شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (74-75) شماره پانزدهم سبک زندگی کلیات چیستی بحران اخلاقی زمانهی ما
هر دورهای بر سر راه اخلاق چالش خاص خود را پیش مینهد و ماهیت این چالش میتواند به منزلهی اشارهی مهمی به روح آن دوران تلقی شود. ماهیت چالشی که دوران ما بر سر راه اخلاق ایجاد میکند چیست؟ ظاهراً شکی نیست که ما دچار یک بحران وخیم اخلاقی هستیم. اما ماهیت این بحران چیست؟ چگونه باید با آن مواجه شویم؟ معنا و نشانهی شوم آن چیست؟ و چقدر عمق دارد و تا کجا پیش میرود؟ اینها برخی از پرسشهایی است که میخواهم در اینجا مطرح کنم و به آنها بپردازم.
1
به نظر من، بحران اخلاقی دوران ما نمیتواند صرفاً با نقض گستردهی معیارهای اخلاقیِ پذیرفتهشده مشخص شود، چیزی که به خاطر آن، زمانهی ما چنین بدنام شده است. هیچ دورهای نیست که بری از نقض معیارهای اخلاقی باشد؛ و لذا از این جهت مقایسهی دورانها گمراهکننده است. خیر! بحران اخلاقی دوران ما عمیقتر از آن است و تعریف و تبیین آن بسیار دشوارتر است. خلاصه اینکه، بحران اخلاقی دوران ما را نباید در نقض گستردهی معیارهای اخلاقی پذیرفتهشده جستوجو کرد و دوباره میپرسم آیا دورهای بوده است که از نقض معیارهای اخلاقی مبرا بوده باشد؟ بلکه بحران اخلاقی دوران ما نفی و انکار خود معیارهای اخلاقی است. و این در واقع چالشی است که دوران ما پیش روی اخلاق میگذارد؛ دیگر بحث شکستن مکرر اصول اخلاقی نیست، بلکه واقعیت این است که ظاهراً امروزه دیگر اصول اخلاقیای وجود ندارند که شکسته شوند.
«انحراف» جنسی در بین جوانان همیشه امر کاملاً متداولی بوده است، اما فقط در سالهای اخیر است که ترکیبی از عوامل اجتماعی، آن را بدل به یک فرصت برای زنان جوان طبقهی متوسط کرده است. بیشک، افزایش قابل توجهی در روابط جنسی پیش از ازدواج در میان نسلهای جوانتر به وجود آمده است، بهویژه میان نسل جوان دانشجو، اما به هر روی، هرقدر که این اوضاع نگرانکننده باشد مسئله و مشکل اخلاقیِ واقعی این نیست. مسئلهی اخلاقی واقعی، چالش اصلی پیش روی اخلاق، را دختری پیش نمینهد که چنین رفتاری دارد، بلکه آن دختریست که شانههایش را با بیقیدی تکان میدهد و میپرسد «خب که چه؟ "همهجایی بودن" چه اشکالی دارد؟ هم طبیعی است و هم بسیار جذاب».
امروزه در محیطهای دانشگاهی کشور، تقلب کردن ممکن است بسیار رایجتر از گذشته باشد یا نباشد؛ تقلب کردن به هیچ وجه پدیدهی تازهای نیست. البته کار دانشجویی که تقلب میکند و میداند که کار اشتباهی انجام میدهد یک مسئلهی اخلاقی است، اما آنکه چالش پیش روی اخلاق را عمیقتر و جدیتر میسازد دانشجویی است که تقلب میکند و میگوید: «تقلب کردن چه ایرادی دارد؟ باعث میشود کارت جلو برود، اینطور نیست؟»
عوامفریبی یا ظاهرسازی در رسانههای جمعی ارتباطی چیزی است که یاد گرفتهایم انتظارش را داشته باشیم و از خود در برابر آن محافظت کنیم. اما با این نگرش چه میتوانیم بکنیم که پروفسور جوان با اسمورسمی با بیتفاوتی چند سال پیش، و البته با اغماض مسئوولین تلویزیون، قبح فریب را میریزد و با بیتفاوتی میگوید «خب که چه؟ آیا این یک برنامه جذاب نبود [گرچه فریبکاری بود]؟».
