاصل تأثیر جریانهای بعد از استعمار اروپایی عصر جدید هستند. مسائل آن در واقع از سالهایی آغاز شد که کریستفکلمب قارهی آمریکا را کشف کرد.
در این دوران که آغاز سفرهای اکتشافی است، روابط تجاری فراقارهای در حال شکلگیری است. در آغاز دولتها اقدامات استعماری نداشتند؛ بلکه نخستین استعمارگران سربازان، ماجراجویان و دانشمندان بودند. استعمار با شیوههای متفاوت پدیدار شد. جدا از انگلستان، اسپانیا و پرتقال و فرانسه که مهمترین کشورهایی هستند که مستعمره دارند، بلژیک، هلند، دانمارک، و آلمان نیز دارای مستعمره بودهاند. این کشورها با اهداف گوناگون اقتصادی، نظامی و استراتژیک به استعمار کشورها دست میزدند. اما تاریخ استعمار فقط تاریخ تسلط بیگانگان و تحت فشار قرار دادن و استثمار مستعمرات نیست؛ بلکه تاریخ مقاومت هم هست. میتوان گفت منشأ و ریشهی تئوریهای پسااستعماری همین مقاومت در مقابله با کشورهای استعمارگر است. این مقاومتها در فرمهای گوناگون در کارائیب، آمریکای لاتین و هند انجام میگرفت.
نخستین نویسندگان
آنچه برای فهم تئوریهای پسااستعماری واجد اهمیت است، نخستین نویسندگانی است که در این مورد کوشیدهاند ادبیاتی را ایجاد کنند، افرادی چون مهتماگاندی و جواهر لعل نهرو در هند، مائوتسه دون در چین، هوشه مین در ویتنام، امه سزر، فرانس فانون، قوام نکرامه، سنگور، در کشورهای آفریقایی، جمال الدین اسدآبادی یا افغانی که متعلق به جنبش اسلامی است و چهگوارا در آمریکای لاتین که جنبش مارکسیستی و ضدغربی را دنبال میکرد.
استعمار همهجانبه
در واقع میتوان منشأ تئوریهای پسااستعماری را تأثیرات همهجانبهی استعمار در قلمرو استعماری دانست که شامل همهی امور روزانه، سیاسی و اجتماعی در مستعمرات میشد، این تأثیر فراگیر استعمار در عرصههای مختلف را میتوان یکی از منشأهای تئوریهای پسااستعماری دانست. اما جدا از این تجربهها، متنهای تئوریک و ادبیاتی نیز شکل گرفته است که در ارتباط با تجارب بینفرهنگی و نژادگرایانه، و ساختار طبقاتی متروپلها و افزون بر اینها تجارب زنانه و تحلیلهای جنسیتی، فمینیستی، نقش مهمی در تئوریهای پسااستعماری دارد.
پساساختارگرایی
از جنبهی تئوری، مباحث پساساختارگرایان و مباحث روانکاوانه در بسط تئوریهای پسااستعماری از اهمیت ویژه برخوردار هستند، همچنین باید به تأثیر مباحث مارکسسیتی و پسامارکسیستی در شکلگیری تئوریهای پسااستعماری توجه کرد. تئوریهای پساساختارگرایان یک کنش انتقادی به مدرنیتهی غربی و وعدههای آن است؛ از این رو این تئوریها به درک خطی و غایتمندی تاریخ که براساس فهم اندیشهی پیشرفت است و میکوشد تا این مؤلفهها را اموری جهانی معرفی کند، انتقاد جدی وارد میکند و ایدهی خودبسندگی و عقلانیت سوژه را مورد پرسش قرار دهد. یکی از مهمترین تئوریپردازان پساساختارگرا میشل فوکو و بحث تحلیل قدرت اوست که بین قدرت و دانش ارتباط تنگاتنگی مشاهده میکند.
