در اندیشهی مغربزمین، با اندک مسامحتی میتوان گفت که نسبت بین تاریخ و تفکر به نسبت بین تجربه و زمان تقلیل داده شده است. برای کانت -که دفتر نقد عقل محض او با جملهی «هر معرفتی با تجربه آغاز میشود» گشوده میشد- تجربهی حسی و زمان نسبتی بیرونی با هم داشتند، هرچند ریختهشدن دادههای حسی در قالب ساختاری زمان، قویاً این تصور را ایجاد میکرد که زمان، بخشی ذاتی از روند خود تجربه است.
بههرحال اما زمان و مکان و البته دوازده مقولهی کانتی همچنان بیگانه از دادههای حسی باقی ماندند. این، منشأ بیرونی یافت و آنها خاستگاه درونی؛ جزء ساختار ذهن.
دیلتای که خود، سخت متأثر از کانت و پروژهی معرفتشناسانهی او بود، بر وی تاخت -وکیست که بر کسی تازد و در عینحال متأثر از آن کس نباشد- که زمان و مکان و مقولاتش، اموری «ایستا» هستند و در رگهای فاعل شناسایی او، خون جاری نیست. دیلتای بهخوبی متوجه تفاوت موضع خود با موضع کانت و هیوم دربارهی مسئلهی شناسایی بود. فقرهی ذیل از دیلتای، موضع مختار وی در باب شناسایی را میرساند:
«هیچ شخص یا هیچ چیزی وجود ندارد که بتواند مطلقاً و خالصاً ابژهای برای من باشد بدون آنکه حالتی در من را به خود معطوف سازد؛ مقاومت مرا برانگیزد یا جذبم کند یا موضوع ارادهام قرارگیرد یا هدف تلاشهایم باشد یا مایهی تعجبم گردد یا دقت نظر مرا طلب کند یا ... از این طریق ابژه با پاسخی که برای تأثیراتش روی من از من دریافت میکند، حیات مرا رقم میزند؛ اگر تأثیرش روی من خوشحالکننده باشد در واقع خوشحالی مرا حمل و بل تقویم میکند. اگر مایهی وجد من باشد، وجودم را وسعت میبخشد، اگر غرض مساعی من باشد، نیروهایم را جمع میکند. خلاصه حیات مرا ربط من با ابژه در طی تجربهای که من بهعنوان سوژه و آن کس یا چیز بهعنوان ابژه در بساطتی در آن حضور داریم، رقم میزند. از این روست که تجربهی خاص علوم انسانی -تجربهی زیسته Erlebnis- معطوف است به نظام "روابط حیاتی"ای که ابژه همواره از قبل در آن نظام است و در همان نظام خود را بر من پدیدار میسازد.» (Dilthey,1970:158)
«ایستا»بودن مقولات کانتی معنا و مدلولی جز آن نداشت که بر آنها زمان نمیگذرد. بر مکان کانتی نیز زمان نمیگذشت، چنانکه بعدها نزد هایدگر مکانمندی دازاین برخاسته از زمانمندی ذاتی او تلقی شد. حتی بر زمان کانتی هم زمان نمیگذشت و زمان او همچنان زمانی فیزیکی، زمان طبیعی، زمانی غیر از آن زمان که قوام انسان بدانست، باقی ماند. نقد دیلتای را بر عقل کانتی مشعر بر اینکه این عقل هیچ نسبتی با تاریخ برقرار نمیسازد، میباید در چنین بافتی فهمید. دیلتای بالصراحه با این قول که کانت نقد عقل محض میکرد در حالیکه خودِ او نقد عقل تاریخی میکند، هم تأثر خود از کانت را اعلام میکرد و هم وجه فارق خود از کانت را در توجهش به حیث تاریخی عقل میشمرد در برابر غفلت کانت از آن.
شاید بتوان همرأی با «بولنو»، دیلتای را آموزگار تاریخمندی و زمانمندی ذاتی تجربه برای کسانی همچون هایدگر و گادامر دانست. دیلتای گاه چنان از نسبت زمان و تجربه سخن میگوید که گویی این هایدگر است که در هستی و زمان قلم میزند:
«در دل شبی تار من از خواب برمیخیزم در حالیکه نگران اتمام کاری هستم که در جوانی شروع کردهام. و دربارهی آنچه پس از این باید بکنم میاندیشم. این تجربه متضمن یک ساختار آگاهی است. درک یک ابژهی بنیانی را شکل میدهد که بر آن تعلقات و عواطفی چون رنجبردن از وضع امور در گذشته و تلاش در جهت فائقآمدن بر چنین وضعی، استوار میشوند. این تعلقات هر چند به وضع امور، در گذشته تعلق میگیرند، اما رو بهسوی آیندهاند و نگرانی من از تمام شدن کار قبل از مرگم. من در این باره نیز میاندیشم که کار رنج فراوانی بر گردهام خواهد نهاد. من در این خصوص هم نگرانم. همهی این «در باره»، «بهسوی»، «قبل از» و ... به روابط حیاتی اعم از زمانی یا معنایی اشاره دارند.» (Dilthey,1976:169)
دیلتای هنگامی که بر تجربهی تاریخی -بهعنوان شالودهی معرفت تاریخی- تأکید میکرد، بنیاد تجربهی تاریخی را بر تجربهی زندگی قرار داد. او حتی بهجای Erfahrungکه واژهی معمول آلمانی بهمعنای تجربه است، از واژهی کمتر معمول Erlebnisبرای إشعار به آنگونه تجربه که بنیاد تجربهی تاریخی و مآلاً علم تاریخ و علوم روحی (Geistwissenschaften) قرار میگرفت، استفاده کرد. به تعبیر دیگر آنگونه تجربهای که بنیان علم از منظر دیلتای بود، تجربهای بود مشعر بر Leben، یعنی زندگی. به دیگر بیان آنچه در بن علوم تاریخی قرار میگرفت، تجربهی زیستن انسان بود. از سوی دیگر، تلقی دیلتای از تجربه، تلقیای اتمیستیک نبود. او بهجای چیزی از سنخ اتم، چیزی همچون ساختار را در حالی که احتمالاً به تأثر از هوسرل قصدیت معنا (Intentionality) را در مرکز آن نهاده بود، بنیان تجربهی زیسته تلقی کرد. آنچه به تجربه وحدت ساختاری آن را میداد، قصد معنا بود، قصد معنایی که در هر لحظهی زندگی، مقوم تجربهی زیستن است. زندگی جز همان روایت ما از زندگی خودمان -یعنی معنایی که ما برای آن قائلیم- نیست. این معنا، خود قوامش را از عطف توجه آدمی به غایتی که برای زمان آیندهی خویش دارد، میگیرد. ما همواره غایتی برای حیات خود مدنظر داریم. بهعبارت دیگر زیستن ما همواره نحوهای بودن را در آینده نشانه رفته است و معنای هر لحظهی زندگی بهوساطت همسویی یا ناهمسویی، وفاق یا تضاد، مجاهده یا قعود و ... نسبت به این معنا رقم میخورد. طنین آنچه را بعدها هایدگر زمانمندی ذاتی دازاین خواند در اقوال دیلتای در باب زمانمندی ذاتی تجربه توان شنید.
