چرا در زمانهی ما اکثر قریب به اتفاق کسانی که سودای مهاجرت دارند، پیش از هر جایی به امریکا میاندیشند؟ چرا اولویت همواره امریکاست و مثلاً اروپا نیست؟ مگر نه این است که مهاجری که امروز در یک کشور پیشرفتهی اروپایی ساکن شده است، به خاطر آن است که دستش به امریکا نرسیده است؟ مگر نه این است که اروپا پیشگام تمدن صنعتی غرب بوده و از آن گذشته، امروز نیز از آن رفاه و پیشرفتی که مهاجران طالب آنند، برخوردار است؟
و مگر نه این است که امروز حتی خود اروپاییان نیز از جمله مهاجران به امریکایند؟ این پرسشها چه چیزی را به ما نشان میدهند و قرار است ما را در چه مسیری قرار دهند؟ شاید به واسطهی تفکر به این پرسشها بتوان به حقیقت امریکا نزدیک شد و از آن مهمتر دربارهی جهانی که در آن زندگی میکنیم چیزی به دست آورد. پرسش از مهاجرت، میتواند حقیقت امریکا را از پسِ همهی سیاستورزیها و منازعات سیاسی هرروزه آشکار کند و پس از آن در این منازعات و سیاستورزیهای هرروزینه، حقیقت امریکا را عیان سازد.
عموم مهاجرانی که به اروپا میروند، به سختی میافتند؛ از مشکلاتی میگویند که برای یک «غریبه» پیش میآید، بعضاً از درگیریهای نژادی میگویند، از مقاومتهای فرهنگی کشور میزبان شکوه میکنند و از دشواریهای زندگی کردن به شیوهای که در سرزمین مادریشان داشتند، در این سرزمین جدید مینالند. اما مهاجران امریکا، با هیچیک از این سختیها روبهرو نیستند. آنها بهسادگی پذیرفته میشوند و در جهان امریکایی شهروند میگردند. در امریکا درگیریِ نژادی دیده نمیشود و هرکس میتواند آنگونه زندگی کند که میخواهد. در امریکا هیچ ارزش و معنای فراگیر و «بیرونی» وجود ندارد. امریکا در یک کلام، بیغیرت است. بیغیرتی یعنی اینکه جهانت خنثی و بیجهت شده باشد و کاری به کارت نداشته باشد. تو هرکار که بخواهی میکنی و میتوانی به هرچیز «آری» بگویی. اما آیا اروپا با اینکه به دنبال امریکا دوان است، هنوز اینگونه شده است؟ در فرانسه که قرار بوده است کشوری آزاد برای همه باشد، به دختر باحجاب اجازهی درس خواندن نمیدهند و در سوئیس که مدعیِ بیطرفی در همهچیز است، جلوی ساختِ مناره برای مساجد را میگیرند. جهان اروپایی جهت دارد و خنثی نیست. آنها هنوز دلمشغول فرهنگ و تاریخشان هستند و میهراسند از اینکه رنگ از رخ جهانشان بپرد. یعنی ارزشهای بیرونیشان سست گردد و از هویت تاریخیشان تهی گردند. اروپاییها نگرانند. نگران اینکه نکند با عضویت ترکیه در اتحادیهی اروپا، راهِ مسلمانان به ملل اروپایی باز شود و فرهنگشان تهدید شود. نگران اینکه نکند فضای دانشگاهها و مدارسشان رنگوبویی دیگر بگیرد و مردمشان نسبت به ارزشهایشان بیاعتنا گردند. نگرانیِ اروپا نابهجا نیست. ملتی که جهانش جهت دارد و به او سمتوسو میدهد، ملتی است که غیرت دارد و از خود دفاع میکند و هنوز