میتوانم مثالهای زیادی از این نوع را از تمام عرصههای زندگی معاصر بیاورم؛ اما فکر میکنم با همین چند نمونه نیز منظور خود را رساندهام. این عقیدهی شخصی من است که تهدید جدی به ساحت اخلاق در زمانهی ما چند برابر شدن نقض اصول اخلاقیِ پذیرفتهشده نیست، بلکه این واقعیت است که ظاهراً خود مفهوم اخلاق یا اصول اخلاقی معنای خود را برای شمار فزایندهای از زنان و مردان جامعهی ما از دست دادهاند. در اینجاست که ما فروپاشی اخلاق را در معنای رادیکال آن میبینیم، به معنایی که تقریباً در تاریخ غربی ما بیسابقه است. نقض معیارهای اخلاقی، با پذیرش همزمان اقتدار و درستی آنها، یک چیز است؛ از معنا تهی شدن احکام اخلاقی، انکار بالکُل اقتدار اخلاقی و هر معیار اخلاقی، امر بسیار جدیتری است. این از دست رفتن معنا و مفهوم اصول اخلاقی است که به نظر من چالش واقعی اخلاق در دوران ما را شکل میدهد.
2
کشف سرچشمههای این آنارشی اخلاقی که در حال در نوردیدن تمدن ماست کار دشواریست؛ حتی کار دشواریست که علت و معلول آن را از هم تمییز دهیم. اما باید به یک نکته توجه داشته باشیم: در هریک از نمونههای نوعیای که ذکر کردم، تنها انکار و نفی اخلاق صرف نیست بلکه انکار اخلاق به نفع یک شیوهی زندگی است که تحت سلطهی خواستن افراطی لذت و سرگرمی است. هرچیزی که به تو لذت میدهد موجه است. «خوش باش» توصیهی اصلی ما به همدیگر در وقت خداحافظی است که جایش را به عبارت از ریختافتادهی «خدا به همراهت» داده است. در واقع اگر زمانهی ما مفهومی از وظیفهی الزامی را در هدایت زندگی، از گذشته حفظ کرده است، همین الزام به «خوش بودن» است. اگر ما اساساً اخلاقی داشته باشیم، آن اخلاق «اخلاق خوش بودن» است: «اوقات خوشی داشتن»، برای بسیاری از مردم با ذهنیت مدرن، در حکم وظیفهی «در خدمت خدا بودن» برای یک کالوینیست ایام قدیم است. اگر به داشتن «اوقات خوش» میل نداشته باشید به منزلهی انسانی نژند با «خلقوخویی پیوریتنی» (puritan) سرزنش میشوید و چه چیزی میتواند در چشم مدرنها بدتر از این باشد؟ گمان نکنید که تعقیب «لذت» و «داشتن اوقات خوش» کار آسانی است. این کار اغلب مستلزم این است که با عزمی راسخ، بیتابانه، همچون کشیشی که از نصیحت و سرزنش دیگران دست نمیکشد، در پی موقعیت اجتماعی، هماهنگ شدن با جمع و اجتماعی بودن باشیم. به کودکان بخشندگی و مرحمت یاد داده نمیشود؛ استعدادها و ترجیحات آنها هرچه که باشد، آنها خیلی زود مجبور میشوند که «خوش باشند» و وارد این رقابت میشوند که چه کسی «رفیق خوب» بزرگترهاست. در واقع نوجوانان بازتابدهندهی وضعیت اجتماعی والدینشان هستند: بهوفور، پول و دیگر امکانات در اختیار آنها قرار داده میشود تا «اوقاتی خوش» داشته باشند، و بهطور جدی به آنها سفارش میشود که از تعقیب آن کوتاهی نکنند. دیگر امر نامعمولی نیست که والدین، هنگامی که فرزندان کوچکشان به مهمانیها و دیگر مجالس بزم میروند، مشروبات الکلی سنگین و همچنین وسایل جلوگیری از بارداری را در اختیار آنها قرار دهند. در این نوع فرهنگ خوشیمحور، که «احساس خوش» و «اجتماعی بودن» لازمههای ضروری آن است، اخلاق و اصول اخلاقی در معنای قدیمیترشان، بهوضوح اموری بیربط هستند.
