یکسانسازی
ما امروزه خود، زندگی و همه چیز را با مفهوم پیشرفت ارزیابی میکنیم و تقریباً همهی مطلوبها و نامطلوبها را با مفهوم پیشرفته بودن و عقبماندگی میفهمیم. گویا مسیری مشخص برای زندگی همگان ترسیم شده است که همه در این مسیر با هم رقابت میکنند. این تلقی ترقیخواهانه از زندگی و نگاه به زندگی از دریچهی پیشرفت، مبتنی بر چه بنیانی در تفکر است؟ اولین شرط برای اینکه من وارد مسابقهای شوم، این است که خود را با دیگران در یک مسیر ببینم؛ زیرا مسابقه در مسیرهای مختلف بیمعنا است. پس میتوان حاکمیت مفهوم پیشرفت در زندگی را نشانهی آن دانست که گونههای مختلف زندگی، همگی به یک صورتِ واحد فروکاسته شده است.
چهل یا پنجاه سال پیش، پیدا کردن افراد ثروتمندی که در خانههای معمولی و با امکانات معمولی زندگی میکردند چندان دشوار نبود، اما اکنون اگر ثروتی به کسی برسد، بلافاصله نمودهای آن در زندگی او ظاهر میشود؛ یک ترتیب نسبتاً ثابت برای افراد مختلف قابل حدس است که با پولدار شدن، ابتدا چه چیزهایی به ترتیب میخرند، بعد چه تغییری در زندگی خود میدهند، پس از آن کجا خواهند رفت و... یعنی یک مسیر ثابت و مشخص تقریباً از سوی همهی افراد طی میشود. پس قبل از هر چیز، ما یک نوع یکسان دیدن زندگی خود با دیگران را در نگرش پیشرفتی به زندگی میبینیم.
انسانها خود را با دیگران یکی دیدهاند و مقصد، راه و سعادت خود را با دیگران یکسان میبینند. یعنی تمایزها و تفاوتهایی که بین انسانها و زندگیهای آنان وجود داشته، از میان رفته است و این، روی دیگر سکهی دهکدهی جهانی است. همزمان با آن میبینیم که تفاوت زبانها از بین میرود و مسئله تا آنجا پیش میرود که فینگلیشنویسی رایج میشود. بنابراین برخلاف رأی مشهور مبنی بر اینکه دنیای مدرن تنوع و تکثر را برای ما به ارمغان آورده است، با مختصری دقت در مییابیم که دقیقاً به عکس، همهی انسانها و زندگیها و راهها و مقصدها و سعادتها یکسان انگاشته شده است. نیازی به هوشمندی نیست، اگر فقط سادهانگار نباشیم، یک نوع یکسانسازی استبدادی و خشن را خواهیم دید؛ فخر همه، بدبختی همه، صلاح و فلاح همه یکسان تعریف شده است.
میل به تحصیلات عالی و قبول شدن فرزند در کنکور برای همهی خانوادهها به یک میزان اهمیت دارد و کل زندگی را تحت تأثیر خود قرار داده است. داشتن فرزندی که در دانشگاه و رشتهی مطرحی قبول شده باشد، علامت این است که شما خوب زیستهاید و سعادتمندید، صرفنظر از اینکه اساساً شما چه خانوادهای دارید، خانوادهی شما چه نقشی دارد، چه تاریخی دارد، چه کاره بودهاید، نیازی به تحصلات عالی دارید یا خیر و...
یکسانسازی حتی استراحت و تفریح را رها نکرده است. در تعطیلات آخر هفته، همه با هم به استراحت و گذراندن اوقاتی خوش به دور از کار، نیاز پیدا میکنند و این یعنی همه با هم خسته و افسرده میشوند. تعطیلات است و شما میتوانید هرجایی که میخواهید بروید، اما چندگونه جا میتوانید بخواهید؟ چند نوع تفریح میتوانید داشته باشید؟ همه شمال میروند و یا جایی مشابه آن؛ این نمونهها، حتی برای طبقات مختلف نیز به یک الگوی واحد تبدیل شده است.
