یکی از اندیشههای بنیادین نیچه بحث دربارهی هنر و دانش بهعنوان دو طریق است که در آنها اراده به قدرت بهمثابه هستی هستندگان، حقیقتِ هستندگان است. این بحث را با این پرسش آغاز میکنیم که چگونه نیچه بهطور کلی، به هستی بهمثابه حقیقتِ هستندگان میاندیشد. نیچه میاندیشد که درون حقیقت، چه چیزی حقیقی است، اما برای او، همچنین برای افلاطون، چنین امری آن چیزی است که «حقیقتمند» است؛ یعنی هستندگی پابرجای؛ یعنی آنگونه که فقط برای شناخت [کوگنیشن] اندیشنده هست.
با این حال در تقابل با دانشِ حقیقت، نیچه هنر را چونان طریقی دیگر برای تکمیل گشودگی هستندگان و به موجب این امر، طریقی برای «حقیقت» در معنایی عامتر، مفروض میگیرد.[i]
نیچه دربارهی هنر در زمانهای پرسش میکند که فلسفهی هنر غرب در آن به کمال خود در نظریهی پایان هنر هگل رسیده است، یعنی در زمانهای که عملاً فاقد یک هنر سترگ است که استانداردی را مقرر کرده باشد که بر همه اجبار شود. بهیقین، هنوز آثاری هنری وجود دارند که دارای کمال ویژهای برای طبقات خاصی از مردم است؛ بهعلاوه اینکه هنوز فعالیت هنرمندانه وجود دارد؛ اما دیگر در خدمت یک خودتأملی بزرگ از جانب دازاین، آنگونه که نزد هردر و وینکلمان مصداق داشت، نیست؛ این فعالیت عمدتاً بیشتر بدل به شاخهای خاص از دانش میشود. همچنین تلاش ریچارد واگنر برای بازنمایی دوبارهی «امر مطلق» در یک «اثر تام هنری» موجود است. «با وجود این، امر مطلق اکنون فقط چونان امر صرفاً نامتعین تجربه میشود؛ چونان تجزیه شدن تا احساسی صرف و غوطهور و مستغرق شدن درون هیچ». نیچه که در آغاز با شور و حرارت مجذوب تلاش سترگ واگنر شد، بهزودی تشخیص داد که موسیقی واگنری فاقد سبک است؛ یعنی در آن یک مسیحیت کاذب با عشق و خلسهای پُرشور آمیخته است. بنابراین، نیچه بهخاطر موضوع هنر پرخاشگری علیه واگنر را آغاز کرد.
برای نیچه هنر چیزی است متعالی و قاطع. هنر، مقابلـجنبشی علیه جنبش نهیلیسمی است که آنقدر تداوم یافته است که فلسفه، اخلاقیات و دین را فراگرفته است. هنر میتواند این مقابلـجنبش باشد، زیرا شفافنماترین صورت از اراده به قدرت است و نیز منظرهای از اراده به قدرت چونان هستی هستندگان عرضه میکند. هنر که در نسبت با هنرمند فهم میشود، رویداد بنیادین در هر هستندهای است؛ یعنی، رویداد خلق و خلقِ خویش؛ بنابراین اراده به قدرت است. هنرمندی که آثار مربوط به «هنرهای زیبا» را تولید میکند، هنرمندی است که در معنای خاص و دقیق کلمه هنرمند است. در مقام یک خالق، بهطور کلی انسان دارای اراده به قدرت یک هنرمند است.
نیچه هنر را «بهنحو زیباشناختی» درک میکند، یعنی در نسبت با هنرمند، یعنی انسان و درک او. او به هنرمند «از حیث فیزیولوژیک» ضمن لحاظ حس و بدن چونان یک راهنما، میاندیشد. او «مستی» را چونان وضعیت زیباشناختی پایهای وصف میکند؛ احساس قدرت و پُربودگی و احساس اراده به قدرت در خویش؛ آنچه زیباست؛ آنچه «چونان مدل طبیعت ما برای ما ارزش دارد و بدان افتخار میکنیم، مستی را چونان وفقیافتگی متعین میکند». به سبب جوشش و غلیان احساس و مستغرق شدن در دل تجربه است که خلق، یعنی موقعیت بنیادین مستی، با نظم، حدومرز و کنترل تعریف میشود ـیعنی با آنچه نیچه در زبان مفهومی، زیباشناسی صورت مینامد. میل به امر منتظم شرط بنیادین زندگی متجسد است. مستی و زیبایی، خلق و صورت، تسلیم وحدت «ابَرسبکی» میشود که صورتِ زندگی چونان اراده به قدرت است.