ظهور فرهنگ خوشیمحور کاملاً با ثروت «جامعهی ثروتمند» ما پیوند دارد. تا همین چند وقت پیش، کشور ما و بقیهی جهان غربی اغلب به مثابهی جوامعی پویا و تولیدمحور که محرک آنها نیاز و کمیابی جامعه بود، اداره میشد. اخلاق وظیفه، منش، سختکوشی، و به ثمر رساندن کار بر این فرهنگ غلبه داشتند، همان «اخلاق پروتستانی» معروف که امروزه چنین بدنام است. با این حال در درون نسل گذشته تغییر عمیقی در این کشور و دیگر بخشهای آمریکاییشدهی جهان غرب به وجود آمد: (اگر از واژهی دیوید رایزمن استفاده کنم)، فرهنگهای «خود-گردان» قدیمیتر، بهسرعت، تحت یک اقتصاد غرق در مصرف، تفریح و خوشی، جای خود را به یک فرهنگ «دگر-گردان» جدید میدهند. اخلاق «خوشی» کنونی ما بهوضوح تجلی ظهور این فرهنگ «دگر-گردان» است. ثروت با خود، مسائل اخلاقی بسیار بغرنجتری از آنچه فقر ایجاد میکند میآورد.
اخلاق «خوشی» زمانهی ما همچنین با تأکید و اصرار بر اجتماعی بودن و هماهنگی با جمع، که مشخصههای اصلی جامعهی ما هستند پیوندی نزدیک دارد؛ چراکه هیچچیز مانند میل به تنهایی و نفرت از همرنگ شدن نمیتواند «داشتن اوقات خوش» را تباه سازد. اما اجتماعی بودن و هماهنگی با جمع که جامعهی خوشیمحور ما اینقدر آن را ستایش میکند از نوع بسیار عجیبی است. این یک «اجتماعی بودن غیرِدرگیر» (non-involvedsociability) است و هماهنگی با جمعی است که هم یک فرد بهاصطلاح عامی را در خود میبلعد و هم یک فرد بهاصطلاح خاص؛ یک مدیر ارشد در «کت و شلوار پشمی خاکستریاش»، یا یک بیتنیک (beatnik) با کت چرمیاش. دغدغهی ما در اینجا خصوصاً این نوع اجتماعی بودن «غیرِدرگیر» است.
مطمئنم که همهی شما داستان وقایع وحشتناکی که از نیویورک و دیگر شهرهای بزرگ نقل میشد را به خاطر دارید، داستان زنانی که به آنها حمله میشد، تجاوز میشد و برخی اوقات کشته میشدند، در حالی که تعداد زیادی مردم در آپارتمانهای امنشان نظارهگر آن بودند و هیچیک به اندازهی کافی احساس «درگیر بودن» در این فاجعه را نمیکردند تا زحمت زنگ زدن به پلیس را به خود دهد. این افراد همه از تودهی طبقهی متوسط آبرومند، با منشی دوستانه و اجتماعی بودند که همگی در داشتن نگرشهای «آزاد» شریک بودند، چیزی که نیویورک به خاطر آن چنین خوشنام است. یکی از این وقایع که در جراید انعکاس یافت خصوصاً جالبتوجه است؛ به یک زن جوان در پای راهپلهی تالار ورودی یک ساختمان در برونکس (Bronx) حمله میشود. تعدادی مرد از اولین ورودی بیرون میآیند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. آنها واقعه را میبینند و، خواه باور کنید یا نکنید، به سر کار خود، که تصویب قطعنامه در مورد صلح و عدالت نژادی بود! برمیگردند. میبینید که آنها همگی عضو هیئت مدیرهی یکی از معروفترین سازمانهای «آزاد» این شهرند. آنها همگی عمیقاً علاقهمند به خیر و آسایش مردم هستند؛ البته به شکلی انتزاعی و از دور، از طریق تصویب یک قطعنامه یا ارائهی یک سخنرانی. نوعدوستیِ بیشتر در حرف و خیال، و بهوضوح نوعدوستی کمتر در عمل و واقعیت... . این نوع «اجتماعی بودن غیرِدرگیر» درست همانند «خوشی» که همیشه از داشتن آن لذت میبریم، بخش عظیمی از فرهنگ تودهای خوشیمحور ماست. اجتماعی بودن لازمهی روش زندگی خوشیمحور است اما این نوع اجتماعی بودن مایل نیست که کسی به طور جدی خود را «درگیر» کند، این نوع اجتماعی بودن با درگیری شخصی مشکل دارد؛ که این البته هرچیزی را تباه میسازد.
