و تقدیر او چنین بود که هر بار در هنگام مرگ تکهتکه شود و فروبپاشد. اما او دوباره به زندگی بازمیگشت. آپولون هر بار او را به شکلی تازه میساخت از تکههایی که از بدن او جمع میکرد. (یک روایت کهن یونانی)
تکهتکه شدن دیونوسوس، وعدهای برای زندگی است. او جاودانه از نو زاده خواهد شد و دیگربار از ویرانی باز خواهد گشت. (خواست قدرت، فریدریش نیچه)
تاریخ چیست جز گذر زمان، زمان گذشته؟ زمانی که بر هر موجودی میگذرد و آنرا در معرض تغییر قرار میدهد. هر موجود یا هر «فرد» تکین، چیست جز مکانی که در آن قرار میگیرد، نسبتهایی که دارد و اتصالات جدیدی که ایجاد میکند؟ آیا فهم «فرد» بدون این روابط و نسبتها ممکن است؟ آیا «فرد»- هر شی، هر هستنده، هر رویداد –در تکبودگی و درون مرزهای خویش، به صورت گسسته از جهانش، قابل شناسایی و اشاره است یا توسط روابط و نسبتهایش، تغییر در اتصالات و انفصالاتش و ماهیت مدام در حال تغییرش شناخته میشود؟ آیا هر فرد در مجموع، زمانی نیست که بر آن میگذرد؟ و زمان چیست جز تغییرات مداوم؟ تغییراتی که ماهیات را متزلزل و فردیتها را قلمروزدایی میکنند. زمان چیست جز یک «شدن» عظیم در تمام مرزبندیهایی که جهان قابل ادراک را تشکیل دادهاند؟ حرکتی در مرزها، در قلمروها، در فردیتها. تاریخ چیست جز یک «دگرگونی» مداوم و پیوسته؟ میتوان به جهانی اندیشید که در آن، امکان متغیر شدن، امکان متفاوت شدن، یا به طور خلاصه «تفاوت» وجود ندارد. مرزبندیهای صلب. تشخصهای غیرقابل تغییر. فردیتهای از پیش معین شده و ثابت. جهانی که تمام موجودات آن از برقراری اتصالات و نسبتهای تازه، رشد، دگرگونی و حتی حرکت عاجزند. تنها در چنین جهانی است که میتوان یک هویت را فینفسه و بدون در نظر گرفتن نسبتهایش بازشناخت. جهانی که در آن گذر زمانی و در نتیجه «زمان»ی وجود ندارد. جهان «ایده»های افلاطونی. جهانی که در آن هویتها بر همهچیز مقدماند. و این یعنی نفی تغییر و حرکت، نفی گذار زمان و در نهایت نفی تاریخ. جهانی که هرچه باشد، جهانی نیست که ما در آن زندگی میکنیم و این همه بدینمعناست که تاریخ چیزی نیست جز امکان تغییر، چیزی نیست جز امکان متفاوت شدن و فرارفتن، چیزی نیست جز «تفاوت». مرزها و فردیتها به وسیلهی همین امکان تغییر و در نهایت امکان تفاوت شکل میگیرند. آن چه در بررسی تاریخی که جهان ما را میسازد، اهمیت دارد، نه هویتها و فردیتها، که تفاوتی است که به آنها شکل میدهد. هر موجود در تاریخ با تفاوتش نسبت به موجودات دیگر و از آن مهمتر با تفاوتهایش نسبت به خودش شناخته میشود. تاریخ، زمان، امکان گذشتن دارد چرا که امکانی برای متفاوت شدن وجود دارد. تفاوت و تغییر، امکان جابجایی و سیالیت مرزها و قلمروها بر فردیتها و تشخصها مقدماند. امکان متفاوتشدن و مرزبندیهای متعدد است که فردیتها را میسازد. باید گفت: «در آغاز تفاوت بود و تفاوت هستی بود.»
