من بحث را با جملهای از "ژانیر" شروع میکنم؛ وی میگوید:«این جهاننو در پی چهار انقلاب علمی، سیاسی، فرهنگی و فنی تجلی یافت» اصل تحقق و تولد مصداقی دنیای مدرن به انقلاب تشبیه شدهاست و این به خصلت ساختارشکن و سنتبرانداز تحولات قرن 18مربوط میشود. انقلاب در لغت به معنی زیر و رو شدن یا پشت و رو شدن است و در آغاز از اصطلاحات علم اخترشناسی بود و در معنای چرخش دورانی افلاک و بازگشت ستارگان به جای اول به کار میرفت.
فلاسفه و فقها «انقلاب» را اینگونه بیان مینمایند که در انقلاب باید ذات و ماهیت یک شیء لزوما عوض شده باشد لذا در فقه، انقلاب شیء از مطهرات است. در نگاه جامعهشناسان هرگونه جنبش اجتماعی- تودهای که به فرآیندهای عمده اصلاح یا دگرگونی اجتماعی بیانجامد، انقلاب نامیده میشود اما به معنای خاص سیاسی؛ شاید اولین و معروفترین اثری که به ذهن هر طلبه علوماجتماعی میآید، «کالبدشکافی چهارانقلاب» از برینتون باشد. انقلابهای فرانسه، روسیه، چین(انقلاب ۱۹۴۹) و نیکاراگوئه و حتی کوبا و الجزایر آیدل تایپ -نمونه ایدهال- انقلابها برای تأثیر تمدنی هستند. البته این بحثی است که نظریههای انقلاب بدان نپرداخته و صعوبت نظری خاصی دارد.
باید دانست که ما در گذشته پیش از تکوین تمدن مدرن، تمدنهای بزرگی داشتهایم ولی مفهومی به نام انقلاب نداشتیم. به واسطه ذات و معرفتشناسی که در انقلاب1 وجود دارد، میتوان گفت که مدرنیته یک نسبت و یک تناسب درونی با انقلاب دارد، یعنی ما فکر میکنیم که یک مفهوم فراتمدنی به نام انقلاب وجود دارد که در مدرنیته هم محقق شده است ولی این طور نیست. اصلاانقلاب و ذات انقلاب، با ذات مدرنیته عجین شده است، یعنی مدرنیته چون مستلزم فراروی و از جاکندگی از سنتهای پیشین است، این امر بدون انقلاب و بدون تحول سراسری و دگرگونی شامل، محقق شدنی نیست.
انقلاب فرانسه ومخالفانش
انقلاب فرانسه باعث میشود مدرنیته به یک تثبیت در واحد ملی برسد و تأثیر تمدنیاین انقلاب، تأثیر جهانی گردد. این انقلاب به لحاظ تمدنی به قدری تأثیرگذار و الهامبخش است که اعلامیه بیانیه انقلابفرانسه حدود 200 سال بعد، منشور حقوق بشر سازمان ملل متحد میشود، منشور حقوق بشری که از آن، بالغ بر 15 کنوانسیون بینالمللی استخراج شدهاست و این خود تأثیرات بسیار بالایی بر گسترش چتر مدرنیته در جهان داشته است، چه تأثیر تمدنی بالاتر از این میتواند باشد؟
با وجود اینکه بعد از انقلاب فرانسه، وضعیت هرج و مرج در فرانسه افزایش پیدا میکند، کشتار،ترور، قتل، خشونت و همهی اینها رو به تزاید میگذارد، استبداد بیشتر میشود و تحولات اجتماعی فرانسه در واکنش طبیعی، شکل نفی سیاسی انقلاب را به خود میگیرد، تا جایی که «میستر» با باریکبینیتام بیان میدارد که «انقلاب فرانسه دارای کیفیتی اهریمنی است که آن را از هر چیزی که تاکنون دیدهایم یا هر چیزی که از این پس محتمل است ببینیم متمایز میسازد».اما 50 سال بعد، 70 سال بعد کمکم ثمرههای انقلاب مشاهده میشود.
