بحث ما دربارهی تلقی از ظهور و رواج آن در جامعه است. به نظر میرسد امروز با نوعی نشانهشناسی به امر ظهور توجه داریم. نشانههای مختلفی را که امروز در جغرافیای منطقه رخ داده با استناد به روایاتی نشانه یا علامتی از ظهور میدانیم و گویی این نشانهها پازلی را تکمیل میکنند. سؤال اصلی این است که این تلقی از ظهور چگونه در تاریخ ما به وجود آمده و رواج پیدا کرده است و آیا با حقیقت ظهور در لسان ائمه نسبتی دارد؟
مسئلهی ظهور بهطور مستقیم در نسبت با چند مسئلهی دیگر شکل گرفته است که به نحوی خاستگاه این بحث هستند و ما باید آنها را لحاظ کنیم. یکی بحث امام و منجی است و دوم بحث آخرالزمان است که این بحث دوم مختص جهان اسلام و حتی مختص ادیان هم نیست و مسئلهای جهانی است. یعنی بحث آخرالزمان از یک طرف وجهی دینی دارد که ادیان به آن پرداختهاند و از طرفی دیگر وجهی فلسفی.
در مجموع چند رویکرد دربارهی ظهور در نسبت با مفهوم امام وجود دارد که اول باید تلقیها را بشناسیم و بدانیم مبانی این تلقیها چیست. رایجترین تلقی که در باب ظهور وجود دارد، تلقی تاریخگرایانه در نسبت با بحث امام است که مبتنی بر روایات و منابع تاریخی است. تاریخ باوران، در این تلقی به این امر تاریخی معتقد هستند که امام یازدهم فرزندی داشته که این فرزند امام آخر محسوب میشود و این امام غیبت کرده و روزی بازخواهد گشت. تلقی دیگر تلقی متکلمین است که سعی میکنند با طرح مباحث عقلی و نظری، وجود و ضرورت این امام دوازدهم را ثابت کنند که آثاری هم توسط شیعیان در این زمینه به رشتهی تحریر در آمده است. بین خاستگاه متکلمین و تاریخگرایان همواره اشتراکاتی وجود دارد. در واقع متکلمین وجود امامی را به لحاظ عقلی ثابت میکنند که تاریخگرایان به آن باور دارند. یعنی تمامی مبانی نظری آنها برای اثبات امامی است که مصداق آن همان فردی است که تاریخگرایان ادعا میکنند که فرزند امام یازدهم است. اما یک تلقی سومی هم وجود دارد که تلقی تاریخگرایانه و خاستگاه متکلمین را ندارد. این تلقی مربوط به عرفا است که ذیل مفهوم «انسان کامل» بحث ظهور را دنبال میکنند.
دو تلقی اول چند مشکل بنیادین دارند که معمولاً این مشکلات به گونهای است که باب هر نوع گفتوگو را میبندد. اولین مشکل مربوط به تاریخگرایان است، یعنی کسانی که با استناد به منابع تاریخی میخواهند وجود فرزندی برای امام حسن عسگریعلیهالسلام را ثابت کنند، دچار دستانداز میشوند. در منابع تاریخی اولیه در وجود مبارک این امام تشتت بسیار وجود دارد. شیخ صدوق در کتاب «اکمال الدین» گزارشی از این تشکیک در وجود فرزندی برای امام یازدهم ارائه داده است و البته کوشیده پاسخهایی نیز بدانها بدهد! هر چهقدر به سمت منابع متقدم و نخستین میرویم، این شبهه که اساساً وجودِ فرزندی برای امام یازدهم را منتفی میداند بیشتر و شدیدتر و این مسئله پررنگتر میشود، چندانکه همین معضل و خلاء تاریخی باعث شد که متکلمین به بحثهای عقلی رجوع کنند؛ یعنی خلاء موجود در منابع تاریخی را به نحوی با مباحث عقلی و نظری جبران کنند، که ضرورت عقلی برای وجود آن فرد و مصداق احساس میشود. به یک معنا متکلمین مکمل پروژهی تاریخگرایان و محدثین بودهاند.
اشکال دومی که در رابطهی بین متکلمین و مورخین وجود دارد این است که پل زدن بین مباحث نظری و تاریخی کار دشواری است و این خلأیی است که هیچگاه به کمک مباحث نظری پر نمیشود. متکلمین تا جایی که بحث نظری دارند موفق هستند، اما مصداق ضرورت وجود امام که روزی ظهور خواهد کرد، همانی که تاریخگرایان مدعی هستند، کاریست بهغایت دشواری. در واقع پیوند میان مباحث نظری متکلمین در باب ضرورت امام دوازدهم و ظهور با مصداق تاریخی محدثین، یک پیوند ناممکن است.
