1- پرسش از نسبت تفکر و زندگی به نظر میرسد تمایز این دو را مفروض دارد و حداقل فرض جدایی را معقول میداند. انسان در هر فرهنگی که زیست میکند بیشک از عناصر و مؤلفههای آن متأثر است.
علاوه بر فرهنگ، سنتی است که چه با آن موافقت داشته باشیم و چه در پی عبور از آن باشیم، در زیست ما حاضر است و بر نوع نگاه و نحوهی زندگی ما تأثیر دارد. فرهنگ را در اینجا به عنوان ادب قوم و در ترادف با بیلدونگ (Bildung) بکار میبریم. گادامر در اوایل حقیقت و روش، توضیحات جامعی در باب فرهنگ آورده است. وی با خاستگاهِ واژهی فرهنگ، بحث خود را آغاز کرده و معتقد است که این واژه به عرفانِ قرون وسطا و در ادامهی حیاتِ خود به عرفان «دورهی بارک» باز میگردد؛ در کتابِ «مسیح» اثرِ کلُپ اِشتُک[1]، بالندگی دینی-معنوی خود را به دست میآورد؛ بطوریکه با این اثر، معاصران او تحت تأثیر قرار میگیرند و سرانجام در آثار هردر و در قالب «تادیب برای رسیدن به مقام انسان»، تعیّنِ بنیادینِ معنای خود را پیدا میکند. مفهومی که امروز از واژهی فرهنگ، آشنای ما است به ادبِ فرهیختهی قرن نوزدهم برمیگردد که وجوه ژرف و مختلف آن را بهخوبی مراقبت و حفظ کرده است. دقت کنیم که معنای جدید این واژه به منقولِ عرفی و بهطور کامل از معانی کهن، تقشیر شد. در ایام کهن، این واژه به هر شکلی اطلاق میشد که ساختار، ساختمان و یا هیئتی طبیعی داشت؛ مانند شکل کوهها[2]یا هیئت و ساختار اندام، اعضا و جوارح. فرهنگ در معنای جدید خود، پیوندی وثیق با واژهی Kulturدارد و بیشتر به معنی طریقتِ انسان برای پرورش قوا و استعدادها و توانمندیهای نهفته در وجود اوست. طنینی که امروز از این واژه به گوش میرسد، بیشک وامدار تلاشهای هردر-در غنابخشی به این مفهوم، و در فاصلهی زمانی میانِ کانت و هگل- است. کانت واژهی Kulturرا به معنی پرورش توانمندیهای طبیعی به کار میبرد و چنین پرورشی را فعلی اختیاری و ازآنِ فاعل اخلاقی میدانست، هرچند Bildungرا در این معنا استعمال نمیکرد و بر این اساس معتقد بود که پرورش استعدادها و ممانعت از تضییع توانمندیها از جمله تکالیفی است که هر انسانی نسبت به خویش دارد. امّا وقتی هگل این دیدگاه کانت را طرح میکرد که هر انسانی تکالیفی نسبت به خویش دارد، از دو واژهی Sichbilden(=خودسازی) و Bildung(=ساختن)، استفاده میکرد و ویلهلم فُن هومبُلت در همان دوره با تیزبینی و ژرفاندیشی خاصی که داشت و در ضمن بررسیهای دقیقی که انجام میداد به تمایزی میان معنای Bildungو Kulturدست یافت. طبق نظر وی معنای واژهی Bildungبه مراتب فراتر از پرورش استعدادها (= Kultur) است. وقتی واژهی Bildungرا به کار میبریم به امری برتر و بیشتر درونی نظر داریم که بهنحوی یک احساس برآمده از عمق شناخت معنوی ما از همهی کوششهای ذهنی و اخلاقی است.
گادامر در ادامهی بحث خود و بدون تأکید، چنین آورده است: غنای معنای Bildungمتذکر سنتی عرفانی است که انسان را در حقیقتِ خود، بر صورتِ خدا می بیند و از آنجا که انسان بر صورتِ (=Bild) خدا خلق شده، لاجرم همان صورت را باید در خود پرورش دهد.