اما چگونه دیلتای از نسبت بین زمان و تجربه درمیگذرد و به نسبت بین تاریخ و تفکر میرسد؟ بهزعم گادامر گام اصلی پیریزی بنیان معرفتشناختی علوم انسانی توسط دیلتای، آنجاست که وی میخواهد از انسجام ساختار تجربهی فردی به انسجام تاریخی که اساساً توسط فرد تجربه نمیشود، برسد. تعبیر دیگر این گام، انتقال از بنیان روانشناختی به بنیان هرمنوتیکی علوم انسانی است. علوم انسانی آشکار است که نه به معرفت فرد از تجارب زیستهی خود که به موضوعاتی چون دولت، ملت، رخدادهای تاریخی میپردازد. اگر بنیان علوم انسانی را چنانکه دیلتای کرد، بر زندگی قرار دهیم، چنین نهادهایی را چگونه میتوان بر حسب شناخت خود منبعث از تجربهی زندگی درک کرد؟
دیلتای به این پرسش با توسل به مفهوم هگلی روح عینی (ObjectiveSpirit) پاسخ میدهد که هگل آن را بهمثابه زمینهای متشکل از نهادها، ارزشها و غایاتی میدانست که زندگی فردی در آن زمینه صورت میبندد. بنابراین به اعتقاد دیلتای یک زندگی خود را فقط از بعد عمودی و با عنایت به فهم حاصل از تجارب خود شکل نمیدهد، بلکه از بعد افقی نیز از طریق تعامل با افراد یا نهادهای اجتماعی جامعهای که بدان تعلق دارد نیز شکل میگیرد. تاریخچهی زندگیهای فردی در درون زمینهای از تاریخ عمومی شکل میگیرند. اساساً فهمی که فردی از خود دارد همواره از قبل منعکسکنندهی تجارب و نگرشهای یک فضای عمومی بزرگتر است. این آموزهی دیلتای مشابه همان آموزهی هوسرل است که آگاهی، خود همواره در ارتباط با دیگری شکل میگیرد. یا به عبارت دیگر هر آگاهی، آگاهی به چیزی است. آنچه هایدگر دربارهی نحوهی وجود دازاین میگفت که ذاتاً بودن-با است نیز همین مفهوم را دارد. زندگی فردی ذاتاً منعکسکنندهی زندگی جمعی است. فرد در اتوبیوگرافی خود جز به مدد مفاهیم جمعی و نگرشی که جمع بدو دارد سخن نمیگوید. ما خود را از طریق دیگران میشناسیم. من چیزی نیستم بهجز مثلاً یک پدر خوب، یک همکار بد، یک همسر وفادار، یک همسایهی نانجیب و... . همهی این اوصافی که مجموعاً مرا و درک من از خودم را میسازند قائم به وجود دیگران و تصوری است که آنان از من دارند. اگر در این بصیرتها بهجای هویت فرد، زندگی فرد را قراردهیم و بهجای دیگران نهادهای جمعی را، به همان قول دیلتای میرسیم که زندگی فردی به نهادها و ارزشها و غایات عالمی که در آن زندگی میکند -به روح عینی- تقویم مییابد. از این رو زندگی یک فرد منعکسکنندهی تاریخ و سایر عینیتیافتگیهای روح آدمی چون سیاست و جامعه و اقتصاد و هنر و حقوق و ... تواند بود.
تجارب فردی، در فضایی مشترک و عمومی وجود دارد و عمل میکند و در چنین فضایی، فرد تجاربش و خودش را میفهمد. بر همین نسق هر آنچه فهمیده میشود، مُهر فضایی را که متعلق بدانجاست بر ناصیه دارد. ما در فضایی زندگی میکنیم که محاصرهمان کرده و ما را در خود مستغرق ساختهاست ... ما در هم تنیده با جامعهایم. (Dilthey,1976:178)
بدین نحو دیلتای از نسبت ذاتی بین زمان و تجربه به نسبت میان تاریخ و تفکر میرسد.
پینوشت
1- عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
Dilthey, W.(1970). DerAufbauderGeschichtlichenWeltindenGeistwissenchaften. Frankfurt: Surhkamp.
Dilthey, W.(1976). SelectedWritingsbyH.P.Rickman. Cambridge: CambridgeUniversityPress.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.