اما در تلقی عرفانی که مختص عرفاست و پارادایم دیگری را برای ما ترسیم میکند، بحث وجود «انسان کامل» مطرح است. خلاف تصور عامیانه نسبت به عرفان مبنی بر این که: عرفا هیچ استدلال و مبنای عقلی ندارند، اتفاقاً عرفا در مباحث خود هم استدلال و هم برهان دارند و هم بر عقلانیت بسیار محکمی ایستادهاند؛ زیرا مبنای عرفا بحث وجود است و بر «وجود» ابتناء میکنند. مباحث عرفا بر حول محور وجود شکل میگیرد و یک نظام فکری را سامان میدهند که در آن نظام فکری ضرورت وجود انسانی کامل در هر دورهای از تاریخ ثابت میشود. تفاوت عرفا با متکلمین این است که اثبات مفهوم امام نزد متکلمین معطوف به مصداق تاریخی است، اما برای عرفا، اثبات انسان کامل معطوف به مصداق خارجی و تاریخی نیست.
متکلمین یا مورخین که مصداق تعیین میکنند، همواره با این پارادوکس مواجه هستند که مصداق تاریخی آنها امری کاملاً ظنی است؛ زیرا اصلاً تاریخ یک امر ظنی است و کسی در باب تاریخ نمیتواند ادعای قطع و یقین داشته باشد. اما در تلقی عرفانی، مصداق ـ کیستی ظهورکننده ـ چندان مهم نیست، بلکه انسان کامل مد نظر است که میتواند هر شخصی و از هر نسلی باشد. چنانکه مولانا در مثنوی فرموده است:
پس به هر دوری ولیای قایمست
تا قیامت آزمایش دایمست
معنای انسان کامل همواره بهمثابه یک امر پیشرونده و فرارونده (استعلایی) در معرض تفکر و ظهور تاریخی قرار دارد. یعنی انسان همواره چشم به راه ظهور یک معنایی نشسته است که این معنا امکان دارد در هر دورهای ظهور کند. لذا امروزه با توجه به تلقیهایی که از ظهور وجود دارد، باید ببینیم مبنای این تلقیها کدامیک از این خاستگاهها است. اغلب تلقیهای نشانهشناسانه از ظهور همان خاستگاه تاریخگرایانه را دارند که وجود یک فرزند برای امام یازدهم را فرض گرفتهاند و بر این مبنا، روایاتی که در باب ظهور این مصداق وجود دارد را تطبیق میدهند.
میتوان گفت، تلقی از ظهور بعد از شهادت امام موسی کاظمعلیهالسلام به وجود آمد و تا زمان امام یازدهم این قضیه ادامه داشت. یعنی باور به ظهور انسانی که رفته و دوباره ظاهر خواهد شد و همین باعث شکلگیری فرق جدید در مذهب شیعه میشود. بعد از شهادت امام حسن عسگریعلیهالسلام نیز بالغ بر بیست و چند نفر ادعای نیابت میکنند که نواب اربعه قسمی از آنها هستند. گزارشهای تاریخ با همهی تناقضهایی که دارد، این را نشان میدهد که سیستم شکلگیری مفهوم ظهور، امری در نسبت با مفهوم فقدان امام بوده است. لذا سیستم نیابت عام فقها سعی کرد مسیر نیابت را ادامه دهد. از همین رو تألیف کتب حدیثی هر چهقدر به قرون جدید نزدیکتر میشود، بیشتر میشود. لذا باور به ظهور و نشانهشناسی که در بحث ظهور از آن سخن میگوییم، مبتنی بر این جریان است و بنده معتقدم این جریان، اساساً یک جریان پا در هوا و متزلزلی است؛ و همانطور که گفتم، وقتی به ریشهها و منابع اولیه مراجعه میکنیم تشتت زیادی در آنها میبینیم. نوبختی و الاشعری، دو مورخ نامدار شیعی، گزارش دادهاند که پس از رحلت امام حسن عسکریعلیهالسلام گروه زیادی از شیعیان به واسطه نبود فرزندی برای آن حضرت، از باور به امامت امام حسن عسکریعلیهالسلام نیز روی برگرداندند و معتقد شدند که اساساً قبول امامت امام حسن عسکریعلیهالسلام یک اشتباه بوده و امامت نزد «جعفربن علی» بوده است، چرا که بنابر باور شیعیان، هیچ امامی از دنیا نخواهد رفت مگر آنکه جانشین پس از خود را تعیین کند. و همین باور باعث شد تا پس از رحلت امام حسن عسکریعلیهالسلام و فقدان فرزندی برای ایشان، از اساس به امام حسن عسکریعلیهالسلام نیز تشکیک نمایند!