واسازی
مؤلفهای دیگر که در شکلگیری تئوریهای پسااستعماری واجد اهمیت است و البته از مباحث پساساختارگرایان وام گرفته میشود، روش و اسلوب واسازی(Dekonstruktino) ژاک دریدا است. این اسلوب که شیوهی خاصی در خوانش متون است به دریدا کمک میکند تا در مواجه با اپیستمه، قهر را در ساختار هیراشیکِ پنهان متون مورد ارزیابی قرار دهد.
روانشناسی استعمار
تأثیر روانشناسی استعمار را باید یکی از متنهای مهم پسااستعمار تلقی کرد. باید به کتاب فرانس فانون بهنام «پوست سیاه، ماسکهای سفید» توجه کرد که گونهای اتوبیوگرافی است که تجربهی نژادپرستانه در متروپلها را مورد چالش قرار داده است. در این مورد «البرت ممی» و «ناندی» مطالعات مهمی را دربارهی مسئلهی استعمار در آفریقا صورت دادند، «البرت ممی» نویسنده و جامعهشناس دربارهی استعمار تونس و روانشناس اجتماعی ناندی، برخی پایههای تئوریهای پسااستعماری را مستدل کردند. منتقدان فمینیست پسااستعماری بیشتر بر روی مسائل نژاد و قومیت متمرکز شدند. آنها در این بستر مسائلی مثل جنسیت، میل و غریزه را در روند شکلگیری استعمار مورد توجه قرار دادند. یکی از نمونههای روشن این درک از پدیدهی استعمار مککینتک(McClictock) است که کوشیده است فانتزیهای اروتیک استعمارگران حاکم را توصیف کند. این دیدگاه روانشناسی و روانکاوانه میکوشند بهجای ابعاد اقتصادی و سیاسی استعمار و مستعمرات، بیشتر مسائل فرهنگی را مورد توجه قرار دهد.
برخی این رویکرد فرهنگی را مورد نقد قرار دادند که این دیدگاه فرهنگی به امر ماتریالیستی مؤلفههای امپریالیستی بیتوجه است و در این باره سکوت میکند. این رویکرد به اقتصاد سیاسی توجه میکند و میکوشد تا به مباحث «گرامشی» و «لوئی التوسر» رجوع کند. از این نمونه باید به «مدرسهی مطالعات فرهنگی بیرمنگام» توجه کرد که متأثر از مباحث مارکسیستی هستند. اما اگر بتوان پدر معنوی برای پسااستعماری را نام برد باید به «فرانس فانون» توجه کنیم.
فانون
مهمترین نوشته او ـآنچنان که قبلاً ذکر شدـ «پوست سیاه و ماسک سفید» یا «ابعاد انقلاب الجزیره» است. اما کار اصلی او که در این زمینه واجد اهمیت جدی است «نفرینشدگان زمین» است که ایدهی مرکزی آن چالش با استعمار فرانسه است و شانسها و مسائل جنبش رهائیبخش را از خلال تجارب شخصی و سیاسی مورد توجه قرار میدهد. او که در دوران دانشجویی مسئول یک کلینیک روانی درمانی الجزایرهای بود، کوشیده است، این تجارب ضداستعماری را نوشته و در واقع یک بیانیهی ضداستعمار صادرکند. از نقطهنظر فانون، استعمارگران جهان را به دو جهان تقسیم میکنند که این تقسیم بنیادهای نژادپرستانه دارد و نظم مستعمره بر پایهی مؤلفهی نژادپرستی میچرخد. او این منطق نژادپرستانه را اینگونه بیان میکند که در این منطق، «انسان ثروتمند است چونکه سفید است و انسان سفید است چگونه ثروتمند است».
فانون منطق نژادپرستانه را در تناسب با دین نیز تحلیل میکند و تنش مسلمانان و مسیحیان را در این رابطه ارزیابی میکند. فانون در کتاب ابعاد انقلاب الجزیره، به نقش حجاب زنان الجزیره میپردازد که جنسیت چگونه در مبارزه ضداستعماری، نقش بازی میکند و چگونه و چطور تمایز فرهنگی صورت میپذیرد و نظم مستعمرات ظاهراً با ارادهی پیشبرندهی عدالت جنسی عمل میکند و اینجا است که اسپیواک این راهبرد را دیگرسازی جنسی مینامد و بیان میکند که مردان سفید، زن قهوهای را در مقابل مردان قهوهای حمایت میکنند.
