تفکر فلسفی پس از هگل به سوی جدی انگاشتن مفهوم تاریخ رفت. فیلسوفان پیش از هگل را میتوان فیلسوفانی غیرِتاریخی دانست. نقش تاریخ همواره نقشی ثانوی و جنبی بوده است اما با هگل بود که تاریخ شأنی فلسفی پیدا کرد. فیلسوفان پس از هگل در تلاش بودهاند تا نسبت خویش را با تلقی خاص هگل از تاریخ مشخص کنند.
تاریخنگار هگلی بیش از هر کس دیگری در کار حذف رخدادهای تاریخی است. رخدادهای تاریخی برای هگل و از این منظر برای تاریخنگار هگلی همواره امری «برای ...» هستند. این سه نقطه در واقع، غائیتی تاریخی است که در اندیشهی هگلی، نقش بسیار پررنگی دارد. این سه نقطه را میتوان همان سنتز در دیالکتیک دانست که در نهایت هر رخداد تاریخی را با توجه به غایت آن و یا سنتز آن، مورد تحلیل و بررسی قرار میدهد.
این غایتباوری هگلی را میتوان در اندیشهی مسیحی ردیابی کرد. مسیحیت برای نخستین بار به سمت ردیابی مفهومی به اسم «غایت تاریخ» رفت. در تفکر مسیحی، آمدن مسیح، غایت پایانی تاریخ است و هر رخدادی تاریخی، از این منظر فهمیدنی است. مسیح قرار است بیاید و آمدن مسیح به تمام تاریخ معنا میبخشد.
از این منظر، تاریخ را میتوان همواره رو به پیش خواند و به همین دلیل است که اگر ما هگل را فیلسوف سنتز بخوانیم (و نه آنگونه که مثلاً باتای و یا ژیژک تلاش میکنند وی را فیلسوف آنتیتز بخوانند) آنگاه وی عمیقاً میراثدار این اندیشهی مسیحی در باب تاریخ است.
اما سؤال بنیادین این است که این تلقی هگلی از تاریخ چه نسبتی با گذشته برقرار میکند و اندیشهی فلسفی در این باره، چه موضعی میتواند اتخاذ کند؟ سؤال بنیادین، همانگونه که برای بنیامین و آگامبن نیز مطرح بوده، این است که آیا میتوان بهسادگی از ادغام رخدادهای تاریخی در فراشد زمان و یا [به عبارت دقیقتر] تاریخ، دم زد؟ آیا اساساً چنین باوری ما را از درک صحیح رخدادهای تاریخی واقع در گذشته، آنگونه که بهخودیخود بوده است، دور نمیکند؟
نکتهی اساسی این است که اساساً هیچ رخدادی تاریخی بتمامه در فراشد تاریخ مدغم نمیشود و لذا همواره واجد سویههای بالقوهای باقی میماند که این سویهها به فراشد روح مطلق و یا چیزی مبهم و ناکجایی به اسم کلیت امر تاریخی تن نمیدهند.
هر واقعهای تاریخی در تحلیل هگلی، چیزی جز همین عینیتیافتگی بیرونی آن نیست. این تلقی به گزارهی مشهور هگلی که ذهنیت، عینت است، باز میگردد اما این گزاره، علیرغم خصیصههای رادیکال و کاربردیاش برای اندیشهی فلسفی، باید کمی مورد مداقه قرار گیرد.
این گزاره ما را به سوی درک تاریخی و نه متافیزیکی از تاریخ رهنمون میسازد و این گام بسیار بزرگی است. دیگر نمیتوان بهسادگی به مفهوم مبهمی به اسم ذات تاریخ دست یازید و این نتیجهی تحلیل هگلی در باب تاریخ است.
اما، آن روی سکه را هم باید خواند و آن این است که اساساً علیرغم نقد ذاتباوری تاریخی، که در نهایت به این نقطه میرسد که هیچکدام از عینیتیافتگیهای تاریخ را نمیتوان نتیجهی راستین هیچ پدیدهای دانست، باید در نظر داشت که نقد ذاتباوری تاریخی، به نقد تلقی صوری از تاریخ میرسد و نه به نقد تلقی مادی از تاریخ.
بنا به تمایز مشهور ارسطویی، میتوان گفت که هر چیزی در جهان، از ماده و صورت تشکیل میشود. ماده، امر نامتعین و بالقوه است و صورت، امر متعین و بالفعل. اگر ما تاریخ را به مثابهی یک چیز و یا پدیداری که قصد تحلیل و بررسی آن را داریم در نظر بگیریم، آنگاه باید دقت کنیم که تاریخ نیز میتواند از این دو جز تشکیل شده باشد. تاریخ هم مادهای دارد و هم صورتی؛ هم واجد سویههای بالقوه است و هم واجد سویههای بالفعل.
رویکرد هگلی در تلاش است تا درک صوری از تاریخ را که باور مسلط تاریخی است، دفرمه کند.
