برساخته بودن نظامهای دانش دال بر وجود شرایط و الزامات اجتماعی معینی است که در آنها نوع مشخصی از معرفت تاریخی، معطوف به مسائل ویژهای پدید آمده و خود سرمنشأ مسائل تازهای میشود. مطالعات پسااستعماری عمدتاً بهعنوان پادنهادی در برابر سیطرهی ذهنی و عینی مدرنیتهی استعماری غربی و همچنین نظام دانش مرتبط به آن در قالب علوم انسانی و انواع شرقشناسیهای آن بهعنوان نظامهایی سرکوبگر و تمامیتخواه در جوامع غیرغربی سر برآورد. مدرنیتهی غربی در مراحل میانی تکامل خود در قرن 19 میلادی، منافع درونی خود را در سیطرهی ذهنی و عینی بر سراسر دنیا میدید، که در این راستا علوم انسانی غربی در خدمت این مهم قرار گرفت. این علوم دو کارکرد عمده را برای استعمارگر غربی فراهم مینمود از یک طرف در قالب انواع مطالعات شرقشناسی اطلاعات لازم را از دیگر جوامع در اختیار آنان قرار داد و از طرف دیگر با تعریف دیگریهای شرقی برای سوژههای غربی و همچنین نظامهای معرفتی معین، شرایط سیطرهی هژمونیک فرهنگی را برای استعمارگران غربی ایجاد مینمود.
مفهومسازیهای این علوم مبتنی بر نوع خاصی از مفروضات معرفتشناختی و هستیشناختی انجام میگرفت که در آن سوژه و وجود غربی در انتهای مسیر پیشرفت و تاریخ آگاهی و آزادی بشر قرار داشت، هستیای که پیشرفت، خرد و سیطره بر طبیعت سه اصل بنیادین آن بود. ویژگیهای این هستی هم در ساحت تکامل و هم در ساحت بقا مستلزم نوعی ازجابرکندگی و سیطرهی ذهنی و عینی بر جوامع مختلف غیرغربی با فرهنگهای متکثر بود. در این حالت برای مواجهه و سیطره بر دیگر سنتهای رقیب میبایست این فرهنگهای متنوع در قالب یک دیگری واحد، یکسانسازی و تفاوتهای آنها رفع میشد. این دیگری شرقی نه در ساحت ایجابی بلکه در ساحت سلبی، بهعنوان هستی معینی فاقد تمام ویژگیهای هویت مدرن غربی برساخته و معرفی میشد. دیگریای که برخلاف سوژهی غربی فاقد تاریخ، آگاهی، خرد، پویایی و... بوده و تنها در کنار این هستی والاست که بهعنوان بندهیرفع شده واجد معنا و هویت میشود. در این شرایط، شرق و شرقیان باید در دنیایی زیست فکری و معنایی خود را به پیش میبردند که توسط دستگاههای معرفتی و مفهومسازی غربی در اقسام مختلف از مفاهیم ناب علمی، تا صورتهای معنایی و محصولات فرهنگی برساخته و کنترل میشد.
گسترش حضور مستقیم استعمارگران غربی و همچنین روند نوسازیهای اجتماعی توسط حاکمین محلی، شرایط نهادی و عینی این سیطره و غیریتسازی را برای مدرنیتهی تمامیتخواه و استعمارگر فراهم نمود. در این بین، نظامهای دانش و بهویژه علوم انسانی نقش تعیینکنندهای در ایجاد سیطرهی هژمونیک فرهنگی برای استعمارگر غربی داشت؛ زیرا با توجه به ویژگیهای علوم انسانی مدرن، مفاهیم و معرفتی تولید میشد که از یک طرف نوع نگاه شرقیان به خود و جهان پیرامون را برایشان شکل میداد و از طرف دیگر با منحرف کردن توجه و بینش آنها از توجه به مسائل واقعی و ایجاد دغدغههای کاذب به استمرار هژمونیک آن کمک مینمود. روشنفکران و اقشار تحصیلکردهی نوظهور، عاملین و مصرفکنندگان عمدهی این نظامهای معنایی بودند. گسترش علوم انسانی غربی در کنار حاکمیت انواع گفتمانها و پارادایمهای توسعهنیافتگی، پیشرفت و تجویز انواع برنامههای توسعههای اجتماعی در ساحتهای دانشگاهی و همچنین روشنفکری جوامع غیرغربی مبین این مدعا میباشد. علومی که مبتنی بر پیشفرضهای عقلانیت روشنگری، با مشاهدهی اثباتی پدیدههای بیرونی سعی در یافتن قوانین عامی را داشت که در نهایت به منظور تغییر در مسیر پیشرفت هرچه بیشتر بهکار گرفته میشد.
اما در این بین مهمترین مانع گسترش سیطرهی ذهنی و عینی استعمارگر، سنت و فرهنگ محلی بود که میبایست تحت عنوان ساحتهای غیرعقلانی، متصلب، غیرکارا بودن و... رفع و نابود میشد. در اینجا علوم انسانی غربی و بهویژه شرقشناسی نقش مهمی را در نفی و تأکید بر ناکارا بودن این سنتها در کنار توجه به بهاصطلاح فرهنگ والای غربی ایفا نمودند. مفاهیم توسعهیافته و توسعهنیافته، شمال و جنوب، جهان سوم، سنت و تجدد، عقبماندگی و پیشرفت و... و همچنین انواع محصولات فرهنگی غربی همه تحت این شرایط برساخت شدند که تا سالها در قلب ادبیات روشنفکری و آکادمیک کشورهای مختلف غیرغربی حضور داشت.
