. وقتی از روشنفکران و تاریخ روشنفکری ایرانی سخن به میان میآید، گویی برای ما کاملاً آشکار است که از چه کسانی سخن میگوییم و این کسان چه مسئولیتهایی را باید بر عهده گرفته و لزوماً چه نقشهایی را میبایست ایفا کرده باشند. در این میان، خصوصاً ممکن و حتی رایج است که روشنفکران ایرانی را به دلیل مشابهت در عنوان، همراه و همسو با روشنفکران قرن هجده و نوزده اروپا بدانیم و با همان پرسشها و مسائلی مواجه بیابیم که آنان بر عهدهی خود یافته بودند. اما آیا ما بهراستی از معنا و جایگاه منورالفکری و روشنفکری اروپایی آگاهیم و این مرحله از تاریخ تجدد غربی را کاملاً میشناسیم؟ به علاوه آیا چنین است که ورود عنوان روشنفکری بهعرصهی واژگان تاریخ و فرهنگ معاصر ما، لزوماً تمام معنا و مسئولیت روشنفکر اروپایی را برای روشنفکر ایرانی به همراه میآورد و او را در مقام دشواریاب خودآگاهی تاریخی قرار میدهد؟ از طرفی باید پرسید که خاستگاه نیاز به ظهور روشنفکری در تاریخ معاصر ما آیا دقیقاً همان خاستگاهی بود که در اروپا به تکوین و بسط روشنفکری انجامید و اگر تفاوت عمدهای در این میان هست، آیا در عمده شدن تفاوت میان روشنفکر ایرانی با روشنفکر اروپایی تعیینکننده نیست؟
شاید هنوز هم برای ما زود و حتی بسیار زود باشد که در رجوع به تاریخ روشنفکری و تجددطلبی جامعهی خود، از خاستگاه تذکر به پرسشهای اساسی آغاز کنیم، اما تردید در داشتهها و دانستههای خود از این تاریخ و موهوم یافتن درکی که در این تاریخ از حقیقت غرب داشتهایم، شاید بتواند نقطهی عزیمت ما را به آن تذکر نزدیکتر سازد.
2. پژوهش در تاریخ روشنفکری بر اساس مطالعهی ابژکتیو و مبتنی بر روشهای علمی، هرگز وضع تفکر در این تاریخ را برای ما آشکار نمیسازد و اساساً پی به پرسش از تفکر نمیبرد و برای آن معنا و اعتباری قائل نمیشود. تنها پژوهش تاریخی در این زمینه برای ما آشکار میسازد که روشنفکران ما که بودند و چه تحصیلاتی داشتند و به چه اموری پرداختند و در این مسیر چه گفتند و چه نوشتند. چنانکه پژوهندگان بزرگ تاریخ و ادب کشور ما، که زحمت فراوان و درخور توجه آنان را همواره باید قدر دانست، از طریق پژوهش علمی و تاریخنگاری، مباحث فراوانی را در باب بزرگان اندیشه و ادب کشورمان مطرح ساختهاند اما چه میتوان کرد که این مباحث، ما را در مقام تذکر به تاریخ قرار نمیدهد و در نتیجه فهم وضع کنونی و ساختن آینده را برای ما ممکن نمیسازد. در پژوهش، تذکر و تفکری وجود ندارد و از این طریق، هرچه از تاریخ روشنفکری گفته و نوشتهایم، ما را در پی بردن به وضع کنونی تفکر یاری نداده و از وجود و امکانات خود خبردار و ساختن آینده را ممکن نساخته است. آنچه گفتیم بدان معنا نیست که نباید در تاریخ روشنفکری پژوهش کرد. سخن گفتن و پرده برداشتن از شأن پژوهش نه در جهت کاستن از مقام و منزلت آن، بلکه به منظور تعیین حدود انتظارات ما از آن است.