اما چه چیز باعث میشود که موجودات در این سیلان بیوقفه، در این متفاوت شدن از دیگران و از خودشان قرار گیرند؟ اگر تغییر و تغیری هست، اگر تفاوت و متفاوتشدنی هست، اگر زمان از طریق خطوط واگرای آفرینشهای مداوم و اتصالات جدید میگذرد، باید چیزی وجود داشته باشد که امکان این گذار را فراهم کند، چیزی غیر از هویتهای ثابت و مرزهای مشخص و فعلیتهایی که ادراکپذیرند. مرزهایی که کشیده شدهاند نمیتوانند عاملی برای تغییر خودشان باشند، نمیتوانند با خودشان متفاوت شوند و صورتهایی تازه به وجود آورند مگر این که پیشاپیش چیزی در آنها وجود داشته باشد. چیزی که زایندهی صور و مرزهای جدید است و امکان زدودن قلمروها را در هر لحظه فراهم میکند. چیزی که آفرینشگر فعلیتهای جدید از خلال خطوط واگرای آفرینشها و نسبتهاست. عاملی که بالفعل نیست و مرزبندی نشده و نمیتواند بشود: عامل دگرگونی.
فلاسفهی باستان این عامل را به «بالقوهگی» یا به صورت گستردهتر، به «امکان» نسبت میدادند. اما امکان امری، پیشاپیش بالفعل است. امکان تصوری است از وضعیت بالفعل شدهی موجود و در واقع همین فعلیت هر روزه را بازنمایی میکند. «امر ممکن» از طریق «شباهت» تحقق مییابد و «امر بالفعل» تصویر واقعی «امر ممکن» در نظر گرفته میشود. ماهیت امر ممکن با امر بالفعلش تفاوتی ندارد. در واقع امر ممکن تصویری مربوط به تجربهی هر روزهی ماست و واقعیتی ندارد. ماهیت آن پیشاپیش مشخص است و شبیه به چیزی است که از قبل ادراک شده است. امر ممکن، امری مربوط به بازتولید هویتها، فردیتها، مرزها و قلمروهای از پیش موجود است: عامل بازنمایی، عامل شباهت. ما از ابتدا مرزهایی را میشناسیم، مرزهایی بالفعل شده، ادراک شده. سپس این مرزها را برای پیشبینی وضعیت آینده به کار میبریم. دوباره همان هویتها، دوباره همان تشخصها. میزهای جدیدی در راهاند، ماشینهای جدید، رباطهای جدید و عشقهای جدید. اما آیا این پیشگویی جادوگرانه به این دلیل نیست که ما پیشاپیش میز، ماشین، ربات و عشق را میشناسیم و آنها را به صورت بالفعل ادراک میکنیم؟ آیا امر بالفعل –هویتها، تشخصها و در یک کلام: فردیت –بر امر ممکن مقدم نیست؟ اما امر ممکن که واجد هیچ واقعیتی نیست و صرفاً بازنمایی امر بالفعل است با همان مرزها و قلمروهای پیشین، چگونه میتواند عامل دگرگونی باشد؟ امر ممکن چگونه میتواند تفاوت نهفته در کنه هستی را، شدن مداوم و بیوقفهی تمام مرزها و قلمروها را و در نهایت آفرینش و خلق فردیتهای تازه را نمایندگی کند؟ حال آن که خود تصویری ساده و بازسازیشده از آفریدههای پیشین است باید در جستوجوی چیز دیگری بود، چرا که تاریخ بیش از آن بر ما گذشته است که باور داشته باشیم وضع موجود هستی تنها یکی است و از طریق بازتولید همیشگی خود، یگانه خواهد ماند. انسان امروز «جهان»دیدهتر از آن است که تفاوتها را، خطوط واگرا را، ظهور ماهیتها و هویتهای یکسر تازه را ندیده باشد و به آن ایمان نیاورده باشد. آن چه عامل این دگرگونی بیوقفه است، هر چه هست، بالفعل نیست، تصویر نیست، بازنمایی نیست. وجود دارد، واقعیت دارد، اما نه واقعیتی بالفعل و ادراکپذیز این عامل باید امری «نهفته» باشد، نهفته در کنه هستی و در هر تصوری که از هستی وجود دارد. امری که بالفعل نیست اما فعلیت را ممکن میکند. این عامل باید امری «مجازی» باشد. شبحی گرداگرد هر موجود بالفعل، که هر لحظه مرزهایاش را برهم میزند و باعث میشود که هر فردیتی همیشه چیزی بیشتر از خودش باشد. این عامل باید از راه متفاوت شدن بالفعل شود و از طریق خطوط واگرای آفرینش شرط امکان گذر زمان و حرکت و سیلان بیوقفه باشد. باید به چیزی اندیشید همانند واقعیتی که پروست تعریف میکند: «واقعی بدون بالفعل بودن». چیزی که بالفعل نیست اما شرط پیشینی وجود هر فعلیتی، شرط پیشینی گذر هر لحظهای و شرط امکان هر آفرینشی است.