معادل لاتین واژهی Bildung، واژهیformatioاست. این واژه در زبان انگلیسی و به نزدیک شافتسبری، به صورت formو formationبه کار بسته شد. در زبان آلمانی نیز بین واژهی Bildungو مشتقات formaنظیر Formierung(=صورتدادن) و Formation(=صورتبندی و تنسیق) رقابتی دیرین وجود دارد. با پیروان فلسفهی ارسطوییِ دورهی رنسانس، کلمهی formaاز معنای مصطلح خود جدا و به شیوه و طریقی طبیعی و پویا تفسیر میشود. معهذا به نظر نمیرسد، تفوّق Bildungبر form، بیوجه باشد چه آنکه در Bildung، ایهامِ واژهی اسرارآمیزِ Bild، نهفته است (که هم Nochbild«تصویر و کپی»، و هم Vorbild«نمونه و الگو» را القا می کند) و همین باعث برتری آن بر formمیشود.
با توجه به روند انتقال معنا از اسم مصدر به حاصل مصدر -که نظایر آن کم نیست- واژهی Bildungنیز (همانند واژهی آلمانی Formationدر استعمال کنونی آن) امروزه بیش از آنکه در معنای مصدری استعمال شود، ناظر به حاصلِ فعل و حَدَث است. این انتقال معنا با وضوح خاصی در اینجا حاضر است زیرا ثمرهی Bildungدستاوردی همانند فراوردهی یک ساختار صنعتی نیست که ثمری بیرون از خود نتیجه میدهد، بلکه برآمده از روند درونی تنسیق و شکلگیری (Formierung) و پرورش (Bildung) است و بر این اساس، همواره در تنسیق و تأدیب، باقی میماند. شباهتِ Bildungبا فوسیس یونانی، در چنین جهتی یعنی نداشتن غایتی و اثری بیرون از خود، نیست. فرهنگ، من حیث هو، نمیتواند هدف باشد؛ به عبارت دیگر امری نیست که با کوشش و تلاش جستوجو شود، مگر در مواردی که از سوی مربّی، موضوع تأمل قرار گیرد.
گرچه در فرهنگ و پرورش است که فرد ساخته میشود و از این جهت هرچه در فرهنگ وارد شود، در آن هضم میشود، اما نباید چنین تصور شود که آنچه در فرهنگ وارد شده، ابزاری است که کارکرد خود را از دست داده، بلکه در تأدیب و فرهیختگی، چیزی از دست نمیرود و هرچه هست حفظ میشود[3]. Bildungیک ایدهی تاریخی اصیل است و به جهت برخورداری از همین خصلتِ تاریخمندِ حفظکردن، برای فهم علوم انسانی، مهم است. بدینسان حتي با نگاهی گذرا به پیشینهی زبانشناسی واژهی Bildungبا انبوهی از مفاهیم تاریخی آشنا میشویم که اولین بار هگل، در قلمرو فلسفهی اولی رونق بخشید. درواقع، هگل ماهیت و چیستیِ Bildungرا بهطور کاملاً دقیق، نشان داده و نیز پی برده است که فلسفه (و ما میافزاییم، علوم انسانی نیز) شرط وجود خود را در فرهنگ داراست، زیرا هستی روح، پیوندی ذاتی و اساسی با ایدهی فرهنگ دارد. (Gadamer: 1994, 9-12)
2- معنای زندگی در بحث از نسبت تفکر و زندگی حایز اهمیت است و روشن است که فهم یک سوی نسبت مزبور منوط به درک چیستی زندگی است. وقتی از معنای زندگی سخن میرود، در بدو امر هدفمندی به ذهن خطور میکند. از طلیعهی فلسفهی یونان و اوج آن در فلسفهی ارسطو، هدف زندگی با سعادتمندی معرفی شده و این کلام چونان میراثی برای اصحاب متافیزیک به یادگار مانده است. گرچه فلاسفه از سعادت درکی واحد نداشتهاند، اصل سعادت را پذیرفته و هر