انقلاب دگرگونی است. انقلاب اسلامی گرچه بیشتر ظهوری سیاسی و اجتماعی داشت، در ذات خود صرفا سیاسی و اجتماعی نبود، انقلابی بود در وضع موجود؛ وضع موجود اما صرفا وضع نامطلوب سیاست و اقتصاد و فرهنگ نبود، وضع موجود، وضعیت «از خود بیگانگی» و سقوط و بندگی و بردگی و پریشانی و دلمردگی و افسردگی و دوری
از حق و حقیقت بود. وضع موجود، وضع عالمی بود که زمستانی و سرد شده بود و انقلاب در طلب عالمی دیگر بود. عالمی آزاد، معطوف به حق و حقیقت، شاداب و با نشاط. در این طلب میشد نشانه هایی را از آن عالم دیگر دید. بازگشت به معنویت آشکارترین نشانه ی آن عالم بود.
در جهان حاکمیت مطلق سرمایه و پول، انقلاب، عالمی معنوی را میطلبید که در آن انسان آزادانه به رشد و تعالی برسد، راستی و دوستی بر آن حاکم باشد و کینه توزی و دشمنی جای خود را به مهربانی و نوع دوستی دهد.
انقلاب اسلامی در زمانه ی اوج اقتدار سیاسی و علمی و نظامی جهان مدرن اتفاق افتاد. انقلاب (به معنای سیاسی و اجتماعی آن) البته خود امری مدرن است.
مدرنیته با انقلاب فرانسه که اولین انقلاب مدرن بود، سیاست مدرن را برای اولین بار در تاریخ به حاکمیت رساند و انقلاب اسلامی آخرین انقلاب در دنیای مدرن بود. اما اگر انقلاب فرانسه میخواست از عالم قرون وسطایی استبدادزده عبور کند و به «آزادی» و «برابری» برسد، در افق انقلاب اسلامی، غایت قصوای ایرانیان انقلابی، عالم مدرن نبود. طلب، طلب عالمی دیگری بود. چه نشانه هایی داشت آن عالم؟ آیا مقصد و مقصود رسیدن به ناکجا آباد بود؟ به یک معنا عالم دیگری که تحقق آن هدف انقلاب بود امری «محال» بود و میتوان از آن عالم به «ناکجا آباد» تعبیر کرد. اما محال بودن آن را باید در نسبت با همت و اراده راهروان راه درک کرد. ملتی که هنوز از بسیاری از امکانات و مزایای دنیای مدرن برخوردار نبود و حتی درک عمق مدرنیته نیز برای آن بسیار دشوار بود، چگونه میتوانست طالب «عالمی دیگر» باشد و دنیای مدرن را پشت سر گذارد؟
آیا راه رسیدن به آن عالم شناخته شده بود؟ آیا درکی از دشواری راه، مراحل آن، فراز و نشیب های آن و دوری یا نزدیکی آن وجود داشت؟ پیش از آغاز دوره ی مدرن شاهد خلق آرمانشهرهایی نظیر یوتوپیای توماس مور و آتلانتیس نوی فرانسیس بیکن و شهر خورشید کامپانلا هستیم. در این آرمانشهرها تصویر خیالی جامعه ی آینده ی غربی ترسیم شده است. تصویری که امروز پس از گذشت بیش از چهارصد سال کم و بیش متحقق شده بود. با دوران مدرن عالم جدید که طرح اجمالی آن در یوتوپیاها ترسیم شده بود متحقق شد و آدمی به راهی دیگر رفت و امکانات دیگری از وجود را به منصهی ظهور گذاشت و تجربه های یکسره نو آموخت و اکنون نیز همچنان در این عالم بسر میبرد. اما چندی است که نشانه های بحران در این عالم هویدا گردیده است. نیست انگاری با همه ی زیر و بم هایش و با تمام گستره اش، بیماری لاعلاج عالم مدرن است. این بیماری اول بار در خود دنیای مدرن و در نقطه ی اوج آن (از اواسط قرن نوزدهم) توسط متفکران و شاعران تشخیص داده شد و بدون مجامله و به صراحت اعلام گردید. نیست انگاری چیزی نبود جز بی ارزش شدن همه ی ارزش ها، حاکمیت پول و سرمایه، اصالت لذت، حرکت با سرعت بی حد و اندازه به سوی هیچ، و پیشرفت سریع برای رسیدن به «هیچ کجا»!