چگونه میتوان به هنر در یک زیباشناسیـفیزیولوژیکِ مستی اندیشید و بدینترتیب حس و بدن چطور میتوانند مقابلـجنبشی علیه نهیلیسم شوند؟ برای نیچه، نهیلیسم «افلاطونانگاری»ای است که آنچه درست است را در ایدهای استعلایی مییابد؛ ایدهای که خود را تنها زمانی در دانش نشان میدهد که آن دانش، خود را از حس رها سازد. کاربرد این ایدهی استعلایی، زندگی متجسد را تهدید کرده و ضعیف و تهی میسازد و بنابراین، نهیلیسم است. متعاقباً، مقابلـجنبشی علیه نهیلیسم، باید وارونهسازی افلاطونانگاری باشد. هنر آنگونه که در قالب حس تصور میشود، امکانی برای چنین وارونهسازیای عرضه میدارد، یعنی نجات زندگی متسجد. هنر متضاد «حقیقت» است و نیچه دربارهی ناهمخوانی بین هنر و حقیقتی که ایجاد هراس میکند سخن میگوید. او برای وراونهسازی افلاطونانگاری که بنا نیست صرفاً پوزیتیویسم باشد، بلکه تصمیمی است دربارهی نهیلیسم، این اصل را پیشنهاد میدهد: هنر بیشتر از حقیقت ارزیدنی است.
در افلاطونانگاری، آنگونه که خود افلاطون در جمهوری آن را بسط میدهد، هنر تابع حقیقت، یعنی ایدهی استعلایی، است. در نتیجه، حقیقت بیش از هنر میارزد. افلاطون در فایدروس، به رابطهی بین حقیقت و زیبایی نیز چونان یک انفصال میاندیشد. زیبایی در تعارض با حقیقت قرار میگیرد، زیرا بر زیبایی در سطح حواس (یعنی سطح حسانی) پرتوافکنده میشود، حال آنکه حقیقت در یک سطح فوقحسانی چنین میشود. با این حال، این ناسازگاری، آنی است که سعادت را حاصل میآورد، زیرا زیبایی متناظر با آن چیزی است که حقیقی است؛ بدینمعنا که میتواند هستی را نیز نمایان سازد، یعنی هستی را دقیقاً در سطح حسانی نشان دهد.
در ورارونهسازی افلاطون، ناسازگاری سعیدِ بین حقیقت و هنر آنی میشود که هراس را برمیانگیزاند. «جهان ظاهرِ» هنر بر فراز «جهان حقیقی» دانش مستقر میشود. جهان حقیقی «منسوخ» میشود ـاما به موجب این امر آیا «جهان ظاهر» نیز ساقط نمیشود؟ـ نیچه، خود بدین سیاق سخن میگوید؛ اما بدینسان بهسهولت اعلام میدارد که وارونهسازیاش از افلاطونانگاری واقعاً یک واپیچانیدن و باز کردن اندیشه از افلاطونانگاری است. نیچه نمیخواهد بهسادگی جهان استعلایی را محو سازد؛ او رُک و بیپرده خواستار یک روحیسازی بسیار عظیمتر است. او میخواهد فقط «سوءتفسیر و برآیند حسانیت» و نیز «اغراق در امر استعلایی» را محو سازد. او نمیخواهد بهسادگی نظم افلاطونی تقدم و تأخر امر استعلایی و امر حسانی را وارونه سازد، بلکه میخواهد از نو، بدان بیاندیشد.