برای پی بردن به چیستی این عامل نهفته باید جایی برای جستوجوی آن بیابیم. جایی که به آفرینش، تفاوت و قلمروزدایی و خلق هویتهای جدید مربوط باشد. نیچه، هوشمندانه این نقطهی تلاقی را یافته است: هنر. هنر امری است که از راه متفاوت شدن و آفرینش آن چه انتظارش را نداریم و تصورش را هم نمیکنیم بر خلاف امر ممکن که همیشه تصوری از آن داریم فعلیت مییابد، از طریق خطوط واگرای آفرینش. اما این «خطوط واگرا» چیستند؟ آن چه نهفته است از خلال برقراری نسبت و اتصال و در نتیجه قرار گرفتن در یک ترکیب، بالفعل میشود. امر نهفته با برقراری نسبت، خود را متفاوت میکند، شکل میدهد و فعلیت میبخشد. خطوطی که از طریق آنها این عمل انجام میشود، خطوط شباهت و همگرایی «امر ممکن» - یعنی تصور از پیش تعیین شده نیستند. این خطوط، راههای تازهی متفاوت شدناند. راههای تازهی بالفعل شدناند در مرزبندیهای تازه. در نتیجه به یک نقطهی کانونی ثابت و تعیین شده نمیرسند. خطوط خلاقیت و آفرینش، «واگرا» هستند. رنگها و خطوط بر روی تابلو، به چیزی مبدل میشوند که نه تنها ما که حتی خود هنرمند هم انتظارش را ندارد. هیچ تصویر واضح و روشنی، پیشاپیش وجود ندارد که به ما بگوید رنگها، خطها و نقطهها روی بوم چه چیز خواهند ساخت. آنها متفاوت میشوند تا چیزی سراپا جدید را به وجود بیاورند. با این اوصاف، بهترین نقطهای که میشود «شدن» بیوقفهی هستی، گذار امر نهفته به امر بالفعل، امکان گذر زمان، متفاوت شدن و ایجاد قلمروها و مرزهای تازه و در نهایت شکلگیری فردیتها را بررسی کرد، نقطهی خصیصهنمای «هنر» است. تاریخ هنر، تاریخ اثر هنری، به بهترین شکل ممکن، روند متفاوت شدن هستی را نمایندگی میکند، روند برقراری نسبتهای جدید و تفاوت هر لحظهی فردیتها را.