درک صوری در تحلیل مسلط ارسطویی نسبتی با تاریخ نداشته و اساساً ذاتگرایانه بوده است. اساساً مفهوم صورت، مفهومی ذاتگرایانه است؛ اما هگل تلاش میکند تا صورت را تاریخی کند. در واقع، خود صورت، در فرایند تاریخی روح است که محقق میشود و در پایان، روح مطلق شکل میگیرد.
به همین روی، باید در نظر داشت که میتوان بهسادگی از نقش ماده در تاریخ هم سؤال کرد. امر مادی که واجد سویهی بالقوگی هم هست، چه نقشی در تاریخ دارد؟ اگر ما هر رخداد تاریخی را از منظر نقش امر بالقوه مورد توجه قرار دهیم، میتوانیم به این نقطه برسیم که هر امر تاریخی، امری «پیشاپیش» ولی «نه هنوز» است.
امری تاریخی که بهظاهر به گذشته تعلق دارد، امری پیشاپیش است؛ چون در نهایت رخ داده است. شهادت امام حسین (علیهالسلام) در کربلا، امری «پیشاپیش» است و لذا امری است که در مکان و زمان خاصی از تاریخ رخ داده است.
اما شهادت ایشان از طرف دیگر امری «نه هنوز» است. «نه هنوز» بودن شهادت ایشان میتواند بهخوبی در تناظر با این شعار مشهور حسینی قرار بگیرد که «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا». این شعار در واقع، هم مکان و هم زمان را «نه هنوز» میکند و این بهخوبی نشانگر سویهی بالقوهی عاشورا و کربلا است.
کربلا بهخوبی این امکان نامتناهی رخدادهای تاریخی را نشان میدهد که میتوانند همواره در تاریخ حضور داشته باشند و در برههها و دقیقههای تاریخی، همهچیز را دگرگون سازند و لذا از این منظر میتوان گفت که اندیشهی هگلی، بهنوعی، در عین رادیکالیتهاش، در کار بخشیدن سوپاپ اطمینانی به مفهومی انتزاعی «تاریخ» است.
تاریخ بر تخت سلطنتش در حالی که جلوس کرده و لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بسته است، با وامگیری از اصطلاحات بدیویی[1]، ناتمامبودگی رخدادهای تاریخی را در قالب تمامشدگی «زور میکند». رخدادهای تاریخی همواره ناتمام هستند و این ناتمامبودگییشان به دلیل بالقوگی مستتر در هر پدیدار تاریخی است.
در اینجا میتوان حتی گامی به پیش گذاشت و مدعی شد این سویهی رخدادهای تاریخی، حتی منتقل هم نمیشوند. در تاریخنگاری هگلی میتوان از انتقال تاریخ و یا میراث گذشتگان دم زد؛ اما در این نحوهی تلقی، انتقالی صورت نمیگیرد، بلکه خودِ میراث رخداد تاریخی حاضر است.
سویهی جهانشمول رخدادهای تاریخی در اینجا خویش را آشکار میکنند. آنها حضور دارند و بینیاز از هرگونهای از واسطه، ما را خطاب قرار میدهند.
کربلا از این منظر مثال بسیار جالبی است. اساساً میتوان گفت چیزی که عاشورا را زنده نگه داشته، نه انبوهی از روایتهای مقتلنویسان و مداحان و...، که خود نفس ناتمامبودگی این رخداد بوده است. بسا انبوهی از روایتهای تاریخی دربارهی پدیدهی کربلا از اساس تحریف باشند و هیچ نسبتی را با واقعیت عاشورا برقرار نمیکنند؛ ولی آنچه عاشورا را زنده نگه داشت همین سنگینی بار ناتمامبودگی این رخداد تاریخی بر وجدان تاریخی معتقدان آن است.
این رخداد دقیقاً به دلیل ناتمامبودگیاش، همواره تمامشدگیاش را طلب کرده است. عاشورا دقیقاً به همین دلیل، همواره و در برهههای حساس تاریخی و سیاسی در تاریخ ما حضور داشته است و نقشی تعیینکننده هم داشته است. عاشورا دقیقاً به مصداق خود شعار حسینی «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»، همواره ناتمام و لذا بالقوه باقی مانده است و این بالقوگیاش به ما این امکان را میدهد که همواره آن را رقم بزنیم.
آگامبن نوشتهای دارد که تفاوت بین شبح و مرده را بیان میکند. در سنت غربی، مرده را قبل از دفن کاملاً میآرایند و در تابوت قرار میدهند؛ چرا که تو گویی میخواهند باور کنند که عزیزشان نمرده است و زنده است.
به تعبیر کیرکگور، عشق به مرده محال است. نمیتوان عاشق مرده بود. مرده تنها فراموش شدنش را میطلبد. در فرهنگ ما هم اصطلاح «خاک مرده سرد است»، اساساً اصطلاحی آشنا است. مرده با فراموشی پیوند دارد، اما شبح با مرده فرق دارد.
