تاریخ در نظر یونانیان از زمان غلبهی سخن فلسفی چندان اهمیتی نداشت و میدانیم که ارسطو شعر را برتر از تاریخ دید. اما فارغ از این ماجرا، در نظر یونانیانی که هنوز از سخن فلسفی در معنای مستقل آن خبری نبود فکر تاریخی هم اهمیت نداشت.
یونانیان وقتی به طبیعت (phusis) نظر میکردند، دوام و بقای انواع طبیعی در چشم آنها نشان غلبهی طبیعت بر انسان بود، هر چند که انسان یونانی معمولاً با طبیعت در تقابل نبود و بخشی از طبیعت به حساب میآمد. علیایحال، انسان یونانی بهدنبال ثبت احوال خویش و در پی آن در سر سودای بقا و دوام داشت. لذا حوزهی تاریخ، حوزهی بقا و دوام انسان یونانی دیده شد و رسالت تاریخ، ثبت احوال انسان در راستای بقا و خلود او صورت گرفت. آرامآرام انسان یونانی نیز بهواسطهی ضبط و ثبت احوال خویش که نشان بقا و دوام او بود، متوجه چیز دیگری جز طبیعت شد که قلمرو انسانی او بهحساب میآمد. وقتی پولیس (polis) از هم پاشید، فکر تاریخی هم در دورهی هلنی به رنگ دیگری درآمد. تاریخ جز شرح احوال رجل سیاسی دیده نشد. شرح احوالی که از درون نظام فکری مسلط نوشته میشد نه مستقل از آن. شاید آغاز انحطاط تاریخنویسی بهمعنایی که بتواند بر مدار حقیقت باشد از همان دوره شروع شد. باری با ظهور مسیحیت، تاریخ عبارت شد از شرح احوال رسولان، و درواقع تاریخ رجل سیاسی به تاریخ انبیا تبدیل شد. اما همچنان، چه در دورهی یونانی و چه در دورهی مسیحیت، تاریخ یا حول محور طبیعت میچرخید یا عبارت بود از تحقق مشیت الهی. در دورهی جدید با تحولات پیشآمده وضع دیگری در تلقی از تاریخ بهوجود آمد؛ پرسش از ماهیت تاریخ طرح شد. پرسش از ماهیت تاریخ درواقع یعنی پرسش فلسفی از تاریخ. لذا در قرن هجدهم فلسفهی تاریخ ظهور کرد. البته میدانیم که این اصطلاح از آغاز قرن هجدهم و ظاهرا با ولتر پیدا شده است ولی طرح بحث به ویکو (1744-1668) میرسد.
غلبهی طبیعتانگاری و توفیقات علم جدید باعث شد که رفتهرفته تقابل انسان و طبیعت پیدا شود و با قول به اینکه حقیقت مصنوع است، یعنی اینکه انسان آوردهی خویش را بهتر از طبیعت میشناسد، ویکو بهصراحت و هابز بهتلویح این مبنا را گذاشتند که آنچه حاصل کار و صنع خود انسان باشد، او بهتر میتواند از شناخت واضح و متمایز آن صحبت کند؛ لذا آوردههای انسانی در هنر، حقوق، دین، تاریخ و ... میتواند منطق خاص خود را پیدا کند و بهقول ویکو نبایستی با تلقی ثابت از ماهیت انسان دستاوردهای انسانی را تفسیرناپذیر کرد.
با این مقدمات وضعی در قرن نوزدهم پیش آمد که حسب آن انسان تاریخی تعریف شد؛ انسانی که یونانیان او را ناطق نامیدند، قرون وسطاییان او را خلیفهی خدا دیدند و در دورهی جدید و خاصه قرن هفدهم و هجدهم او را سوژهی فرازمانی و مکانی تلقی کردند. در قرن نوزدهم تعریف تاریخی از انسان رقم خورد. لذا اگر انسان حیوان ناطق بوده با تاریخیدیدن نطق، انسان به حیوان تاریخی تعریف شد.
