وقتی پادشاهان فرانسه را به خاطر جذب کردن کشورهای فتحشده ستایش میکنیم، حقیقت این است که اینان در موارد و نسبتهای زیادی آنان را بیخانمان و بیریشه کردهاند. این یک فرآیند جذب آسان است که بهراحتی در دسترس عموم است. کسانی که فرهنگشان را از آنها میگیریم، یا بیفرهنگ باقی میمانند و یا خُردهریزههایی از فرهنگی را که میخواهیم دریافت کنند، میگیرند. در هر دو حال، آنان لکههایی با رنگهای متفاوت نمیگذارند، به نظر جذب شده میآیند؛ تحسینبرانگیزترین کار، جذب مردمی است که فرهنگ خود را در عین حال که اصلاح میکنند، زنده نگه میدارند. و این اعجازی است که بهندرت رخ میدهد.
Simone Weil. L’enracinement, Paris, Gallimard, 1949.
سیمون وی جایی نوشت: «ما در عصری زندگی میکنیم که آیندهای برایش متصور نیست. آیندهای که در انتظار ماست امید نیست بلکه ترس است. دورهی حاضر که در آن زندگی میکنیم، از دورههایی است که در آن، هرآنچه به نظر میرسد بهطور طبیعی دلیلی برای زندگی است، از بین میرود؛ جایی که در آن باید از دردِ ناشی از سقوط در سردرگمی و یا ناخواستگیها، همهچیز را زیر سؤال برد. پیروزی جنبشهای اقتدارگرا و ناسیونالیست که کموبیش در همهجا امیدی را که انسانهای خوب در پرتو دموکراسی و صلح برپا ساخته بودند، نابود میکند، تنها بخشی از مصیبتی است که دچارش هستیم و از آن رنج میبریم. باید از خود پرسید آیا هیچ حوزهای از زندگی عمومی یا حتی خصوصی باقی مانده است که به واسطهی شرایطی که در آن زندگی میکنیم، حتی منابع فعالیت و امید، مسموم نشده باشند؟ دیگر کاری انجام نمیشود که از «آگاهی افتخارآمیزی» که آنهمه برایمان مفید بود ناشی شده باشد، بلکه این کار، با احساس تحقیرآمیز و ناراحتکنندهی برخورداری از امتیازی که نفع گذرای آن را به بخت و اقبال نسبت میدهیم، امتیازی که بسیاری از انسانها را از آن محروم میکنیم چراکه خود به آن خرسندیم ـو در یک کلمه، یک مقام و جایگاه که به ما بخشیده شده است. حتی سران شرکتها هم با پیشرفت اقتصادی نامحدودی که موجب برانگیختن این توهم در آنها شده که گویی واقعاً مأموریتی به آنها محول شده، این باور ساده و بیتکلف را از دست دادهاند» (L’oppression et liberté).
سیمون وی بهخوبی تشخیص داد که پیشرفتهای فنی شکست خوردهاند، زیرا بهجای رفاه برای توده، چیزی جز بدبختی جسمی و روحی که هر جا را مینگریم با آن دست و پنجه نرم میکنند، برایشان به ارمغان نیاورده است. او معتقد بود «دیگر پیشرفتهای علمی و انباشتن انبوه شناختههایی که هماکنون همچنان گستردهاند که حتی در فکر متخصصین هم قابل گنجایش نیستند، به کاری نمیآیند؛ تجربه نشان داده است که اجداد ما در باور داشتن به گسترشِ دانش اشتباه میکردند، چراکه نمیتوان برای توده جز کاریکاتور مفلوکی از فرهنگ علمی مدرن را افشا کرد؛ کاریکاتوری که به دور از قضاوتشان، آنان را به خوشباوری خو میدهد. هنر هم به نوبهی خود عواقب ناشی از آشفتگی عمومی را تحمل میکند که در بخشی، او را از مخاطبش محروم میکند، و باز از همان جهت، این عامل موجب الهام گرفتنش میشود».
شرایطی که سیمون وی اینگونه آن را توصیف میکرد شرایط اروپای سر به جنگ جهانی دوم سپرده بود. اروپایی که در برابر تمامی دستاوردهای روشنگری و انقلاب صنعتی به آزمونی فراخوانده شده بود تا سرانجامِ تاریخ تکین خودش را با قتلعامهای پِیاپی پاسخ گوید. اروپایی که خود را خاستگاه تمدن و مستعمرات را یکسره جایگاه نامتمدنانهای برای بشریت دانسته بود، در دو جنگ جهانی، مهارناپذیری توحشی را که از دلِ روشنگری و تخصصی شدن علوم و انقلاب صنعتی برآمده بود به تماشا نشسته بود. وی مفهوم ریشه را در زمانهای موضوعیت میبخشید که مسئلهی اساسی آفاق جغرافیایی، گسترش تمدنها بود و این مسئله بیش از هر چیز در سیاست مبتنی بر خشونت و جنگ و نابودگری رخ مینمود.
کمتر متفکری را در آن برههی تاریخی میتوان یافت که شکافها و بحرانهای درونی مدرنیته و روشنگری را به پرسش نگرفته باشد؛ برگسون که در همان دوران، قربانی سینهپهلوی ناشی از ایستادن در صفهای طویل اعلام هویت یهودیان فرانسهی اشغالشده گشته بود، از بسیاری قبل از آن، فلسفهی روحباورانهی خود را ایجاباً در مقام برابرنهادی برای اثباتیگری و علمگرایی مبتنی بر علوم دقیقه بنا کرده بود؛ هوسرل پروژهی ناتمام بحران علوم اروپایی را در مقام پرسشی از تقدیر سهمناک اروپا پیش میکشید؛ هَیدگر در تبیین اصالتِ هستندهای که میهستد ـیا به تعبیر لویناس، در غیاب ماسوای هستی، به تنازع بقای داروینی ادامه میدهدـ در دام تفکر تکنولوژیک میافتاد؛ مکتب فرانکفورت در دورهی دوم حیات خود بنبست استالینیسم و مارکسیسمـلنینیسم را در نقد سرمایهداری آشکار میکرد؛ هورکهایمر به بازخوانی ماکیاولی میپرداخت و قس علی هذا. سیمون وی در این میان در تفصیلیترین رسالهی خود مفهوم «ریشه» را موضوعیت میبخشد. فصل دوم کتاب او به مفهوم ریشهزدایی میپردازد.
سیمون وی به جریانهای مختلفی از سیاسی و سندیکالی گرفته تا مذهبی علاقهمند بود و همواره شناسایی شدن به واسطهی گروهی مشخص را رد میکرد و از همین رو به هیچ حزب سیاسی تعلق نداشت. از طرف همهی آنها نقد شد و از نظر سیاسی، اجتماعی و مذهبی، روشنفکری باقی ماند که قرار دادن او در طبقهی خاصی کار آسانی نبود؛ یک غریبه به تمام معنا. روند فکری او را میتوان در دو مرحله بازشناخت: در مرحلهی اول و در سالهای 1930 متوجه تمرکز او بر بازتاب انقلاب و ظلم و ستمی که بر دنیای کارگری حاکم است میشویم؛ محصول این اندیشه، تأملاتی بر علل آزادی و ظلم و ستم اجتماعی است که در 1934 نوشت؛ دورهای که شرایط کارگری اسفناک و شرایط اقتصادی فرانسه (و جهان) در بحرانی تمامعیار بود. سیمون وی تصمیم میگیرد تدریس را ترک کرده برای چند ماه، در کارخانه بهعنوان کارگر مشغول به کار شود تا کارگران را بهتر درک کند و با شرایط کارگری آشنایی پیدا کند. اگر او را نمیتوان جزو هیچ گروه سیاسی یا فکری شناخت، بیشک سیمون وی خود را بین کارگران تحت ستم به رسمیت میشناسد. نزدیک به پایان زندگی، اندیشهاش به دلیل تجربیات عرفانی که او را عمیقاً تحت تأثیر قرار دادهاند، متمایل به تفکری است که حول و حوش مذهب میچرخد؛ بدون اینکه این اندیشه باعث شود که جامعه را فراموش کند، بلکه برعکس، نگرش انتقادی و اجتماعی او را تشدید میکند.