هال
درسالهای 1990 جامعهشناس و پژوهشگر فرهنگ انگلیسی استوارت هال مقالهای انتشار داد که واجد اهمیت در تئوریهای پسااستعماری است. موضوع این مقاله نقش جوامع غیراروپایسی در ظهور آنچه امروز مدرنتیه نامیده میشود، است. آن خصوصیاتی که در مورد مدرنیتهی غربی بیان میشود خصوصیات خاصی چون بالاترین توسعهی درجهی صنعتی، بازار آزاد، اصول سازماندهی، نظم شهری و... الگویی سکولار است که بهمثابهی ویژگی مدرنیته تعین یافته است، پرسش ویژهای که هال طرح میکند این است که چگونه ایدهی پایهای تمایز بین غرب و سایر جهان را میشود ترسیم کرد. هال میکوشد که امری را که غرب از یک سو و سایر جهان را از سوی دیگر قطعی گرفته است مورد نقد جدی قرار دهد؛ چراکه از این نقطهنظر غرب را یکپارچه تصور میکند، حال آنکه چنین یکپارچگی واقعیت ندارد؛ بلکه آن واجد تمایز و چندگانگی بسیار است و بقیه نیز همین تمایز و چندگانگی را دارند. او این مطلب را با مفهوم(Differenz) صورتبندی میکند.
هال این کلیشهسازی را که بین دو جهان یعنی غرب و بقیهی جهان را که گویی آنها در نظام بستهای در تمامی زمینهها از دین در جامعه تا توسعه اقتصادی قرار دارند، نقد میکند. او میکوشد این تمایز بین غرب و بقیهی جهان را بهمثابهی یک واقعیت تجربه و نظاره کند. از اینرو به تاریخ رجوع میکند و گسترش اروپا را در قرن پانزدهم میبیند و منشأ تاریخی گفتمان غرب و سایر جهان را در فضای تاریخی میبیند و در این توجه تکوینی مفهوم «جهان نو» را بیان میکند که این مفهوم چگونه بار اروپامرکزی دارد.
مسئلهی دومی که هال بر آن تأکید میکند اهمیت علایق اقتصادی است که در واقع در جریان گسترش اروپا، گفتمان غرب و سایرین، یک ضربه بود و سومین نکته اینکه در برخورد اروپا با سایرین یک رابطهی برابر شکل نمیگیرد؛ بلکه بیشتر یک رابطهی سلطهآمیز است. آنچه یک گفتمان هیراشیک ایجاد میکند که فقط دو فضا را با هم مقایسه نمیکند؛ بلکه یکی از این دو فضا یعنی غرب بیشتر تأمل برانگیز است اما آن دیگری در مقابل آن است که در واقع توسعهنیافته و بیتمدن است. این تصویری است که از سایرین ارائه میشود.
تحلیل فوق را به فرمی دیگر ادوارد سعید در کتاب شرقشناسی خود ارائه داد. او این دوگانهی غرب و سایرین را به گفتمان دوگانهای بهنام شرق و غرب صورتبندی میکند، سعید این دوگانه را ابعادی جغرافیایی میدهد و بیان میکند که شرق در واقع تعین دیگری است که غرب میسازد. سعید در تحلیل این دوگانهسازی، رویکرد ذاتگرایانه را نقد میکند، او بهعکس، این دوگانه را پدیدهای پیچیده، ناهمگن و دینامیک ارزیابی میکند. او در عبور از امر جوهری دیدن مسئله، بیان میکند رابطهی شرق و غرب یک رابطهی برابر نیست؛ بلکه یک رابطهی هیراشیک است شرقشناسی در واقع سمبل قدرت اروپاییـاتلانتیکی بر روی شرق شده است.