باید گفت که این انقلاب صرفاً از سوی جناح راست (محافظهکارانفرانسه) مورد نقد قرار نگرفت. سالهای پس از 1815، تأثیر «انقلاب دوگانه» را به نحو فزایندهای روشن ساخت. به پیروی از سرمشق بریتانیا، دیگر بخشهای اروپای شمال غربی- بهویژه در فرانسه و آن چه در 1830 بهصورت بلژیک در آمد - بر اثر گسترش کارخانههایی که قادر به تولید انبوه کالاها بودند، دگرگون شدند.
این انقلاب امتیازها و سلسلهمراتبفئودالی کهن را یکسره از میان برداشته بود و برابری حقوقی را بهصورت نهادی پا بر جا کرده بود، تقسیمهای طبقاتی ژرف همچنان بر جا بود، و در واقع به برکت وجود انقلاب صنعتی پهناورتر شده بود. نخستین اندیشهوران سوسیالیست –مهمتر از همه شارل فوریه و کنت دوسنسیمون- در دوران امپراتوری و دورهی بازگشت سلطنت در فرانسه سر برآوردند. این اندیشهوران نسبت به انقلاب، دیدگاهی به شدت انتقادی داشتند از ثمرات انقلاب فرانسه نهادینه شدن بورژوازی بود که کشمکش طبقاتی بهوجود آورد به این ترتیب این مبارزهی طبقاتی -که به اصطلاحهایی وصف میشود که به نظر میآید مارکس را در سطور آغازین بیانیهی حزب کمونیست تحت تأثیر قرار داده باشد- باعث و بانی آن چیزی است که به نظر «گیزو» ممتازترین ویژگی تمدن اروپایی یعنی تکثرگروی است ایشان در این مورد میگوید: «گونهگون، آشفته، پرآشوب»در این جا همهی شکلها، همهی اصول سازمان اجتماعی، همزیستی دارند؛ نیروهای لاهوتی و ناسوتی؛ عناصر دینی، سلطنتی، اشرافی، دموکراتیک؛ همهی نظمها، همهی سامانههای اجتماعی در هم میآمیزد و در هم تأثیر میگذارند. درجات بیپایان از آزادی،ثروت و نفوذ وجود دارد.»
آمریکا، انقلاب یا استقلال
در مورد آمریکا که بعضی در مورد آن معتقد به انقلاب هستند، دو ویژگی وجود دارد، یکی این که هیچ وقت در خود آمریکا، جنگ خارجی یعنی حمله یک نیروی خارج از آمریکا به جغرافیای آمریکا اتفاق نیفتاده است و تنها جنگ داخلی رخ داده است. دوم اینکه هیچوقت در آن انقلاب اتفاق نیفتاده است.
در واقع اتفاقی که به واسطه امثال جرج واشنگتن2 و تامس جفرسون رخ داد اتحاد آمریکا بود و بیانیه استقلال و کتاب"فدرالیست"که به نامههای جفرسون معروف است؛ بسیار بسیار نشان دهنده نقش تمدنی آن است.
البته ایده تمدنسازانه از همان ابتدا در مهاجران به آمریکا هست، مهاجران به آمریکا از همان ابتدا دنبال تمدنی هستند که مولفههایش را از مدرنیته گرفته است اما نمیتواند بر اما و اگرهایی که مدرنیته اروپایی ایراد میکند و ایجاد میکند متوقف بشود.
طبق آنچه که در نامههای توماس جفرسون- که از بنیانگزاران آمریکای جدید و سومین رئیس جمهوری آمریکا بود-هم آمده، اینها از ابتدای مهاجرت و بعد از جنگهای استقلال و قانوناساسی حرفشان این است که آمریکا ناجی جهانغربی است.اما بهطور مشخص نامههای طرفداران دولت فدرال که در اثنای جنگهای داخلی تنظیم شده بود، به نظر برخی اندیشمندان «بهترین تفسیر روی اصول دولت که تا آن زمان در تمدن غرب نوشته شده»، بود. برای فیلسوف قرن نوزدهم انگلیس، جان استوارت میل«فدرالیست» –مجموعهای از ۸۵ مبحث کوتاه که معمولا چنین نامیده می شد - «آموزندهترین رسالهای که ما درباره دولت فدرال در اختیار داریم»، بود. «توکویل»4جامعهشناس و مفسر سیاسی موشکاف فرانسوی، در نوشتهای در ۱۸۳۵ نظرخود را چنین ابراز داشت: «یک کتاب عالی که باید سیاستمداران همه کشورها با آن آشنا باشند.»