همانطور که سِولین پولت پیوت در رسالهی تزی که در دانشگاه میامی دربارهی اثر پایانی سیمون وی ارائه داده است اشاره میکند، مرگ سیمون وی مرگی عمدی و خودخواسته قلمداد میشود. مرگی که با آن، اثر به پایان میرسد و به این ترتیب آن را کامل میکند. سیمون وی با رد درمانی که میتوانست بیماری سل را از او دور کند، تمایل خود را به دست کشیدن از مبارزه نمایان میکند. قطعاً او از تغذیهی خود امتناع کرد، اما این برای او ترک سادهی غذا خوردن و یا بازوها را پایین آوردن و تسلیم شدن نبود. وی نمیخواست در حالی که میدانست هممیهنانش در آن سوی مانش دچار گرسنگیاند خودش تغذیه کند. او تا پایان زندگی خود صادقانه نسبت به تعهد اجتماعیاش مبنی بر همدردی با درد و رنج «دیگری» وفادار و دلسوز ماند.
وی در سالهای آخر عمر، دیگر آن صلحطلبی افراطیای را که تمام عمر از آن دفاع کرده بود نمایندگی نمیکرد. در این جستار سعی شده است ضمن طرح موضوع، با تکیه بر نمونههایی از نظریات سیمون وی، بحران هویتزدایی در تألیفات مختلف او و بهویژه ریشه بستن ارائه شود. یادداشتهای سیاسی و تاریخی، که محصول دو تجربهی شخصی او یعنی سفرش در 1932 به آلمان و شرکت او در جنگ اسپانیا به سال 1936 است، تأملات او را بر مسئلهی تاریخ، جنگ، سیاست و مهاجرت در بر میگیرد. اما این مؤلفِ نوافلاطونی با کتاب ریشه بستن، تمدن نوینی را پیشنهاد میکند که بر مفهوم جدیدی که همان «تکلیف» باشد، بنا شده است. با دنبال کردن دیالکتیکی که سیمون وی در این کتاب از ریشهزدایی و ریشه بستن ارائه میدهد میتوان دریافت که او از تمام مجموعههای موجود تا آن زمان سرپیچی میکند، گفتمان تاریخی دنبال شده از انقلاب 1789 فرانسه به این سو را نفی میکند و پروژهی واحد و منحصر بهفردی ارائه میدهد که محورِ آن بر تحسینِ ماورایتاریخ(métahistoire) و معنویت تأکید دارد؛ محوری که در آن، کارِ دست جایگاه مرکزی دارد، چراکه کار، سرچشمهی ریشه بستن و اصالتِ تمام و کمال را نمایندگی میکند:
«کار فیزیکی تماس خاصی با زیبایی جهان ایجاد میکند، تماسی از کمال، که حتی در بهترین لحظات، هیچ معادلی در هیچ جای دیگر برای آن یافت نمیشود. هنرمند، دانشمند، متفکر، تماشاگر باید برای تحسین واقعی دنیا، این لایهی غیرِواقعی که آن را میپوشاند سوراخ و در آن نفوذ کنند، و در اصل برای تمام لحظات زندگیشان، برای یک رؤیا و یا برای دکوری از تئاتر؛ آنها میبایست این کار را بکنند اما غالباً نمیتوانند. آن یکی که به خاطر تلاش کار روزانه ـ روزی که با ماده سروکار داشته ـ اعضای خسته و فرسودهای دارد، در گوشتِ خود واقعیت جهان را مانند خار، به تن حمل میکند. برای او سختی، دیدن و مهر ورزیدن است؛ اگر بتواند، به واقعیت مهر میورزد.»
برای فهم کردن اثری که سیمون وی درست قبل از مرگ و در دوران سالهای اشغال و نیز مفصلترین اثری که تألیف کرد، شایسته است این کتاب در مسیر ایدئولوژی طی شده توسط مؤلف، مطمح نظر قرار گیرد. به زعمِ سیمون وی:
«شاید ریشه بستن مهمترین و ناشناختهترین نیاز روح انسانی بین نیازهای بشر است. در عین حال این نیاز یکی از پیچیدهترین آنها برای تبیین است. یک موجود انسانی به واسطهی مشارکت واقعی، فعال و طبیعیاش در موجودیت یک نظام اشتراکی که برخی گنجینههای پیشین و برخی پیشفرضهای آتی را زنده نگه میدارد، ریشهای دارد. مشارکت طبیعی یعنی چیزی که به طور خودکار از سوی مکان، تولد، شغل، محیط به انسان ارزانی شده است. هر انسانی نیاز به ریشههای چندگانه دارد. انسان به واسطهی مکانهایی که بهطور طبیعی متعلق به آن است، نیاز به دریافت کردن کموبیش کاملی از زندگی اخلاقی، فکری، روحانی دارد. [...] ضرورت بدهبستانهای تأثیرپذیری بین محیطی متفاوت، کمتر از ضرورتِ ریشه بستن در محیطی طبیعی نیست. اما محیطِ معین باید تأثیری بیرونی دریافت کند؛ نه مثل یک مساعدت، بلکه همانند محرکی که زندگی شخصی را سختتر میکند. از مساعدتهای بیرونی نباید قبل از هضم آنها تغذیه کرد، افرادی که آن را تشکیل میدهند نباید خود از آن بهره برند مگر از خلال همان. وقتی یک نقاشِ ارزشمندی به موزه میرود اصالتش تأیید میشود. برای جمعیتهای مختلف مجموعههای زمینی و ردههای مختلف اجتماعی هم باید همینطور باشد. [...] هر بار که فتحی نظامی رخ میدهد، ریشهزدایی هست، با این تعبیر، کشورگشایی همیشه یک شر است. ریشهزدایی کمترین حالتش زمانی است که فاتحان در کشور فتحشده ساکن میشوند (مهاجرانیاند که در کشور فتح شده ساکن میشوند)، با جمعیت ادغام میشوند و خود نیز ریشه میدوانند. همانطور که هِلِنیها در یونان، سِلتها در گُل و مورها در اسپانیا ساکن شدند. اما زمانی که فاتح خارج از خاکی که صاحب آن شده است قرار دارد و وارد آن نمیشود، ریشهزدایی بیماریای مهلک برای جماعتی که تحت سلطه قرار گرفتهاند میشود. ریشهزدایی در درجهی نهایی زمانی است که تبعیدهای گروهی اعمال میشود، مثل اروپایی که توسط آلمان شقه شد، یا اشغال نیجر، یا وقتی حذف کُشندهی تمام سنتهای بومی در جریان است، مثل تصاحب فرانسه بر جزایر اقیانوسیه (اگر بتوان گوگَن و اَلن ژربو را قبول کرد). حتی فارغ از فتوحات نظامی، قدرتِ پول و برتری اقتصادی میتوانند اثرات خارجی منجر به ریشهزدایی را تحمیل کنند. [...] و دستِ آخر روابط اجتماعی داخلی یک کشور نیز میتوانند از جمله عوامل بسیار خطیر ریشهزدایی باشند. امروزه در سرزمینهای ما صرفنظر از کشورگشایی، دو سمّ عامل شیوع این بیماریاند. یکی از آنها پول است که ریشه را هر جایی که در آن نفوذ کند، با جایگزین کردن تمام متغیرها/ محرکها با افزایش میلِ درآمد، میخشکاند. پول این محرک را بدون زحمت بر تمام محرکهای دیگر سوار میکند زیرا تلاش بذل توجهی بسیار کمتر از دیگر محرکها میطلبد. چیزی به شفافی و راحتی رقم نیست.»
