آقایان! باعث افتخار و خرسندی من است که از هماکنون با شما در پژوهش درباب قلمروی همراه میشوم که برای ناظرِ ژرفاندیش اینهمه مایهی درسآموزی دارد، برای ارباب امور اینهمه الگوی عالی برای سرمشقگیری به دست میدهد، برای فیلسوف نتایجی اینهمه مهم دربردارد، و برای دیگرانی نیز منابع غنیای از تفننی رفیع را درپیمیآورد؛ این قلمرو مُعظَمِ تاریخ جهانی(universal history) است. بصیرت این همه مردان جوانی که در اینجا جمع شدهاند و مشتاقِ دانشاند و ظرفیت لازم برای مواجهه با این عرصه را نشان میدهند، انجام این وظیفه را برای من مسرتبخش میسازد و البته درعین حال مرا به سنگینی و اهمیت چنین وظیفهای واقف میکند. هرچه هدیهای که میتوانم به شما بدهم بزرگتر باشد، باید بیشتر مراقب باشم تا ارزش آن در دستانم کاسته نشود؛ و چه هدیهای بزرگتر از حقیقت! هرچه روحی که با آن هدیه را در این خوشیُمنترین روزگاران دریافت میکنید زندهتر و پاکتر باشد، و هرچه احساساتِ جوانانهتان سریعتر فوران کند، مسئولیت من برای جلوگیری از درغلتیدنِ این علاقه به ورطهی فریب و شیادی بیشتر میشود؛ علاقهای که تنها با حقیقت است که برانگیخته میشود.
قلمرو تاریخ بارور و وسیع است و تمامِ جهان اخلاقی را دربرمیگیرد. این قلمرو با انسان از رهگذر هرآنچه که تجربه میکند، از رهگذر تمام اَشکالِ متغیر اندیشه، از رهگذر حماقت و خردمندیاش، و از رهگذر تباهی و شکوهش همراه است؛ حسابِ هرچه که انسان میدهد و میگیرد با آن است. در میان شما کسی نیست که تاریخ برایش چیز قابل توجهی برای گفتن نداشته باشد. هرچند راه حرفههای آتیتان متفاوت است، اما این راهها در جایی با تاریخ پیوند میخورند. اما همهی شما کاری مشترک دارید؛ رسالتی که با خود به تاریخ میآورید: پروراندنِ خودتان بهمثابه انسان؛ و طرفِ خطابِ تاریخ فقط انسان است.
اما آقایان! پیش از آنکه انتظاراتتان از این قلمرو مطالعاتی را بهطور دقیقتر تعیین کنم و پیوند آن با هدف دقیق مطالعات متعددتان را مورد بحث قرار دهم، بد نیست که دریافتی از چیستی این هدف داشته باشیم. طرح این پرسش که برای من وسیلهی درستوحسابیای برای آغاز همکاریِ آکادمیک آتیمان است، مرا قادر میسازد تا توجهتان را به ارزشمندترین بخش تاریخ جهانی(world history) معطوف سازم.
برنامههای مطالعاتیای که محققِ معیشتاندیش(breadـandـbutter scholar) و فیلسوف برای خودشان ترسیم میکنند، کاملاً متفاوتاند. یکّه و تنها علاقهی محققِ معیشتاندیش بهوجود آوردنِ شرایطی است که از طریق آن بتواند برای یک منصب واجد صلاحیت شود و عواید آن را نصیب خود کند؛ توان فکری خود را بهکار میبندد تا فقط موقعیت مادی خود را ارتقا بخشد و تمنیّاتِ کوتهفکرانهی خود را برای بهرسمیت شناخته شدن فزونی میبخشد. چنین انسانی حرفهی آکادمیک را در پیش میگیرد درحالی که تنهاوتنها دغدغهاش این است که تاجای ممکن قلمروهای مطالعاتیای را که «تخصصی» میخواند، از تمام قلمروهایی که نیازمند صرفِ کاملِ فکر(intellect) است، جدا سازد. لحظاتی را که فیلسوف صرف [کار خود] میکند، محقق معیشتاندیش [خلاف تخصص خود] میپندارد، و هرگز این کاستی را نمیبخشاید. تمام همّ و همتِ او مصروفِ خواهشهای ارباب آیندهی سرنوشتش است، و باور دارد که هرچه را که باید انجام دهد انجام داده است، وقتی صلاحیت یافت، دیگر از او نمیهراسد. وقتی از طریق مطالعه به اطلاعات مختصری دست یافت و به هدفش رسید، خودش را از شرِّ راهنماهای مطالعاتیاش خلاص میکند، چون دیگر نفعی برای او ندارند. بزرگترین دغدغهاش این خواهد بود که گنجینهی خِرد انباشتشدهی خود را به رُخ بکشد، و به هر نحو ممکن اطمینان حاصل کند که از اعتبار نیفتاده است. هرگونه گسترش در رشتهی او نگرانکننده است، چون اینگونه یا کار جدیدی برای او درست میشود یا اینکه کارهای قبلی او دیگر به دردی نخواهد خورد. هرگونه نوآوری مهم برای او هراسآور است، چون تحصیلات پیشینیاش که وی با چنین کارهایی اندوخته بود زایل میشود؛ تمامی کارهای گذشتهاش در معرض نابودی قرار میگیرد. کیست که به اندازهی دستهی محققانِ معیشتاندیش با اصلاحات مخالف بوده باشد؟ کیست که به اندازهی اینان از پیشرفتِ انقلاباتِ عبرتانگیز در قلمرو آموزش جلوگیری کرده باشد؟ هر نوری که از سرِ خوشاقبالیِ نوآوران در حوزهای از دانایی افروخته شود، فرومایگیِ اینان را آشکارتر میسازد. اینان سرسختانه، نومیدانه و تلخکامانه مخالفت میورزند، چون در دفاع از نظام آکادمیک برای بقای خودشان پیکار میکنند. بنابراین، دشمنی کینهتوزتر از محققِ معیشتاندیش، همکاری حسودتر از او، و کسی آمادهتر از او برای تعبیرِ اختلاف نظر به ارتداد و کفر وجود ندارد. هر چه که پژوهش برای او کمتر رضایتبخش باشد، وَلَعِ او برای گرفتن امتیاز بیشتر میشود. محققِ معیشتاندیش ارزش کارِ کارگرِ یدی و روشنفکر را با میزان زحمتی که برای آنها صرف شده است میسنجد. اینچنین، هیچکس به اندازهی یک محققِ معیشتاندیش از قدرندیدگیِ کار خود شکایت نمیکند؛ انتظار دارد که در تقدیر از او، کارش علاوه بر اینکه رواج مییابد، حرمت و اعتبار نیز برای او در پیآورد، موجب ارتقای او شود و مسند و کرسی او را تحکیم بخشد. کیست که بهاندازهی محققِ معیشتاندیش از ناکامیهایی از این دست ناشاد باشد؟ بیهوده میزید، و بیهوده مینگرد و بیهوده تقلا میکند! جستجوی حقیقت را بیهوده میداند؛ اگرکه حقیقت به زر و سیم بدل نشود، شکوه و جلال نیافریند و مطلوب حاکمان نباشد!