یک طریقی برای نیل به آن نشان دادهاند. اما بیتردید معنای زندگی با هدفمندی آن متفاوت است. اهداف، محرکهای زیستِ آدمیاند، لکن نمیتوانند پاسخی برای چیستی زندگی باشند. ناگفته عیان است که زندگی از جمله مفاهیم ماهوی نیست و از اینرو، فاقد تعریف حدی و رسمی است و مراد از چیستی در این مقام، بنیادی است که زندگی بر اساس آن پا میگیرد و قوام مییابد. در باب معنای زندگی به ذکر دو نمونه اکتفا میکنیم. (الف) داستایفسکی از جمله متفکرانی است که بنیاد زندگی را رنج میداند و در عمدهی آثار وی اگر نه بهسادگی، میتوان این امر را نشان داد. وی میکوشد تا به صور مختلف، انحای رنج را در مراتب و مراحل زیست انسان واشکافی کند. مسیح در سیمای پرنس میشکین، تجسد رنج است و راسکولنیکف در مقابل رنج سوفیا، زندگی را یافته، تبعید به سیبری را میپذیرد و کشیش زاهد و محترم شهر در مقابلِ رنجِ دیمتری سجده میکند. ترسیم رنج با دو ضرب صورت میگیرد؛ فراشد (derÜbergang) و فروشد (derUntergang). راسکولنیکف با وقوف به رنج، از سطحِ زندگی متعارف فاصله میگیرد و در سیمای پرنس میشکین که خود رنج است به میان جماعت باز میگردد. (ب) صدرالمتألهین زندگی را به نسبت انسان و وجود بر میگرداند و تحقق چنین نسبتی را به مراتب شهود. از این رو، سه نحو زندگی حسی و خیالی و عقلی آشکار میشود.
بر همین نمط و از منظر هر فیلسوف و متفکری میتوان بنیادی برای زندگی به دست داد. اما دقت داشته باشیم که این بنیاد، برساختهی ذهن فیلسوف و مبتنی بر خواست او نیست. فیلسوف یا متفکر، فراخوانِ بنیاد را توصیف و گزارش میکند و بر همین اساس وضعیتی خاص آشکار میشود. درست به همین جهت است که میتوان ادعا کرد فردی در عالَم داستایفسکی، صدرا يا ... قرار دارد.
3- زندگی روزمره، با عمل عجین است. در این سطح از زندگی، انسانها مطابق عادات و سنن و رسوم متعارف، عمل میکنند و اگر اندیشهای در میان آید بیشتر در جهت تأیید عمل و جمعآوری مؤیداتی برای آن است. متدینان میکوشند تا قرائن و شواهدی برای زیست متدینانهی خود بیابند و منکران برای انکارِ خود. ما برای آنکه بتوانیم در این سطح از زندگی باقی بمانیم و به زیست متعارف خود تداوم بخشیم، رفتار و اعمال خود را توجیه میکنیم. در زندگی روزمره و هیاهوی جماعت، نحوهی زیستی مطابق با سنت و خواست عمومی شکل میگیرد و انسان خواه ناخواه به این خواست، تمکین میکند و برای زندگی در چنین ساحتی، متابعت ناگزیر است. اما گذشته از این دو بارزه، فرهنگ و زیست، و البته در ساحتی دیگر از زندگی میتوانیم از «وضعیتی» سخن گوییم که جدای از این امور و حتي در تضاد و بیگانگی با آنها رُخ میدهد. توجه به وضعیت در عرصهای متفاوت از زندگی روزمره، بر اساس نگاهِ خاصی به تاریخ شکل میگیرد که بیشک با اصالت تاریخ مبتنی بر ایدهی پیشرفت و بسط انسان در تاریخ، نسبتی ندارد. توجه کنیم رومانتیسم در قرن هجدهم پا گرفت و تا اوایل قرن نوزدهم سه دورهی خود را تجربه کرد و پایان یافت. حال اگر رومانتیسم را یک