این چه نوع خستگی و افسردگی و ملال و دلتنگی و نیاز به آرام و فراغ از دغدغهی شهرنشینی است که همه را با هم میگیرد؟ من اگر ملالی داشته باشم که باید در وقت خود ـکه با وقت ملال دیگری متفاوت استـ بروز کند. چنین تعطیلات آخر هفتهای با جمعه، شنبه یا یکشنبهای که در ادیان مختلف مطرح است، از اساس متفاوت است. تمام تنوعات دنیای مدرن ظاهری هستند، و تنوعی واقعی وجود ندارد؛ یک مونولوگ وحشتناک و یک استبداد نهان حاکم است.
البته دیدن و تشخیص دادن این مسئله چندان دشوار نیست، آنچه تشخیصش مهمتر و دشوارتر است، این است که مبنای فکری این یکسانسازی و یکسانانگاری چیست؟ چه نوع فکری پدید آمده است که از آن یک انسان و یک زندگی متعین خارجی با مسیری مشخص برآمده است؟ به نظر میرسد که ریشه را باید در عقلانیت واحدی که مدرنیته پیش میکشد جستوجو کرد. عقلانیتی که در قالب عقلانیت علمی مطرح شد. این عقلانیت علمی بر جدا کردن پدیدهها و امور از بسترشان استوار است.
بسترزدایی در عقلانیت علمی
امور و پدیدهها به بسترهایشان متفاوتند. پدیدههایی که ظاهراً مشابه به نظر میرسند، بسترشان متفاوت است، اگر این بستر را حذف کنید، پدیدهها دیگر متکثر نمیشوند. عقلانیت علمی چطور بستر را از بین میبرد؟ جداکردن پدیدهها از بسترشان، هم در علوم تجربی و هم در علوم انسانی وجود دارد.
باید توجه کرد، وقتی از علم سخن میگوییم، دربارهی بخشی از دنیای مدرن بحث نمیکنیم؛ بلکه دربارهی کل دنیای مدرن سخن میگوییم؛ چراکه علم و عقلانیت علمی قوامبخش دنیای مدرن است. عقلانیت علمی است که همهی عقلانیتها را یکسان ساخته و تبدیل به عقلانیت علمی کرده است، همچنین عقلانیت علمی است که آمال، اهداف، مسیرها، ابزارها، شکل زندگی و... را واحد و یکسان کرده است.
عقلانیت علمی پدیدهها و امور را از بستر خود جدا میسازد و به این ترتیب تفاوتها را نادیده میگیرد و به همهی امور صورت یکسان میدهد. بهعنوان سادهترین مثال، علم برای اینکه به این سؤال پاسخ دهد که آب در چه دمایی میجوشد، ناگزیر است نمونههای جزئی آب را از جزئیت بیندازد و ذیل یک کلی در نظر بگیرد؛ بنابراین ناچار است بگوید این آب و آن آب با هم تفاوت ماهوی و بلکه تفاوت زیادی با هم ندارند و نهایتاً چند پارامتر مثل خلوص و فشار را برای بیان تفاوتها لحاظ کند؛ بنابراین برای بررسی هر پدیده، آن پدیده از بستر خود جدا میشود و به آزمایشگاه آورده میشود و یا آزمایشگاهی که بتواند بین آن پدیده و بسترش فاصله بیندازد، پیرامون آن پدیده ایجاد میشود. در هر دو حال، پدیده از تفرد خارج میشود و تبدیل به یک کلی میشود. یعنی پدیدهها باید ذیل کلیهایی که علم میخواهد درآیند و یک چیز بشوند. اکنون تصور همهی ما این است که آبها همه یک چیز هستند و تنها برخی شرایط و ویژگیهای آنها تحت تأثیر عوامل بیرونی و محیطی ممکن است متفاوت بشود.