سیمون وی ریشه بستن را در سال 1943 نوشت، در محدودهای زمانی که طی جنگ دوم جهانی تاریکترین بود. او در این کتاب وضعیت اسفبار کارگران و دهقانانِ ریشهزدایی شدهی فرانسه، و همچنین وضعیت ملت را پیش میکشد. ریشه بستن در درجهی اول رسالهای از اندیشهی سیاسی است که در آن سیمون وی پروژهی تمدن و بازسازی برای فرانسه و اروپای بعد از جنگ را به ارمغان میآورد، وظیفهای که توسط نیروهای مقاومت، تحت فرماندهی ژنرال دوگل که در آن زمان خود عضوی از آن بود، به او محول شده بود. این متن بهمنزلهی دفاعیهای است که در آن سعی میکند تمام آنچه را که به نظرش تا آن زمان کارکردی نداشته و باعث ریشهزدایی ملت و کارگران شده است خنثی کند. ریشه بستن «مقدمهای بر اعلامیهی وظایف نسبت به انسان دیگر» است. اگر زیرنویس عنوان، بهخودیخود نمایانگر مخالفت بسیار متفاوت نسبت به گفتمانهای حقوقی بعد از انقلاب 1789 فرانسه است که در عین حال از اعلامیهی حقوق بشر الهام میگیرد، اولین گزارهی کتاب، این مخالفت را با حالتی بسیار تشدیدیافته تکرار میکند: «مفهوم تکلیف بر مفهوم حق که مشروط به آن و نسبتی از آن است، اولویت دارد». سیمون وی ترجیح میدهد متن خود را با اختلاف رادیکال بین مفاهیم حق و تکلیف شروع کند. مفهوم حق با مفهوم احتمال مربوط است؛ حق مشروط است، به امور و وقایع بستگی دارد: «مفهوم حق در حالی که از نظام ابژکتیو تبعیت میکند، از مفهوم وجود و واقعیت تفکیکپذیر نیست. [...] حقوق همواره بهمثابهی وابستگان برخی شرایط ظاهر میشوند». در عوض تکلیف، از دامنهی مفاهیم نامشروط و جهانی است. تمام انسانها تکالیف یکسانی دارند مثلاً مانند اجازه ندادن مرگِ یک همنوع دیگر از رنج گرسنگی: «تکالیفِ یکسان تمام موجودات بشری را به هم متصل میکند. [...] ابژهی تکلیف در دامنهی چیزهای بشری، همواره بشر است، هر طور که باشد». جهانیت ایدهی تکلیف، با احتمالیت مفهوم حق مخالف است. 1789 «جهانیت» را حذف کرد. سیمون وی سعی میکند این گفتمان و التزامهایی را که کارآمد نبودند خنثی ـو نه نفیـ کند و پس بر اساس اصولی کاملاً نوین و بهکلی مخالف اصول بعد از انقلاب است که پروژهی سیاسی خود را برای بازسازی فرانسه بنا میکند، فرانسهای دیگر، بعد از جنگ.
«امروزه درجهی بالایی از نابسامانی و ناسازگاری بین تکالیف وجود دارد. هر کس بهگونهای در بالا بردن این ناسازگاری رفتار میکند مسبب این ناسازگاری است. هر کس به گونهای در کاهش این نابسامانی رفتار میکند، عامل نظم است. هر کس برای آسان کردن مشکلات، برخی تکالیف را انکار میکند، رابطهای با جرم و گناه در قلب خود ایجاد میکند. متأسفانه شیوهای برای کاهش این ناسازگاری نداریم. حتی قطعیت ندارد که ایدهی یک نظمی که تمام تکالیف در آن سازگار باشند، تخیلی بیش نباشد. وقتی وظیفه به مرتبهی امور [واقع] تنزل مییابد، چندان تعداد عظیمی از روابطِ مستقل، درگیر میشوند که احتمال ناسازگاری به نظر خیلی بیشتر از احتمالِ سازگاری است. [...] اما هر روز مثال دنیا را در مقابل دیدگانمان داریم که تعداد بیپایانی از اعمال مستقل مکانیکی، برای ساختن نظمی در آنکه بتواند از ورای گوناگونی، ثابت بماند تلاش میکنند. ما همچنین زیبایی دنیا را دوست داریم، زیرا احساس میکنیم پشتِ آن چیزی نظیر حکمتی که میخواهیم برای ارضای میل خیرخواهیمان به آن دست یابیم وجود دارد. [...] در درجهی پایینتر، آثار هنری بسیار زیبا تداعیکنندهی مثالی از مجموعهای هستند که فاکتورهای مستقل، بهطور غیرقابل فهم تلاش میکنند زیبایی بیمثالی به وجود آورند. دستِآخر احساس تکالیفِ گوناگون، برای هر انسانی از مهد تا لحد، همواره از میل خوبی که یگانه است، ثابت است، و مثل خودش است نشأت میگیرد. این میل همواره در اعماق وجود ما، مانع میشود که ما هیچگاه بتوانیم از شرایطی که تکالیف ناسازگارند دست بکشیم. یا برای فراموش کردن وجودشان به دروغ متوسل میشویم، یا مذبوحانه مبارزه میکنیم تا از قیدشان بیرون آییم.»
سیمون وی ریشهزدایی را در سه وجه بیان میکند: ریشهزدایی کارگری، ریشهزدایی زراعتی و ریشهزدایی ملیتی. او در تبیین مفهوم «ریشه» اساساً در پی تبیینی فراهویتی از نسبت انسان با مکان، فضا و خویشتن است. به نظر میرسد «ریشه» آنگونه که او از این مفهوم مراد میکند آن باقیماندهی نهایی است که از هر هویتی بیرون میمانَد و هنگام تعین گفتمانی خود بهصورت اَشکالی از هویت در میآید. او دربارهی ریشهزدایی کارگری مینویسد:
«شرطی اجتماعی و بهکلی و همواره آویخته به پول وجود دارد و آن حقوقبگیری است؛ بهویژه از زمانی که حقوق کارمزدی، هر کارگر را پیوسته به تمرکز داشتن بر حساب و شمارش پولش مجبور میکند. در چنین شرایط اجتماعی است که بیماری ریشهزدایی حادترین است. [...] در مورد کشورهای شرق که از چند قرن پیش و بهویژه از 50 سال گذشته، سفیدها بیماری ریشهزدایی را که خود به آن مبتلا بودند با خود منتقل کردند، ژاپن بهقدر کافی نشان داد شکل فعال این بیماری نزد آنها چه بهایی داشت. هندوچین مثال منفعل آن است. هند که هنوز سنتِ زندهای دارد، بهقدر کافی و لازم مبتلاست زیرا همانهایی که در مجامع عمومی از سنت سخن میگویند، رؤیای استقرار ملیتی با تیپ غربی و مدرن را در سرزمینشان در سر میپرورانند. روسیه که همواره نیمهاروپاییـنیمهشرقی بوده هم به همان اندازه مبتلاست؛ زیرا نمیتوان فهمید نیرویی که از پیروزی قبلی آن را پوشش میدهد، درست مثل آلمانها، از ریشهزداییای از جنس فعال، همانگونه که تاریخ 25 سالهی اخیر [قبل از 1943] در درجهی اول موجب این باور بود، بهویژه از عمق زندگی مردمی که سالیان متمادی این قابلیت را بهطور پنهانی و دستنخورده در خود داشتهاند ناشی میشود. [...] و در مورد قارهی آمریکا چون جمعیت آن از قرنهای متمادی، قبل از هر چیز بر مهاجرت بنا شده، تأثیرپذیری غالبی که احتمالاً تجربه خواهد کرد این خطر را دو چندان میکند. در چنین شرایط ناامیدکنندهای، راه نجات را در این دنیای مادی، تنها در جزایر کوچکِ گذشته که بر سطح زمین باقی ماندهاند میتوان جستوجو کرد. اینچنین نیست که باید جنجالی را که موسُلینی در حولوحوش امپراطوری رومیایی به پا کرد صحه گذاشت، یا سعی نمود همان ترتیب لویی چهاردهم را اتخاذ کرد. فتوحات، ملزومات زندگی نیستند، بلکه از همان لحظهای که تولید میشوند از ملزوماتِ مرگند. این قطرههای زندهی گذشتهاند که باید با غیرت در پاریس و در تائیتی بدون تمایز حفظ شوند، زیرا از آنها در تمام کرهی خاکی چیز چندانی وجود ندارد.»