اما اگر پژوهش در باب تاریخ روشنفکری ما را متذکر وضع تفکر در این تاریخ نمیسازد، این تذکر از چه طریق و برای چه کسانی ممکن و دستیافتنی است؟ سخن گفتن از طریق شنیدن صدای تاریخ یا اصلاً یا بهآسانی ممکن نیست اما این طریق، هرچه که باشد، برای همه گشوده نیست و ما با وجود متفکرانی از آن با خبر میشویم که با رجوع به گذشته، راه آینده را میگشایند و پیمودن آن را برای بشر ممکن میسازند. متفکران در رجوع به تاریخ جویای آغازند و در آنچه که گذشتگان اندیشیدهاند، دوباره از نو میاندیشند و به درکی از اکنون ما و به فهمی از آنچه که باید به آن اندیشید میرسند. بیتاریخ بودن و تاریک و مبهم شدن راه آینده برآمده از فقدان چنین رجوعی به تاریخ و حاصل گسیختگی چنین رابطهای با متفکران گذشته است. به همین جهت است که باید متفکران را پاسبانان گذشته و سازندگان آینده دانست و متذکر بیگذشته و بیآینده بودن جوامعی شد که تاریخ تفکرشان به سر آمده است.
3. تجدد غربی جلوهای از تاریخ است و هیچ جلوهای از تاریخ را نباید تحقیر کرد و ناچیز شمرد و با نفی و انکار آن دچار توهم رهایی از آن شد. آیا بهراستی بسط قهری تاریخ غربی، کدام مسیر ممکنی را برای رفتن مردمان باقی گذاشته و گوشها برای شنیدن کدام سخن دیگر گشوده مانده است؟ علم و تکنولوژی و سیاست و فرهنگ غربی همه از شئون تاریخ معاصرند و این هرچند که لزوماً پذیرش کوکورانهی آن را اقتضا نمیکند، راه بیاعتنایی و امکان بیتوجهی به آن را کاملاً از بین میبرد. تجدد با ظهور خود همهی فرهنگها و وجود مردمان همهی اقوام را مضطرب ساخت و در مسیر بسط استیلای خویش، هر آنچه را که در مقابل خود داشت استیضاح کرد و کوشید تا به نفع مرجعیت خود کاملاً تحت سلطه درآورد. به نظر میآید که روشنفکران جوامع مختلف، به درکی از این اضطراب پیشآمدهی مردمان و فرهنگها رسیده بودند و تا حدی صدای استیضاح باورها و ارزشهای گذشته را توسط دادگاه تجدد شنیده بودند و از اینرو میکوشیدند تا برای قوم پریشان خود راهی بجویند و پناهی نشان دهند. بیتردید بدون این درک و دریافت، ظهور تاریخ روشنفکری ممکن نبود و برای روشنفکران راه تجددطلبی گشوده نمیشد. با وجود این، روشنفکران کمتر از این تنگنای دوسویه آگاه بودند که نه پیمودن راه تجدد و شرکت در تاریخ آن آسان است و نه راهی برای نجات از قهر تمدن غربی پیداست. آنان البته تجدد را طلب میکردند و در ورای تمدن غربی، جویای آیندهای نبودند و اگر احیاناً از آیندهای نیز سخن میگفتند به شرایط امکان سخن گفتن از آینده وقوفی نداشتند و نمیدانستند که چرا متذکران به این شرایط که حتی از پایانیافتگی تاریخ غربی نیز سخن گفته بودند، در باب آینده تقریباً ساکتند.
روشنفکران طالب علم و تکنولوژی و آزادی بودند اما درکی از طریق این طلب نداشتند و قادر نبودند که از شرایط پیدایی این امور پرسش کنند و راهی به تأمل در تاریخ غربی بگشایند. دیدن و طلب کردن جلوهها و تحولات علمی و تکنولوژیک غربی آسان است اما درک نسبت این تحولات با دگرگونی اساسی در وجود و تفکر بشر دشوار است و این نسبت کمتر مورد توجه و تصدیق روشنفکران قرار گرفته است. فلسفهی جدید غرب شرح این تحول اساسی در وجود و تفکر بشر است، تحولی که بدون آن امکان نداشت علم و تکنیک جدید اینگونه تکوین و بسط یابد. اما روشنفکران ما بیتوان توجه به فلسفهی جدید غالباً تصور کردهاند که علم و تکنولوژی غربی با همهی فرهنگها و اقوام سازگار است و اخذ کامل آن مستلزم و طالب تحول بنیادینی در وجود آدمی نیست.