عقلانیت علوم انسانی نیز همین عقلانیت است. علوم انسانی نیز همین کار را میکند. نخست اینکه در فضای پوزیتیویستی، علوم انسانی با علوم طبیعی تفاوتی ندارد و فقط تعداد فاکتورهای دخیل در تبیین با هم متفاوت است و در علوم انسانی بیشتر است. وگرنه تفاوتی ماهوی بین عالَم انسانی و عالَم طبیعی وجود ندارد. در نگرشهای دیگر در علوم انسانی، مثل نحلههایی که انتقادی هستند، نوعی رهاییبخشی برای علوم انسانی متصور هستند؛ که این رهاییبخشی نیز مبتنی بر یک تعریف واحد از امری است که انسان باید از آن رها شود.
عقلانیت علمی که ذهنیت عمومی در دورهی ما را ساخته است، برای فردیت و تشخص امور اصالت و اهمیتی قائل نیست و آنها را مصادیقی از کلیها میداند. وقتی از پدیدهها عالَمزدایی شد و همهی فردیتها و تشخصها از میان رفت، همه مشابه میشوند و در یک مسیر قرار میگیرند و قابل مقایسه میگردند و در مسیر پیشرفت، برخی پیشرفته و برخی غیرپیشرفته میشوند. برای همهی جوامع نیز یک مسیر مشخص به نام توسعه مفروض گرفته میشود بهگونهای که گویا تقدیر تاریخی همهی جوامع یکسان است؛ بر این اساس جوامع نیز توسعهیافته و در حال توسعه و پیشاتوسعه هستند.
جدال کلی و جزئی
وقتی به بنیانهای این عقلانیت علمی توجه کنیم، ریشههای آن را در تاریخ تفکر غرب میبینیم. در طلیعهی تفکر فلسفی مغرب زمین، معرفت و علم را مختص به کلیها میدانستند و اصلاً امور جزئی را متعلَق علم نمیدانستند؛ همین تفکر است که تاریخ را علم نمیداند؛ چراکه ناظر به حوادث، وقایع و تحولات فردی یا اجتماعیِ منفرد است و به سطح کلیت نمیرسد. این نگرش در افلاطون به شدت بارز است و در ارسطو هرچند مقداری رقیقتر میشود، اما همچنان پابرجاست. بعد از ارسطو نیز در تاریخ تفکر غربی استمرار دارد و در قرون وسطی نیز جاری است.
در این میان تنها اسکوتوس احساس میکرد بین کلیتی که در تفکر یونان و قرون وسطی هست، با تفکر مسیحی و تکریمی که در مسیحیت نسبت به فرد میشود، تناقض وجود دارد؛ سعادتی که مسیحیت میگوید یک سعادت فردی است و فرد، خود غایت است و نمیتوان فرد را ذیل کلی منحل کرد. اسکوتوس مفهومی به نام هذائیت (Thisness؛ اینبودگی) مطرح ساخت. ولی هنوز هم تفکرات او و کسانی مثل هایدگر، روند غالب را شکل نمیدهد و حاکمیت کلی و انحلال جزئی پابرجاست. وقتی پدیدههای منفرد انکار گردد و از همه چیز عالمزدایی شود، مقصد، سعادت و مسیری واحد مطرح میشود و رقابت و پس و پیش مطرح میشود.