از منظر سیمون وی ریشهزدایی بهمنزلهی یک بیماری در صورت عدم جلوگیری، شیوع پیدا میکند:
«از بین تمامی شکلهای کنونی بیماری ریشهزدایی، ریشهزدایی فرهنگی هشدار دهنده است. اولین حاصل این بیماری عموماً در تمام زمینهها این است که روابط قطعشده در هر چیزی، در نوع خود بهعنوان یک هدف در نظر گرفته میشود. ریشهزدایی موجب بُتسازی میشود. [...] برای نشان دادن تنها یک مثال بارز از تغییرشکل فرهنگِ ما (فرانسه) دغدغهی کاملاً قانونی حفظ منطق هندسی است که باعث میشود هندسه را در دبیرستان مانند چیزی که کاملاً بیربط با جهان است معرفی کنیم. دانشآموزان طبیعتاً با آن مثل سرگرمی و بازی برخورد میکنند یا نهایتاً تنها برای کسب نمرهی خوب. چطور میتوانند در آن حقیقت را ببینند؟ اکثراً همواره نمیدانند که تقریباً تمام اعمال ما، چه ساده چه ترکیب عالمانهی آنها، مفاهیم هندسی کاربردیاند که دنیا، همان جایی که در آن زندگی میکنیم، زمینهای است از روابط هندسی، و ضرورت هندسه همانی است که ما در واقع آن را پذیرفتهایم، مانند مخلوقات محبوس در فضا و زمان. ما ضرورت هندسه را چنان تبیین میکنیم که انگار تصادفی است. چه چیزی از ضرورتِ تصادف مضحکتر است؟ بنا به تعریف، ضرورت تحمیلکننده است. از جهتی، وقتی ما میخواهیم هندسه را عمومی کنیم و بهصورت تجربی به آن نزدیک شویم، تظاهرات حذف میشوند. این در حالی است که تنها دستورالعملها باقی میمانند که جذابیتی ندارند. هندسه طعم و عطرِ خود، جوهرِ خود را از دست داده است. جوهرِ آن مطالعهای است که موضوعِ آن ضرورت است؛ همان ضرورتی که در واقع، در این دنیای فانی حاکم است. [...] به دلیل بسیار قویتر در بخش فرهنگی و در مورد مجموعهای که تحت «ادبی» شناخته میشود نیز به همین منوال است. زیرا موضوع در آن همیشه شرایط انسانی است، و این مردم هستند که واقعیترین و بیواسطهترین تجربه را از شرایط انسانی دارند. در مجموع به غیر از موارد استثنایی، آثار درجهی دوم و پایینتر، مناسب نخبگان و آثار مرتبهی اول مناسب کارگران است. [...] فرهنگ طبقهی کارگر شرطی دارد که ترکیبی است از روشنفکران ـنامی وحشتناک، که امروزه لیاقت نام بهتری ندارندـ و کارگران. واقعی بودن این ترکیب دشوار است. اما در وضعیت کنونی موجود، مطلوب است. نمونهی آن، تعداد جوانان روشنفکری که در بردهداری، در کارخانهها و در مزارع آلمان پرتاب شدهاند. دیگران با جوانان کارگر در اردوگاههای کار در آمیختهاند. اما اولیها بهویژه تجربهای کسب کردند که ارزش دارد. بسیاری با این تجربه از بین میرفتند، یا حداقل از نظر روحی و جسمی بهشدت تقلیل مییافتند. اما برای برخی ممکن است واقعاً آموزنده بوده باشد.»
«عزت و شرف ارزشمندتر از زندگی است»، یا «افتخار مهمتر از زندگی است»؛ این جملهها به قول سیمون وی فرمولهایی مبهم هستند. میتوانند به این معنا باشند که بهتر است بمیریم تا تحقیر شویم. اما علیالاصول هر انسانی که لایق نامیده شدن به این نام باشد، همواره از مرگی که به قیمت تحقیر شدن خودش، و «از زندگیای که به بهای از دست دادن دلایل زندگی» باشد اجتناب میکند. به اعتقاد سیمون وی «تنها آن عزت و آن شرفی که در این معنا فهم میشود، در برگیرندهی چیزی درونی از هر موجود انسانی است که هیچگاه در مسائل جهانی شدن نمیگنجد. یک جنگ جهانی برای کدام انسان معلومی میتواند ضرورت انتخاب بین زندگی و حرمتِ به خود را تحمیل کند؟ اگر بخواهیم روراست باشیم، هیچ انسانی انتخابی ندارد. غیرنظامیان، چارهای جز رفتن و مردن ندارند، به این ترتیب به هیچ نحو خودشان را در معرض اتهام بزدلی نزد خودشان قرار نخواهند داد. نظامیانِ اجباری به سوی مردن فرستاده شدهاند، یا حتی آنان که داوطلبانه تعهد میپذیرند نیز به همین صورت؛ چراکه تعهدات لزوماً قابل اجرا نیستند؛ و مدت جنگها همواره توسط آنانی که هیچ سهمی در آن ندارند تعیین شدهاند. این در حوزهی صلاحیت هر انسان است که تصمیم بگیرد از کدام حدود به بعد، محافظت کردن از زندگیاش بدون از دست رفتن حرمتش، برایش ناممکن میشود؛ هیچ احدی نمیتواند دغدغهی حل چنین مسئلهای را حتی به نزدیکترین دوستِ خود واگذارد».
سیمون وی در دو اثر پایانی خود بیان میکند که از طریق تعلق و پیوند با گذشته میتوان ملت و کشوری نو ساخت که دیگر بر مفهومِ بزرگی و پرستیژ و اعتبار بنا نهاده نشده، بلکه مفهومی عرفانی از شفقت و توجه را ملاک بالندگی توده قرار داده است. ریشهزدایی حاصل بازسازی خاصی از تاریخ است و تنها پیوندی متفاوت با گذشته، امکان ریشه بستنِ با دوام و پایدار بشر را در مرکز جهانی که نظامش متفاوت است میسر خواهد کرد:
«پشت کردن به گذشته به این منظور که جز بر آینده نباید تمرکز کرد، کاری عبث است. حتی باور اینکه در این کار گشایشی هست، خیال واهی است. تقابل بین آینده و گذشته پوچ و محال است. آینده برای ما چیزی به همراه ندارد، آینده چیزی به ما نمیدهد؛ این ماییم که برای ساختن آن باید همهچیزی به آن ببخشیم، به او زندگی خود را ارزانی داریم. اما برای بخشیدن باید دارا بود، و ما زندگی دیگری نداریم، نیروی دیگری نداریم، بهجز میراث گنجینهی گذشته که میبایست به دست ما هدایت شده، درک شده و بازسازی شود. از تمام نیازهای روح بشر چیزی حیاتیتر از گذشته وجود ندارد. [...] عشق به گذشته ربطی به جهتگیری سیاسی ارتجاعی ندارد. مثل تمام فعالیتهای بشری، انقلاب تمام شیرهی خود را از سنت کسب میکند.»