3
اما بحران اخلاقی زمانهی ما حتی از این تحولات تطبیقی اخیر که در حال توصیف آن بودهام ریشههای عمیقتری دارد. بحران اخلاقی زمانهی ما، باز یادآوری میکنم که چندان که شامل سائیدگی و فرسایش خود معیارهای اخلاقی عموماً پذیرفتهشده میشود، شامل نقض این معیارها نمیشود. نقض معیارهای اخلاقی در هر دورهای فراوان رخ داده است، اما تا همین دورههای اخیر، معیارها خود زیر سئوال نرفتهاند، یا دقیقتر هیچگاه وجود این معیارها یا استاندارهای اخلاقی مورد سئوال واقع نشدهاند: خود معیارهای اخلاقی برای فردی که آنها را نقض میکرد امری مسلم بود، و لذا حتی در همان حال که آنها را زیر پا میگذاشت اقتدار آنها را گرامی میداشت. در جهان مدرن، برای نخستین بار، دستکم در مقیاسی وسیع، خود امکان این معیارها و با آن تمام تمایزهای ضروری میان درستی و خطا مورد چونوچرا واقع شد. فرهنگ امروز بسیار نزدیک است که بدل به یک فرهنگ بیهنجار نااخلاقی (non-moral) بشود.[i]
چه چیزی در حال به وجود آمدن بوده است؟ چیزی که در عمق تاریخ ما فرو میرود و به فرهنگ ما رنگوبویی نوعاً مدرن میدهد. این تغییر و تبدیل خود مفهوم «حقیقت» است که میتوان گفت کل ساختار معنوی یک جامعه بر آن استوار است. تا قبل از آغاز مدرنیته، حقیقت به مثابه چیزی تلقی میشد که در واقعیت عینی و استعلایی ریشه دارد، و کل زندگی فکری و اخلاقی انسان بر پایهی آن ساخته میشد. در دورانهای قدیم، صدق به منزلهی امری مجسمشده در سنت و حکمت اجدادی، «حکمت پدران»، تلقی میشده است. اما وقتی این به چالش کشیده شد، چنانکه توسط سوفیستها در دورهی فروپاشی فرهنگ یونان باستان صورت گرفت، فلاسفه زندگی فکری و اخلاقی انسان را بر پایهی مبنای حتی مستحکمتری استوار کردند. فکر کنم این کار اساسی را افلاطون برای خود انجام داد و با وی همهی فلسفههای بعدی یونان از هر مکتبی چنین کردند. فیلسوفان بر اساس ماهیت عقلانی اشیا به دنبال زمینی کردن حقیقت، و در عین حال حفظ عینیت و استعلای آن بودند. پیامبران یهودی، حقیقت را در کلام آشکارشدهی خدا جستوجو میکردند. علیرغم اختلاف این دو رویکرد، که در برخی نکات بنیادی با هم قابل جمع نیستند، فیلسوف یونان و پیامبران یهود حداقل در این نکته اتفاقنظر داشتند که حقیقتی که انسان به واسطهی آن زندگی میکند در نهایت چیزی مستقل از او، ورا و مافوق او بود. این حقیقت خود را در هنجارها و استاندارهایی متجلی میکند که اگر انسان میخواست یک زندگی حقیقتاً انسانی داشته باشد باید از آنها تبعیت کند.