اجازه نمیدهد تا حرمت جهانش شکسته شود. اما وضع امریکا اینگونه نیست. جهان امریکایی خنثی و بیجهت است. در این جهان نباید چیزی را جدی گرفت و غیرتی شد. در امریکا میتوانی هرطور که خواستی زندگی کنی، اما باید بدانی که در آنجا همه هرطور که خواستند میتوانند زندگی کنند. این یعنی اینکه نباید طورِ زندگی کردنت را جدی بگیری، یعنی نباید در زندگی کردنت و طورِ در جهان بودنت غیرت داشته باشی. میتوانی مسلمان باشی و مسلمان زندگی کنی، اما غیرت مسلمانی نمیتوانی داشته باشی. کسی که در کنار تو زندگی میکند ممکن است مقدسترین داشتههایت را به استهزا بگیرد اما چون در این جهان، مقدسات تو، حکم ناموس تو را ندارند، تو او را در کنار خود میپذیری؛ شاید فقط کمی ناراحت شوی، اما به زودی فراموش خواهی کرد. به این جهت است که امریکا نه از حجاب دختران مسلمان نگران میشود و نه از ساختن مساجد بزرگ با منارههای بلند و نه از به پا داشتن فرهنگ مسلمانی در ماه رمضان. امریکا قرار نیست از چیزی دفاع کند، چرا که چیزی را جدی نمیگیرد تا او را نگران کند. این بیجهتی جهان امریکایی که امریکا را بیغیرت کرده است، وجه دیگری از حقیقت امریکا را آشکار میکند و آن بیبنیادی امریکاست. وقتی قرار بر بیشکلی جهان باشد و وقتی قرار باشد این جهان نسبت به همهچیز خنثی و بیطرف باشد، دیگر سخن گفتن از مبنا و ریشه بیوجه میشود. امریکا بنیاد ندارد و همه میتوانند به آسانی امریکایی شوند. زیاد از اصحاب علوم اجتماعی، که مدرن شدن را ساده نگرفتهاند، شنیدهایم که غرب جدید تاریخ و فرهنگی دارد و اینگونه نیست که گمان کنیم با وارد کردن تکنولوژی و ظاهر تمدن، امکان مدرن شدن را یافتهایم. این سخن درستی است و ما را متوجه بنیادهای تمدن غرب میکند، تمدنی که در اروپا متولد شد و بالندگی یافت. برای اروپایی شدن باید راهی دراز به بلندای تاریخ اروپا را طی نمود و فرهنگ اروپایی را درونی کرد و مرارتهای بسیار کشید. اما در مورد امریکا اینگونه نیست. فقط لازم است غیرت خود را کنار بگذاری و ناموس خود را فراموش کنی. البته این نیز دشوار است اما با دشواری اروپایی شدن یکسان نیست. برای اروپایی شدن باید عقل و زبانت را تغییر دهی، اما با سر کشیدن یک نوشابهی کوکاکولا یا گاز زدن ساندویچ مکدونالد میتوانی امریکایی شوی. اگر بخواهی جهان اروپایی را بفهمی باید تاریخ علم را مرور کنی و ببینی که چگونه اروپایی که از آن صحبت میکنیم به اینجا رسیده است، باید با خواندن فلسفه، با زبان فرهنگ و توسعه و صنعت اروپا آشنا شوی. اما برای اینکه جهان امریکایی را بفهمی باید عضو فیسبوک شوی و حضوری همچون همهی کاربران آن در آنجا پیدا کنی؛ همهچیز را به اشتراک گذاری، در مورد همهچیز نظر دهی و در مورد همهچیزت نظر همه را جویا شوی و البته همهی این نظرات و بحثها را زود فراموش کنی.