در مورد ریشه بستن و اهمیت ملت و کشور از دیدگاه سیمون وی باید یادآور شد همانطور که در گیاهشناسی، «ریشه» از ارگانهای زیرزمینی گیاه است که برای ثابت نگه داشتن آن بر روی خاک و جذب آب و مواد آلی مورد نیاز و ضروری و مفید برای تغذیهاش از خاک، در آن تعبیه شده است. پس برای شکوفا شدن، گیاه باید در محلی مناسب و غنی باشد تا به واسطهی ریشهاش آنچه را که برای شکوفایی در طبیعت نیاز دارد به او برسد. انسان نیز درست مانند گیاه است که برای رشد و بالندگی نیاز به عناصر لازم مانند هوا، آب و غذا دارد. محیط غذایی انسان، جامعه است. «انسان به واسطهی مشارکت فعال، واقعی و طبیعی خود در وجودِ جامعهای که برخی گنجینههای گذشته و برخی پیشادراکاتِ آینده را زنده نگه میدارد، یک ریشه دارد». از منظر سیمون وی پیرامونی که ما از آن تغذیه میکنیم، این خاکی که بر آن زندگی میکنیم، به عبارت دیگر مفاهیم ملت و کشور، در فرایند جنگهای پِیاپی و استعمار آلوده شده است. به بیان دیگر او از فرایند دائمی تغییر مرزهای درون اروپا طی قرون متمادی سخن میگوید؛ مفهومی که از پِیامدهای استعمار در شرق ـدر معنای گستردهی مستعمراتی آنـ نیز بوده است. از این منظر ریشهزدایی پِیاپی را نهتنها مقولهای اروپایی بلکه باید همانگونه که سیمون وی تأکید میکند به منزلهی مسئلهای جهانی یا بهتر است بگوییم پیامد جهانی تمدن اروپایی درک کرد. سیمون وی مینویسد:
«گذشته چیزی جز تاریخ توسعهی فرانسه نیست، و پذیرفته شده است که این توسعه همیشه از هر جنبه یک خیر بوده است؛ هیچگاه از خود نمیپرسیم آیا فرانسه در حین توسعه خود را تخریب نکرده است؟»
وی این سؤال را که به نظر او ظاهراً برای کسی مطرح نشده است، مطرح میکند. او مجدداً مفهوم کشورـملت و تاریخ فرانسه را بررسی میکند تا تشخیص دهد چرا فرانسه و کارگرانِ آن در زمانی که این کتاب را تألیف میکند یعنی 1943 تا این حد و به زعم او در حد اعلای خود، ریشهزدایی شدهاند. وی ریشه بستن را فردای شکست در برابر آلمان و آتشبس ژوئن 1940 نوشت. در زمان جنگ و اکنون بهویژه در زمان شکست، به نظر میرسد در برابر تمایل به تجدید نظر دربارهی ملیت و هویت که ظاهراً تحت اشغال و حاکمیت آلمان ناپدید شدهاند سر فرود آورد. جی. اچ. کینگ، در «سیمون وی و هویت فرانسه» یادآوری میکند که شکست 1940 بحران هویتی عمیقی در فرانسه به وجود آورد که قبلاً آن را نشناخته بود. پس این دارایی هویتی ملی فرانسوی میبایست تجزیه و تحلیل، بررسی و پیشبینی میشد تا به این وسیله مفاهیم ملیت و میهن بازاندیشی شوند. با این حال چه چیزی او را به سمت نوشتن ریشه بستن سوق میدهد؟ آنچه که از خواندن این کتاب مکشوف میشود به نظر میرسد نوعی احساس گناه و شاید کمی هم بیشتر، اگر بخواهیم از اصطلاحات خود سیمون وی استفاده کنیم، نوعی «شرم» است که او را وادار به این نوشتار میکند. فرانسهی سالهای 1930 شاهد موفقیت بسیاری از دولتهای ناکارآمد است؛ فاشیسم به نظر در تحمیل کردن خود بهعنوان راهحلی در مرکز اقتصاد و رشد که جایگاهی اساسی دارند موفق عمل کرده است، مثال بارز آن در کشورهای اروپایی نظیر ایتالیا و آلمان است. فرانسه هم به تن دادن و اشغال شدن گردن نهاده است. در این میان فرانسه به معنای میهن، در اندیشهی سیمون وی ـو حتی در مرگ اوـ حضور دارد. سیمون وی فردای شکست ژوئن 1940 مینویسد:
«مردم فرانسه در ژوئن و ژوئیهی 1940 مردمی نبودند که شیادان پنهانشده در تاریکی، ناگهانی و بهطور غافلگیرکنندهای، میهنشان را از آنها بدزدند. مردمی بودند که دستانشان را باز کردند و اجازه دادند میهن زمین خورَد.»
«نیمهحیران از کودتای می 1940، فرانسه، خود را در بازوهای پِتَن انداخت تا بتواند به خوابی که به امنیت شباهت دارد ادامه دهد. [...]»
سیمون وی در این اندیشه است که فرانسه مسئولیت خود را در شکست و در اشغال شدن باز شناسد. فرانسه توسط آلمانها فتح شده بود، توسط یک اسلحه، یک فرهنگ و یک زبان بیگانه از خودی، اشغال شده بود. فتح نظامی که فرهنگ و هویت به اشغال درآمده را نابود میکند، موجب ریشهزدایی میشود: «هربار که فتح نظامی هست، ریشهزدایی وجود دارد». فرانسه بهزیبایی و بهخوبی، سیمون وی نیز به همین ترتیب، فتح شده بود. به اصطلاحِ سیمون وی، این موقعیت قابل مشاهده بود، اما مردم فرانسه در سالهایی که منجر به جنگ شد، در مقابل این به قدرت رسیدن توتالیتاریسم فاشیست و در برابر رژیم ویشی که به دنبال آن استقرار یافت، نایستاد. این امر میتواند بیانگر این باشد که تعداد قابل توجهی از شهروندان فرانسوی ژنرال پتن را مانند قهرمان جنگ اول جهانی قلمداد میکردند و او را نجاتبخش میدیدند.
شکست برای سیمون وی تجربهای از «یک شرم» بود. نه شرمِ دیدن امپراطوری فرانسه و «شکوه» کشورش که از بین میرفت، بلکه شرمِ مخالفت نکردن با این فتح:
«این شرمِ مردمی چنان عمیق بود که هر یک را در احساساتِ صمیمی خود نسبت به عزت جریحهدار کرد [...] ژوئن 1940 خاطرهای است سرشار از شرم که دوست داریم به آن فکر نکنیم، آن را به حساب نیاوریم، و مگر در جبران کردن موردی دیگر به آن فکر نکنیم.»
سیمون وی در یادداشتهای سیاسی نیز اصطلاح عزت و شرف را به تفصیل نقد میکند:
«شاید کلمات عزت و شرافت امروزه مرگبارترین بین واژگانند. دانستن درست اینکه مردم فرانسه چگونه واقعاً در این وقایع اخیر واکنش نشان دادند کاملاً سخت است. اما من غالباً متوجه شدهام که همواره در انواع محیطها، دعوت به عزت و شرف در مضمون جهانی به برانگیختگی ادامه میدهند. فرمول «صلح در عزت» یا «صلح در شرف»، فرمول فاجعهی حافظه، که زیر قلم پوانکاره، بلافاصله مقدمهای برای کشتار شد، هنوز هم بهطور رایج کاربرد دارد[...].»
یا همانجا:
«اصطلاحات قدیمی بهفراخور وقایع دوباره آشکار میشوند؛ دوباره از «فرانسهی جاودان» و «ابدیتِ آلمان» سخن گفته میشود، تقدم و تأخرِ صفت برای نشان دادن دامنه و اهمیتِ آن کافی است. باید برای یک بار هم که شده این فرمولها را بررسی کرد و دید آیا هیچ معنایی دارند؟ زیرا نه جنگ و نه صلح نمیتوانند بر این مبنا که معنا دارند یا نه، به یک نحو در نظر گرفته شوند. اگر کشوری مطرح است که برای همیشه برای دیگران مضر بوده، تنها هدفی که میتوان در مذاکرات جنگ مدنظر گرفت، از بین بردن آن است، یا نهایتاً به زنجیر کشیدن آن با حلقههایی به سختی دوام قرنها؛ اگر موضوع، کشوری است که همیشه طالب صلح و آزادی برای خود و دیگران بوده است، هیچگاه نمیتوان قدرت زیادی در اختیارش قرار داد. اگر برعکس، روحیهی کشورها تغییر کرد، هدفِ سیاست، در جنگ نیز همانند صلح باید ساختن باشد، حداقل در حد توان امکاناتِ بشری و در شرایط زندگی جهانی، بهگونهای که کشورهایی که صلحجو هستند، صلحجو باقی بمانند و آنها که نیستند، صلحجو بشوند. اینجا دو سیاست ممکن است، که تقریباً از تمام نقطهنظرها متفاوت از هم هستند. باید انتخاب کرد. یک انتخاب غلط میتواند کُشنده باشد؛ و انتخاب نکردن بدتر از آن. در 1918 ما انتخاب نکردیم، و هنوز از نتایج عواقب آن رنج میبریم.»