دقیقاً چنین اعتقادی به حقیقت بود که با ظهور مدرنیته، نخست به چالش کشیده شد. این چالش را در یک سطح، ظهور نسبیگرایی ایجاد کرد. چه معنایی دارد که از حقیقت به شیوهی گذشته سخن گوییم اگر که حقیقت چنین نسبی است، چنین بشر-ساخته و فرهنگ-ساخته است، و امری است متغیر بر اساس میزان دستکاری انسان (به قول پاسکال)، یا بر اساس شرطی شدن روانشناختی و الگوهای فرهنگی (به تعبیر جدیدتر)؟ این نوع نسبیگرایی، مطمئناً پر از تناقض است و شواهد بسیار قوی علیه آن هست، با این حال برای ذهن مدرن که بهسرعت تمام معانی استعلا را از دست میداد جذبه داشت. این نوع نسبیگرایی که بسیار رادیکالتر و فراگیرتر از آن چیزی است که یونانیها بتوانند فکرش را هم بکنند، بهزودی بر تفکر پیشرو غرب، و به شکل فزایندهای بر اعتقادات و احساسات انسانهای معمولی سلطه یافت. در چنین حالوهوای فرهنگی، صرفاً زمان لازم بود تا استاندارهای اخلاقی، به معنایی که فلسفهی یونانی و دین یهود آنها را فهمیده بود، تحلیل و زوال یابند.
اما اگر نسبیگرایی صرفاً آغازکنندهی این فرایند بود، غلبهی تکنولوژی آن را به سرانجام فاجعهبارش رساند. ما هنوز در موقعیتی نیستیم که به طور کامل درک کنیم که انبساط و شیوع شتابان و بیحدومرز تکنولوژی چه بر سر زندگی انسان در سیصد سال گذشته آورده است. با این حال، ما میتوانیم دستکم تأثیرات کلان آن را بر آگاهی غرب تشخیص دهیم، و این همان ستایش و رجحان قدرت بر حقیقت است به مثابهی هدف نهایی کاوش فکری و اخلاقی بشر. از زمانهای دور، هدف از جستوجوی معرفت، حقیقت بوده است؛ حقیقت عقلانی برای فیلسوف، و حقیقت وحیانی برای مؤمن، اما حقیقت بهمثابه چیزی بود که باید عقلاً درک و فهم، و اخلاقاً زیسته شود. با این حال اعتقاد جدیدی، که شاید سرآغاز آن در قرن شانزدهم و هفدهم بوده است، سر بر آورد که تماماً این دیدگاه کهن را نابود کرده است. کل سنت غرب، اینکه «معرفت حقیقت است» واژگون شده است و جای خود را به این عقیدهی جنگطلبانه داده است: «معرفت قدرت است»! نخست قدرت انسان برای غلبه بر طبیعت، سپس قدرت انسان برای غلبه بر انسان. این جابهجایی از حقیقت به قدرت، نشانگر دامنهی کامل انقلابی است که معلول روح تکنولوژیکی در سرآغاز مدرنیته بود.
تهی کردن [جامعه] از استانداردهای اخلاقی بهزودی باعث تشدید اثرات [مخرب] تکنولوژی میشود. حدود صد سال پیش یاکوب بورکهارت، مورخ بزرگی که طرح و برنامهی شوم قرن بیستم را بهخوبی تشخیص داده بود با زیرکی تمام چنین خاطر نشان میکند:
وقتی انسانها معنای معیارهای تثبیتشده را از دست دادند، آنها به شکل اجتنابناپذیری برای لذت یا قدرت انگیخته میشوند.