وضعیت لحاظ کنیم، کماکان برای پارهای از نویسندگان و ادبا و شعرا، حاضر است؛ همانطورکه بر عدهای که قبل از این دوره میزیستند نیز قابل اطلاق است. بر همین منوال و با تمام تفاوتهایی که میان مثلاً حافظ و گوته وجود دارد، ممکن است از وضعیتی سخن رود که این هر دو در آن وضعیت، همافق میشوند. حال اگر وضعیت خاصی به وجود آید، آنگاه نسبت آن با زندگی در فرهنگ و سنت و به تبعِ آن با نحوهی زیست، چگونه خواهد بود؟ برای پیگرفتن این پرسش، پرسشی دیگر مطرح میکنیم: وقتی از یک وضعیت سخن میرود، نسبت انسان با چه وضع یا موضعی مد نظر است؟ روند و سیر زندگی روزمره، چنانکه بیان شد، ساحت عمل و زیست انسانی است آنگاه که در سنتی خاص زندگی میکند و مطابق با عادات نهتنها عمل میکند که میاندیشد. پس وضعیت نباید در بستر سنت و زیست متعارف، رخ دهد. اما هستند کسانی که معتقدند انسان جدای از فرهنگ نمیتواند بیندیشد و محصور در فرهنگ و محصول آن است. اگر چنین باشد و وضعیتی تحقق یابد، بیتردید در بستر فرهنگ شکل میگیرد و بهواقع پتانسیلی از توان بالقوهی همان فرهنگ را نشان میدهد. بنابراین وقتی با این رویکرد، به وضعیت، عطف نظر میشود وضعیتی نسبی حاصل میآید. به این معنا که دستکم مؤلفهها و بارزههایی پیدا میشود که میتوان به ظاهر و شاید به سوءفهم، حکم به وضعیت واحد کرد. به همین جهت، وضعیت میتواند در فرهنگ و البته فارغ از خصائص و شرایط آن رخ دهد. این رخداد، جدای از آنچه در زندگی روزمره حاصل و در جریان است، تحقق مییابد و گاه مناسبات زندگی متعارف را بر هم میزند، اما این تضاد با زندگی هرروزی به آن معنا نیست که همواره نافی مناسبات در سطح روابط عادی باشد. زیست عمومی مانع از بروز رخدادِ وضعیت است. مناسبات و روابطی که در سنت و به صورت عادات و رسوم و سنن جا افتاده و به ساحت زیست انسانی وارد شدهاند، اجازهی ظهور و بروز به وضعیتی خاص که در سطح دیگری از زندگی حاصل آمده است، نمیدهد. از این رو، فرهنگ و زیست و وضعیت ممکن است متفاوت و البته جدای از هم متحقق شوند. اما جایگاه تفکر در این میان کجاست؟ برای پاسخ به این پرسش لاجرم باید حقیقتِ تفکر را بیابیم. اما چیستی تفکر، امری نیست که بتوان در این مختصر به آن پرداخت و راقم این سطور نیز در خود نمیبیند که از عهده برآید. در پاسخ به پرسشِ اول، همینقدر بدانیم و به عنوان اصل موضوع بپذیریم که تفکر متقدم بر متفکر و محیط بر اوست. بر این اساس، تقدم تفکر، سامانهی تحققِ فرهنگ و زیست و وضعیت است و وضعیتِ وضعیت و فرهنگ و زیست، بیوضعیتی سامانه؛ تفکر، خود، یک وضعیت نیست اما اجازهی ظهور به وضعیت میدهد. بدینسان، تمام سطوح و ساحاتِ زندگی، محاط تفکر است و لکن نحوهی بروز این ساحات در مناسبات زیست و روابط انسانی جلوهای متفاوت دارد. با این همه توجه داشته باشیم که تفکر در باب تفکر به مثابه سامانه، رخدادِ تفکر است که در هیچیک از سطوح سهگانهای که برشمردیم، تحقق نمییابد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.