احساس گناه، شرم و ریشهزدایی، احساسات تجربهشده در مقیاس جهانی، سیمون وی را در بازتعریف مفهوم ملت و شناسایی عواملی که فرانسه را در آن موقعیت قرار داده بود، تشویق میکنند. به دلیل شکست و اشغال، به نظر معنای ملی بازآمده بود: «میهن اگر میخواهیم آن را دستنخورده ببینیم، هیچگاه زیباتر از زمانی نیست که تحت اشغال اشغالگر است.» فرانسه به فرانسویها تعلق دارد، فرانسه روی این خاک است، خاکی که آنها خود را به آن ریشهبسته احساس میکنند. اگر گیاهی را به همان خشونتی که کشوری را با اسلحه فتح میکنیم، از خاک جدا کنیم، این گیاه احتمال باقی گذاشتن قسمتی از خود را بر خاک دارد. به این ترتیب وقتی فرانسه را از فرانسویها میکَنیم، این چیزی است که مشاهده میکنیم:
«آنها (فرانسویها) میدانند که قسمتی از روحشان چنان به فرانسه چسبیده است که وقتی فرانسه از آنها گرفته میشود، به آنها چسبیده است، مثل پوست از چیزی که میسوزد، و به این ترتیب کَنده میشود.»
برای ریشه بستن باید در محیطی بود که ارتباط مداوم با گذشته را ایجاب میکند. اینک برای تعریف ریشهزدایی چه اصطلاحی مناسب است؟ در اصطلاح سیمون ویی عبارت است از نفی نیاز به ریشه بستن، قطع رابطه با گذشته. وقتی تغییرات رادیکال هست، ریشهزدایی هم هست. تغییرات رادیکالی که به زعم سیمون وی موجب ریشهزدایی شدند کدامند؟ یکی از این تغییرات انقلاب 1789 بود. در عین حال تحولی به همان اندازه سبعانه، در معنای وحشی کلمه، که برای قرنها گرفتارِ آن بود: ملت جایش را به دولت داد. همانطور که وی میگوید: «واقعیت تعیینشده برای واژهی فرانسه، قبل از همه یک دولت خواهد بود». دولت جز «چیزی سرد که نمیتواند دوست داشته شود، اما (چیزی) که میکُشد و تمام هرآنچه را که میتواند باشد، نابود میکند [...]» نیست. از سه اصطلاح ملت، دولت و میهن که سیمون وی به کار میبرد، میهن اصطلاحی است که در تقابل دولت است و میتوان آن را مترادف ملت دانست.
سیمون وی در یادداشتهای تاریخی از ورای یک شعر حماسی به زیبایی گزارش خود را از یک تاریخ و یک تمدن به ما میدهد و به این ترتیب این هنر را بهعنوان اثری قابل استناد تاریخی ارزیابی میکند:
«وقتی در مقایسه با ایلیاد، دیگر اشعار حماسی قرون وسطای سروده شده به زبان فرانسه را مینگریم، به نظر میرسد در این حماسه کارهای درخشان، رنجها و مرگ برخی از رزمندگان در محدودهی حماسه، به چیزهای کوچک و سردی تبدیل شده است. تمامی یک تمدن که تا چندی پیش در کمال شکوه بود، ناگهان با ضربهی مرگبار خشونت اسلحه، به قصد محو و بازگشتناپذیری، همانند آخرین تپش قلب از عذاب، تنها موضوع به اندازهی لازم بزرگ جلوه داده شده در حماسه است. این در مورد ایلیاد، شاید در قطعهای از حماسهای که در قرون وسطی به زبان اُک (اکسیتان) سروده شده که قطعهی دوم متن و تحت عنوان سرود «پیکار علیه اَلبیژوا (نامی لاتینAlbigeois) را تشکیل میدهد، تولوز مرکز آن است. همانطور که تروا مرکز ایلیاد است. بدیهی است نمیتوان حتی دو حماسه را از نظر زبانی، شعری، وزنی، بوطیقایی مقایسه کرد. با وجود این در شعر تولوز تمرکز واقعی احساس میشود، خطوط تلخ و تند در آن کم نیستند. به همان ترتیب که توسط مبارزی از شهر مورد تهاجم، در طول جنگ سروده شده، قبل از اینکه نتیجهی آن شناخته شده باشد، این شرایط آن را از اعجابانگیزی شعر ایلیاد جدا میکند و از آن سندی ارزشمند میسازد. صحت شهادت که با مقایسهی داستانهای دیگر معاصر قابل تأیید است، با فراوانی و پرداختن به جزئیات تضمین شده است اما بالاخص با لهجهای که مخلوطی از اشتیاق و شور است، آهنگی از جنس کارهای بزرگ است.
تمدنی که سوژهی این شعر را تشکیل میدهد آثار دیگری غیر از خود شعر باقی نگذاشته است، چند آهنگ از جنایتکاران و مجرمین، متون انگشتشماری از کاتارها (فرقهای مانوی در قرون وسطی) و چند کلیسای فوقالعاده. باقی محو شده است. تنها میتوان چیزی از آنچه این تمدن بوده است را که اسلحهها آن را کشتهاند، که آثار آن را محو کردهاند، حدس بزنیم؛ با چنین دادههای کمی نمیتوان امیدوار بود که روحیه و ذهن این تمدن را یافت. به همین خاطر اگر شعر، تابلویی آراسته از این تمدن ارائه میکند در نتیجه نمیتوان گفت راهنمای خوبی نیست. زیرا این روح یک تمدن است که از ورای تابلوهایی که شعرای آن ارائه میدهند خود را بیان میکند.
به این ترتیب وقتی ویرژیل میگوید: «تو ای روم، تو به تسلط حاکمیت خود بر مردم مراقبت کن» تنها به خودِ شعر قدرت طراحی روح تمدن روم را خواهد داد، بهتر از یک پروندهی ضخیم قابل استناد. کافی است با خواندن شعر تولوز، و فراخواندن آنچه که از جاهای دیگر میآموزیم که مربوط به این زمان و این کشور میشود، تلاش کنیم تا تصور کنیم؛ خواهیم دید مشابه آنچه که بوده است بر ما ظاهر خواهد شد. آنچه از داستان این جنگ مذهبی در برخورد اول به چشم میخورد، این است که تقریباً هیچ اشارهای به دین وجود ندارد. [...] این سکوت را نمیتوان توضیح داد.