شاید در عالم مدرن، حرکت و کوشش حتی بیش از هر عالم دیگری است، حرکت با سرعت شتابدار و بی وقفه، اما به سوی چه مقصدی؟ مقصدی در کار نیست، بلکه خودِ حرکت مقصد و هدف است. حرکتی که نفس آن حرکت، هدف باشد، ناگزیر به پوچی میگراید. به همین جهت دنیای مدرن با نوعی پوچی و بی معنایی فراگیر مواجه گردید، که از آن تعبیر به نیست انگاری شده است.
عالم مدرن متحقق نشد و نمیتوانست متحقق شود مگر با ظهور آدمی جدید. با تحولی در ذرات آدمی، عالم مدرن متحقق شد و این تحول با عهدی جدید ممکن شد. این عهد، عهد آدمی بود با خودش برای غلبه بر کون و مکان.
گوته شاعر بزرگ قرن نوزدهم چه خوب ذات انسان مدرن را دریافته است: انسان مدرن روح خود را به شیطان (مفیستوفل) میفروشد تا به ازای آن قدرت تسلط بر همه چیز را کسب کند و بر همه چیز مسلط شود اما دیگر روح ندارد. و یک مرتبه میبیند که خودش را فروخته است، از خود بیگانه شده است، اگر چه همه چیز به دست آورده است، اما به دست آوردن همه چیز هنگامی که خود از دست رفته باشد، به چه کار میآید؟
اما این همه، حکایت انسان جدید غربی است. حکایت ما در این میان چیست؟ حکایت ما حکایت رانده شدگان از عالم خویش و بازماندگان از عالم مدرن است. حکایت ما، حکایت دورافتادن از تاریخ خویش، و بدون آنکه بدانیم و بخواهیم، در ذیل تاریخ جدید غرب قرار گرفتن است. حکایت پیروی بی چون و چرا و ناآگاه از سطحیترین دستاوردها و تئوری های غربی و از دست دادن سنت های دیرین خویش است. حکایت در بازی عالم جدید مشارکت نداشتن و در آرزوی به دست آوردن دست آوردهای آن لحظهشماری کردن است! حکایت در میوه ها نظر کردن و به تماشای بستان نشستن است.1
انقلاب اسلامی اما سودایی دیگر در سر داشت. انقلاب اسلامی در ذات خود تجدید عهد انسان معاصر بود. از ایران آغاز شد اما قرار نبود و نیست که به ایران منحصر گردد. این عهد چه عهدی است؟
بزرگترین آفت انقلاب اسلامی، که شاید گریزی هم از آن نبود، غلبهی وجه سیاسی آن بود. در جهانی که سیاست تعیین کننده ی همه چیز است و همه چیز سیاسی شده است، ناگزیر انقلابی که قرار بود و قرار است عهد بشر با آن تجدید شود، به سرعت صورت سیاسی به خود گرفت و در حجاب سیاست و سیاستزدگی فرو رفت. اما مگر آثار این عهد و پیمان به آسانی و در کوتاه مدت میتوانست به ظهور پیوندد؟ انقلاب فرانسه که استوارکردن عهد بشر را با ناسوتیترین مراتب هستیاش در برداشت، بیش از هفتاد سال مجال میخواست تا تثبیت شود و فرصت بسیار بیشتری میطلبید تا آثار و نتایجش به منصه ی ظهور رسد. انقلاب اسلامی میخواهد عهد قدیم را استوار کند؛ عهد قدیم عهدی است که با آن، بشر، بشرشده است و عهدی ازلی است. این عهد، عهد الست است که به حکم بلا بسته میشود.2 عهدی است فراموش شده و در سایه ی غفلت از این عهد است که دوران جدید و پیش از آن و سیاست مدرن و پیش از مدرن متحقق شده است. تجدید عهد قدیم مستلزم ویرانی خانه ی سست بنیاد موضوعیت نفسانی بشری است. «بیاد چشم تو خود را خراب خواهم کرد/ بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد».