اما در این میان آخرین صورت غلبهی اصول روشنگری در قامت علمانگاری ظاهر شد و بهواسطهی فلسفه و از قِبَل آن سر آن داشت یا درست بگوییم این سودای محال را در سر میپرورد که آیا میشود از دست «گذشته» و لذا تاریخ رها شد و یک دانش پوزیتیو از این حوزهها بهدست داد؟ بهعبارت دیگر آیا شناخت بدون تاریخ معنی دارد؟ یا به تعبیر پرسش پیش رو آیا ما در تفکر محتاج تاریخ هستیم؟ در این خصوص وقتی نگاهی اجمالی به عقبهی بحث میکنیم، شاید با دو نظرگاه عمده مواجه شویم. نخست نظر پوزیتیویستی و دیگر نظر هگلی. نگاه نخست فکر و فرهنگ و تمدن را لازمانی میبیند و به تبارشناسی این حوزهها توجه ندارد. در مقابل، نظر هگلی فلسفه را عین تاریخ آن میداند، البته صورت اصیل تفکر را نیز در فلسفه میداند. بیآنکه وارد بحث هگل یا نگاه هگلی شویم باید توجه کنیم که اگر مراد از تاریخ، تاریخانگاری (Historicism) مصطلح باشد، بدین معنی که همهچیز را در ظرف تاریخ ببینیم و تحویل به شرایط تاریخی کنیم، راه فلسفه و تفکر را مسدود کردهایم. بهعبارت دیگر مراد اگر این باشد که حقیقت فلسفی و تفکر در تاریخ حل شود و فدای آن گردد، در واقع ما تفکر و فلسفه را از دست دادهایم. پس جمع تفکر و فلسفه با تاریخ، باید معنای دیگری داشته باشد. بایستی تاریخ را در خدمت تفکر و فلسفه درآوریم، نه بالعکس. البته مسئلهی مهم در این میان این است که تفکر و فلسفه چیست و کجاست که بایستی تاریخ در خدمت آن درآید؟ پیداست که فلسفه و تفکر غیر از تاریخ و امکانات تاریخ نیست. تاریخ واقعی که همچون آئینهای دستنخورده است، انسان را تمامقامت در خود منعکس میکند و حسن و عیب او را پیش چشم میگذارد. مگر اینکه به جای تاریخ واقعی ما به تاریخ یا تاریخهای انتزاعی مشغول باشیم. به تعبیر یکی از متفکران معاصر، بازیابی و بازتوصیف باورها و اعمال و پیشفرضهای مواجههی انسان با مسائل جز با رجوع به تاریخ امکانپذیر نخواهد بود. تاریخ واقعی امکان طرح بدیلها و جایگزینها را در مقابل وضع بحرانی مهیا میکند. بیسبب نیست که وقتی حیات انسان معنای خود را از دست داد، ناچار و ناگزیر او به تاریخ برمیگردد تا تدارک معنایی برای حیات خویش کند، حتی وقتی اتوپیا و طرحها هم شکست میخورند، انسان چارهی کار را در تاریخ میجوید.
اما کدام تاریخ؟ تاریخ واقعی؛ نه تاریخی که آنقدر دستکاری میکنیم که بر وفق گفته و حکم خود درآوریم. تاریخ فلسفه هم چنین است. گاهی ایدئولوژی جای فلسفه و روشنفکر جای فیلسوف را میگیرد و مواد تاریخ را چنان تغییر میدهد تا همهی آن به نیچه، کانت، هیدگر، ابنسینا و ملاصدرا ختم شود. در این صورت افق تاریخ مسدود و امکانات ناشی از آن پوشیده میماند. تفکر به ما میآموزد که ما باید تاریخ تفکر و فلسفه را تجربه کنیم، نه اینکه خودسرانه و بلهوسانه وضع و خواست خود را تاریخ بگیریم یا تابع این نظام و آن نظام باشیم؛ نظامهایی که آوردهی تاریخ خود بودهاند و پرسش زمانهی خود را داشتهاند. درواقع تاریخ از یکسو اگر درست درک نشود خود، دام تفکر و فلسفه است، اما اگر درست درک شود، امکان رهایی از خود را در صورت انتزاعیاش به ما نشان میدهد. گاهی به اسم تاریخ درواقع تلقی غیرتاریخی از مسائل پیش میآید. درک تاریخی وقتی فراهم میشود که ما تلقی انتزاعی از آن را به تعلیق درآوریم تا بتوانیم بازآموزی درستی داشته باشیم. البته این کار جرئت و جسارت تاریخی خاصی میطلبد. تاریخ عرصهی تجلیل سیاسی نیست. اگر کسی وارد تاریخ میشود بایستی سودای حقیقت داشته باشد تا امکانات تاریخ بیمزدومنت پیش رویش آشکار شود. در واقع امکانات تاریخ امکانات انسان است که از آینده به سراغ او میآید نه از گذشته. زمان تاریخ و از آنجا زمان انسان آیندهسو است؛ اما این آینده نمیتواند خیالی و سودایی باشد. آیندهی خیالی و سودایی ریشه در واقعیت تاریخی ندارد و حاصل آن جز احکام انشایی در مدح و ذم این و آن نخواهد بود. تاریخ حاصل احکام انشایی نیست. نمیتوان با جعل الفاظ و تقریر منشآت، علم و تاریخ درست کرد، اینگونه اقبال به تاریخ صورت دیگری از تاریخانگاری (Historicism) است که مآل آن با فداکردن حق و حقیقت در پای امیال و آمال این یا آن راه به نیستانگاری میبرد. در وضع فعلی عالم که روایتهای تاریخی واحد از آن، ترک خورده، باید بهدرستی با تاریخها مواجه شد، حوزهها و زبان آنها را از هم جدا کرد و همه را با زبان یک حوزه ندید. قاعدهی بازیها را باید رعایت کرد.
پینوشت
1- عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد واحد تهران شمال
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.