در متون کهن یونانی، «دیونوسوس»، ایزد مستی و شراب و بیخویشی و فراموشی، عامل دگرگونی است. او شکل ندارد اما ظهور تمام اشکال را ممکن میکند، از بزغاله و گاو گرفته تا پرنده و انگور و مرد جوان. او ایزد امحای فردیتها از طریق مستی و جنون و صداهای نامتعارف است. در مقابل او «آپولون» قرار دارد. ایزد قانون و تصویر و رویا و پیشگویی. او عامل ثبات فردها و فردیتهاست. آپولون ایزد مرزهاست، ایزد حدود. اما این دوگانه بهخصوص در کتاب نیچه، زایش تراژدی، که ما تحلیل آن را پی میگیریم نباید ما را گم راه کند. این یک تضاد یا تعارض نیست. دیونوسوس شرط وجود و واقعیت آپولون و آپولون شرط فعلیت یافتن اشکال مختلف دیونوسوس است. این دو در کنار یکدیگر و از راه تکمیل دیگری، ذات اثر هنری و به تبع آن ذات هستی را میسازند. تحلیل این دو «مفهوم استعاره»ی نیچه، شاید راهی برای درک بهتر ماهیت اثر هنری باشد. درک بهتر تاریخ، نهفتگیها، اتصالات و مرزبندیهایش.
آن چه ماهیت و کارکرد این عناصر دیونوسوسی و آپولونی را واضحتر میکند، نقطهی تفاوت آنهاست: «اصل فردیت». آپولون برسازنده و حافظ اصل فردیت است. اوست ایزدی که مرزها را شکل میدهد و عناصر مجزا و جدای از یکدیگر را به وجود میآورد. اوست ایزدی که ادراک را ممکن میکند و مگر ادراک چیزی جز درک عناصر چیده شده در یک مکان متوالی و تحت یک زمان متوالی است؟ اوست ایزدی که میچیند، مرزبندی میکند و هویت میبخشد. بدون وجود اصل فردیت _اصلی که فعلیت میبخشد _ ادراک ممکن نیست. هستی به مثابهی ابژه، به مثابهی آن چه که فعلیت دارد و آن چه که ما ادراک میکنیم، چیزی نیست جز صورتی آپولونی. صورتی حافظ قانون و مرز. صورتی از خدای «نور»، خدای «روشنایی»، خدای «خورشید». اما دیونوسوس، ایزد امحاکنندهی اصل فردیت است. او مرزها را بر هم میزند و فردها را در محاق نابودی میکشاند. و نابودی نه به معنای «نیست شدن». او در واقع قلمروها را میزداید تا قلمروی جدید شکل بگیرد _ این قلمروی جدید دوباره صورتی است از آپولون –و این عمل را به وسیلهی انرژی ویرانگرش انجام میدهد. او یک انرژی بیشکل است، یک «نیرو»، یک «قدرت» یا بهطور کلی یک «زندگی». او عامل دگرگونی است، عامل ادامهی حیات، گذر زمان و تغییر هویتها. دیونوسوس امکانی برای تغییر است و همین امکان است که ظهور و بروز فعلیتها را منجر ميشود. دیونوسوس در آپولون تخلیه میشود و توسط او فعلیت مییابد. اینجا علت و معلول لازم و ملزوم یکدیگرند و آن چه اهمیت دارد رابطهی دوسویهی آنهاست. علت و معلول در یک رابطهی غیرخطی، مکمل یکدیگرند. آپولون صورت و قالبی است که فردیتها را تعین میبخشد و نظم میدهد و دیونوسوس آن نیرویی است که زندگی را در این نظم و مرزبندی به جریان میاندازد و تغییر و تفاوت را ممکن میکند (نیچه توضیح میدهد که در یک قطعهی موسیقی، نظم قطعه، ضربآهنگ و عناصر مربوط به ریتم، آپولونیاند و جنس صدا، توان ایجاد عاطفه و احساس از طریق هارمونی و جریان یکپارچهی ملودی، دیونوسوسی. آن چه باعث برقراری ارتباط با همگان میشود، صورت قطعهی موسیقی یعنی همان ضرباهنگ و چینش قاعدهمند نتها در کنار یکدیگر است یعنی عنصر آپولونی و آنچه امکان برقراری ارتباطهای مختلف، ایجاد تأثیرهای متفاوت و آفرینش احساسات جدید را ممکن میکند، درک جریان ملودی به مثابهی یک کل، جنس صدا و هارمونی یکپارچهی قطعه است: عنصر دیونوسوسی و این عنصر _ از طریق برقراری ارتباطهای تازه _ در «زمان»، در آینده، کار میکند. عنصر دیونوسوسی چون هالهای گرداگرد صورت و قالب آپولونی حضور دارد اما تنها آنجایی حس میشود که نسبتی تازه در کار است، اتصالی جدید میخواهد برقرار شود و آفرینشی شکل بگیرد. دیونوسوس شرط امکان برقراری اتصالات جدید و ایجاد نسبتهای تازه است، شرط تغییر، شرط آفرینش و این بیش و پیش از همهچیز، «اثر هنری» است که این عنصر را به صحنه میآورد و نمایان میسازد. عنصر دگرگونی، عنصر زمان، تاریخ، گذشته و آینده.