چه ترحمبرانگیز است انسانی که از طریق شریفترین ابزارها و علوم و فنون، چیزی را میخواهد و انجام میدهد که کارگرِ روزمزد با عادیترین وسایل میخواهد و انجام میدهد. در میدانِ آزادیِ کامل در بندِ روحِ بردگی است! ترحمبرانگیزتر از او جوانِ توانمندی است که مسیر احتمالیاش در نتیجهی آموزشها و الگوهای زیانبخش به این کجراههی ملالآور منحرف شده است، و خودش نیز اجازه میدهد تا کار آیندهی خود را بیشتر با این فرومایگی درآمیزد. بهزودی تخصصِ او بهمنزلهی کارِ دستمزدی او را منزجر خواهد کرد، و در او میلهایی سر بر خواهد آورد که قادر به ارضای آنها نخواهد بود و توانش برای انجام حرفهاش کافی نخواهد بود. اینک هر کاری که انجام میدهد برای او ناقص بهنظر میرسد؛ و هدفی در پس فعالیت خود نمیبیند و درعین حال تاب تحملِ بیهدفی را نیز ندارد. جزئیاتِ ملالآورِ کارش او را در هم میشکند، چون نمیتواند نتیجهای را که تنها حاصل فهم روشن و پیشبینیِ موفقیت است از آنها تحصیل کند. احساس انزوا میکند، از پیوستگیِ اشیاء سرخورده میشود، چون قادر نیست کارش را با کلیتِ جهان مرتبط سازد. وقتی کورسویی از فرهنگِ عالیتر بیمایگیِ داشتههایش را آشکار میکند، از آن دست میکشد، بهجای اینکه بکوشد تا نوآوری و آفرینشگری کند و با تکیه بر منابع خودش نقایص آن را برطرف سازد. «دکتر» با حرفهی خود مشکل پیدا میکند، بهمحض اینکه نقایصی عمده، بیمبنا بودنِ روشهایش را نشان میدهد، و «متأله» احترامش را از دست میدهد بهمحض اینکه در ایمان او به استواریِ نظام عقایدش تردید ایجاد میشود.
«فیلسوف» اما بهکلی متفاوت عمل میکند! هرچه که محققِ معیشتاندیش رشتهی خود را از امور خارجی برکنار نگه میدارد، «فیلسوف» بههمان اندازه میکوشد تا قلمرو رشتهی خود را گسترش دهد و پیوندهای آن با قلمروهای دیگر را حفظ کند؛ میگویم «حفظ میکند»، چون یک رشته تنها از طریق مرزهایی متمایز میشود که حاصل فهمِ تحلیلی است. آنجا که محققِ معیشتاندیش جدایی میافکند، فیلسوف پیوند میزند. فیلسوف واقعاً به این عقیده رسیده است که در قلمرو فهم، همچون در قلمرو احساس، همه چیز بههم وابسته است، و ذهنِ انسجامطلبِ او با پارهپارگی و تفرّق میانهای ندارد. تمام همِّ او در راستایِ تکمیل داناییاش است؛ در ناخرسندیِ مقدس تاب زیستن ندارد، مادامی که تمامی ایدههایش را وارد کلیتی یکپارچه سازد، و خودش را در مرکزِ هنر و علم خویش قرار دهد، و از این چشمانداز بالا قلمرو خویش را با خُرسندی ارزیابی میکند. کشفیات جدید در حوزهی فعالیت وی برای محققِ معیشتاندیش سرخوردگیآور است، اما موجبِ شعفِ ذهن فلسفی است. چهبسا این کشفیات فاصلهای را که کلیتِ روبهرشدِ ایدههای فیلسوف را کژریخت ساخته است پُر میسازد، و یا واپسین سنگِ مفقودشدهی عمارتِ ایدههایش است که آن را تکمیل میسازد. اما از دیگر سو، این کشفیات اگر که عمارت ایدهها را نابود ساخت، اگر که مجموعهی جدیدی از ایدهها یا پدیدهی طبیعیِ جدیدی یا قانون فیزیکی جدیدی ساختار رشتهی فیلسوف را در هم ریخت، در مقایسه با نظام عقیدتیاش، «حقیقت» برای او عزیزتر است و با شادمانی الگوی کهنهی معیوب را با الگویی جدیدتر و خرسندکنندهتر عوض میکند. درواقع، اگر هم هیچ ضربهی بیرونیای نباشد تا عمارت ایدههای فیلسوف را به لرزه در آورد، او خودش با نیروی پیشبرندهی بیامانی مجبور است که [نظام خویش] را بهبود بخشد، و بدواً و رأساً آن را کناری نهد تا بلکه آن را در [صورت و هیئتی] کاملتر از نو بنا سازد. روحِ فلسفی از رهگذرِ اَشکالِ جدیدتر و لذتبخشترِ تفکر به مرتبهی عالیتری صعود میکند، اما محققِ معیشتاندیش که دچار فلجِ ابدیِ روح است، سرسختانه بر یکنواختیِ سترونِ(barren monotony) آموختههایش پایداری میکند.