مورخین، حقوقدانان و متخصصین علوم سیاسی معاصر عموما در این نکته اتفاق نظر دارند که فدرالیست مهمترین اثر فلسفهسیاسی و واقعیتگرایی دولتی است که تاکنون در ایالات متحده نوشته شدهاست. این اثر با جمهوری افلاطون، سیاست ارسطو و لویاتان4 توماسهابز5 مقایسه شده است. رهبران بسیاری از ملتهای جدید در آمریکای لاتین، آسیا و آفریقاهنگامی که قانون اساسی خود را تهیه میکردند از نظرات موجود در آن بهرهمند شدهاند.
انقلابها و استعداد تمدنی
حدوث انقلاب شاید خیلی سریع و دفعی باشد ولی انقلابهای واقعی آن انقلابهایی هستند که میوههایشان به آرامش و ظرف50 سال الی 100 سال بعد از غرس و کاشتهشدنشان، تازه به ثمر مینشینند، انقلابفرانسه اینگونه بود، انقلاب روسیه اینگونه بود، انقلاب چین اینگونه بود روسیه تأثیر تمدنیاش یک تأثیر ایدئولوژیک است، انقلابچین به جهان دوم این باور را میدهد که او هم میتواند مثل جهان اول، مدرن باشد و انقلاب نیکاراگوئه به جهان سوم یک پیام دارد و آن اینکه ما میتوانیم از لایه استعمار خارج بشویم و روی پای خودمان بایستیم و البته ثمره این انقلابها استقلال تمدنی نبوده است.
رهبران انقلاب نیکاراگوئه واقعا حرفهایی شبیه انقلاب ایران میزنند ولی نمیتوانند مقاومت کنند، نمیتوانند کارآمدی بالایی از خود نشان دهند و در دامان غرب فرو غلتیده میشوند. اینمهم است که بتوان بعد از انقلاب، زندگی مردم را حداقل به اندازهای که در زمان استعمارگران بوده است، اداره کرد. بعضی از این انقلابها واقعا نتوانستهاند به اندازهی زمانی که کشورشان سمپات-هوادار- غرب بوده، کشور را اداره کنند. ما در یمن انقلاب داریم،در عراق هم انقلاب داریم. انقلابی که در عراق از ناحیه شیعیان رخ میدهد، ضد استعمار انگلستان بود که بعدها متأسفانه مورد سوء استفاده حزب بعث قرار میگیرد، اینانقلابها همه داعیهی تمدنی دارند ولی هیچکدام نمیتوانند این داعیه را به اثبات برسانند.
قرن انقلاب تمدنی
در واقع مشهور و مرسوم است که مدرنیته در قرن 18 محقق شدهاست و در قرن 18 است که ما میتوانیم از یک ساحت جدیدی به نام مدرنیته در ساحت تمدنی دفاع کنیم و اتفاقا در همین قرن 18 هم هست که تحول صنعتی وصف انقلاب میگیرد، هر چند در انگلستان یک انقلاب سیاسی هم اتفاق میافتد ولی آن انقلاب صنعتی ریشهایتر است. البته قرن بیستم را هم قرن انقلابها نامیدهاند ولی این انقلابها سیاسی و خرد بودهاند.
در قرن 18 ما انقلاب صنعتی را داریم که متاثر از تأثیرات اصحاب دائره المعارف،افزایش نفوذ و رشد علوم تجربی، اختراع و ساختن ماشینبخار و در خدمت انسان قرار گرفتن ماشین است. ماشینیزمی که پیوند با سرمایهداری نوپا دارد. انقلاب فرانسه هم باز در قرن 18( 1789) است.
در قرن 18 آخرین دیوار پیش روی مدرنیته شکسته میشود و شاهد انقلاب فرانسه هستیم و آن دیوار، حکومت فردگرایانه و یا دسپوتیزم است. فوکو معتقد است انقلابهای واقعی انقلابهایی هستند که فارغ از صورتبندیهای صوری و سطحی سیاسی سعی میکنند که افقهای زندگی یک جامعه را تعیین کنند و این افق بهصورت انفجاری است. انقلاب فرانسه از این جهت فوقالعاده ارزش و اهمیت پیدا میکند که انقلاب مهد مدرنیته بوده است. مونتسکیو در کتاب روحالقوانین میگوید فرانسه زادگاه فلسفهمدرن و فلسفه دکارتی جدید است، فرانسه مهد اندیشه اجتماعی جدید است.