وجه دیگر ترقیخواهی و نگرش پیشرفتی به زندگی، در خواستن بیشتر و طلب بعدی است. ریشهی این خواستن بعد از خواستن و طلب بعد از دیگری کجاست؟ از منظر تاریخی، مسیر باطل از مقطعی خاص شروع نمیشود؛ بلکه دو جریان حق و باطل در طول تاریخ با هم مقابله داشتهاند، اما در هر دورهای خصوصیاتی از این دو جریان تسریع، تشدید و غالب میشود. در دورهی مدرن طلب پیشرفت تسریع و تشدید شد، اما این خصوصیت در طول تاریخ وجود داشته است. میل به پیشرفت دقیقاً در نقطهی مقابل کمالگرایی و رشد است. اما هیچ میلی بدون یک تفکر به وجود نمیآید. میل به پیشرفت مبتنی بر چه تفکری است؟
جدال عین و آیه
میل به پیشرفت مبتنی بر بینش عینی در مقابل بینش نشانهای است. در بینش عینی، جهان مجموعهای از اعیان است، و علیت تبیینکنندهی روابط میان اعیان است. یعنی سنخ روابط میان اعیان، علیت است، آن هم نه علیتی که در فلسفهی یونان یا فلسفهی اسلامی مطرح بوده است، علیت در فلسفهی اسلامی، رگههایی از تجلی و تشأن دارد؛ مثل اینکه معلول استمرار و ادامهی علت است و میان علت و معلول سنخیت وجود دارد و محال است معلولی از علتی صادر شود که از سنخ آن نباشد و یا اینکه معلول از هر حیثی از علت است و هر حیثیتی دارد از علت اخذ کرده است.
علیت غرب جدید، صرفاً الف آنگاه ب است؛ یعنی تعاقب. نگرش علی به این معنا، در ذات خود خطی بودن را دارد. Bبه دنبال Aمیآید، Cبه دنبال B، Dبه دنبال Bو... در این نگرش عینی، اعیان ارتباط علی و خطی با هم دارند و از این رو دستیابی به یکی از اعیان، نمیتواند از سایرین کفایت کند و راه یافتن به یک عین، راه یافتن به کل نیست؛ یعنی هرکدام از اعیان را که اخذ کنیم ناقص است. منطقی است که وقتی ما به اعیان ناقص میرسیم، برای تکمیل باید به سراغ بعدی و بعدی برویم، در نتیجه طلب و خواستن مداوم و بیانتها پیش میآید. این نگرش در مقایسه با نگرش آیهای بهتر فهمیده میشود.
در بینشی که جهان را مجموعهای از آیهها میبیند، به جای علت و معلول، سخن از دال و مدلول و جلوه و تجلی و تشأن است و به جای رابطهی خطی، رابطهی شبکهای و دوری مطرح میشود. در رابطهی شبکهای، کل در هریک از اجزای این شبکه تجلی دارد و هر جزء را بگیرید گویا کل را گرفتهاید و از هر جزء شبکه میتوان به سایر اجزاء و به کل راه یافت. هر جزء را بردارید، کل در آن هست. اگر جهان سراسر آیه است، و اگر هر جزء، کل را در خود دارد و میتوان از هر جزء به هر جزء و به کل راه یافت، آنگاه برای رسیدن به یقین و آرام نیازی نیست که در جستوجوی بعدی و بعدی باشیم. یقینِ مبتنی بر عقلانیت علمی و علیت اگر هم حاصل شود، بسیار دیر و دشوار حاصل میشود؛ چراکه یک جزء در خود کل را ندارد و باید همهی اجزا جمع شود تا یقین به دست آید؛ یعنی بهگونهای به عالم نگاه شده است که یک جزء کافی نیست و بیشتر میخواهد. اما در نگرش آیهای لازم نیست همهی اجزا گرد آید؛ بلکه با یک آیه نیز اقناع حاصل میشود؛ چراکه هر جزء در خود کل را دارد، پس فرد زود متقاعد (از ریشهی قعد) میشود، آرام میشود، مینشیند و لازم نیست پیشتر برود. در اینجا بهگونهای نگاه شده که همان یک جزء کافی است و دیگر بیشتر و بیشتر لارم نیست.