هیچکس به اندازهی فیلسوف در قبال «شایستگیِ دیگران» منصفانه داوری نمیکند. هوشیار و خلاق در بهرهگیری از تمامی فنون، حتی در امتیازدادن به مُبدِعِ کوچکترینِ این فنون هم جانب انصاف را رعایت میکند. تمامی ذهنها بهکارِ هدف فیلسوف میآیند، همچنان که تمامی ذهنها با متخصصِ معیشتاندیش در تقابلاند. فیلسوف میداند که چگونه از هر چیزی که پیرامونش رخ میدهد و به آن اندیشیده میشود بهرهی خود را بگیرد؛ ذهنهای ژرفاندیش مشترکاً از محصولات فکر بهرهمندند، و در مُلکِ حقیقت چیزی که کسی به دست میآورد از آنِ همه است. محققِ معیشتاندیش خودش را همچون سدّی در مقابل اطرافیان قرار میدهد؛ بخیلانه از رسیدن نور و روشنایی به اطرافیان جلوگیری میکند، و با نگرانی مرزهای ویرانی را که بهطرزی بیثمر او را در مقابل نیروی فاتحِ خِرَد نگه داشتهاند پاسداری میکند. تمامی برداشتهای محققِ معیشتاندیش محتاج دریافتِ انگیزه و مشوق از خارجِ خودش است، اما ذهن فلسفی انگیزه و پاداش را از موضوع خود و از تلاشهای خود دریافت میکند. هرچه که فیلسوف روح بیشتری به کارش بدمد، و هر چه که شور و اشتیاق وافرتری به خرج دهد، و هرچه فعالیتش دیرپایتر و عزمش استوارتر باشد، نقصان کار او از طریقِ خودش عیان میشود. از آنجا که وی همواره تصویری از عظمت و بزرگی در ذهن دارد، حتی جزئیات کوچک نیز در دستان آفرینشگر او قدر و مقام مییابند؛ در حالی که محقق معیشتاندیش حتی در چیزهای بزرگ نیز خُردی و بیارزشی مییابد. نه کاری که میکند بلکه شیوهی انجام این کار است که با ذهن فلسفی تمایز دارد. هرجا که بایستد و کار کند، همواره در مرکزِ کل میایستد؛ و هرچند موضوع تحقیق این محقق ممکن است او را از بقیهی همقطارانش دور نگه دارد، آنها هنوز از طریق طنین همدلانهی ذهنهایشان شبیه و نزدیکِ ویاند؛ وی جایی با آنها مواجه میشود که تمام اشخاصِ روشنبین با هم روبهرو میشوند. آقایان! آیا لازم است که این تصویر را بیشتر روشن کنم، یا اینکه امیدوار باشم که تاکنون یکی از این دو تصویر را بهمنزلهی الگوی خود برگزیدهاید؟ این دیگر به خودتان بستگی دارد، خواه مطالعهی تاریخ جهانی برایتان مناسب باشد و خواه نباشد. من تنها با الگوی دوم یعنی تصویر فیلسوف است که کارها را پیش میبرم؛ چون اگر کسی بکوشد الگوی نخست را بهکار بندد، دانش از هدف نهایی خود بسیار دور میافتد، و برای کسب مطاعی ناچیز بهایی گزاف باید پرداخت شود.
اگر بر سر چشماندازی که برپایهی آن ارزش یک رشته میتواند تعیین شود توافق داشته باشیم، میتوانم به مفهومِ تاریخ جهانی(universal history) یعنی موضوع سخنرانی امروز بازگردم.
اکتشافاتِ دریانوردان اروپاییِ ما در اقیانوسهای دوردست و سواحل دورافتاده، منظرهای به ما میدهد که به همان اندازه که دلربا ست، آموزنده نیز است. این اکتشافات جوامعی را به ما نشان میدهند که در سطوح مختلفی از پیشرفت در اطراف ما صف کشیدهاند، همچون انسان بزرگسالی که دُور و اطرافش را کودکانی با سنین مختلف احاطه کردهاند، و به او یادآوری میکنند که خودش چگونه بزرگ شده و از کجا شروع کرده است. گویا نیروی عاقلهای این قبایل وحشی را تا چنین زمانی حفظ کرده است تا ما که با موفقیت در این تمدنمان پیشرفت کردیم، بهرهی مفیدی از این اکتشافات ببریم، و سرآغازهای گمشدهی نژادمان را در آینهی آنها بازیابیم. اما چه شرمآور و ملالانگیز است تصویر کودکیمان که در این افراد میبینیم! انسان در آغاز حتی ترحمبرانگیزتر بود. چیزی که میبینیم افرادی از پیش موجود(already peoples) و جوامعی سیاسیاند، اما قاعدتاً انسان تنها در نتیجهی تلاشهای فوقالعاده است که به سازمان اجتماعی دست یافته است. اکنون سفرنامهنویسان(travel writers) دربارهی این وحشیان چه میگویند؟ عدهی بسیاری پیدا شدهاند که با ابتداییترین مهارتها نیز آشنایی نداشتند: با فولاد و خیش و گاو آهن، و حتی برخی با آتش نیز بیگانه بودند! بسیاری هنوز هم با حیوانات بر سر دستیابی به غذا و سرپناه در ستیز بودند، و زبان بسیاریشان از حدّ آواهای حیوانات به سطح آواهای معنیدار سوق نیافته بود. در اینجا حتی کوچکترین نقطهی پیوندی نیز نمییابیم؛ هیچ درکی از مالکیت وجود ندارد؛ ذهن تنبل آنان از تجربهی مکرر اعمال روزانه نیز نمیتوانست چیزی بیاموزد؛ وحشیان محلِ خواب خود را پیدرپی رها میکردند، چون فکر نمیکردند که فردا هم میخواهند بخوابند. با این حال همگی جنگ میکنند، و اغلب جایزهی فردِ پیروز گوشت دشمن مغلوب است. دیگرانی هم هستند که با برخی از امکانات زندگی راحت آشنایند و به سطح بالاتری از تمدن دست یافتهاند، اما بردگی و خودکامگیشان هنوز تصویری دهشتناک به جای میگذارد. میتوان خودکامهی افریقاییای را یافت که اتباعِ خود را در قِبال ذرهای کُنیاک(brandy) میفروشد؛ اتباع را به کشتارگاه میفرستد تا در جهان باقی نیز خادم او باشند. بِلاهتِ پارسایانه خودش را در برابرِ بُتی مضحک و در اینجا در پیشگاه هیولایی مرگبار خاکسار میکند، و انسان در خدایانش تصویر خود را میجوید. وی که در یک سو عمیقاً در بندِ بردگی، نادانی و خرافه گرفتار است، در سوی دیگر از فرطِ آزادی بیقاعده مفلوک و بیچاره است. وحشی که همیشه آمادهی حمله یا دفاع از خویش است و با هر صدایی از جا میپرد، با ترس و لرز گوشهای خود را در عالم توحش تیز میکند. هر چیز تازهای دشمن اوست، و وای به حال کشتیای که در ساحل آنان بر گِل بنشیند! هیچ قلب مهربانی با دود آتش وی سازگار نخواهد شد و از مهماننوازی هیچکسی استقبال نخواهد کرد. اما حتی جایی که انسانها از انزوای متوحشانه به سازمان اجتماعی، از فلاکت به آسایش، و از ترس به شادی پناه بردند، باز هم برای ما چهقدر بیگانه و ددخوی بهنظر میرسند! ذائقهی نامتعارفشان به طرزی افراطی لذت را در تخدیر و زیبایی را در اعوجاج میجوید. فضیلتهایشان نیز برای ما نفرتانگیز است، و عالیترین سعادت آنان در ما چیزی جز انزجار و ترحم برنمیانگیزد.
ما نیز چنین بودیم. هجده هزار سال پیش، سزار و تاسیتوس نیز ما را بهتر از این نمیدیدند.
