کار هنری چه نسبتی با مخاطب آن دارد؟ تأمل بر این پرسش، پرسشهای دیگری را پیش میکشد و از همه مهمتر اینکه کار هنری چیست و چه مقام و منزلتی دارد؟ مبدأ و خاستگاه کار هنری چیست؟ به عبارت دیگر، کارهای هنری از کجا میآیند و منشأ و سرچشمهی آنها کجاست؟ آیا کارهای هنری حاصل فعالیت خودآگاه هنرمندند و از روی قصد و نیت هنرمندان تولید میشوند یا از ناخودآگاه آنان ناشی میشوند؟ یا آنکه اساساً مبدأ و منشأیی ورای خودآگاه و ناخودآگاه هنرمندان دارند؟ بسته به اینکه به این پرسشها چه پاسخهایی بدهیم، پاسخ به این پرسش که کار هنری چه نسبتی با مخاطب آن دارد نیز متفاوت خواهد بود. فیالمثل اگر کار هنری را حاصل فعالیت خودآگاه هنرمند بدانیم و آن را حاصل طرحهای آگاهانه و از روی قصد قبلی هنرمند بشماریم میتوان به این نظر متمایل شد که کار هنری میتواند ابزاری در خدمت هنرمند جهت ایجاد تأثیر مطلوبی در مخاطب باشد. اما آیا در این صورت کار هنری بهراستی کار هنری خواهد بود؟ بنابراین فرض کار هنری چه تفاوتی با یک ابزار یا وسیله خواهد داشت؟ میدانیم که افلاطون و ارسطو که اولین نظریهپردازان در خصوص هنر و کارهای هنری هستند، کارهای هنری را بر اساس کارکرد آنها و نقشی که در تربیت اجتماعی و فردی انسانها میتوانند ایفا کنند، ارزیابی کردهاند.
مقدمه
هنرها همیشه جایی نزدیک به ارزشها زیستهاند بر پهنهای که نسبت آنها را ممکن کرده یا خود، چیزی نبوده جز نسبت یا نسبتهای متکثرشان. هنرها همیشه در فضای ارزشها نفس کشیدهاند. در فضایی که هر نفس، زایندهی معنایی نو بوده و خطی تازه را در این پهنه گشوده است. هنرها حول ارزشها تجمع میکنند، به دور آنها حلقه میزنند و از طریقِ آنها کار میکنند. هنرها هر قدر هم که توهمِ خودآیین بودن را به وجود بیاورند، در نهایت با ارزشها، از طریقِ ارزشها، برای ارزشها یا ضدِارزشها عمل میکنند. خواه ارزشهایی که مستقرند و خواه ارزشهایی که خود هنرها تولید میکنند. ارزشهای سیاسی، ارزشهای مذهبی، ارزشهای اخلاقی، ارزشهای اقتصادی، ارزشهای مفهومی و حتی ارزشهای ادراکی.
مسئله
تئودور آدورنو1، از متفکران مکتب انتقادی فرانکفورت، را مهمترین و داناترین مدافعان مدرنیسم هنری و در عین حال از سرسختترین ناقدان مدرنیته و دستآوردهای روشنگری میدانند. او از همان آغاز کار خویش نشان داد مدرنیسم هنری یا همان هنر مدرن (با تمام انتقاداتی که به تلقی او از نمونههای هنر مدرن وجود دارد) خود نقدی تندوتیز است بر تمام جلوههای زندگی مدرن و خاصه خردباروی مدرنیته. از مهمترین نوشتههای او در این باب، گذشته از کتاب نمونهوار نظریهی زیباشناختی، مقالهی تأثیرگذار «صنعت فرهنگسازی» مندرج در کتاب دیالکتیک روشنگری است که فهم آرای پیچیده و دیالکتیکی آدورنو (که هرگز گویا سر آن ندارد بر یک پا بایستد و تا ذهن بر آن میشود فهمی از نظراتش صورت ببندد در طرفهالعینی به پای دیگر میجهد) در باب زیباشناسی و هنر بیعطفِ نظر به آن میسور نیست. در این نوشتار به بررسی نظریهی زیباشناسی آدورنو با توجهِ مرکزی به همین مقاله خواهیم پرداخت و هرجا مناسبِ بحث افتد به جایجای دیالکتیک منفی2، اخلاق صغیر و دیالکتیک روشنگری3، خاصه مقالهی «ادیسئوس یا اسطوره و روشنگری» از همین کتاب اخیر سرک خواهیم کشید.
بیشک مفهوم «فرهنگ» را میتوان سنگ بنای علوم اجتماعی و انسانشناختی مدرن در شمار آورد؛ چنانکه کروبر حضور این مفهوم را در علوم انسانی با حضور مفاهیمی نظیر نیروی جاذبه در فیزیک، بیماری در علوم پزشکی و تطور در زیستشناسی همسنگ میسازد[i]. هرچند این مفهوم همیشه و توسط هم انسانشناسان و هم جامعهشناسان بهمثابه سنگبنایی پژوهشی مورد پذیرش واقع نشده، در طول دوران پیشرفت این علوم رفتهرفته اعتبار و اهمیت آن افزایش یافته است. نخستین بار ادوارد تایلر بود که در سال ۱۸۷۱ میلادی واژهی فرهنگ را در معنایی فنی و انسانشناختی مورد استفاده قرار داد[ii]. وی این واژه را از زبان آلمانی اقتباس کرد و آن را از معنای اصلیاش که همانا عبارت است از فرآیندهای معطوف به زراعت، به معنایی قومشناختی و مدرن قلب نمود که به جایگاه یا وضعیتی معطوف است «فراـانداموارهای» که در آن هم جوامع انسانی، علیرغم برخورداری از تفاوتهای کیفی عمیق، با یکدیگر به اشتراک میرسند.
1
«در بُن قلب هر انسان ... چیزی هست که همواره انتظار دارد خیر، و نه شر، در قبال وی صورت پذیرد. پیش از هر چیز همین نکته است که از هر چیز قدسی در وجود انسان برتر است. خیر تنها خاستگاه امر قدسی است. هیچ امر مقدسی وجود ندارد، جز خیر و آنچه بدان مربوط میشود».1 [i]
یکی از اندیشههای بنیادین نیچه بحث دربارهی هنر و دانش بهعنوان دو طریق است که در آنها اراده به قدرت بهمثابه هستی هستندگان، حقیقتِ هستندگان است. این بحث را با این پرسش آغاز میکنیم که چگونه نیچه بهطور کلی، به هستی بهمثابه حقیقتِ هستندگان میاندیشد. نیچه میاندیشد که درون حقیقت، چه چیزی حقیقی است، اما برای او، همچنین برای افلاطون، چنین امری آن چیزی است که «حقیقتمند» است؛ یعنی هستندگی پابرجای؛ یعنی آنگونه که فقط برای شناخت [کوگنیشن] اندیشنده هست.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.