چرا همهی آنها که مهاجرند، دوست دارند مهاجر امریکا باشند؟ چون امریکا بنیاد ندارد و به تعبیر بهتر بنیاد نمیخواهد و همه بهراحتی میتوانند امریکایی شوند. چون امریکا تاریخ ندارد و همه بهراحتی میتوانند پذیرفته شوند. امریکا همچون اروپا از گذشته برای خود نیرو و هویت نمیسازد و حتی همچون اروپا طالب آینده نیست. در جهان امریکایی، نه گذشته را باید جدی گرفت و نه آینده را، فقط حال است که قدرت دارد. زمان حال، زمان امریکاست و زمان حال، همان زندگی است. امریکا تماماً به همین زندگی گشوده است و به همین جهت تعین حقیقی نیهیلیسم است. نیهیلیسم یعنی جدی نگرفتنِ گذشته، آینده و هرچیز که قرار باشد بنیاد باشد. دوباره بپرسیم، چرا همه دوست دارند به امریکا مهاجرت کنند؟ در جهانی که نیهیلیسم در همهجا و همهچیز نفوذ کرده و رنگ را از همهچیز گرفته است، معلوم است که امریکا قدرت مییابد. مگر نه این است که در جهان ما ارزشها معنای خود را از دست میدهند و همهچیز رو به از دست دادنِ بنیاد خود دارد. برای یک شهروند امریکایی -حالا ممکن است هر کجای جهان زندگی کند- افتخار کردن به تاریخ باشکوه باستانی، حماسههای اسطورهای و یا اهتمام به ارزشهای قدسی، دیگر جدی نیست. او فقط به زمان حال میاندیشد و برای او صرفاً این اکنون مهم است. در این جهان امریکایی مشخص است که مهاجرتها به سوی امریکا باشد. این مهاجرت، در حقیقت مهاجرتی است از عالمی به سر آمده به عالمی جدید، و از دورانی به سر آمده به دورانی جدید، و به همین جهت متوقف بر سفر آفاقی نیست. مهاجران امریکا هر روز بیشتر میشوند حتی اگر آمار شهروندان کشور ایالات متحدهی امریکا بیشتر نشود. همهی کسانی که در زمان حال و در همین زندگی غوطهور شدهاند و چیزهایی چون ارزشها و بنیادها را جدی نمیگیرند، مهاجران امریکایند. این جدی نگرفتن در معنای بیاعتقادی نیست، بلکه در معنای بیغیرتی است. سبک زندگی نیز به همین جهت متعلق به جهان امریکایی است. معنای ساده اما حقیقی سبک زندگی چیزی جز این نیست که هرطور که میخواهی زندگی کن. در جهان امریکایی است که هرطور زندگی کردن ممکن میشود، یعنی در جهانی که خنثی و بیجهت است و هیچ ناموسی ندارد. سبک زندگی در جهان امریکایی، یعنی به زمان حال اهمیت دهی و آن را دریابی و هرگونه خواستی در آن به سر ببری. در دوران ما که دوران امریکاست، سودای مهاجرت به امریکا و زیستن در جهان سبک زندگی، گویا سودایی حقیقی است. رؤیای زندگی امریکایی، رؤیایی است که همهی ما گویی یا آن را در خواب دیدهایم و یا در بیداری جستهایم. در دوران امریکا مگر میتوان با مرگ بر امریکا، شوق امریکا را از دل بیرون انداخت و به آن پشت کرد. مگر میتوان راه مهاجرت انفسی را به امریکا مسدود نمود و به امریکایی شدن نیندیشید. ما همه مهاجران امریکاییم.