برای بررسی چرایی انقلاب در فرانسه باید «نامههای ایرانی»مونتسکیو را خواند که بیشتر ناظر به وضعیت خود فرانسه است. در این کتاب ویژگی پادشاهی در فرانسه- در عین گرایشی که کتاب به مدرنیته دارد- مشاهده میشود.
البته اتفاق بزرگی که به قول کالینکوس در کتاب «درآمد تاریخی به نظریه اجتماعی» در فرانسه رخ میدهد و در اندیشمندان و متفکرین انقلاب فرانسه هم مشاهده میشود، نقش انقلاب و نقش آن خود انتقادی لازم برای تحقق آمال مدرنیته است.
البته این به این معنا نیست که همه مردم فرانسه و همه افکار عمومی فرانسه واقعا و آگاهانه موافق آن چیزی بودند که در انقلاب فرانسه ارائه میشد. نه! در انقلاب فرانسه یک انقلاب به معنای یک عمل جمعی ولو ناآگاهانه، واقعا اتفاق افتاد اما بر حول یک مفهوم مرکزی و یک دال مرکزی بود یعنی آزادی، برادری، برابری. لذا قبل وحتی بعد از انقلاب فرانسه ما شاهد تعمیق شکاف در صف اندیشمندان و انتلکتوئلها در فرانسه هستیم، عدهای اندیشمند انقلابیاند و عدهای اندیشمند طرفدار وضع موجود و وضع قبلی و طرفدار حفظ ثبات و احیانا تحول آرام در جامعه هستند که اینها بعدا به محافظهکار مشهور شدند. موسسین محافظهکاری و کانزرواتیزم این تحول بزرگ در مدرنیته را با این سرعت بالا نمیتوانند بپذیرند، در حالیکهایشان مخالف مدرنیته هم نیستند. پس از اینجا میتوان این نکته را گفت که درست است انقلاب پیوند عمیقی با مدرنیته دارد ولی از همان قرن 18 عدهای مخالف این ذات تحولپذیر دفعی مدرنیته بودند و معتقد بودند انقلاب بعدها برای مدرنیته خطر ایجاد میکند. کما این که در قرن بیستم خودشان آمدند مدیریت کردند یعنی در قرن بیستم دیگر انقلاب نمیتواند مدرنیته را توسعه بدهد، بلکه انقلابها به ضد مدرنیته تبدیل میشوند مثل انقلاب اسلامی ایران.
این نکته مهم است که انقلاب یک تاریخ مصرف دارد، انقلاب مربوط به زمانی است که قرار است اندیشههای جدید بدون رسوخ در عمیقترین پایههای سنتی و فرهنگی جامعه، دائرمدار شود. لذا وقتی که انقلاب فرانسه اتفاق افتاد، هر چند اندیشههایی از آن ماندگار شد، ولی بعدها انقلاب فرانسه اصلا به ضد خودش تبدیل شد و در واقع سلطنت و پادشاهی در فرانسه بر پاشد و آن اندیشه روی سکهی فلسفه و فرهنگ و جامعه ضرب میشود.
سنتهای انقلابی
نکتهای که در مورد تأثیر تمدنی انقلابها خیلی مهم است این است که انقلابها در تمدن غرب تا قبل از قرن 19 کارکردشان در پسزدن سنتهای مقاومتکننده که در مقابل اندیشههای مدرن میایستادند، بوده است و از قرن 19 است که با یک رکود و افت مواجه میشوند و بیش از همه در مفهوم انقلاب پرولتاریای مارکس و مارکسیستها نفوذ پیدا میکنند.
در قرن 19 انقلاب تبدیل به عاملی برای ترمیم سرمایهداری میشود که بیش از اینکه خودش مهم باشد اسمش ترسانندهاست و اسمش اصلاحگر است.