سعید
سعید که شرقشناسی را بهمثابهی یک رشته دانشگاهی میبیند به تحلیل نظام تولید علم و نهاد علمی، واژگان و نظام اداری میپردازد. مبانی نظری او به میشل فوکو تعلق دارد؛ او افزون بر این، از بخشی از نظریات گرامشی در هژمونی فرهنگی مدد میگیرد؛ هستهی مرکزی نظریهی فوکو و گرامشی حول محور قدرت شکل میگیرد و سعید بر این پایه نسبت رشتهی شرقشناسی را با قدرت استعماری تبیین میکند. ادوارد سعید در ادامهی کتاب «امپریالیسم و فرهنگ» بر ابعاد فرهنگی امپریالیسم تأکید میکند. سعید در تحلیل خود از شرقشناسی و مؤلفههای امپریالیسم و گفتمان سایر جهان انتقاد میکند. او در نقد این فکر دوگانهسازی میکوشد آن را در ابعاد شناختشناسی و فرمِ دانستن بیان کند.
چاکرابارتی
مطلب فوق را یک تاریخنگار هندی بهنام چاکرابارتی با معنایی بهنام «ناحیهای کردن اروپا» توضیح میدهد. او از طریق این معنا میکوشد غربی کردن را مورد انتقاد جدی قرار دهد و تفکر غربی را که تلاش میکرد خود را امری عام بیان کند، از سویی نقد کند و از سویی دیگر از آن مرکززدایی کند. چاکرابارتی میکوشد ابعاد متناقض کاربرد خشونت، تراژدی و طنزگونهی تاریخ مدرن را توصیف کند. او با بیان امری که ادوارد سعید «سفر بهسوی درون» نام نهاد، توصیف خود از غرب را تکمیل میکند. اگر سعید تلاش میکند تا که از دوگانهی غرب و سایرین عبور کند، تحلیل چاکرابارتی در مقابل تأثیر جدی تفکری است که تفکر غرب را عام میپندارد. مسئلهی مرکزی چاکرابارتی تاریخنویسی غربی است که تصور اروپایی از توسعه، مدرن کردن و کاپیتالیسم در بنیان آن قرار دارد، بدین شکل که با توجه به این مؤلفهها تاریخ را مینویسند و با این معیار و مقیاسهای اروپایی که آن را جهانی میپندارند، میکوشند بر سایر جهان تسری دهند. چاکرابارتی تاریخ هند را موضوع قرار میدهد تا برنامهی تاریخنویسی غربی را مورد انتقاد قرار دهد. او در تاریخنویسی به ابعاد تمایز دینی هند در قلمروهای ایمان و خرد با دین استمعارگران و تأثیر آن در سیاست میپردازد. او میکوشد میراث تفکر سیاسیـدینی را مثبت ارزیابی کند. اما اسپیواک که میکوشد از مناظر مارکسیستی و چپـلیبرال پیشنهادی ارائه دهد تا به نقد جدی برنامهی پساناسیونالیستی چاکرابارتی بپردازد؛ چراکه قدرت نخبگان در برنامهریزی و توسعه را مردم نمیتوانند محدود کنند.
سوژهی اقلیتی
از آنجا که واضعین تئوریهای پسااستعماری از کشورهای متفاوت هند، آفریقا، آمریکای لاتین و خاورمیانه هستند که در کشورهای امریکای و اروپایی زندگی میکنند، مسئلهی هویت یکی از مهمترین دغدغههای آنان است. در این زمینه مطرح میشود که این سوژه واجد چه ویژگیهایی است، و چگونه هویتی فردی و جمعی در آنها شکل میگیرد و در این زمینه چگونه فرهنگ ترکیبی به وجود میآید که در واقع در مقابل فرهنگ ناب است. آنها بر فرهنگ مختلط تأکید میکنند. در این زمینه هموبابا این نوع فرم غیرناب فرهنگ را با مفهوم چندرگهای یا مارپیچی، پیوندی(Hybriditat) توضیح میدهد. این مفهوم برای هموبابا فقط یک امر فرهنگی مختلط مانند مفهوم مختلط در بیولوژی معنا نمیدهد، که تقاطع گیاهان و جانوران را میسازد؛ بلکه به آن معنایی که هموبابا بهکار میبرد، بیشتر صورتبندی پیچیدهی فرهنگی را نشان میدهد. برپایهی این درک است که ایدهی هماهنگی فرهنگ ملی را میشکند و میکوشد کثرت فرهنگی را جایگزین آن کند.