شبح هنوز نمرده است و هنوز این جهان را ترک نکرده است. شبح، نیمی مرده و نیمی زنده است. شبح ترسناک است. شبح همواره میخواهد به زندگی بازگردد و از انسانهای شریری که وی را از میان بردهاند، انتقام بگیرد و دوباره به زندگیاش برگردد. شبح، مرگ خویش را باور ندارد و منکر آن است.
از این منظر میتوان گفت که شبح را نمیتوان مثل روح مرده احضار کرد؛ شبح نیازی به واسطهای برای احضار ندارد. شبح همواره حاضر است و از قضا زمانهایی که نمیخواهیم، میآید و وجدان ما را به عذاب دچار میکند. میآید و کابوس ما میشود و در نهایت، شبح در برابر فراموشی مقاومت میکند. نمیشود شبح را فراموش کرد. برای همین مارکس زمانی گفته بود که شبحی در حال تسخیر اروپا است؛ شبح کمونیسم.
ایدهی شبح از این منظر میتواند بسیار جذاب باشد و از منظری متفاوت و اساس غیرِهگلی رخدادهای تاریخی را تحلیل کند. از این منظر عاشورا به حکم «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»، نمرده است؛ بل به شبحی بدل شده است که بازگشتش به زندگی را میطلبد و لذا تا زمانی که کسانی که عاشورا را رقم زدهاند هنوز حاضرند، این بازگشت به زندگی و این ندا میتواند طنینی تکاندهنده داشته باشد.
ایدهی شبح بهخوبی میتواند منطق سیاست و از این منظر منطق زندگی را توضیح دهد. این اشباح، «پیشاپیش» و «نه هنوز» در تاریخ، طنینانداز هستند و به همین روی است که محو نمیشوند و صدایشان ابداً حذفشدنی نیست.
این «پیشاپیش» و «نه هنوز» را در رخداد کربلا چگونه میتوان از هم تمییز داد؟ به واقع، «نه هنوز» در رخداد تاریخی کربلا را میتوان با منجیباوری شیعی پیوند داد.
آباء کلیسا و مسیحیان نخستین از منظری سیاسی کاملاً رواقی بودند و رواقیگری، ویژگی اصلی سیاست مسیحیان نخستین است. مسیحیان نخستین به دلیل منجیباوری، به پرهیز و عدم مداخلهی مستقیم در امر سیاسی توصیه میشدند. آنها اساساً از سیاست رویگردان بودند و بر این باور بودند که نباید دست به ساختارهای سیاسی موجود زد و تا زمانی که مسیح بیاید باید صبر کرد؛ چرا که هرگونه مداخله در امر سیاسی، به برهم زدن مناسبات سیاست منتهی میشود و لذا میتواند مانعی در فرارسیدن زمان آمدن مسیح و منجی باشد.
چرا این اتفاق در سیاست شیعی نیفتاد و منجیباوری، به پرهیز از مداخله در امر سیاسی منجر نشد؟ به واقع باید در نظر داشت که عاشورا رخدادی تاریخی است که سیاست را در سنت شیعی ممکن میکند و میتواند نمونهی بسیار مناسبی از رابطهی تاریخ با گذشته باشد. سؤال بسیار مهم این است که چرا منجیباوری در سنت شیعی، به گوشهنشینی و رواقیگری منجر نشد؟
در واقع عاشورا میانجیای بود که سیاست را امری ممکن کرد و «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» در نهایت رواقیگری را از بین میبرد. از طرفی خصیصهی «نه هنوز» عاشورا درون خود ارتباط وثیقی با منجیباوری شیعی دارد. ناتمامبودگی عاشورا علاوه بر ممکن کردن سیاست، به منجیباوری شیعی و آمدن حضرت مهدی (عجلاللهتعالیفرجه) نیز اشاره میکند. این ناتمامبودگی تنها در شکل منجیباوری است که میتواند به تمامیت برسد.
بهصورت خلاصه، میتوان گفت که عاشورا بهخوبی نشاندهندهی ناتمامبودگی رخدادهای تاریخی است و از طرفی در سنت شیعی، عاشورا میانجیای است که منجیباوری را برخلاف مسیحیت، به سیاستگریزی و انتظار صرف فرونکاسته است؛ بلکه عاشورا عملاً امکان تحقق سیاست را برساخته است.
«انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» چیزی جز خواست تحقق امر سیاسی نیست. به همین روی، پیوند بین عاشورا و منجیباوری شیعی را باید جدی گرفت. عاشورا همواره ناتمام است و تنها با ظهور منجی به تمامیت میرسد؛ اما این هرگز باعث نشده تا سیاست شیعی به محاق برود.
هر لحظه، لحظهی تحقق سیاست است، هر لحظه، با اینکه نمیتواند تحقق تمامیت عاشورا باشد، باز هم مصداق «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.