دوران اروپا دیریست که به پایان رسیده و دوران امریکا آغاز گشته است. اروپا نیز حالا به دنبال امریکا دوان است و مهاجر امریکاست. اروپا تلاش میکند تا مانند همهی ملتها و البته جلوتر از همهی آنها ذیل دورانی قرار بگیرد که با امریکا آغاز شده است. فلسفه در این دوران پیر شده و دانایی جای خود را به توانایی داده است. اروپا تلاش میکند تا از بند کانت و هگل آزاد شود و خود را در مسیر امریکایی شدن قرار دهد. این را هم میشود در نظام اقتصادی و هم در نظام آموزشی و فرهنگی اروپا دید. اروپا دوست دارد همچون امریکا شود. یعنی به جای گرفتار شدن در فلسفه و پرسش کردن از چیستی دانستن و چگونگی شناختن، توانا شود و به قدرت دست پیدا کند. گویا اروپا حقیقت خود را در امریکا میبیند و مییابد. سودای امریکایی شدن، توسعهیافته و در حال توسعه، نمیشناسد، همهی جهان را گرفته است. هر چند اشتیاق توسعهیافتهها، برخلاف تصور رایج، بیشتر است، چون آنها بیشتر ذیل تاریخاند و بیشتر تاریخ را میفهمند. دوران امریکا، دورانی است که ما همه در آنیم و از آن چارهای نداریم، اما با این همه آیا میتوانیم در رابطه با پایان آن چیزی بگوییم. یعنی میتوانیم لحظهای را نشان دهیم که این دوران نیز سستی پذیرد؟ آیا میتوانیم خطر کنیم و از چگونگی و چیستیِ امر نیامده و محققنشده پرسش کنیم؟
بحران امریکا زمانی آغاز میشود که دورانی که امریکا با آن آمده است، به پایان برسد. به عبارت دیگر، به پایان رسیدن دوران امریکا، به پایان آمدن امریکاست. این سخن ساده و بدیهی، همهچیز را دربارهی پایان امریکا به ما میگوید و به ما امکان میدهد تا دربارهی این امر نیامده پرسش کنیم. دوران امریکا چه وقتی به پایان میرسد، آیا این وقت همان وقتی نیست که در آن حکومت زمان حال به پایان میرسد؟ وقتی که دوران بیشکلیِ جهان به سر آید و نیهیلیسم دیگر وصف زمانهی ما نباشد. در آن صورت چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ و ما دربارهی چه چیزی سخن میگوییم؟ مگر نه این است که با آغاز دوران امریکا، دوران اروپا به سر آمد، دورانی که حکومت با زمان گذشته و آینده بود. با اروپا دو بعد زمان تاریخی، یعنی گذشته و آینده، به نهایت خویش رسید. اروپایی از گذشتهی تاریخی، هویت میساخت و با نیروی آن به سوی آیندهی تاریخی حرکت میکرد و تمدن برپا مینمود. گذشته و آینده، اروپا را قدرتمند ساختند و دوران را دوران اروپا نمودند. اما با ظهور امریکا، دوران حکومت زمان گذشته و آینده بسر آمد و دوران زمان حال سر بر آورد. دوران زمان حال، دوران نیهیلیسم بود که با امریکا آمد و کمکم عالمی جدید را رقم زد و همه را در ذیل خود قرار داد. اما این دوران نیز وقتی به پایان میرسد که دوران حکومت زمان حال به نهایت خویش رسد. اما در این پایان، یعنی پایان امریکا، چه اتفاقی رخ میدهد؟ چه بر سر تاریخ و امر تاریخی میآید؟ تاریخ و امر تاریخی با امریکا به نهایت راه خویش رسیده است. زمان حال، پس از آنکه زمان گذشته و آینده، همهی امکانهایشان را متعین نمودند، سر بر آورد. زمان حال، در واقع آخرین خانهی تاریخ است و به همین جهت است که همه به امریکا مهاجرت میکنند. مهاجرت به امریکا، مهاجرت به پایان تاریخ است. امریکا، پایان تاریخ است، به این معنا که تمام امکان تاریخ و امر تاریخی در امریکا به پایان میرسد. امریکا، تعین آخرین امکان تاریخیت، یعنی زمان حال است و اگر دوران امریکا به پایان برسد، تاریخیت به پایان رسیده است. ما نمیدانیم که چه دورانی پس از دوران امریکا میآید، اما به نظر میرسد آن دوران، دورانی باشد که اگر بخواهیم با زبان امروز از آن سخن بگوییم، بیرون از تاریخ میایستد و در آن امر فراتاریخی حاضر است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.