اما اگر دینوسوس عنصری است مربوط به زمان، به تاریخ، و حتی به آینده، باید به تاریخ یک اثر هنری و به تبع آن به معنای «آفرینش»، دوباره و دیگرگونه اندیشید. اثر هنری دیگر آن صورت حسی ثابت و قابل ادراکی نیست که زمانی «علتی فاعلی» - هنرمند _ آن را توسط مادهای شکل داده و آفریده است و اکنون که ثانیهها، ساعتها و سالهایی متوالی بر آن گذشته است، میتوان تاریخی و سرگذشتی و روایتی برای آن متصور شد. اثر هنری هر بار که دیده میشود، شنیده میشود، خوانده میشود یا در کل، هر بار که در یک ارتباط ادراکی قرار میگیرد، دوباره آفریده میشود، متفاوت میشود و معنا و ماهیتی تازه مییابد. اثر هنری مدام در روایتی تازه قرار میگیرد _ و مگر روایت چیست جز چینش عناصر در زمان و مکانی متوالی؟ آپولون؟ _ و تفسیری تازه مییابد و شکلی جدید میپذیرد. روایتهایی که نسبتهای جدید را نمایندگی میکنند و نسبتهایی که تفاسیر را میسازند _و مگر تفسیر چیست جز برقراری یک نسبت جدید؟ درک نسبتهای برقرار شده و برقرار نشده؟_ و این همه را دیونوسوس ممکن میکند. تاریخ هر موجودی، تاریخ نسبتهاست، تاریخ روایتها، تاریخ تفاسیر و تاریخ دگرگونیها. دیونوسوس همان تاریخ است: تاریخ تفاوت. تاریخی که تمام نسبتها را به صورت نهفته، به صورت تکثری «کیفی» یا «غیر عددی» -غیر عددی از آن جهت که بالفعل نیست، در مکان و زمان خطی چیده نشده و فردیت نیافته- با خود دارد و هر بار در نسبتی جدید، صورتی از آن بالفعل میشود، آپولونی میشود، مرزبندی میکند، روایت و تفسیری میسازد و در نهایت به جهانی تازه شکل میدهد. در لحظهای که تاریخ هر فرد به تاریخ تفاوت بدل میشود، آفرینش آن به امری مداوم و هر لحظه و ماهیت آن به نسبتهایی که برقرار کرده، درست در همین لحظه، مسئلهی تفسیر سر برمیآورد و اهمیت مییابد. تفسیر به منزلهی پل ارتباطی میان تاریخ و آینده. اما «تفسیر» چیست؟ تفسیر شاید نامی باشد که ما، بر نسبتهایی که با هستی برقرار میکنیم نهادهایم. هر نسبتی که با موجودی برقرار میشود، همیشه از جهت و موضعی خاص است. مثلاً نسبت ما با یک «رود». این رود میتواند برای شنا کردن مورد استفادهی ما قرار گیرد، یا شاید بخواهیم از آن ماهی بگیریم و... هر یک از اینها یک برقراری نسبت تازه و در نتیجه یک تفسیر است از چیزی که ما رود مینامیم. اما نسبت ما با این رود، قبل از این که وارد متن شود چه بود؟ احتمالاً هیچ! این رود و هر هستندهی دیگر چیزی نیست جز نسبتی که ما با آن برقرار میکنیم. چیزی نیست جز تفسیری که هر بار، از جهتی این رابطه را برای ما معنادار میکند. همین امکان برقراری رابطه است که به ما اجازه میدهد، هر مرتبه چیزی تازه را با نام رود بشناسیم و هر مرتبه چیزی تازه، با نام رود آفریده شود. در واقع هربار این نه ما که دیونوسوس است که تفسیر میکند. دیونوسوس است که امکان تفسیر را ممکن میکند و در هر برقراری ارتباط، شکلی تازه میبخشد. تفسیر _ به منزلهی برقراری نسبت _ همان راهی است که دیونوسوس از طریق آن خود را بالفعل میکند؛ همان خط متفاوتکنندهای که او را به آپولون میرساند و همان آفرینشی که زمان را میگذارند و تاریخ را به راه میاندازد. تفسیر از یکسو با تاریخ ارتباط مییابد از آن جهت که تاریخ چیزی نیست جز نسبتهای برقرار شده و هستیهای دگرگونشده و بالفعل شده، هربار از جهتی و از سوی دیگر با آینده نیز ارتباط پیدا میکند از آن جهت که آینده چیزی نیست جز امکان برقراری روابط تازه، نسبتهای جدید و روایتهایی که میآیند. گذشته و آینده، در حال، و سرگذشت و سرنوشت در روایت تفسیری به یکدیگر میرسند. هیچ زمانی به غیر از حال و هیچ نسبتی به غیر از تفسیر وجود ندارد. تاریخ در دل حال شکل میگیرد و بالفعل میشود و آینده به نسبتهایی که در حال میتوان برقرار کرد مربوط است. تمام نیروی دیونوسوس در لحظهای آپولونی فشرده و جمع میشود تا تاریخ و آینده را بسازد.
اما اگر تمام این خصایص،مشخصات هستی بهطور عام است، اگر دیونوسوس و آپولون و تعاملشان کل هستی را شکل میدهند، پس چرا اثر هنری باید برجسته شود؟ چرا برای برقراری ارتباط با عامل دگرگونی، دیونوسوس، باید به سراغ اثر هنری رفت؟ اگر همهچیز صورتی آپولونی دارد و تنها راه برقراری ارتباط با عنصر دیونوسوسی همین صورت آپولونی است، پس هنر چه نقش ویژهای میتواند داشته باشد؟ «چرا باید با عنصر دیونوسوسی ارتباط برقرار کرد؟» هر مرزبندی و هویتی تواناییهای محدودی دارد. تواناییهایی برای زندگی که همیشه قسمتی عظیم از فرایند زیستن را نهفته و ناشناخته باقی میگذارد. در هر قلمرویی تنها به گونهای خاص میتوان زیست و از امکانات محدودی بهره برد. هیچ قلمرویی وجود ندارد که زندگی را در تمام نهفتگیها، نسبتها و روابطاش بالفعل کند. برای زیستن در پهنهای هرچه گستردهتر، باید هر آن، در پی قلمروزدایی و خلق قلمروهای جدید برای زیستن بود. برای افزایش هستی و توان زندگی باید از حدود از پیش موجود و مستقر گذر کرد و زمان را، تاریخ را، در گسترهی عظیمتری زیست. میگویند: باید از آن چه هستیم به نفع آن چه میتوانیم باشیم دست بشوییم و این یعنی «پیش به سوی امر نهفته»: دیونوسوس. اما چرا هنر؟ چرا اثر هنری؟