هیچچیز نمیتواند مانند این «انگیخته شدن برای لذت و قدرت» شبهه-اخلاق زمانهی ما را توصیف کند.
روح تکنولوژیکی، که ستایشگر قدرت است، و نسبیگرایی ایدئولوژیکی، که اقتدار همهی هنجارهای اخلاقی را ویران میکند، همگامند تا پایههای کهن اخلاق، و در واقع خود معنای اخلاق را در هم فرو بریزند. مسائل انسان به شکل فزایندهای تکنولوژیکی به نظر میرسند که برای رفع آنها نیاز به ابزارهای تنظیم و دستکاری انسان وجود دارد؛ معیار [درستی یک چیز] همیشه این است که این چگونه امیال ما را ارضا میکند یا قدرت ما را بسط میدهد، نه مطابقت با یک حقیقت ورای کنترل انسان. در واقع، ظاهراً این باور ظهور پیدا کرده است که چیزی ورای امیال و قدرت انسان وجود ندارد. ساختن یا نساختن با یگانه معیار، یعنی خوشنودی و قدرت است که ارزشهای او را شکل میدهند. لذت و قدرت غلبه پیدا کردهاند و یا به قول بسیار طعنهآمیز ویلیام جیمز، الههی هرزگی بالاخره به مقصودش رسید. این بحران اخلاقی زمانهی ما در تمام ابعاد آن است.
4
حدود بیست سال پیش، در یک روز فرخنده، برتراند راسل پرسشی را مطرح کرد که ما هنوز هم از توانایی پاسخ به آن بسیار دوریم:
مفاهیم کهن معینی وجود دارند که بیانگر باور انسان به محدودیت قدرت بشری هستند: از این میان خدا و حقیقت دو مفهوم عمده هستند... این مفاهیم از میان میروند حتی اگر خصوصاً نفی نشوند، آنها اهمیتشان را از دست میدهند و فقط بهلحاظ صوری و ظاهری باقی میمانند... اما بعد آن چه؟
به لحاظ سنتی، در طول قرنها و هزارهها، محدودیتهای لذت و قدرت توسط «قوانین مافوق» اعمال میشد، قوانینی که ورای دستکاری و کنترل تمام انسانها بود. و فهمی که از این «قوانین مافوق» وجود داشت این بود، آنها از چیزی که غایت این جهان است سرچشمه میگیرند: یعنی خدا برای یهودیان، و عقل برای یونانیها. تمام ساختار معنوی جهان غربی بر پایهی این اعتقادات بنا شد. وقتی این اعتقادات (التزامات) بهسرعت جذبهی خود را برای ذهن مدرن از دست دادند، چیزی جز افراط در لذت، آنارشی قدرت، و آشوب[ii] «ارزشهای خودساخته» باقی نماند. بحران اخلاقی زمانهی ما در بنیان یک بحران متافیزیکی و دینی است.
تعجبی ندارد، هرچند به شکل دردناکی طعنهآمیز است، که موفقیت انسان در جستوجوی دیوانهوار لذت و قدرت جدیترین تهدید را برای انسانیتِ وی با خود آورده است. بدون اینکه بشر وجودش را در چیزی ورای خویش بنشاند، نمیتواند انسانیت خود را حفظ کند. در همان لحظهای که چالرز سوئینبرن، در پژواک صدای مدرنیتهی جدید، چنین میخواند: «درود بر انسان، مافوق، خالق، و ارباب همهچیز»، نیروها به نقطهی اوج خود رسیدند تا انسان غربی را وادار کنند تا، با انجام فاجعههای غیرِقابل تصور، به جایی برسد که بقای خودش نیز مورد سئوال قرار گیرد. با این حال حتی بیش از بقای فیزیکی، این بقای انسان در انسانیتش است که مسئلهساز میشود.