افزایش شدت وگسترهی عمل استعمارگر همراه بود با سرکوب و درگیری بیشتر با سنتهای محلی و بومی جوامع مختلف، که همین امر بهعلاوهی عوامل مختلف داخلی این کشورها و کشور استعمارگر، زمینهی آگاهی هرچه بیشتر این سوژههای سرکوبشده و از خودبیگانه را از جایگاه خود در بافت اجتماعی برساختهشده توسط استعمارگر غربی و نقش منافع آنها در شکلدهی هویتهای کاذب و مفاهیم جعلی، فراهم نمود. آنها به جایگاه خود بهعنوان شرقیهای کنارگذاشته و دیگریهای غرب استعمارگر و همچنین دستگاههای معنایی و نهادیای که فرهنگ و نهادهای تاریخی آنها را نفی و کنترل کرده پی میبردند. در این حالت نوع مواجههی آنها با مدرنیتهی غربی وارد ساحت جدیدی میشود که شالودهشکنی از معناها و مفاهیم برساختهشده توسط استعمارگر و رجوع مستقیم به واقعیت بیرونی و تاریخی جهت یافتن هویت اصیل و بومی خود، مهمترین ویژگیهای آن بود. در این شرایط کنشگران تحت استعمار میدانند که تا به امروز تحت مفاهیم و نظامهای دانایی غربی به خود و جهان بیرونی نظر افکنده و کنشهای خود را سامان دادهاند.
مطالعات پسااستعماری و رویکرد معرفتی آن زادهی این شرایط فکری و معنایی است که در آن ضمن آگاهی به مرزبندیهای ایجادشده توسط فراروایتهای مدرنیته بین خودیِ غربی و دیگریِ شرقی، و نقد و آشکارسازی آنها، سعی در فرارفتن از این مفاهیم و دستگاههای دانش، و بهویژه علوم انسانی غربی در جهت یافتن هویت اصیل و واقعی این جوامع تحت سلطه را دارد. در این راستا رویکرد مطالعات پسااستعماری ضمن کنارگذاشتن مفاهیم رایج علوم انسانی و شیوههای عام تفسیر متون فرهنگی، بر عرصهی واقعی زندگی اجتماعی تأکید کرده و بررسی ساحت مغفولماندهی زندگی روزمرهی افراد کنارگذاشته شده و فرودست را موضوع اصلی خود قرار میدهد. در این حالت ساحتهایی در قلمروی فرهنگی و معنایی جوامع تحت استعمار آشکار میشود که نه واجد تصلب یا فقدان عقلانیت، بلکه واجد معناها و عقلانیتهای مختلف برای افراد متنوعی است. در اینجا واقعیات زندگی اجتماعی و معنایی دیگر، نه بهعنوان پدیدههایی ناب، یکدست و واحد، بلکه عرصههایی متکثر، چندرگه و متمایز تعریف میشوند که کنشگران اجتماعی آنها را تحت منطق درونی معینی، در لحظات مواجههی مشخصی، در مرزهای معنایی متکثری برساخت و یا تغییر میدهند که تنها با تفسیر و تفهم درونی قابل شناخت میشوند.
مطالعات پسااستعماری با کنارگذاری مفاهیم عام علوم انسانی غربی و اروپامحور و شالودهشکنی ظواهر متنی و فرهنگی آنها است که به یگانه و تکینه بودن پدیدههای اجتماعی دست خواهد یافت و در این حالت ضمن تأکید بر تفاوتهای این پدیدهها بهجای نشان دادن صرف اشتراکات و یافتن قوانین عام اجتماعی و همچنین تأکید بر توصیفات معنایی و تاریخی این پدیدهها، آنها را از نگاه خالقین و کنشگران آن؛ یعنی تجارب فرودستان کنارگذاشته شده، تفسیر و معنا کند. روش تاریخیـتفسیری مطالعات پسااستعماری در کنار تأکید بر منحصر به فرد بودن پدیدههای اجتماعی که واجد عقلانیت و کارکردی درونیـمحلی هستند، این امکان را فراهم میکند که با نفی رویکرد غالب هژمونیک غربمحوری و کنارگذاری پارادایمهای علمی توسعهنیافتگی، به اهمیت فرهنگ بومی و سنتی و ویژگیهای خاص و موقعیت ویژهی این جوامع در جغرافیای جهانی پی برد و نشان داد که در ساحت واقعی زندگی روزمره برای کنشگران اجتماعی ورای گفتمان غالب استعمارگر، واقعیات مدرن تنها در کنار عناصر بومی و محلی است که معنادار میباشند. این صورت جدید علوم انسانی که بر مبنای مفروضات تاریخی و محلی شکل گرفته با تأکید بر مفهومسازی از پایین به بالا و تأکید بر گفتمانهای فروافتاده در برابر مدرنیتهی غربی، ساحت آگاهی جدیدی را در جوامع تأثیرپذیر ایجاد میکند که ضمن شناخت ظرفیتها و منابع تاریخی محلی، جایگاه خود را در مواجهه با مدرنیتهی متأخر شناخته و هویت و امکانهای متمایزی را برساخت نمایند. این مهم برای جوامع با سابقهی تمدنی و منابع سرشار معنایی همچون کشور ما ظرفیت فراوانی را در جهت برساخت هویتی خودبنیاد ایجاد خواهد نمود.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.