اکنون ما چیستیم؟ بگذارید اندکی در همین دورهای که در آن بهسر میبریم، یعنی در وضعیتِ معاصرِ جهانی که در آن واقعیم درنگ کنیم.
صنایع بشر اراضی را تحت کشت درآورده، و با پشتکار و مهارتش بر زمین فائق آمده است. آبها را خشک کرده و به اراضی آباد تبدیل کردند، و آب دریاها را به صحراها رساندهاند. انسان مناطق و فصول اقلیمی را به هم آمیخته، و گیاهانِ ظریف و لطیف شرق را با آبوهوای نامساعد خود سازگار ساخته است. وقتی اروپا را به وست ایندیا(West Indies) و آبهای جنوبی رساندند، و آسیا را در اروپا احیا کردند. آسمانی امیدبخشتر اکنون بر فراز جنگلهای تیوتنیـژرمنی که با دستان بشر شکافته شده و به روی خورشید باز شده است، لبخند میزند، و تصویر تاکهای آسیایی در آبهای راین انعکاس یافته است. در کرانهی راین شهرهای پرجمعیتی سربرآورده که مملو است از زندگی شادمانه و کار و سرخوشی. در اینجا انسان از ثمرات زحمت خویش در صلح و آسایش در کنار میلیونها نفرِ دیگر برخوردار است، که در غیر اینصورت حتی از ترس یک همسایهی خود هم نمیتوانست سر بر بالین بگذارد. از طریق قوانین خردمندانه به برابریای دست یافته است که با ورود به زندگی در جامعه از دست داده بود. از جبر کورِ بخت و اتفاق و احتیاجات شدید به قلمروِ نجیب حاکمیتِ توافق پناه برده، و آزادیِ ددخویانهی جانوری را واگذاشته و آزادیِ شریف بشری را برگزیده است. نگرانیها را به آرامش خیال بدل کرده، و کارهای خود را با دیگران تسهیم کرده است. ضرورتِ جبرآمیز دیگر وی را به خیش و گاوآهن وصل نمیکند، و دشمن دیگر او را وانمیدارد که از گاوآهن خود دست بردارد و برای دفاع از وطن و کشور خود به میدان جنگ برود. با نیروهای روستاییان طویلههای خود را میگرداند، و با سلاحهای جنگاوران از سرزمین خود محافظت میکند. اموالش تحت حمایت قانون است، و از حق گرانبهای تصمیمگیری در مورد سرنوشت خویش پاسداری میکند.
از زمانی که بشر دیگر قوای خود را بهطور بیهوده در محافظت از خویش هدر نمیدهد، از زمانی که بشر عزم خود را جزم کرده است تا با ضرورتی که نمیتوان بهکلی از آن دست کشید کنار آید و آزادانه امتیازات ارزشمندی را بهدست آورده تا توان خود را به کار بندد و از ندای نبوغ خود تبعیت کند، چهقدر خلاقیت در فنون صورت گرفته، چهقدر شگفتی در صنایع رخ داده، و در تمام عرصههای آموزش چه روشنگریهایی رخ داده است! همهجا تلاشهای مُجدّانهای صورت گرفت، از وقتی که تنوع خواستها بالهای جدیدی به روح آفرینش داد و قلمروهای جدیدی برای کارآفرینی گشود. مرزهایی که دولتها و ملتها بهطور خصمانه و خویشتنخواهانه دور خود کشیده بودند، برچیده شد. تمامی انسانهای فکور امروز بهمثابه شهروندانِ جهان بههم ملحق شدهاند، و تمامی نورِ قرن اینک میتواند ذهن گالیهها یا اراسموسهای امروز را روشن سازد.
از زمانی که قوانین فرودآمدهاند تا ضعف بشر را جبران کنند، انسان نیز خود را با قوانین منطبق ساخته است. با کمک همین قوانین است که صلحجوتر شده است، چنانکه در سایهی قوانین بود که زمانی وحشت و درندگی میورزید:وحشیانهبودنِ جنایت، تدریجاً باعث میشود که وحشیانه بودنِ کیفرها به فراموشی سوق پیدا کند. گام بزرگ به سوی پیشرفت و اصلاح در جایی برداشته شده که قوانین مُقوِّمِ پاکدامنیاند، هرچند خود انسان هنوز به این پاکدامنی نرسیده است. تکالیف اجباری از دوش انسان ساقط شده، و اخلاقیات جای آنها را گرفته است. هر که با کیفر از بزه بازداشته نمیشد یا وجدان بر اعمال او کنترل نداشت، اینک به قوانینِ شرم و حیا مُقّید شده است.
درست است که حتی در عصر ما نیز برخی از بقایای توحش گذشته که حاصل تصادف و خشونت است بازمانده است، و نباید در عصر خِرد تداوم یابد. اما خِردِ بشری چه حکمهایی وضع کرده است حتی در مورد بقایای متوحشانهی قرون باستان و قرون میانه! خِرد آن چیزهایی را که جرأت واژگونیشان را نداشت، اغلب چه بیضرر و درواقع چه سودمند عرضه کرده است! بر اساس پایههای اولیهی آنارشیِ فئودالی بود که آلمان نظامِ آزادیِ سیاسی و مذهبی خود را مستقر ساخت. تصویر پنهان امپراتوری رم که در این سوی آلپ حفظ شده بود، اینک در مقایسه با ریشهی هراسناک خود در رم باستان، آثار بسیار نیکوتری از خود بهجای گذاشته است؛ چون نظام سودمندی از ملتها را در کنار هم و در توافق با هم نگه میدارد. در همین دین خودمان که اینهمه در دستانِ بیباورِ حاملان آن چنین بد تفسیر شده است، چهکسی است که نتواند تاثیر نجیبانهی فلسفهای مُستدلتر را ببیند؟ لایبنیتسها و لاکهای ما برای عقاید و اخلاقیاتِ مسیحی بههمان اندازهی قلمموی رافائل، و به اندازهی خدمت کورِجو(Correggio) به تاریخ دین خدمت کردهاند.
نهایتاً، با چه صداقت و با چه مهارتی کشورهای ما به هم وابسته شدهاند! رفاقت این کشورهای ما در این شرایط چه مستدامتر است در قیاس با شرایط قدیمِ معاهداتِ خشک و جدّی! صلح اینک با آرایش دائمیِ جنگ پاسداری میشود، و منافع خاص یک دولت او را وامیدارد تا امنیت دولت دیگر را نیز پاس بدارد. جامعهی اروپایی دولتها ظاهراً به خانوادهای بزرگ تبدیل شده است؛ اعضای آن تیولهای خاص خود را دارند، اما دیگر همدیگر را تکهوپاره نمیکنند.