مقایسهی نگرش علی و آیهای این گفته را به یاد میآورد که «برای مؤمن هیچ دلیلی لازم نیست و برای کافر هیچ دلیلی کافی نیست»؛ اقناع و قناعت همریشه هستند و با هم نسبتی دارند؛ چرا انسان حقمدار به کم قانع است؟ چرا مؤمن اهل قناعت در زندگی است؟ و چرا انسانی که بر مدار باطل میگردد، افزونطلب و زیادهخواه است؟ کسی که به حق ایمان نمیآورد بهگونهای نگریسته است که شواهد برای اقناعش کافی نیست، از این رو شواهد بسیار و مکرر میخواهد و از پس هر شاهدی،
شاهدی دیگر طلب میکند و باز هم متقاعد نمیشود، آرام نمیگیرد، نمینشیند و پیش میرود. به این ترتیب میتوان نگرش عینی و علی به عالم را مبنای تلقی و طلب پیشرفت دانست. میل به پیشرفت وقتی به وجود میآید که آنچه در اختیار است کافی نباشد. عکس آن، کسی که به حق ایمان آورده است، تفکری دارد که کم برای او کافی است، نه اینکه کم برای او کافی نیست و باز هم نیازمند است و میخواهد، اما خویشتنداری میکند و جلوی خود را میگیرد؛ بلکه همان کم، نیاز او را تأمین میکند و برای همین در جستوجوی بیشتر و بیشتر نیست.
در معارف دینی شواهدی وجود دارد که شاید با آنچه گفته شد بیارتباط نباشد. از یکسو مواردی میبینیم مثل اینکه گفته شده است ائمه (علیهمالسلام) همه یک نور واحد هستند و هر یک از این حضرات، حقیقتِ همه است. و یا دربارهی قرآن داریم که همهی قرآن در «بسم الله الرحمن الرحیم» است و همهی «بسم الله...» در «ب»ای آن جمع است. از سوی دیگر «هَلْ مِن مَّزِید» جهنم در قرآن بیان شده است. شاید بتوان گفت «هَلْ مِن مَّزِید» قول یا وصف جهنم نیست؛ بلکه عین جهنم است؛ جهنم چیزی جز حرمان و زیادهخواهی و «هَلْ مِن مَّزِید» نیست. مکرر در مکرر سوختن در آتش جهنم نیز در اینجا به ذهن میآید. در قیامت اهل جهنم مکرر سوزانده میشوند، در دنیا کافران دلیل و شاهد میخواهند و قانع نمیشوند و باز دلیل و شاهد بیشتر میخواهند.
در سورهی آلعمران آمده است که قرآن محکمات و متشابهاتی دارد، کسانی که در قلبشان مرض است از متشابهات پیروی میکنند، ولی راسخون در علم میگویند ما به آن ایمان آوردیم، همه از طرف خداوند نازل شده است. به یکی ایمان دارد پس به همه ایمان دارد؛ چون کل در اجزاء هست، نمیشود به بخشی ایمان آورد و به بخشی ایمان نیاورد. این ادعا که من به بخشی ایمان آوردهام و به بخشی ایمان نیاوردهام، ادعای باطل کافران است. نمیتوان قرآن را جزء جزء کرد و به بعضی ایمان آورد و به بعضی کافر شد. بنابراین، اینکه گفته میشود در قرآن تناقض نیست، توتولوژیک است.
رضا نیز از مفاهیم مهم دینی است. چرا؟ مؤمن میگوید هر پیشآمدی که از طرف خداوند بیاید قبول و مورد رضایت است؟ شاید از این رو که پیشآمدها با هم تفاوتی ندارند؛ اما چرا پیشآمدها تفاوتی ندارند؟ شاید به این دلیل که هر پیشآمد عین تمام پیشامدهاست؛ تفاوتی نیست؛ تجلی در این هست در آن نیز هست. از پیشآمدها نسبت به کسی که پیشآمد را میفرستد سلب اصالت میشود.