نیچه بالفعلیتِ بنیادینِ امر محسوس را مییابد. این واقعیت اصیلی است که امر استعلایی، چونان آشکارگی، بدان متعلق است. واقعیت بهطور درونی «پرسپکتیوی [منظرگاهی]» است. هر شیء زندهای بر دیگری گشوده است؛ یعنی، دارای زاویه دیدی در تناظر با آن چیزی است که با آن، با هر چیزی که مواجه میشود در نسبت با زندگی خودش تفسیرش میکند. «این منظرگاه و خاستگاه نظرش، هرآنچه را بهطور کلی با ارگانیسم مواجه میشود و هرآنچه را نمیشود، علامتگذاری میکند. مثل بزمجه که کوچکترین خشخش در بین علفها را میشنود، اما صدای شلیک گلوله را در نزدیکترین فاصله نمیشنود.»
آشکارگی، به زندگی پرسپکتیوی در دو لایهی معنایی تعلق دارد. در وهلهی نخست، آشکارگی استحکام یکی از چندین منظرگاه در زندگی است که با یکدیگر در ستیزند. چنین استحکامی از یک منظرگاه آنچه را پایدار است حاصل میآورد؛ «جهان حقیقی»، یعنی «هستی» در معنای افلاطونی کلمه. آشکارگی بهمثابه استحکامِ یکی از منظرگاههای بسیار زندگی، صرف «نمود» است. در مقام تظاهر صرف، آنچه حقیقی است ـهستیـ خطاست، اما خطایی ضروری، زیرا استحکام و پایدارسازی برای زندگی ضروری است اگر بنا نیست از مسیر منحرف شود.
در وهلهی دوم، آشکارگی متعلق به زندگی در مقام فراپیکربندی و تعالی زندگی است، چونان «نورپاشی به پیش» بر امکانهای تازه آنسان که با هنر حاصل میآیند، یعنی فعالیت «متافیزیکی» اصیل زندگی. بهیقین، آشکارگی هنر بهمثابه آشکارگی نیز صرف نمود است، زیرا باید امکانی قطعی نیز از فراپیکربندی زندگی تثبیت کند. با این حال، هنر چونان فراپیکبرندی و تعالی زندگی، بیشتر ارتقاء زندگی است تا حقیقت؛ یعنی صرف پایدارسازی چونان نمود. بنابراین، هنر «بیشتر از» حقیقت «ارزیدنی» است. در درون یک واقعیت از زندگی، حقیقت و هنر از یکدیگر جدا میشوند همچون تثبیتکنندهی آشکارگی بهمثابه صرف نمود و همچون تعالی و فراپیکربندی زندگی همچون نورافنکی حقیقت به پیش که «بناست خلق شود».
هایدگر[ii] در همراهی با نیچه نشان میدهد که چگونه متافیزیک غربی، اندیشیدن و بازنمایی و درـمعرضـدیدـآوردنی غیرحسانی را اتخاذ میکند و بدینسان یک نمود مستدام را چونان راهنمایی برای تفسیر هستندگان بهمثابه هستندگان فراهم میآورد. عقل تبدیل به محکمهی حکم دربارهی هستندگان میشود. عقل معین میکند که تنها آنی که بتواند چونان حضور مستدام بازنمایی شود باید چونان هستندگی تفسیر شود. با این حال به هیچ روی اکنون محقق نساخته است که تمامیت هستندگان در هستیاش یک حضور مستدام است. در عوض، انسان غربی «در عین حال، در زندگی خود اینکه "موضوعات کدام است" را به درون «جهان»، یعنی «تمامیت»، تبعید کرده است؛ زیرا بهنحوی برای وی اولوآخر، ثبات، دوام و ابدیت در این است که "موضوعات چیست"».