پس روشنفکران نه راه تجدد را میشناختند و نه اندیشیدن به آیندهای در ورای تجدد غربی برایشان ممکن بود. بدین جهت تاریخ روشنفکری ما نه تاریخ اندیشه و پرسش در باب غرب که عین تاریخ غربزدگی ماست و در آن هرچند که علم و تکنولوژی و آزادی طلب شده است اما این طلب در غیاب کمترین درکی از شرایط تحقق تجدد، نه تنها به مقصود نرسیده بلکه چون خود برخاسته از علمزدگی و سیاستزدگی بوده، به بسط و رواج آن انجامیده است. روشنفکران ما راهی برای درک غربزدگی ما نداشتند و هرگز قادر به گشودن چنین راهی نیز نبودند چراکه اساساً خود را متعهد تأمل در حقیقت تاریخ غربی نمیدانستند و در این مسیر از طرح هرنوع پرسش اساسی فارغ و در نتیجه از آگاهی به حقیقت وضع تاریخی خود کاملاً عاجز بودند. البته نباید بدون در نظر گرفتن شرایط و محدودیتهای زمانه، غیرِمنصفانه از تاریخ روشنفکری انتظارهای بزرگی چون گشودن راهی برای درک حقیقت تجدد و تحقق آن داشت. آنچه در اینجا برای ما بسیار مهم و حیاتی است، فهم عجز این تاریخ از طرح پرسش از غرب و توفیق و توانایی آن در رواج علمزدگی و بسط ایدئولوژی است. روشنفکری ما نه فقط فاقد تذکر نسبت به حقیقت تاریخ غالب غربی بود بلکه حتی امکان آن را نیز نداشت چراکه شرط و مقدمهی اساسی این امکان، پذیرش وجود غرب و تاریخ غربی است، یعنی چیزی که به ناگزیر در مواجههی نومینالیستی روشنفکران با غرب انکار میشود و از غرب جز لفظ و نامی باقی نمیگذارد. روشنفکران همواره خود را با جلوهها و شئون غرب مواجه یافته و تنها علوم، فلسفهها، تکنیک، سیاست و آزادی غرب را تصدیق و به طرق مختلفی طلب کردهاند و حتی گاه بهصراحت گفتهاند که ما نه با غرب بلکه با غربیان مواجهیم و غرب چیزی جز اجزای خوب و بد و مفید و مضر نیست. این رویکرد ضرورتاً بیش و پیش از آنکه انکار نیاز به درک حقیقت غرب باشد نافی امکان ادراک آن از طریق انکار ماهیت غرب است. نباید تصور کرد که انکار ماهیت غرب به نفی قدرت غرب و قطع امید از آن میانجامد، بلکه برعکس این انکار هرچند که شرط قدرت غرب نیست، تاحدودی میتواند سستی و ضعف آن را بپوشاند و از طریق زایل ساختن امکان پرسش از حقیقت غرب، مانع ادراک باطن آن شده، بیآینده بودن آن را موهوم نشان دهد.
بنابراین، روشنفکری ایرانی در تنگنای پایانیافتگی گذشته و درماندگی از گشودن راه آینده ظهور کرد و با همهی فرازونشیبهای تاریخ خود، هرچند که صورتهایی از تعلق ما به غرب را نشان داد و گاه از آن میان، نحوههایی از تعلق را نه در تقابل با حقیقت دینداری بلکه حتی شرط آن دانست، در نهایت جز به این نینجامید که آن پایانیافتگی را آشکارتر و این درماندگی را عمیقتر سازد و از پنهان ساختن موهوم یا موقتی بودن توفیقات خویش عاجز گردد.