جدال صورت و معنا
بنیان دیگر میل به پیشرفت و زیادهخواهی و افزونطلبی را باید در خلط میان صورت و معنا دید. انسان ترقیخواه وقتی در یک صورت معنا و مقصود را به دست نمیآورد، بهجای سیر از صورت به معنا، از صورتی به صورت دیگر میرود. بهعنوان مثال شما یک تلویزیون 21 اینچ در خانه دارید، هر بار که آن را روشن میکنید، میخواهید بهرهای ببرید، شبکهای که تماشا میکنید بهرهی لازم را به شما نمیرساند؛ شبکه را عوض میکنید، از آن نیز بهرهی لازم را نمیبرید؛ شبکهی بعدی و... پس از مدتی احساس میکنید این تلویزیون نامناسب است، یک السیدی میخرید، اما باز هم احساس میکنید بهرهی لازم را نمیبرید... شما اساساً اهل بهرهبردن از موسیقی و فیلم نیستید و گمان میکنید که مشکل از شبکه و تلویزیون است. ناتوانی شما در اخذ معنا از فیلم و موسیقی، با تغییر صورت تلویزیون تغییری نمیکند.
دلتان گرفته است و افسرده هستید، از اینجا به آنجا و از آنجا به جای دیگر میروید، از این خانه به آن خانه از این شهر به آن شهر، از این محله به آن محله به دنبال سعادت و کامیابی میروید، اما با تعویض خانه و محله و شهر چیزی از آنچه میجویید حاصلتان نمیشود. فقدان معنا را نمیتوانید با تغییر صورتها تدارک کنید. اینکه امور بهرهی خود را به ما نمیدهند ما را در مراحل پیشرفت و ترقیخواهی و افزونطلبی سرگردان کرده است، بدون اینکه پایانی برای آن متصور باشد.
چرا اتومبیل اینقدر مهم است و چرا هرکس به قدر توان تلاش میکند اتومبیل بهتری تهیه کند؟ چون اتومبیلی که دارد به او بهرهی لازم را نمیدهد. اما چرا بشر بهرهی لازم را از اتومبیل نمیبرد؟ اساساً اتومبیل برای چیست؟ برای جابجایی و انتقال و نقل مکان. نقل مکان برای چیست؟ برای رفتن به جایی بهتر که به مطلوب نزدیکتر است و در نهایت رسیدن به وصال.
اگر اتومبیل انسان را به وصال برساند، بهرهی لازم را به او رسانده است، اما چرا اتومبیل نمیتواند انسان را به وصال برساند؟ چون بشر کنونی چیزی ندارد که بخواهد به وصال آن برسد؛ نه عشق، نه دوست، نه تعلق و نه هیچ چیز دیگری نیست که بشر امروزی وصال آن را بخواهد. انسان کنونی وصالی ندارد که اتومبیل او را به آن برساند؛ در نتیجه بهرهی لازم را از اتومبیل نمیبرد و او با خلط معنا و صورت تلاش میکند با تغییر اتومبیل و پیشرفتهتر کردن آن، به آرام و قرار برسد. غافل از اینکه اگر مقصود حاصلشدنی بود، از همان صورت اول حاصل میشد.
از زاویهی دیگر، بهرهمندی واقعی در جهان مستلزم پرداخت بها است، و از آن رو که انسان کنونی اهل پرداخت بها نیست، مدام از این صورت به آن صورت و از این شاخه به آن شاخه میشود. اگر اتومبیل برای جابجایی است، بهرهمندی از جابجایی مستلزم آن است که انسان اهل نیاز به جابجایی شود، اما وصول به این مرتبه دشوار است و بهایی دارد، در نتیجه به سراغ زیبایی اتومبیل میرود، اما بهرهمندی از زیبایی نیز انسان رشدیافتهای را میخواهد و این رشد بهایی دارد، در نتیجه به سراغ سرعت میرود و... در واقع به پای هیچکدام نمیایستد؛ زیرا حاضر نیست بهای آن را بپردازد، در نتیجه مدام از این صورت به آن صورت و از این شاخه به آن شاخه میرود.