کشورهای غیرغربی
اگر بخواهیم هستهی تئوری پسااستعماری را بیان کنیم، میتوانیم آن را دانش بهمثابهی پراکسیس دانست و از طریق دانش نه فقط به امر تئوریک بپردازند بلکه سویهی عملی داشته باشند از این رو میکوشد دانش شکلگرفته در فضای آکادمیک کشورهای متفاوت غربی را مورد انتقاد جدی قرار دهد و امر اروپامرکزی در این ساختار فکری را برملا کند و نشان دهد که چگونه علوم در جهت تثبیت قدرت کشورهای اروپایی عمل میکند.
پرسشی که برای ما مطرح میشود این است که این تئوریها در کشورهای غیرغربی چه کارکردی میتوانند داشته باشند؛ چراکه این تئوریها، اگرچه در یک روند مبارزاتی و ناشی از احساسات ضداستعماری در نظام آکادمیک غرب ایجاد شده است، از اینرو بیشتر فرمی از مقاومت را دارد و اما این فرم نمیتواند در بازسازی این کشورها نقشی را بازی کند. پایههای این نظریهها متکی به متنهای بنیادین تمدن غربی نیست. تئوریسینهای پسااستعماری هیچ کدام به متون اصلی ارجاع نمیدهند؛ از اینرو این تئوریها نمیتواند از خصلت منفی درآید و در بازسازی این کشورها عمل کند و نقش خود را در قلمرو علوم بازی کند. بدین شکل که این تئوریها در کنارهها و حاشیههای جوامع غربی شکل میگیرند و بیشتر بازتاب مسائل و زندگی تئوریسینهای پسااستعماری در این جوامع است که میکوشند در این جوامع ادغام شوند و نه اینکه منحل شوند و تنوع فرهنگی را در این جوامع تحقق دهند، اما پرسشهای اصلی جوامع غیرغربی، پرسشهایی است که باید ناشی از سازوکار و مسائل همان جوامع باشد و پاسخها در قلمرو علوم نیز جز با اتکا به متون پایهای تمدنها و رجوع به متون کلاسیک نمیتواند برآورده شود. اما با اذعان به این مهم که متون کلاسیک مرز نمیشناسند، تنها ذهن زنده میطلبد تا که بتواند با متون کلاسیک نسبت به پرسشهای نو پاسخهای نو بیابد؛ چراکه یک ذهن زنده میتواند با هر متنی رابطهی سازنده برقرار کند. جوامعی که بهنامهای جهان سوم، توسعهنیافته، جنوب، و دیگر اسامی لقب گرفتهاند ناگزیرند به مبانی علوم نسبت به پرسشهای خود توجه کنند و از این مسیر راه خود را در برابر مشکلات و مسائل خود پیدا کنند و این جز با خوانش متنهای پایهی تمدن غربی ممکن نیست، کاری که هیچکدام از تئوریسینهای پسااستعماری به طرف آن نرفتهاند. آنها حداکثر به فوکو یا گرامشی و دریدا رجوع میدهند که اینها متفکران و فیلسوفان طراز اول چون افلاطون، ارسطو، اگوستین، کانت، هگل و هایدگر نیستند. دانشمندان و متفکران این جوامع ناگزیرند به مبانی و ستونهای اصلی برگردند و اسلوب کارهای بنیادین را بیاموزند. تئوریهای پسااستعماری بیشتر احساسات را تسکین میدهد و دیگر مدتها است که در جوامع غیرغربی از تسکین احساسات عبور کردهاند و اکنون میکوشند که به مباحث بنیادین در بازسازی تمدنهای خود مبادرت کنند.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.