در اوایل قرن بیستم، انقلاب پرولتاریا به ثمر نشست و در اکتبر 1917 شوروی یا امپراطوری تزار با انقلاب پرولتاریا مواجه شد ولی در همان انقلاب امثال لنین سعی میکردند این مفاهیم را حقنه کنند به شوروی 1917. واقعا نه سیستم، سیستم کارگری بود، شوروی هنوز یک سیستم کشاورزی و سیستم دهقانی داشت و نه اینکه میشد گفت که این آگاهی پرولتاریا و این خودآگاهی نسبت به تبعیض و تضاد در شوروی ایجاد شده است. این انقلاب، پرولتاریایی واقعی نبود. در قرن بیستم ما با 2 دسته انقلاب مواجه هستیم. یکی انقلابهای آزادیبخش که ضد استعمار است، همان استعماری که در قرن 18 با انقلاب محقق شده بود و با انقلاب تثبیت شده بود. یکی هم انقلابهای ضد سرمایهداریاست که انقلابهای مارکسیستی و انقلابهای چپ و انقلابهای سوسیالیستی است مثل انقلاب چین.
من فرق انقلابهای مارکسیستی را با انقلابهای آزادیبخش که بیشتر صبغه ناسیونالیستی داشتند فقط در یک کلمه میدانم آن هم اینکه انقلابهای مارکسیستی به زعم خودشان دنبال یک گام به جلو رفتن در جامعه بودند ولی انقلابهای ناسیونالیستی بعضا دنبال یک گام به عقب در جامعه بودند. آن چیزی که مشخص است این است که مدرنیته با هر دو انقلاب نسبت و پیوند عمیقی دارد.
انقلاب الجزایر هم یک چنین ویژگی دارد، انقلاب نیکاراگوئه باز همچنین ویژگی دارد که در سال 1979 است. انقلابهای آمریکای لاتین یک ویژگی دارد و آن هم این است که با نهضت الهیات رهاییبخش پیوند میخورد.
نهضت الهیات رهاییبخش یک نهضت مذهبی و کاتولیکی بود که در مقابل الگوی منفعل کاتولیسیزم واتیکان ایستاد و به الهیات رهاییبخش معروف شد، ولی باز هم نمیشود این انقلابها را انقلابهای غیرناسیونالیستی دانست.
تأثیر تمدنی انقلابهای قرن بیستم -به نظر بنده باز با تسامح میشود با این مقوله برخورد کرد- ایناست که کشورهای در حال توسعه و کشورهای جهان دوم و جهان سوم را برای همراهی مسالمت آمیزتر با غرب آماده میکند.
اگر انقلابهای قرن 19 یک رویکرد و یک چهره عبوس و خشمگینی داشت ولی انقلابهای قرن بیستم نسبت به اصول مدرنیته و نسبت به سبک زندگی مدرن و نسبت به تکنولوژی مدرن یک نگاه کاملا مسالمت آمیزی دارد، لذا با غرب میتواند کاملا همراه بشود.
آنچه که در قرن 19هند اتفاق افتاد در اواخر قرن 19 آغاز شده بود ولی در امثال نهضت گاندی به ثمر نشست. همه آن چیزهایی که باعث جشن استقلال در این کشورها میشود اینها به نوعی با انقلاب بوده است.
مثلا هند از یوغ 400 سال استعمار انگلستان آزاد میشود ولی اتفاقا بعد از این انقلاب بهترین روابط را با انگلستان دارد،در واقع نوعی روابط ائتلافآمیز و همکاری برای رشد مستعمره قبلی و کشور استقلال یافته و انقلابی فعلی.
این جا آن حرفهایی که در انقلاب فرانسه هم گفته میشد معنی پیدا میکند یعنی نظریه «ترمیدور» که میگفتند انقلاب فرزندان خود را فرو خواهد خورد. در واقع انقلابهای قرن بیستم غالبا بعد از یک چند صباحی ناچارند در دامان مدرنیته فرو بغلتند.
انقلاب اسلامی
انقلاب یک تحول سراسری برای نفوذ بخشیدن به مفاهیم سطحی است، لذا ما مفهوم انقلاب به آن معنا را در مورد انقلاب اسلامی خودمان قبول نداریم به نظر میرسد مفهومی به نام ثوره و اثاره که در مورد انبیاء ارائه شده است و نازل به برانگیختن انسانها و برانگیختن افکار و اعماق جان انسانهاست، خیلی عمیقتر از انقلاب است.
کلمه رولوشن -Revolution- ناظر به این که چه کسی متحول میشود نیست، اما اثاره ناظر بر این است که چه کسی متحول میشود. روولیشن به نفس تحول اصالت میبخشد ولی اثاره و تحول انفسی که ما میگوییم به اینکه چه کسانی و چگونه متحول بشوند هم اشاره دارد. لذا ثوره خیلی عمیقتر از انقلاب است.