گاه مواجههی ما با امور معنوی و درک ما از معنویت نیز بر اساس نگرش عینی و علت و معلولی، و نیز با خلط میان صورت و معنا همراه است. ستارههای آسمان آیه هستند و میتوان در آن، تجلی خداوند و عظمت او را دید، ستارهها میتوانند به خداوند و عظمت او دلالت کنند، به شرطی که بهعنوان دالّ و آیه دیده شوند. اما اگر آنها را اعیانی در آسمان دیدیم ـآنچنان که در نگرش نجومی، آسمان و ستارههایش دیده میشودـ دیگر نمیتواند دلالتی داشته باشد و اینچنین نیز نیست که بتوانیم ابتدا ستارهها را عین ببینیم و بعد تصمیم بگیریم آنها را آیه بدانیم، وقتی چیزی عین شد، عین باقی خواهد ماند.
امور معنوی نیز اگر در نگرش عینی قرار بگیرد، نمیتواند راهی به معنا بگشاید. مثلاً در عرفانهایی که این روزها در جامعه در حال گسترش است، مرکز و سلسله مراتبی تا آن مرکز وجود دارد. کسانی که دورتر هستند حرص میخورند و تلاش میکنند تا این سلسله مراتب را طی کنند و به آن مرکز نزدیک شوند. در اینجا نگرش علی و معلولی و در نتیجه نگرش خطی را میبینیم. یعنی معنویت ـکه در واقع دیگر معنویت نیستـ متعین شده است. آموزهی پیشرفت، چه در امور معنوی و چه امور مادی، جایی را بهعنوان قبلهی متعین در نظر گرفته است.
اینکه تصور کنیم تمدن کنونی حاکم بر کرهی زمین، که جهان را تا تاریکترین مراحل سقوط انسانیت و معنویت پیش برده است، بدون جهتگیریهای انسانی و معنوی به وجود آمده است، تصور دقیقی نیست. در نگاه روشنگری که جهان علم و تکنولوژی از آن برآمده است، علم تنها چیزی نیست که تکنولوژی ایجاد میکند و کاربردهای وسیع دارد؛ بلکه علم، در نگاه روشنگری، در خود رهایی از جهل، فقر، نابرابری، ظلم، بیماری و سایر بدبختیها را برای جامعهی بشری دارد؛ یعنی در دورهی روشنگری علم را ضامن سعادت و دستیابی به مدینهی فاضله میدانستند، نه اینکه علم را تنها برای دستیابی به اهداف مادی بخواهند. اما چرا سرانجامش به اینجا رسیده است؟ چون در روشنگری بینش عینمحور حاکم بوده است و برای سعادت، قبله و اهداف عینی در نظر آورده است. متعین تصور کردن امور و اهداف معنوی، خارج کردن آنها از معنویت است.
امر معنوی که بر بینش آیهای استوار است نامتعین است، انسان نیز ذاتاً قبلهمند است اما رو به سوی قبلهی متعین ندارد. قبلهی متعین از خارج بر انسان وارد میشود. آنچه متعین باشد دیگر نمیتواند قبله باشد. وقتی امری نامتعین باشد، حرص برای آن معنایی ندارد. امور معنوی ذاتاً نامتعین هستند و چون نامتعین هستند، هیچ حرص و رقابت و دعوایی بر سر آنها صورت نمیگیرد. این را در جلوههای مختلف کلان و در سیاست نیز میتوان دید.
جدال پیشرفت و کمال
معمولاً پیشرفت به کمالگرایی انسان نسبت داده میشود. کمالگرایی مربوط به ذات انسان است. هایدگر به نقل از پارمنیدس میگوید انسان همواره با یک خطاب روبهروست: «بشو آنچه هستی»، این موضوع با تعابیر مختلف بیان شده است؛ مثل اینکه میگویند: «انسان موجودی است که همواره کمتر از آنی است که باید باشد» یا «انسان قصور ذاتی دارد». آیا این نقص و قصور مثل هلال ماه است که بخشی از آن تکمیل شده و برای تبدیل شدن به قرص ماه باید بقیهاش تکمیل شود؟ و یا مثلاً کمال یک مقصد معین است و من درصدی از آن را کسب کردهام و بقیهاش مانده است که با اضافه کردن بقیه کامل میشوم؟ چنین فهمی درست نیست.