چه تصاویر متناقضی! چه کسی تصور میکند که اروپای فرهیختهی قرن هجده تنها برادر پیشرفتهترِ سرخپوستها و سِلتِ قدیم است؟ همهی این مهارتها، غریزههای هنری، تجربهها و همهی این خلاقیتهای عقل در طول چندین هزار سال در انسان شکوفا و تثبیت شده است؛ تمام این شگفتیهای خلاقیت، و این آثار عظیم صنعت از این انسان سرچشمه گرفته است. چهکسی به اینها حیات بخشیده است؟ چه چیز آنها را برانگیخته است؟ انسان در بالا آمدن از آن حدّ به این حدّ، از سطح انسانِ منزویِ غارنشین تا سطح حیات فکری و متمدنانه، چه شرایط حیاتیای را پشت سر گذاشته است؟ تاریخ جهانیِ جهانشمول(universal worldـhistory) به این پرسشها پاسخ میدهد.
ملتی معین در منطقهای معین را اگر که در مقاطعِ متفاوتی از زمان مشاهده کنیم، فوقالعاده ناهمگون به نظر خواهند رسید. به همین اندازه چشمگیر است تفاوت میان نژادهایی که در یک دورهی زمانیِ واحد اما در مناطق جغرافیایی متفاوت قرار دارند. چه آداب و رسوم، ساختارهای سیاسی و اخلاقیاتِ متنوعی! تاریکی و روشنایی، بینظمی و نظم، و رفاه و فقر، چه با شتاب جای هم را میگیرند، حتی اگر انسان را تنها در قارهی کوچکی چون اروپا در نظر بگیریم! در کرانههای تِمز(Thames) انسان آزاد است، و آزادیاش فقط ناشی از خودش است؛ انسان در اینجا در میان رشتهکوههای آلپ راسخ و استوار است؛ در میان کانالها و باتلاقهایش محفوظ است. اما در رود ویستولای لهستان انسان بر اثر نزاع و ناهمسازی ضعیف و مغلوب است، و در فراسوی پیرنه(Pyrenees) ضعیف و مغلوب بودن ناشی از تنبلی است. در آمستردام خوشبخت و مرفه است، بدون کشاورزی؛ فقیر و مفلوک در بهشتهای بِکرِ روستای اِورو(Ebro). در اینجا دو ملت جداگانه که باوجود اینکه یک اقیانوس میان آنها فاصله انداخته است، از طریق احتیاج متقابل، صنعت و معاهدات سیاسی با هم همسایه شدهاند؛ در اینجا ساکنان کنارههای مختلف رودخانه با مراسم و آیینهای مختلف از هم فوقالعاده جدا میشوند. چه چیزی زورِ اسپانیا در امتداد آتلانتیک را به قلبِ قارهی امریکا برد، اما حتی به تاگوس یا گوادیانا نیز نبرد؟ چه چیزی اینهمه سلطنت را در ایتالیا و آلمان حفظ کرد، اما در فرانسه همه بهجز یکی سقوط کردند؟ تاریخ جهانی این مسائل را حل و فصل میکند.
حتی این واقعیت که خودمان را در این لحظه مستقر میبینیم، درست در این سطح از فرهنگ ملی، با این زبان، این آداب و رسوم، این امتیازات تمدنی، این میزان از آزادی وجدان، چهبسا برآیندِ تمامی رخدادهای گذشتهی جهان است؛ دستکم تمامیِ تاریخِ جهان برای تبیین همین لحظه لازم است. برای اینکه در مقام مسیحیان به هم بپیوندیم، این دین باید از دل یهودیت برمیآمد؛ البته تغییرات بیشماری راه را هموار کرده، و باید امپراتوری روم دقیقاً چنانکه رخ داد مستقر میشد، تا این دین با آرامش و متانت و موفقیت، در سراسرِ جهان گسترش مییافت و نهایتاً تختِ سلطنتِ قیصرها را بگیرد. اجدادِ خام ما در جنگلهای تورینگیا(Thuringian) باید در برابر قدرتِ برترِ فرانکها تسلیم میشدند، تا دین آنان را میپذیرفتند. ثروتِ فزایندهی روحانیان، جهلِ عوام، و ضعف حاکمان روحانیان را اغوا و تشویق کرد تا از اقتدار خود سوء استفاده کنند، و نیروی اخلاقی و توأم با آرامششان را به شمشیری دنیوی تبدیل کنند. در اتباع گرگوری و ایننوسنت سلسله مراتب باید تمام نفرت و انزجار بشر را برمیانگیخت، تا فساد اخلاقیِ فزاینده و رسوایی سرسامآورِ استبداد روحانی، بتواند انگیزهی لازم برای طغیان را در راهبهی آگوستینیِ بیباک به وجود آورد، و نیمی از اروپا را از زیر سلطهی سلسلهمراتب روم خارج میساخت؛ همهی اینها باید رخ میداد تا بهمنزلهی مسیحیانِ پروتستان در کنار هم قرار میگرفتیم. و برای اینکه چنین اتفاقی رخ دهد، شاهزادهی ما چارلزِ پنجم باید با زورِ ارتش صلح مذهبی را برقرار میکرد؛ گوستاووس آدولفوسی باید با صلابت از این صلح پاسداری میکرد؛ و صلح جهانی نوینی باید برقرار میشد. شهرها باید در ایتالیا و آلمان تأسیس میشدند، دروازهی خود را به رویِ تجارت باز میکردند، و زنجیر بردگی را میگسستند، عنان عدالت و دادورزی را از دست جبّاران تاریکاندیش خارج میساختند، و از طریق سپاهی نظامی باید اوضاع را زیر نظر میداشتند؛ همهی اینها باید رخ میدادند تا تجارت و بازرگانی شکوفا میشد و مازاد سود آنها به صنایع تمدنی اختصاص مییافت، و دولت از مشارکت کشاورزان استقبال میکرد، و رفاه مداوم تمامی افراد از طریق طبقات متوسطِ نیکاندیش که خالقِ تمامیِ فرهنگ ما هستند، افزونی مییافت. امپراتوران آلمان باید که یک قرن پیکار علیه سریر مقدس، علیه بندگان(vassals) و علیه همسایگان جاهطلب را پشت سر میگذاشتند، و اروپا میبایست مازاد جمعیتِ خطرناک خود را در گورستانهای آسیا مدفون میساخت. برای دفعِ فتنه و آشوب، باید که اربابان فئودالِ سرکش با قوانین مرگبار، سربازان صلیبی و مراسم زیارت مهار میشدند، و نیروهای ملی متعارض به توازن قوای مسالمتآمیزی دست مییافتند که آرامش امروزمان ارمغان آن است. اگر که ذهنهایمان را باید از زندان جهل اجبارِ روحانی و دنیوی رها سازیم، دانهی آموزشی که سالها فروخفته بود، باید که در میان سرسختترین مخالفانش از نو جوانه میزد، و یک «مأمون» باید بهجبران تاراجی که «عُمَر» مرتکب شده بود، جهانِ علم را ازنومیساخت. فلاکت تحملناپذیر توحش، باید که نیاکانمان را از احکام خونبار خداوند به محاکم انسانی میرساند، و بلاها و امراض مُهلک باید که طبابت را به تحقیقات علمی مجهز میساخت، و تنبلی و کاهلیِ راهبهها باید که زمینهای فراهم میکرد تا بلاهایی که دامن زده بودند جبران شود، و از طریق فعالیت دنیویشان، بقایای پارهپارهی دوران آگوستین را تا دوران شکلگیری صنعت چاپ در صومعهها نگه دارند. الگوهای یونانی و رومی باید روح سرکوبشدهی وحشیهای شمالی را تعالی میبخشید، و علم و معرفت اگر که میخواست به قلوب مردم رسوخ کند و شایستهی عنوانِ آموزگارِ بشریت باشد، باید که با خدایان و الهگان رحمت دستبهدست هم میداد. اما اگر دو دولتِ یونان و روم به این سطح از دستاوردهای سیاسی نرسیده بودند، خلاصه، اگر تمام تاریخ گذشتهی آنها چنان که بوده نمیبود، میتوانستند توسیدید و افلاطون و ارسطو را در یونان، و هوراس و چیچرو و ویرژیل و لیوی را در روم تربیت کنند؟ چه میزان نوآوری، اکتشافات، و انقلابهای سیاسی و مذهبی میبایست همزمان رخ میداد تا این دانههای جدید و شکنندهی علوم و هنرها فرصت رشد و شکوفایی مییافتند! چه تعداد جنگ باید درمیگرفت، و چه اتحادها و ائتلافهایی باید صورت میگرفت و شکسته میشد و دوباره از سر گرفته میشد تا اروپا حداقل به اصلِ صلح دستیابد؛ صلحی که فینفسه دولتها و شهروندان را بهطور یکسان قادر میسازد منافع خاص خود را تعقیب کنند، و برای دستیابی به هدفی معقول قوای خود را متحد سازند!
حتی در زندگی روزمرهی متعارف خود نیز نمیتوانیم دِین خود به قرون گذشته را نادیده بگیریم؛ نامتجانسترین دورههای تاریخ بشری نیز در تمدن ما نقش دارند، همچنانکه دورافتادهترین مناطق جهان در تجملات ما مؤثراند. لباسهایی که میپوشیم، ادویههایی که در غذاهایمان استفاده میکنیم و قیمتی که برای آنها میپردازیم، بسیاری از مؤثرترین داروهایمان، و بههمینسان اینهمه ابزار و ادوات جدید فساد، آیا اینها همه متضمنِ کشف امریکا به دست کلمبوس و کشتیرانیِ واسکودوگاما تا دماغهی امید نیک نبود؟
بنابراین، در اینجا زنجیرهی بلندی از رخدادها بین لحظهی اکنون و آغازگاههای نژاد انسان امتداد مییابد که بهصورت علت و معلولی به هم گره خوردهاند. تنها عقلی نامتناهی است که میتواند تمامیت این زنجیرهی رخدادها را بازشناسی کند. انسانها در معرض محدودیتهای سختتریاند:
الف) شمار فراوانی از این حوادث را یا کسی ندیده است، و یا در هیچ جا ثبت نشده است. هر آنچه که بر خود نژاد انسان و شکلگیریِ نشانهها تقدم دارد، به این گروه متعلق است. «سنت» سرچشمه ی تمامی تاریخ است، و «زبانْ» اندامِ این سنت است. تمام دورانِ پیشازبانی که برای جهان بسیار مهم بوده است، از تاریخ جهان غایب است.
ب) اما پس از ابداع زبان، و از این طریق، امکانی که برای تشریح چیزهایی که رخ داده و ربط دادنِ گستردهی آنها به هم ایجاد شده است، چنین اتصالی ابتدا در قالبِ نامتعین و بیثباتِ افسانهها برقرار شد. یک رخداد سالیانسال دهانبهدهان میگردید و از نسلی به نسل دیگر منتقل میشد، و با دگرگونیِ روشهای ارتباط، خودِ رخداد نیز مُتحملِ تغییر میشد. بنابراین، سنتِ زنده یا افسانهای که سینهبهسینه به حیات خود ادامه میداد، سرچشمهی بسیار اتکاناپذیری برای تاریخ بود، و نتیجتاً تمامی رخدادها پیش از نگارش و کتابت، همان اندازه خوب است که برای تاریخ جهانی غایب است.
ج) اما خود نوشتار و کتابت نیز زوالناپذیر نیست؛ زمان و تصادف بقایایِ بیشمارِ دوران باستان را نابود ساخته است، و تنها قطعات معدودی از آن دوران قدیم برای عصر چاپ بهجای مانده است. اغلب آنها از تاریخ جهانی غایب شدهاند، و اطلاعاتی را هم که میتوانستند به ما بدهند با خود بردهاند.
د) چیزهای معدودی که زمان باقی گذاشته، نهایتاً اغلب از ریخت افتاده و برای اشتیاق و خواست عقل، و غالباً برای نابغهترین گزارشگران غیرقابل درک بود. قدیمیترین بقایای تاریخ نیز شک ما را برمیانگیزد؛ حتی وقتی که با تاریخ زمان حال خودمان مواجهیم نیز از آن بقایای تاریخی مستقل نیستیم. در ارزیابیِ شواهد رخدادی که بههمین تازگی رخ داده است، در میان مردم خودمان و در شهری که در آن به سر میبریم، و در خلاص کردنِ حقیقت از روایتهای متناقضش که مشکل داریم، حال چه اطمینانی میتوانیم به مطالعهی ملتها و دورانهایی بکنیم که حتی علاوه بر فاصلهی زمانیای که از ما دارند، آداب و رسومشان نیز از ما غریبهتر و دورتر است؟ گروه کوچکی از رخدادهایی که باقی میماند، منهایِ عوامل یادشده، بهگستردهترین معنا موضوع تاریخ است. کدام قسمت و چهمقدار از این مادهی تاریخی به تاریخ جهانی تعلق دارد؟ از مجموع تمامی این رخدادها، مورخ تاریخ جهانی آنهایی را برمیگزیند که بر وضعیت معاصر جهان و بر شرایط نسلی که اینک زندهاند تأثیری اساسی، انکارناپذیر و مشهود داشتهاند. اینچنین است ربطِ یک واقعیتِ تاریخی به وضعیتِ معاصر جهان که در تامین مواد تاریخ جهانی باید به آن توجه شود. بنابراین، تاریخ جهانی برپایهی قاعدهای تداوم مییابد که مستقیماً خود نظم جهانی(worldـorder) را معکوس میکند. مجموعهی واقعی رخدادها از ریشهی چیزها به سوی جدیدترین وضعیتشان جلو میآید، درحالی که مورخ تاریخ جهانی در جهت معکوس، یعنی از جدیدترین وضعیت جهان به سوی ریشهی چیزها حرکت میکند. اگر مورخ در ذهن خود از سال و قرنِ اخیر به سال و قرنی که تازه گذشته است بالا برود، و در آنجا به رخدادهایی توجه کند که رخدادهای بعدی را توضیح میدهد، اگر در این راه گامبهگام تا آغازگاه عقب رفت، نه از جهان، از آنجا که هیچ نشانهای بهجز آغازگاههای بقایای تاریخی نمیتواند او را به اینجا راهنمایی کند، مورخ مختار است به مسیری که ایجاد کرده است بازگردد، و وقایعی که شناساییشان کرده است راهنماییاش کنند، تا بدون مانع و مشکلی از آغازگاهِ مسئله تا جدیدترین دورهها پایین بیاید. این تاریخ جهانیای است که داریم، و به شما عرضه شده است.