دلم میخواست گزارش شادتری برای ارائه به شما میداشتم. دلم میخواست میتوانستم با یک اطمینان دوباره، به شما بگویم بحران اخلاقی زمانهی ما صرفاً یک پدیدهی سطحی است، یک چیز موقت است؛ امرِ گذارِ بین دو دورهی قدیم و جدید. دلم میخواست میتوانستم اعلام کنم که من مبانی یک اخلاق «جدید» را که پیش از این از ویرانههای [اخلاق] کهن سر بر آوردند یافتهام، کما اینکه برخی ناظران [وضعیت این زمانه] چنین ادعایی کردند. دلم میخواست میتوانستم، اما نمیتوانم، چراکه من بهسادگی نمیتوانم وضعیت را به این شکل ببینم. البته «زمینهگرایی[iii]» و «موقعیتگرایی[iv]»، که چنین مشتاقانه از جانب نمایندگان «اخلاق جدید» حمایت میشوند، حرف خودشان را دارند، ولی بگذارید آنها با منطق خودشان خوش باشند، در هر حال تو سرانجام به چیزی بیش از این دو نخواهی رسید: یا به اخلاقی که دیگر خواهان و جذبهای ندارد، و یا به یک آنارشی اخلاقی. آنها راه برونرفتی نشان نمیدهند.
از این میان، مخصوصاً «موقعیتگرایی» به نظر میرسد که برای قهرمانان فلسفی و منطقی «اخلاق جدید» جذابیت زیادی دارد و از این رو سزاوار این است که توجه دقیقتری به آن کنیم. بینش بنیادی موقعیتگرایی، که زمینهگرایی نیز نسخهی ضعیفتری از آن را در خود دارد، این است که هیچکس نباید تصمیمات اخلاقیاش را در انتزاع بگیرد یا بر طبق چند اصل ازلی که از بیرون بر وی تحمیل شدهاند: من باید اینجا و اکنون، و نه بعداً و در جای دگر؛ در این موقعیت خاصی که در آن هستم، و نه بر طبق موقعیت دیگران، از خود واکنشی نشان دهم؛ و اگر واکنش (عمل) من بخواهد واقعی و اصیل باشد باید از درون واقعی خودم برخیزد نه با تقلید از شخصی دیگر؛ چراکه این واکنش من است. یگانه قاعدهی اخلاق موقعیتگرا این است: «از درون موقعیت خودت، واکنش نشان بده، واکنشی اصیل، با تمام وجودت». در هر حال، آیا اگوستین قدیس به ما چنین اندرز نداد: «عشق [خدا]، و دوست داری چه کنی؟».
در حالی که این اصل موقعیتگرا، که ریشه در یک بینش عمیق اگزیستانسیالیستی دارد، بهنفسه کاملاً صحیح است، ولی بهسختی میتواند شخص تابع این اصل را از آشوب و دلبخواهگی اخلاقی نجات دهد. چراکه این اصل کوچکترین اشارهای، سلباً یا ایجاباً به محتوا و مضمون [موقعیت] نمیکند. پلیدترین اعمال هیتلر و استالین، و شجاعانهترین و بخشندانهترین اعمال میتوانند به یکسان اصالت داشته باشند. سارتر خودش داستان مرد جوانی را بازگو میکند که در پاریس، که تحت اشغال نازیها بود، زندگی میکرد. مرد جوان خودش را بر سر یک دو راهی میدید، و نمیدانست چه کند؛ آیا با نازیها همدست شود و از این راه موقعیت امنی برای خود و خانوادهاش فراهم سازد، یا به مقاومت زیرزمینی علیه نازیها ملحق شود و با این کار خودش و خانوادهاش را در ترسناکترین مخاطرهها بیندازد. سارتر، که خودش آن زمان در مقاومت شرکت داشت، به مرد جوان چه گفت؟ بر اساس تعبیر خودش، وی گفت که مهم نیست که کدام راه را برمیگزینی؛ مهم این است که انتخابت اصیل باشد و از درون خودت برخیزد. فلسفهای که میتواند این را بگوید، اما نمیتواند و نمیخواهد چیز بیشتری بگوید، ممکن است قادر باشد چیزی جدید ایجاد کند، اما آن یک اخلاق جدید نخواهد بود!