چه بخواهیم مردان قرون وسطی را ستایش کنیم، سرزنش کنیم یا ببخشیم، در حال حاضر با کمال میل معتقدیم که تحجر و ناشکیبایی در زمانِ آنها عامل نابودی بود، درست مثل اینکه نابودی برای زمان و مکان وجود دارد. هر تمدن، درست مانند هر انسان، جمیع مفاهیم اخلاقی را در اختیار دارد و انتخاب میکند. اگر پدر سنت لوئی، آنطور که شعر بازگو میکند، خیال میکند وقتی با خونسردی اجازهی کشتار یک شهر را بهتمامی میدهد، به خدا خدمت میکند، این یعنی او اینگونه انتخاب کرده است؛ نوهاش دیرتر باید همین انتخاب را بکند، و سنت لوئی هم به نوبهی خود، او که آهن را وسیلهای مناسب میدید، برای تنبیه مخالفتهای بیدینان مذهبی، او هم همین کار را کرد. میتوانست بهگونهای دیگر انتخاب کند، شواهد میگویند که شهرهای میدی در قرن دوازدهم انتخاب دیگرگونهای داشتند. اگر دچار تحجر شد، تنها به این دلیل بود که شمشیرهای آنان که دچار تحجر شدند پیروزمند بودند. این تصمیمی کاملاً نظامی بود. بر خلاف پیشقضاوتی که شایع است، تصمیمی که کاملاً نظامی است میتواند طی قرون متمادی و در فضاهایی وسیع، در جریان افکار تأثیر بگذارد، زیرا امپراطوری قدرت، عظیم است.
اروپا هیچگاه نتوانست آن آزادی معنوی را که در اثر این جنگ از دست رفت، دوباره باز یابد. زیرا در قرن هجدهم و نوزدهم تنها شکلهای پیشپا افتادهای از قدرت از بین رفت؛ شکیبایی حتی به شکلگیری احزاب متبلور کمک کرده و موانع معنوی جایگزین محدودیتهای فیزیکی شده است. اما شعر تولوز با سکوتی که در این مورد حفظ میکند به ما نشان میدهد، تا چه اندازه کشورهای اُکسیتان در قرن دوازده از تمام جنگهای ایده دور بودهاند. به نظر میرسد ایدهها مقابل هم نبودند بلکه در محیطی که به نظر تداوم داشت، در گردش بودند. فضای هوشمندانه باید اینچنین باشد؛ ایدهها برای اینکه با هم مبارزه کنند به وجود نمیآیند. [...] اما سلاحهای خارجی مخالفت را تحمیل میکنند، و مفهوم آزادی معنوی که زوال یافت، دیگر احیا نمیشود.
اگر جایی در کرهی زمین وجود داشته باشد که بتواند چنین درجهای از آزادی معنوی در آن پربار و ارزشمند باشد، سواحل دریای مدیترانه است. هرکه نقشه را بنگرد به نظرش میآید مدیترانه به قصد فراهم آوردن کورهی حوادثی برای سنتهایی که از کشورهای شمال اروپا و شرق میآیند طراحی شده است. این نقش را، شاید قبل از زمانهای تاریخی بازی کرده است، اما تنها یک بار آن را از صمیم قلب در تاریخ بازی کرده است، و از آن تمدنی حاصل کرده که شعاع آن حتی امروز هم روشن است، تنها روشنایی ما، یعنی تمدن یونانی. این معجزه چند قرن دوام یافت و دیگر تکرار نشد. بیستودو قرن است که سلاحهای رومیان یونان را میکشند، و تسلطِ بیحاصل خود را بر سواحل مدیترانه پهلو زدهاند؛ زندگی روحانی به سوریه، به یهودیه و ایران پناه برد. بعد از سقوط امپراطوری روم، اشغال شمال و شرق، در حالی که زندگی نوینی با خود به همراه داشت، مانع شکلگیری تمدنی شد. سپس نگرانی غالب ارتدکسی مذهبی، مانع روابط معنوی بین شرق و غرب شد. هنگامی که این نگرانی از بین رفت، مدیترانه بهسادگی تبدیل به جادهای شد برای عبور سلاحها و ماشینها و ادوات اروپا که میرفتند تا تمدنها و سنتهای شرق را از بین برند. آیندهی مدیترانه بر زانوهای خدایان خوابیده بود. اما یک بار طی این بیستودو قرن، یک تمدن مدیترانهای به وجود آمد که ممکن است با زمانِ شکلگرفته، معجزهی دومی بود، که شاید به همان مرتبه از آزادی معنوی و غنا رسیده بود که یونان باستان اگر هنوز از بین نرفته بود. [...]»
کتابی که در سالهای 1940 نوشته شد، ریشه بستن، رویدادهایی را که هنوز در این روزها شاهدیم، بازشناخت. کشورگشاییها و استعمارگریها اگرچه شکلهای متفاوتی گرفتهاند اما همچنان هستند. ایالات متحده را بهعنوان مثال در نظر بگیریم، که در نظر سیمون وی، از تمام آنچه که یک «تمدن ارزشمند» بود، خود را جدا میکرد. امروزه کاپیتالیسم و تولیدات انبوه در آن بهطور غیرقابل تصوری حاکم است، جهش و مسابقه به دنبال پول و قدرت نیز به همان مقدار، اما بهویژه خَلطِ تجسم عظمتی است که به این کشور مشتبه شده است. حکومت آمریکایی، دنیا را در برابر «امید آزادی» استعمار میکند، تا به این ترتیب این کشورها را از تصویر خود مدلسازی کند، همانطور که انقلاب 1789 برای زمان ناپایداری، در ظلم و ستمِ مبدلی که میخواست تحت لوای دولت فرانسه، بر مردمان مختلفی اِعمال کند به خود گرفته بود. ریشه بستن بهخوبی میتوانست در روزهای ما نوشته شود، شاید آلمان نازی در آن به چشم نمیخورد، اما ملاحظات سیمون وی تفاوتی با آنچه بوده نمیکرد: به نظر میرسد نگاه او به جامعه، نهتنها از پوچی به دور است، بلکه بهخوبی مبین است:
«تقسیم جهان به حوزهها، در بخش مربوط به انسان، به ترتیبی در معنایی بلافصل، و با بُرشهای غیرقابل کاهش، به انسان تفویض شده است. همین ترتیب در مورد تقسیم بین داخل و خارج، افکار و چیزهای قابل لمس نیز وجود دارد. در میان چیزهای محسوس، حواس پنجگانه، تقسیمات غیرقابل کاهشی را ارائه میدهند. تفاوت بین انسانها، چیزهای زنده، اشیای بیجان، تقسیمات دیگر را ارائه میدهند. در جریان تحقیقات بهعملآمده بر جهان، تقسیمات دیگری نیز بر تفکر خودنمایی میکنند. ممکن است بخواهیم تقسیمات یافتهشده را با تقسیمات ارائهشده جایگزین کنیم، اما هیچگاه بهطور کامل موفق نشویم، و آنان که پیدا شدهاند هیچگاه با آنانی که ارائه شدهاند بیرابطه نیستند. هرگونه جستوجو برای تعادل بهمثابهی یک حوزهی ارتباطی است که این تعادل در آن معنا میپذیرد، بالعکس، یک حوزه، تنها با یک ساختار تعین میپذیرد؛ اینجا یک نوع دور باطل وجود دارد که باعث میشود از تحقیق علمی چیزی شبیه آفرینش هنری ارائه دهد.»