هیچکدام از انقلابها قرن بیستم نیست که داعیهای مثل داعیه انقلاب اسلامی داشته باشد؛ یعنی نه نگاه مارکسیستی داشته باشد و نه نگاه ناسیونالیستی، در عین حال افراط و تندروی و غربستیزی فلسفی برخی از نگرشهای فلسفی اروپا را هم نداشته باشد و در عین حال شعار آن نه شرقی، نه غربی است.
در واقع این یک امکان فلسفی و امکان معرفتی به انقلاب اسلامی میدهد که بتواند نوع سومی از انقلابهای قرن بیستم را رقم بزند که تأثیر تمدنی دیگری دارد. شاید انقلابهای مردمی اخیر در خاورمیانه به این الگو نزدیک باشد.
اگر تأثیر تمدنی انقلابهای قبلی همسازی و ائتلاف و دنبالهروی از غرب بود ثمره این انقلاب دیگر دنباله روی از غرب نیست بلکه در واقع آمادهسازی یک تمدن جایگزین به جای تمدن غرب است که این را در اندیشههای امام و در اندیشههای رهبران انقلاب میشود پیدا کرد. یعنی انقلاب ایران برایند حدود 100 سال تلاشهای تمدنی اندیشمندان بیداری اسلامی از سید جمال به بعد است.
این باید پژوهشگران را به سؤال و کنجکاوی بیاندازد که چرا درسنت، انقلاب نداشتیم. انقلاب علت محدثه تمدن است ولی آن زمان، تمدنسازی میشد بدون انقلاب؟
پاسخش خیلی ساده است، نه سرعت تمدنسازی گذشته مثل تمدنسازیهای جدید است و نه عمق تصرف آنها. به قول فروید، عمق تصرفتمدن در زندگی فرهنگی و سنت فرهنگی جوامع به اندازهی این دوران نبوده است.
در واقع تمدنهای گذشته با سنتها عجین بودهاند این تمدن جدید است که با سنت و با گذشته نمیتواند عجین شود و در یک دوگانهی کاملا تضادآمیز، سنت را در مقابل تجدد و فرهنگ را در مقابل تمدن و گذشته تاریخی را در مقابل آینده پرشکوه قرار میدهد.
نفس این دوگانه به نظر بعضی از اندیشمندان انتقادی مثل استیوارتهال، دوگانه گفتمانی و یک دوگانهی خودساز است. این تحول در اعماق جامعه و در جایجای گروههایاجتماعی اتفاق نمیافتد و بیشتر در سطح ایدئولوژی است، اما تحولانفسی در سطح فلسفه است. در سطح هستیشناسی و دین یک مردم ممکن است اتفاق بیفتد.
انقلابها به این خاطر به ایدئولوژی بسنده میکنند که نمیتوانند به عمق فرو بروند. انقلابهای ایدئولوژیک انقلابهای سطحی هستند که ای بسا به ضد خودشان هم تبدیل میشوند ولی به هر حال به اهدافشان میرسند. این خیلی نکته مهمی است.
ما باید این جا بین ایدئولوژی به معنایی که مارکسیستها تولید کردند با اندیشه، نظر و فلسفه و دین تفاوت قائل باشیم. لذا این که بعضیها انقلاب ایران را متهم میکنند به انقلاب ایدئولوژیک این امر به خاطر این است که انقلاب ایران را نفهمیدهاند.
اگر انقلاب ایران یک انقلاب ایدئولوژیک بود بعد از 5-6 سال فشار واقعا به ضد خودش تبدیل میشد، چون با ایدئولوژی میشود انقلاب کرد ولی نمیشود تمدن ساخت، تمدنسازی در زمانه ما نیازمند فلسفه است، تمدنسازی نیازمند مفروضات بنیادی است.
پی نوشت:
* مدیر گروه فرهنگ و ارتباطات مرکز تحقیقات میان رشتهای دانشگاه امام صادق (علیالسلام)
1- Revolution
2- وی را رهبر انقلاب آمریکا دانسته اند
3- Alexis de Tocqueville
4- Leviathan
5- Thomas Hobbes
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.