باز هم «رود». رود، پدیدهای «طبیعی»، که قرنها و هزارههاست که به چهرهای به ظاهر یکسان، در کنار بشر است. آپولون در قالب رود، قرنهاست که با یک صورت خاص حکومت میکند و این حکومت چنان پایدار بوده که ضروری و جاودان به نظر میرسد و هویتی یافته که حتماً و قطعاً تغییرناپذیر محسوب میشود. نسبتهایی که رود یا هر موجودی با چنین دیرپایی مداومی میتوانند برقرار کنند، معمولاً از سطح ممکنات فراتر نمیرود. نسبتهایی که از قبل برقرار شده و به تجربه درآمده و به عنوان تصوری بالفعل در تفاسیر ما جای گرفته است. تسلط آپولون در چنین پدیدههایی چنان قدرتمند و بلامنازع است که دیونوسوس، بسیار کمتر از حد تواناش، در آنها امکان بروز مییابد. گرچه این بروز همیشه وجود دارد و قطع شدناش معنایی غیر از توقف زمان و حرکت نخواهد داشت. تسلط آپولونی در هر وضع مستقر و پذیرفته شدهای آن چنان قدرتمند است که نهفتگی از نظرها دور میماند و پهنهی زیست به امکانات از پیشموجود تقلیل مییابد. اما تاریخ را نمیتوان صرفاً روایت تسلط یک صورت آپولونی خاص دانست. تاریخ حرکت میکند چرا که صورتهای مختلف میتوانند جایگزین یکدیگر شوند و حدود و مرزهای جدیدی به وجود آورند. تاریخ در نسبت مستقیم با آینده است و این یعنی تاریخ به سوی نسبتهای تازهای که برقرار خواهند شد پیش میرود. به سوی روایتهایی که خواهند آمد. این نسبتها و روایتهای سراپا متفاوت که زندگی را گسترش میدهند، تنها آن جا امکان بروز مییابند که تسلط آپولون چندان صلب و جاودان و قدیمی نباشد. و درست در این نقطه است که پای هنر و اثر هنری به میان میآید. قالبی که اثر هنری در آن ریخته میشود قالبی نو است و مرزهایی تازه را درمینوردد و دارای صورتی است که ارتباط ناچیزی با وضع مستقر دارد. صورت آپولونی اثر هنری، صورتی بس جوان و جدید است که آپولون در آن آزادی عمل چندانی ندارد و نسبتها چنان فرسوده نشدهاند که به امکاناتی صرف فروکاسته شوند. نیروی محرکهی اثر هنری را دیونوسوس تأمین میکند و این یعنی توانایی برقراری نسبتهایی بس تازهتر و تفاسیری بس بیشتر. اثر هنری از طریق توانایی عظیمی که برای تفسیر شدن دارد ، راههای جدید افزایش هستی و انواع جدید زندگی را در دل وضع مستقر مینمایاند و به سوی آینده پیش میرود. به سوی زندگیهایی که میآیند. اثر هنری با نسبتهایی که برقرار میکند، یادمان میدهد که صورتهای آپولونی، صورتهایی ضروری، جاودان و خدشهناپذیر نیستند و میتوان اتصالاتی جدید با آنها برقرار کرد، اتصالاتی که تغییرشان میدهند و تواناییهای تازهای برای زیستنهای متفاوت به وجود میآورند. تاریخ اثر هنری، تاریخی از جنس روایت فعلیتها نیست و با امکانات بینهایت تفسیر، آینده را میسازد. تاریخ اثر هنری، تاریخ آینده را مینمایاند، تاریخ تفاوت را.
* برای مطالعهی تحلیلی دقیق از تقابل امر نهفته و امر ممکن، نگاه کنید به : برگسونیسم، نوشته: ژیل دلوز، ترجمه: زهره اکسیری و پیمان غلامی، روزبهان 1392، صص: 113-115
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.