آنچه انسان را کامل میکند، کاملاً نامتعین است. برای همین خودِ رفتن و نحوهی رفتن و اصیلانه رفتن مساوی با کمال است. کیفیت رفتن اهمیت دارد و تعیینکنندهی این است که من به سوی کمال میروم یا در حال سقوط هستم. این تصور که یک مقصد متعین وجود دارد که من باید به آنجا برسم تا کمال را دریابم، نگاه درستی نیست. همین نگرش است که باعث میشود در مواقعی همان خصوصیات حرص و زیادهطلبی، در عرصهی معنویت نیز جریان یابد. اگر امر متعینی کمال فرض شود، به محض وصول به آن، مقصد متعین دیگری پیش میآید و همان زیادهخواهی و بیقراری تکرار خواهد شد. در حالی که اصلاً کمال جایی دیگر نیست، آن کمال را اگر میخواهی باید همینجا صادق باشی و صادقانه حرکت کنی، این حرکت عین وصول است.
در بینش عینی انسان قرار نمییابد و مدام برای دستیابی به آنچه ندارد، حرص میزند، در بینش آیهای انسان میداند همین که دارد، در خود همه چیز را دارد و برای رسیدن به کمال، نیازی به حرص و زیادهخواهی نیست؛ بلکه مواجههی درست و حرکت درست و درست دیدن، وصول به کمال است. برای همین نیازی به بیقراری و اضطراب نیست.
قراری که در کمالجویی از آن سخن گفته میشود، قراری فوق بیقراری است. بهعنوان مثال ما انسانها معمولاً در غفلت و فراموشی نسبت به مرگ روزگار میگذرانیم و برای همین، از اینکه مرگ در کمین ماست بیقراری نمیکنیم، اما وقتی مرگ برایمان جدی میشود، شدیداً بیقرار میشویم و با اضطراب فراوان به تکاپو میافتیم تا جلوی آن را بگیریم؛ مثلاً اگر بیماریِ کشندهای گرفته باشیم، برای درمان آن بیقراری میکنیم، اما کسی که باور دارد در مقابل مرگ راه فراری ندارد و به زودی مرگ به سراغ او خواهد آمد، قرار و آرامشی دارد. قرار و آرامش چنین کسی، فوق بیقراری است و با قرار و آرامش ناشی از غفلت از مرگ متفاوت است. در واقع آرامش و قرار حقیقی از فرط بیقراری به دست میآید؛ بنابراین اگر کسی به اعمال یا عبادات خود دلخوش باشد و با آن آرامش و قرار پیدا کند، در واقع آرام و قراری غافلانه دارد و نه آرام و قراری حقیقی.
بر اساس آنچه گذشت میتوان گفت کمال، نه در زیادهخواهی؛ بلکه در کم خواستن است، طلب کمال بر توجه به معنا و حقیقت استوار است و ماندن در سطح صورت منافی کمالگرایی است. حال آنکه پیشرفت در صورتگرایی و رفتن از صورتی به صورتی دیگر، و بر زیادهخواهی بنا شده است. به این ترتیب میتوان نتیجه گرفت که پیشرفت نهتنها در کمالگرایی انسان ریشه ندارد؛ بلکه دقیقاً در نقطهی مقابل آن قرار دارد.
*«یوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِن مَّزِیدٍ»، «روزی که به جهنم میگوییم: آیا پر شدی؟ و میگوید: آیا باز هم هست؟» سورهی «ق» آیهی 30.
**عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.