به موردی دیگر توجه کنیم؛ چند وقت پیش تخریبگرهای وحشی آثار هنری ، که بسیاری از آنها نوجوان بودند، به پلههای باشکوه اسپانیا[v] در رم حملهور شدند و بر اساس مخالفت پوچی که با زیبایی و فرهنگ داشتند با شادی و خوشحالی این اثر هنری بسیار معروف را تخریب کردند. عمل این افراد، درست به اندازهی عمل شخص گمنامی که چند قرن پیش این سازهی باشکوه را ساخت، میتواند بر اساس اصالت درونیشان انجام شده باشد. در واقع این دقیقاً همان چیزی بود که آنها میگفتند. با این حال، آیا کسی هست که اینقدر گستاخ باشد تا ادعا کند این دو روش، ساختن و تخریب، بهلحاظ اخلاقی جایگاه یکسانی دارند، مشروط به اینکه هر دو عمل برخاسته از درون واقعی عاملشان باشند؟
خیر، اصالت ممکن است ویژگی اولیهی یک واکنش اخلاقی باشد، اما تمام آن نیست. اگر اصل یا استانداردی، که از زمینه و موقعیت جزئی فراتر میروند، بهنحوی در زمینه و موقعیتهای جزئی به کار نرود، نتیجه چیزی جز آشوب اخلاقی و دممزاجی نخواهد شد. هیچ اخلاق انسانیای ممکن نیست اگر خود، پای در قانون یا واقعیت رفیعتری در ورای کنترل و دستبرد انسان نداشته باشد.
ما این واقعیت رفیعتر را، در ژرفای سنتمان، مییابیم؛ یعنی خدا، برای یهودیان، و عقل، برای یونانیان. و آن قانون رفیع، یعنی فرمان خدا و قوانین طبیعت، از آنجا ناشی میشود. اما چنانکه راسل اشاره میکند، این مفاهیم بنیادی به نابودی میگرایند، و ما بدون هیچ مبنا یا دستاویزی باقی میمانیم. اخلاق زمینهگرا یا موقعیتگرا ما را نجات نخواهد داد، برعکس، اینها به همان چیزی اشاره دارند که ما قطعاً باید از آن نجات پیدا کنیم.
از آنجا که این انسانیت بشر است که در خطر است. انسانیت بشر -که حکمت و رنج ما بایستی به ما [انسانیت را] آموخته باشد- درنهایت، پا در آن چیزی دارد که مافوق و ورای بشر، یا ورای غرور و قدرت بشر، است. فهم این حقیقت ژرف، فهم عمق و گسترهی کامل بحران اخلاقی زمانهی ماست. چگونه به زندگی اخلاقی اعتبار دوباره ببخشیم آن هم در فرهنگی که در آن خود مفهوم قانون اخلاقی، که باید به خاطر فراتربودنش از انسان، وی را ملتزم کند، تقریباً به اضمحلال رفته است: این مسئله به نظر من، برخلاف تمام مسائل خاص اخلاق شخصی یا اجتماعی، هرچقدر هم که حساس و مبرم باشند، دایلمای اخلاقی زمانه و فرهنگ ماست، ما گرفتار در این دایلما هستیم و هنوز راه گریزی نداریم. معیارهای واقعی، از سنت و از طریق آن میرسند. تئوگنیس شاعر یونان باستان به گفتن این جمله عادت داشت: «تنها کسی که دارای سنت است معیارها را دارد». ما سنت -سنت قانون و واقعیت متعالی- را از دست دادهایم و همچنان در حال از دست دادن آنیم و از این رو در حال از دست دادن معیارهایمان نیز هستیم. آیا واقعاً امکان آن هست که روزی بهسادگی آنچه را از دست دادهایم دوباره به چنگ آوریم؟ نمیدانیم. این، مسئلهی ماست، مخمصه و کار ماست.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.