بنیاد این خانه ی خودبنیادی، دیری است تا تَرَک برداشته است. با خرابی آن است که بنای عهد قدیم استوار خواهد شد. اما تخریب آن نه به تدبیر و سیاست عملی میشود و نه به حیله و نیرنگ. خرابی آن خودآگاهی میخواهد و تذکر. خودآگاهی از موقف تاریخی خویش و تذکر به عهد از یادرفته و شکسته شده ازلی. اگر انقلاب اسلامی تجدید این عهد است، اگر در پی ساختن عالمی دیگر و آدمی دیگر است، نه راه راه همواری است نه مقصد نزدیک است، نه هر توشه و توانی مناسبتی با آن راه دارد و نه هر رهروی رهرو این راه است. اما رسیدن به مقصود ناممکن نیست. «گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید/ هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور».
موقف کنونی عالم، منزلی بسیار خطرناک است. وضعیت، وضعیتی است به تمام معنا بحرانی. هیچ یقینی، حقیقتی، اصلی، اصالتی پابرجا نمانده است و نخواهد ماند. دین و آئین و حق و حقیقت و عدالت و آزادی و معنویت و... از هر سو در معرض حملات سهمگین و آتشین دشمنان و دوستان قرار دارد. دوستان؟! آری دوستان نیز هم. شاید حملات دوستان کوبنده تر نیز هست. گویی مدافع و منکر و دوست و دشمن همپیمان شده اند، تا آخرین ضربه ها را وارد آورند. اما این مرغ آسمانی بار دیگر از خاکستر خویش خواهد بالید و سرزندگی خویش را از سر خواهد گرفت.
تندباد سرد نیست انگاری همه ی ریشه ها را خشکانده است، و بر تنه و ساقه ها و برگ ها نیم رمقی باقی نمانده است. آیا هیچ امیدی نیست؟ ناامیدی نیز از ثمرات همین تندباد سرد نیست انگاری است. «دراین شب سیاهم گم گشت راه مقصود/ از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت».
در شب سیاه گمگشتگی، راه مقصود را کوکب هدایت نشان خواهد داد. اما کی، کجا و چگونه او از گوشه ای بیرون خواهد آمد تا راه را به ما نشان دهد؟ اگر اساسا سیاهی شب و گمگشتگی خویش را درک نکنیم چه هدایتی را میتوانیم انتظار کشید؟ و اگر راه را کوتاه و روشن بیابیم چه نیازی به هدایت داریم؟ و اگر راه روشن و کوتاه است این همه آشفتگی و اضطراب و درماندگی از کجا است؟
سهل انگاری و ساده بینی و عافیت طلبی، کار اهل کام و ناز و خامان و بیغمان است. پس اگر چاره ای دربایست، شرط اول قدم، دریافت وضعیت موجود است و شرط دیگر دردمندی و جگرسوزی و طلب رهایی، بی هیچ غرض و چشم داشتی و ادعایی است. آنچه بر ما میرسد پیامد پُرمدعایی و لاف و گزاف هایی است که چنان عادتمان شده اند که اساسا به چشم نمیآیند. بار دیگر باید از استغنا کناره گرفت و تنگدستی و تنگنای ناگزیر را دید و پذیرفت تا شاید دیگر بار افق ها گشوده شود؛ نوری بتابد و راه قدری روشن شود و عهد شکسته تجدید شود.
پی نوشت:
1- «تنگ چشمان نظر به میوه کنند/ ما تماشاگران بستانیم» (سعدی)
2- «مقام عیش میسر نمیشود بی رنج/ بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست» (حافظ)
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.