چون تاریخ جهانی اینهمه بر غنا یا فقرِ منابعش وابسته است، به اندازهای که نواحی خالی در چیزی که به ما رسیده است وجود دارد، قاعدتاً شکافهای زیادی باید در تاریخ وجود داشته باشد. هرچند راهی که تغییرات جهان از طریق آن و مستقل از هم رخ میدهد یکپارچه و ضروری و معین باشد، این تغییرات در تاریخ فقط به نحوی منفصل و تصادفی با هم متناسب میشوند. بنابراین، بین روندِ جهان و روندِ تاریخ جهانی ناسازگاریِ قابل توجهی وجود دارد. میتوان روندِ جهان را به رودی پیوسته جاری تشبیه کرد که اینجا و آنجا موجهایش را تنها در پرتوِ تاریخ جهانی میتوان بهچشم دید. بهعلاوه، درست همانطور که بهآسانی ممکن است نسبتِ یک رخدادِ دوردست با شرایط کنونی در مقایسه با پیوند آن رخداد دور با دیگر رخدادهای قبلی یا همزمانش قابلتوجهتر باشد، بههمینسان و بهطور ناگزیر، رخدادهایی با نزدیکترین پیوند با دورههای کنونی اغلب در دورهی خودشان منفصل و مجزا به نظر میرسند. آغازگاه مسیحیت و بهویژه آموزههای اخلاقیِ مسیحی، نمونهای از این امر است. دیانت مسیحی در جهان معاصر چنان اهمیت فوقالعادهای دارد که پیدایش آن به مهمترین واقعیت تاریخ جهانی بدل شده است. اما نه از دورهای که این دیانت ظاهر شد و نه از مردمی که در میانش شکل گرفت، (به دلیل فقدانِ منابع) نمیتوان تبیین رضایتبخشی برای پیدایش آن به دست آورد.
اینچنین، تاریخ جهانیِ ما چیزی نیست جز انبوهی از قطعات، و ارزش آن را ندارد که «علم» خوانده شود. اما اکنون فهمِ فلسفی به هدف خود میرسد، و با پیوند دادنِ این قطعهها به هم از طریق رابطهای ساختگی، جمع انبوه قطعات(aggregate) را به یک سیستم و کلیتی معقول و منسجم تبدیل میکند. تأییدِ این فرایند به یکپارچگی و وحدتِ لایتغیّرِ قوانین طبیعتِ جسمانی و انسانی بستگی دارد؛ بهعلتِ همین وحدت است که هرگاه مجموع شرایط بیرونی مشابه بوده، رخدادهای دورترینِ ادوار قدیم در جدیدترین دورهها تکرار شده است. اینچنین است که میتوانیم گذشتهها را از پدیدههای دوران خودمان استنتاج کنیم، نه از پدیدههایی که در دورههای ثبتنشده از آنها اثری نیست، و اینچنین بر زوایای تاریک نور بتابانیم. روش استنتاج بر اساس مشابهتها در تاریخ همچون حوزههای دیگر ابزاری قدرتمند است، اما باید با هدفی استوار توجیه شود، و باید به همان اندازه که اهمیت دارند در موردش داوری کرد.
پیش از اینکه انگیزهی جدیدی ایجاد شود، ذهن فلسفی نمیتواند زیاد خودش را با موضوعِ تاریخ جهانی درگیر سازد. این انگیزه خواهانِ هماهنگی است، و بیوقفه فیلسوف را وامیدارد تا همه چیز اطراف خود را با طبیعتِ عقلانی خودش همگون سازد، تمام پدیدهها را در تجربهی خودش به بالاترین واقعیتی که میشناسد، یعنی به افکار، تبدیل کند. بنابراین، هر چه که وی غالباً و با موفقیت انگیزهی پیوند گذشته با حال را تجدید میکند، بیشتر ترغیب خواهد شد که چیزی را که وابستگی متقابلِ علت و معلول میداند، به رابطهی وسایل و اهداف تبدیل کند. فیلسوف شروع میکند به زدودنِ پیدرپیِ پدیدهها از قلمرو بختِ کور، از آزادی از قانون، و متناسب ساختن آنها بهمثابه پیوندی در کلیتی هماهنگ (که مطمئناً تنها در تخیلش وجود دارند). بهزودی دشوار میتواند خودش را متقاعد کند که این توالی پدیدهها که بهزعم وی این همه منظم و هدفمند هستند، در عالمِ واقع چنین مختصاتی ندارند؛ برایش دشوار است تسلیم کردنِ [حاصل فکر خود] در پرتو روشنایی عقل، به قاعدهی کورِ ضرورت. بنابراین، وی این هماهنگی را از خودش به طبیعتِ اشیاء منتقل میکند؛ یعنی، هدفی عقلانی را واردِ روندِ جهان میکند، و اصلِ غایتشناختی را واردِ تاریخ جهانی میکند. فیلسوف بار دیگر با حرکت در تاریخ جهانی از رهگذر این قاعده، آن را در برابر هر پدیدهای که در صحنهی این تئاتر عظیم میگذرد، میآزماید. میبیند که قاعدهاش را هزار واقعیتِ متوافق تأیید میکند، و درعین حال واقعیتهای بسیار دیگری نقضش میکنند؛ اما مادامی که پیوندهای عمده در این توالی تغییرِ تاریخی مفقودند، مادامی که سرنوشت مانع از فهمِ نهایی این همه رخداد میشود، وی مسئله را باز میگذارد، و هرچه عقیده، رضایت عمیقتری به فهم ببخشد، خوشبختیِ بیشتری به قلب خواهد رسید.