با این همه شکست تاریخ روشنفکری، پایان کار ما نیست و خصوصاً تذکر به آن میتواند از فاصلهی ما با پرسشهای اساسی از غرب بکاهد و راه درک حقیقت غرب و تاریخ غربزدگی ما را هموار سازد و نشان دهد که رهایی واقعی از گردن نهادن به مبادی غرب تا چه اندازه دشوار و چگونه ممکن است.
4. این درست است که تدابیر جزئی و ردواثباتها و قالوقیلهای روشنفکرانه در هدایت تجددطلبی مردمان ناکام ماند و چیزی از پریشانی و اضطراب آنان نکاست اما آیا این بدان معناست که شکست تجددطلبی ما حاصل گریزناپذیر شکست تاریخ روشنفکری ماست؟ این پرسش خصوصاً از آن رو مهم است که میتواند زمینهساز تذکر به وضع تاریخی ما در نسبت با ظهور تجدد غربی باشد. با این تذکر میتوان دریافت که ظهور تاریخ روشنفکری نه عامل دورافتادگی ما از تفکر بلکه خود نشانه و نتیجهی آن بود. میتوان تاریخ روشنفکری را تاریخ مقهوریت در برابر غرب و دورهی درماندگی ما در طرح پرسش از غرب و پریشانی فهم ما از وضع تاریخی خود نامید، اما نمیتوان این را صرفاً نتیجهی خطا یا خیانت روشنفکران دانست و از این طریق، پایانیافتگی تاریخ و دورهی تفکر خود را پوشاند یا از اساس انکار کرد. شاید به آسانی تصور شود که همهی روشنفکران خادمان و دلالان استعمار بودند و آزادیخواهی آنان جز به منظور بسط استیلای سیاست غربی صورت نمیگرفت و عین طلب بیبندوباری بود. نمیتوان انکار کرد که کسانی راغب و حتی مصرند که تاریخ روشنفکری و یا بهطور کلی تاریخ معاصر ما را بر اساس تئوری توطئه تفسیر کنند و همهچیز جز طرح «تئوری توطئه» را عین توطئه ببینند. اما آیا بهراستی اگر هیچ توطئهای در کار نباشد و همهی دستهای فریبنده از فریب مردمان عاجز شوند، در این صورت همگان به راه خود میروند و بازار تجددطلبی کساد میشود و کسی سودای توسعه در سر نمیپزد و آیا اگر روشنفکران نبودند پیمودن راه تجدد برای ما آسان و راه شرکت در تاریخ غربی کاملاً گشوده بود؟ طرح این پرسشها و التزام به این درنگها نه مقدمهای بهمنظور دفاع از روشنفکری بلکه زمینهی تلاشی است در جهت فهم نسبت تاریخ آن با وضع تفکر ما. اگر تفکر در طریق تجدد و پرسش از معنای غرب و حقیقت غربزدگی ما هیچ نسبتی با انبوه گفتهها و نوشتههای روشنفکرانه ندارد و اگر روشنفکران برای ما امکان فهم شرایط علم و آزادی را فراهم نیاوردهاند و حتی به گشوده شدن راه و بسط علمزدگی و سیاستزدگی ما کمک کردهاند، از این همه نباید عجولانه نتیجه گرفت که پس تمام مصائب ما پیامد مستقیم تاریخ روشنفکری است و همهی امور با به فرجام رسیدن این تاریخ، کاملاً سامان خواهد یافت.