نیچه این کریستالیزه کردن «جهان حقیقی» را تا دل زندگیای که آن را وضع میکند، باز میگرداند. حقیقت برای زندگی مفید است، برای زندگی یک دارائی به حساب میآید، یعنی شرطی ضروری تا آنجا که زندگی باید خودش را طوری تثبیت کند که محو نشود. اگر تمامیت هستندگان «آشفتگی»، یعنی زندگی متجسد است، آنگاه دانش بهمثابه فراچنگـآوردنـچونانـحقیقی عبارت است از «شماتیزه کردنِ [یعنی وصف اصول کلی]» آشفتگی در تطابق با یک «نیاز عملی». در نتیجهی اینکه نیاز زندگی نباید بر اثر فشار آن از پای درآید و باید هستی را در شوندگیاش داشته باشد، پراکسیسِ انجام زندگی باید زندگی را در شِماها («مقولات») تثبیت کند و از این رو هستی و شوندگی را متمایز سازد. حقیقت، چونان تثبیتکنندهی شوندگی در دل هستی، یک دارایی ضروری است، حتی اگر فقط یک خطای ضروری باشد؛ زیرا مانند هنر در هماهنگی با زندگی چونان آشفتگی و شوندگی نیست. مخالفت نیچه با علوم در این حد اندک است که حتی ضرورت شیوهی دانستنشان را مستدل میسازد.
بر طبق نظر نیچه، امر حقیقی چونان زندگی تثبیتشده از طریق اتخاذ چیزی حاضرـدرـدست ـیعنی چیزی که فینفسه ثابت استـ حاصل نمیشود، بلکه از فرمانی برمیآید که زندگی در مقام اراده به قدرت خودش ارائه میدهد. دانش برای نیچه دیگر رهسپاری یک هستنده بر اساس هستیاش چونان «فینفسه»اش نیست، بلکه رهسپاری است. زندگی خودش را در «قاببندی» یک «صورت» تثبیت میکند. بنابراین، برخلاف ارسطو، نیچه اصل تناقض را چونان اصلی از «هستی» تفسیر نمیکند که نتواند همهنگام باشد و نباشد، بلکه آن را چونان یک فرمان برآمده از نیازی درونی تفسیر میکند که زندگی به خودش میدهد. اگر نیچه «جهان حقیقی» افلاطونانگاری را محو میکرد، یعنی اگر او نیز اندیشهاش را چونان برآیندی از صرف وارونهسازی افلاطونانگاری حاصل میآورد، به عبارت دیگر اگر هر جهتگیریای نسبت به جهان «حقیقی»، یعنی حاضرـدرـدست، و «فینفسه» ساقط میشد، پس چه بر سر ذات حقیقت ـدر اینجا در معنایی عامتر لحاظ میشود چونان حقیقت هنر و حقیقت دانشـ میآمد؟ اراده به قدرت خود بر شرایطی برای هرگونه فراچنگـآوردنـچونانـحقیقی دانشی و نیز امکانهایی برای فراپیکربندی زندگی از طریق هنر تجویز میکند. اراده ریشهی هنر و حقیقت را در قدرتبخشیـخویشتنـمعطوفـبهـخویشتناش و استیلاـیافتنـبرـخویشتناش میدواند. بجز خویشتن، اراده به قدرت نمیتواند هیچ میزان و هدایتگری بیابد که بتواند دانش و خلق هنرش را تصدیق کند.
در دوران مدرن، حقیقت بهمثابه صحت، به حقیقت بهمثابه یقین دگرگون گشت که در آن اندیشهی بازنمایانهی خودش را تضمین میسازد. نزد دکارت، لایبنیتس، کانت و هگل، حقیقت بهمثابه یقین بنفسه بهنحو فزایندهای تبدیل به میزانی برای موجهسازیای شد که اندیشه برای تکمیل در حضور خودش حاصل آورد. این تصادفی نبود که در آغاز عصر مدرن پرسش دربارهی یقین از رستگاری، تبدیل به پرسش از موجهسازی شد. نیچه ذات متافیزیکی و اخیراً متحولشدهی حقیقت را تا سرحدات آن پیش راند. با وجود این، او هنوز مدعی جنبشی ذاتی از ناپوشیدگی پوشیده و مسدود بود آنگاه که هنر را در قالب پرتوافکنی به پیش، تفسیر میکنند که فراپیکربندی میکند و عبور میکند. در همان حال، او به شیوهی خودش چیزی دیگر را از مفهوم هراکلیتی حقیقت بازمیگرداند وقتی که در پی نقابافنکی از حقیقت دانش است، یعنی پایدارسازی، چونان خطا و وهم. نیچه دربارهی حقیقت هنر میپرسد تا اراده به قدرت را به دید آورد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.