بهسختی میتوان به فرد خاطرنشان ساخت که یک تاریخ جهانی در این طرح دوم را تنها در آینده میتوان توقع داشت. کاربستِ نارسِ چنین معیارِ برجستهای بهآسانی میتواند محقق تاریخ را به تخطّی از رخدادها سوق دهد، و اینچنین عزیمت از این دورهی باسعادت برای مطالعهی تاریخ جهانی با تسریعِ در انجام آن حتی تسهیل میشود. اما نمیتوان پیش از موقع توجه را به این ابعاد روشنگر اما از یاد رفتهی تاریخ جهانی معطوف ساخت، که بهموجبِ آن با عالیترین موضوعِ تمامیِ تلاشهای بشر مرتبط است. تنها چشماندازِ این هدف که ای کاش بالقوه هم بود، باید که به کوششهای محقق انگیزهای نیرومند و همچنین آسایشی دلپذیر ببخشد. حتی کوچکترین کار نیز برای وی اهمیت خواهد داشت، اگر خود را در راه ببیند، یا حتی اگر که جانشین بعدیاش را به راه بکشد، به سوی حل این مسئله که چگونه جهان ساخته شده است و مواجهه با عالیترین عملکردهای عقل در بهترین صورت.
آقایان! مطالعهی تاریخ جهانی با این موضع، پیشهای را در اختیار شما قرار میدهد که به همان اندازه که سودمند است جالب نیز است. این مطالعه در فاهمهی شما نوری برخواهد افروخت، و اشتیاقی عبرتانگیز در قلبهای شما ایجاد خواهد کرد. این مطالعه ذهنهای شما را از عقایدِ سطحی و بیاهمیت به سوی مسائلِ اخلاقی متوجه خواهد ساخت؛ و با عرضهی تصویرِ عظیمِ دورهها و افراد در مقابل چشمان شما، تصمیمهای نسنجیده و احکامِ تنگنظرانه و مبتنی بر نفع شخصی را اصلاح خواهد کرد. مطالعهی تاریخ جهانی در حالی که انسان را به تفکر دربارهی خودش بهمثابه فردی با گذشتهای کامل عادت میدهد، و نتایجش را با سرعت بهسوی آیندهی دور هدایت میکند، در عین حال بر حدود تولد و مرگ نیز که حیات انسان را چنین با دقت و موشکافانه تعیین میکند، سرپوش میگذارد، و با خطای بصری هستیِ کوتاهش را به جاودانگی احاله میدهد، و بهتدریج فرد را به نوع انسان بدل میکند.
انسان خودش را متحول میکند، و از صحنه فاصله میگیرد؛ عقایدش تغییر میکند. تاریخ بهمثابه شهروند نامیرای تمامی ملتها و اعصار، بهتنهایی مستمراً در صحنه باقی میماند. همچون زئوسِ هومر، تاریخ با همان آرامش به آثار خونبار جنگ و به انسانهای صلحطلبی مینگرد که معصومانه غذای خود را از شیر گلّهی خود به دست میآورند. به هر نحوی که آزادی انسان بهطور نامنظم بر روندِ جهان حاکم میشود، تاریخ بهآرامی نمایش آشفته را نظاره میکند؛ نگاه فراگیرش از دور تشخیص میدهد که چگونه این آزادی پُرپیچوخم و ناهمگون در امتداد مسیرهای ضرورت کشیده شده است. تاریخ چیزی را که از وجدانِ معذبِ گرگوریها یا کرامولها پنهان میدارد، شتاب میکند که برای بشریت آشکار کند؛ «که انسان در نفع شخصی خود در واقع اهدافی سطحپایین را تعقیب میکند، اما نادانسته اهدافی عالی را جلو میبرد».
هیچ نور دروغینی مبهوتش نخواهد کرد، و هیچ پیشداوریِ دورانی منحرفش نمیکند، چون سرنوشتِ نهایی تمامی چیزها را تجربه میکند. هرچه که به پایان میرسد، تا جایی که تاریخ بخواهد زمانی بههمان سان کوتاه دوام آورده است: تاریخ تاج زیتونی را که منصفانه به دست آمده تازه نگه میدارد، و تکستونهایی را که بیهوده بنا شده را متلاشی میکند. با تحلیل مکانیزم ظریفی که از طریق آن، دستِ آرامِ طبیعت از آغازِ جهان قوای بشری را مطابق نقشه توسعه بخشیده است، و با نشان دادنِ دقیقِ اینکه چگونه این نقشهی عظیمِ طبیعت در هر دوره به کار میافتد، معیار حقیقیِ خوشبختی و لیاقت را که فریبِ موجودِ هر قرن به نحوی متفاوت آن را باطل میسازد، حفظ میکند. تاریخ ما را از تحسین اغراقشدهی دوران باستان و نوستالژی کودکانهی روزگارانِ پیشین خلاص میکند؛ و با آگاهسازی ما از داشتههای خودمان، آرزوی بازگشت دورههای طلاییِ ممدوح اسکندر و آگوستوس را از سرمان بیرون میکند.
آماده شدن برای قرن انسانیِ خودمان، کوششِ تمام دورههای گذشته بوده است؛ هرچند نادانسته و ناخواسته. تمامی گنجهایی که صناعات و فنون، و عقل و تجربه نهایتاً در گذر اعصار طولانی جهان جمعآوری کرده، برای ماست. تنها از تاریخ است که خواهید آموخت که این اموال را ارزشگذاری کنید؛ اموالی گران و پرقیمت، که تبار نجیبترینها و شریفترینها به آن وابسته است، و نسلهای مختلف برای بهدست آوردنش بهسختی تلاش کردهاند. چه کسی در میان شما که ذهن وقاد خود را با قلب حساسش جمع کرده، میتواند به این وظیفهی عالی بیندیشد، بدون این آرزو که بتواند دِینی را به نسل آینده بپردازد که دیگر نمیتواند به بقیه بپردازد؟ آرزوی شریفی باید در ما جوانه زند تا از منابع خودمان سهم خود را به میراث غنیِ حقیقت، اخلاق و آزادی که از اعصار گذشته دریافت کردهایم و با غنایی افزونتر به آیندگان میرسانیم ادا کنیم؛ باید این زنجیرهی ماندگار را که گِرداگِردِ تمامی نسلهای بشر [و] وجود پایدارمان میپیچد، محکم کنیم. مهم نیست که در زندگی روزمره چه حرفههای متفاوتی در انتظارتان است؛ هر کسی میتواند در جایی مشارکتی داشته باشد! هر خدمت شایستهای، راهی به سوی نامیرایی دارد؛ یعنی به سوی نامیراییِ حقیقی؛ و در آنجا فِعل زنده است و به جلو کشیده میشود، اگرچه نام فاعلانش باید کنار نهاده شود.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.