در این میان البته نباید از ضعف و تهیدستی کثیری از مخالفان روشنفکری نیز غفلت کرد و در مقایسه با روشنفکران، دور بودن آنان از تفکر و امکان پرسش را، نه بیشتر که کمتر دانست. روشنفکران نسبت به بسیاری از مخالفان خود، این امتیاز را دارا بودند که از مضطرب شدن تاریخ و فرهنگهای غیرِغربی درکی داشتند و تا حدودی متذکر این حقیقت شده بودند که تجدد غربی تا چه اندازه ماندن در جای گذشته را برای اقوام دیگر سخت و حتی ناممکن ساخته است و دوامِ ماندن هیچچیز را در جای گذشته خود برنمیتابد. اما بسیاری از مخالفان روشنفکری، غالباً ما را دچار توهم بینسبتی با و فراغت از تاریخ و تجدد غربی ساخته و مواجههی ما را با غرب چندان چالش پرسشانگیزی نیافته و حتی جدی گرفتن هر پرسشی در این مسیر را از نوع بزرگ کردن مسئله و نشانهی خودباختگی در مقابل غرب دانستهاند. ایشان که معمولاً راه آینده را روشن میبینند و همه یا غالب مشکلات خود را با تحقیر غرب حل میکنند یا قابل حل میدانند، انحطاط تاریخی ما را میپوشانند و ما را از امکان تفکر در وضع تاریخی خود دورتر میسازند.
همهی اینها نشان از بیتاریخ شدن ما دارد و هرچند که درک و تصدیق پایان یافتگی دورهی تاریخی برای هیچ قومی آسان نیست، اما تحمل این دشواری در مقابل خطر نادیده گرفتن یا انکار آن ناچیز است. بدون درد تذکر به این پایانیافتگی تاریخی چگونه میتوان از آینده سخن گفت و به مرتبت طرح پرسشی از غرب دست یافت که در پرتو آن راه عبور از وضع بیتفکری نسبت به آن گشوده و آشکار میشود.
اگر تاریخ تفکر اقوام به فرجام خود نرسیده بود، قهر تاریخ غربی به چنین استیلای فراگیری نایل نمیآمد و همهچیز حول محور آن قرار نمیگرفت و اعتبار نمییافت. با به سر رسیدن تاریخ اقوام بود که غرب مدبر امور عالم شد و سایهی سلطهی تدبیر خود را بر همهی ساحتهای زندگی بشر گستراند. پس نباید پنداشت که دوری ما از تفکر نتیجهی غلبه تاریخ غربی بر ماست چراکه اساساً آن غلبه بدون این دوری ممکن و محقق نمیشد. چیرگی غرب بدون سست شدن بنیان تاریخی اقوام دیگر امکان نداشت و با این وسعت فراگیر نمیتوانست رخ دهد. بهعبارتی، دوری و غفلت اقوام غیرِغربی از تفکر نه حاصل بسط استیلای تجدد که مقدمه و زمینهساز آن بود، هرچند که با این بسط، آن فاصله و غفلت نیز سخت بیشتر و عمیقتر شد.
اکنون شاید پرسیده شود که در این تاریخ پریشان که تجددطلبی روشنفکران و ظاهربینی مخالفان هر دو جز به بیراهه نرفت و از گشودن راهی به آینده عاجز بود، پس آیا ما اصلاً راه نجات و سعادتی داشتیم و داریم تا با سلوک در آن بتوانیم امکان عبور از تقلید و سردرگمی حاکم بر این تاریخ را بیابیم؟ در مقام پاسخ باید به این امر اساسی اندیشید که بهراستی مردمانی که درکی از استیصال و درماندگی تاریخی خود ندارند چگونه میتوانند از «راه» بپرسند و «نجات» را طلب کنند و آیا اساساً بدون این طلب و پرسش اصلاً «راه نجاتی» میتواند بود و مهمتر آنکه آیا حقیقتاً «راه» چیزی جز همین طلب و پرسش است؟ ما هنوز از این طلب و پرسش دوریم و چنان تذکر به گمراهی و درد خود را بهجان نیازمودهایم تا درمان طلب کنیم و با سرگشتگی تمام از راه بپرسیم.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.