سیمون وی چهار مانع که ما را از تمدنی که لایق این نام است دور میکنند، برمیشمارد که دولت را مسئول آن میداند: احساس کاذبِ بزرگی، بتسازی از پول، غایب بودن الهامات ناشی از مذهب و انحطاط حس عدالتخواهی؛ عواملی که همه به دلیل قدرت بُروز مییابند، از تمرکز یافتنِ دولت. این جنایاتی که دولت مسئول همهی آنهاست، جنایات مربوط به این «دنیای فانی»اند. واقعیتِ دولت، هیچ چیز معنوی ندارد؛ بسیار زیبا، انسانی و زمینی است. با این احوال، در زمان ریشلیو دولت تبدیل به بتی شد که جایگزین دین شده بود. مثال لویی چهاردهم را ببینیم که خورشیدشاه، فردش با یک دولت برابری میکرد («دولت، منم»)؛ فردِ شاه جایگزین خدا شده بود، پرستش شخصِ شاه جایگزین عبادت شد؛ و همانگونه که سیمون وی میگوید: دین به مرتبهی «امور خصوصی» سپرده شد، با محروم کردن ملت از تمام الهامبخشیهای معنوی و مذهبی. برای بازتاب دادن دین، و تأکید این تندی و تلخی، سیمون وی مینویسد: «این همان جرم و جنایتی است که ابلیس با اعطای پادشاهی دنیا به مسیح، به او پیشنهاد داد. مسیح رد کرد. ریشلیو پذیرفت.» و اینطور ادامه میدهد: «عشق او به دولت، فرانسه را ریشهزدایی کرد». ریشلیو چیزی بیش از انسان نبود که قدرت و بزرگی او را اغوا کرد، اغوایی که ملت را در سقوط به ورطهی ریشهزدایی برای چند قرن سوق داد. پس ریشهزدایی در فرانسه مستقیماً مربوط به اصطلاحِ وفاداری به دولت است. این سلسلهمراتب در هیچ موردی نمیتواند منبع و عامل ریشه بستن باشد. در این راستاست که سیمون وی شرِ موجود را در عین حال که برای تمام بشریت در این روزها مشترک میبیند، برای جوانان حادتر پیشبینی میکند زیرا آیندهی پیشروی جوانان اضطراب است؛ او معتقد است از زمانی که درهای جامعه به روی جوانان بسته شد، از زندگی خانوادگی چیزی جز دلهره و تشویش باقی نماند. نسل جوانی که آیندهی تبآلود در انتظارش است، تمام زندگیاش در همهجای دنیا، با این آگاهی که هیچ آیندهای ندارد، که در دنیای ما جایی ندارد، بیانگیزه و راکد شد.
امروز ما دورهای را زندگی میکنیم که فاصلهی آینده با حال، دور نیست، آینده از اکنون دریغ شده است. انتظار آنچه که خواهد آمد دیگر امید نیست. عصر ارتباطات و تکنولوژی موجب نزدیک شدن این فاصله شد، در عین حال که سرعت ارتباطات مجازی را افزایش داده، موجب دوری تماسهای حقیقی و ملموس شده است. جهانی شدن فاجعهی نوینی برای بشریت به ارمغان آورد که در اقیانوسی از تبعاتِ آن غوطهور شده و مشغول تاوان دادن است؛ اما در حد ناباورانهای در ناآگاهی خوشنودی استفاده از ادواتِ مدرنیته سیر میکند و بهایی را که در ازای آن میپردازد حتی تصور هم نمیتواند کرد.
رنجِ بیکسی از دیگر عوارض بیماری ریشهزدایی است که شاید با گذشت بیش از نیم قرن از زندگی سیمون وی، بهنظر میآید باید به دیگر آسیبهای آن افزود. خطر سیستم اشتراکی یا سوسیالیسم، چیزی است که بهطور منظم برای بیاعتبار کردن مدافعان هویتهای منطقهای یا فرهنگهای مهاجر که جهانیگرایی به روش فرانسوی در تقابل با آنهاست، عَلَم میشود. از پایان دههی 1980 به این سو در تمام دنیا بازتابی از چندفرهنگیگرایی در جریان بوده است؛ اما در کشورهایی مانند فرانسه که چندفرهنگیگرایی بهمثابهی یک تهدید است، طبیعی است اگر در برابر چنین اصطلاحی از جانبِ نخبگان، سپرهای سیاسی مورد نیاز برپا شود؛ زیرا در ذهن ایشان «جهانی، ماییم (فرانسویان)، چندفرهنگیگرا، دیگران!». رد تصویب شدن زبانهای محلی در منشور اروپایی مثالی از این دست است. در کشوری مثل فرانسه گرایش بر رد تنوع زبانی است، اما در درخواستهای بینالمللی برعکس، از جانب فرانسه پافشاری بر تنوعبخشی به آن است، زیرا در آن قضیه، مبارزه علیه امپریالیسم انگلیس مطرح است! در دفاع از ملیت و تمامیت ارضی آنچه که مطرح است واگذار کردن یا به آغوش امثال پتن پناه بردن نیست، آنچه اهمیت دارد دفاع از حدود ملی و جلوگیری از تجاوز است که به مددِ ریشه داشتن بهوقوع میپیوندد. مهم نیست شهروندان مراکشی، الجزایری و تونسی اقلیت قابل توجهی از شهروندان فرانسه را تشکیل میدهند. باید مانع زدوده شدن فرهنگ و سنتهای خوب جاری در میهن شد.
اکنون چگونه میتوان از مفاهیم سیمون وی برای تبیین هنر و ادبیات امروز فارسی بهره گرفت؟ به نظر میرسد که مفهوم «ریشه» در تلاش برای حل پروبلماتیکی است که «اصالت» هَیدگری یا مفهوم «اصل» نزد والتر بنیامین نیز به موضوعیتبخشی به آن تلاش کردهاند. مسئلهگرا بودن تفکر سیمون وی از سویی خللهایی را در انسجام تئوریک آن آشکار میکند و از سویی به فاصلهی میان امر انضمامی و امر انتزاعی اشاره دارد. «ریشه» ویژگی درونماندگار بشر است؛ فراتر از هویتهایی که در مقاطع مختلف تاریخی، بنا به ضرورتها و کشمکشهای گوناگون بُروز میکند. سیمون وی قادر است وضعیتی صلحآمیز را برای بشر تصور کند که در آن تکلیف بر حق مقدم است؛ همین موضوع او را از سنت تفکر هگلی فاصله میبخشد و رگههایی از اگزیستانسیالیسم و نقد کییرکگوری بر هگل را در تفکر او باز میتاباند. بدین معنا با توجه به نگاه بدبینانهی سیمون وی به دولت (تمایزبخشی دیگری که با سنت هگلی ایجاد میکند) ریشه، اگزیستانسیالیتهی هر هویتی است. امروز با شرایطی بسیار حادتر از جهانی شدن رودررو هستیم. اگر استعمار و جهان دوقطبی ریشهزدایی را از منظر ایجاد اغتشاش در افقهای جغرافیایی بشر بر مبنای منافع و منابع مورد نیاز تمدن اروپایی و سپس تمایز شرقیـغربی موجب میشدند اکنون جغرافیای انفسی بشر دستخوش ریشهزدایی است. ادبیات و هنر تا زمانی که هویت خود را نه از طریق بازتولید هویت، بلکه از طریق بازتولید اگزیستانسیالیتهی هویت باز میتاباند ادبیات و هنری جهانی است. اِشکال، در تعریف جهانی بودن ادبیات نیز در شرایطی که جهانی شدن و مدرنیزاسیون یک الگوی غالب و کموبیش تخطیناپذیر است در هر صورت وجود دارد. میتوان گفت ادبیات و هنر مقولهی جهانی/ فراملیتی است و در عین حال دو منظور را از این گفته مراد کرد که یکی از «باید» ناشی میشود و دیگری از «هست»؛ ادبیات و هنری که باید جهانی باشد، و ادبیات و هنری که جهانی هست. به هر صورت از منظری که در این مقاله نشان داده شد تمایز ظریفی میان ریشه و هویت وجود دارد؛ همانگونه که تمایزی جدی میان «دیگری» از منظر لویناس و «دیگری» طرد شده از منظر فوکو حاکم است. اگر ریشه را بهمنزلهی اگزیستانسیالیتهی هویت فهم کنیم وظیفهمندی هر هویتی در قبال دیگری است که ادبیات و هنرِ راستین را میسازد و نه بازتولید صِرف هویت. ریشهمندی بهمعنای هویتمندی نیست، قابلیت اگزیستانسپذیری هویت است. این بدان معنا نیست که هنر و ادبیات میباید مضامین مشخصی را ظهور و بروز دهند بلکه میباید وظیفهمندی درونماندگار خود را پیاپی متذکر شوند. اگر سیاست واقعاً موجود عرصهی تزاحم و تنازع هویتهاست شاید این انگارهی سیمون وی بتواند بدین مسیر رهنمون شود که هنر و ادبیات میباید وظیفهمندی خود را همواره فراـیاد داشته باشند.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.