ما در این مقام قصد داوری تاریخی و قضاوت در صحت و سقم این گزارشها را نداریم. بلکه آنچه حائز اهمیت است، وجود چنین گزارشهایی در منابع اولیه است. اما آرام آرام و با گذشت زمان و دور شدن از منابع نخستین، امر اعتقادی مبتنی بر مشهورات خود را شکل میدهد. اعتقاداتی که مبتنی بر مشهورات حتی نهچندان محکم و متقن است.
نکتهای که وجود دارد این است که از دل این جریان یک اعتقاد شکل میگیرد. یعنی شما به یک امر تاریخی معتقد میشوید که هیچ مبنای قطعی و یقینی ندارد و فقط به آن معتقد شدهاید. و این اعتقاد به واسطهی استمرار و توالی زمانی خیلی مستحکم شده است و اگر کسی بخواهد در این اعتقاد تشکیک کند، گویی با امری خیلی سهمگینی مواجه شده است. ضرورت شکلگیری متکلمین هم از همین باب بوده است. متکلمین ضعف در بنیاد تاریخگرایانه را احساس میکردند. آنها به تصور اینکه با ارائهی یک مبنای نظری میتوانند آن خلاء را پر کنند، وارد شدند.
اما در مقابل، کاری که عرفا کردند، این بود که یک مبنای نظری برای انسان کامل ارائه کردند که مبتنی بر اصول کاملاً عقلی است، بدون اینکه اتکاء به روایتی از تاریخ داشته باشد.
اما ابنعربی در فتوحات، جدای از مباحث انسان کامل که بیان میکند، از امام دوازدهم نیز نام میبرد، یعنی مصداق آن را میآورد؟
مبنای عرفا و بهطور خاص ابن عربی، انسان کامل است و مفهوم انسان کامل از دل بحثالوجود میآید. ابنعربی در فتوحات بابی به نام باب «وزراءالمهدی» دارد که باب 366 کتاب است؛ و در آن ویژگیهای مهدیعلیهالسلام را بیان میکند. علاوه بر کتاب فتوحات، ابن عربی رسالهای دیگر دارد به نام "الوعاء المختوم علی السر المکتوم" که در شئون ختم ولایت مطلقه مهدیعلیهالسلام و نحوهی ظهور آن حضرت تألیف، کرده است.
البته در فتوحات این مهدی از نسل امام حسنعلیهالسلام است که مصححین شیعی معتقدند حسین بوده و دو نقطهی آن افتاده است و اصلاً توجه ندارند که مبنای ابنعربی بحث تاریخی نیست. ابنعربی را باید با توجه به مبنای خودش خواند. البته او میگوید کسی را در شهر فاس ملاقات کرده که بنابر شواهد و قرائنی امام مهدیعلیهالسلام است و سپس از ویژگیهای مهدی و یاران مهدی حرف میزند و همهی اوصافی که بیان میکند دربارهی یک انسان کامل است و مهدی که او میگوید مطابق با مفهوم انسان کامل است نه مطابق با گزارش تاریخی.
نکتهای که اینجا مطرح است، بحث ظهور نزد عرفا است. ظهور در تلقی تاریخگرایانه و همینطور متکلمین شیعی، ظهورِ یک فرد است. اما در تلقی عرفانی فقط ظهور یک فرد مطرح نیست، بلکه ظهور اسماء مد نظر است؛ چون انسان کامل جامع اسماء است. مبنای این دو امر خیلی متفاوت است و نزد عرفا گرچه فرد مهم است، اما ظهور او مهم نیست، بلکه ظهور از آن حیث اسمائی مهم است.
از زمان خلفای عباسی تا امروز خیلیها ادعای مهدی بودن کردند و به این واسطه طرفدارانی هم پیدا کردند. حال اگر فقط اوصاف کلی اشاره شود، این مسئله حادتر نمیشود؟
نکته این است که در تلقی عرفانی اصلاً مصداق اهمیت ندارد، به همین دلیل اگر کسی ادعا کند که مهدی است، در تلقی عرفانی جایگاهی ندارد. در تلقی عرفانی چنین چیزی وجود ندارد که کسی بیاید و بگوید من مهدی هستم. در واقع چون اسماء ظهور میکنند، انسان به یک بلوغ تاریخی میرسد و همین بلوغ تاریخی انسان، همان ظهور است.
اگر به این شکل باشد، یک نوع ظهور خاص است و فقط برای عرفا قابل شناخت است.
شناخت مصداق برای عارف است و مسئلهای نیست که عامهی مردم بشناسند. مسئلهی ظهور، تاریخی است و انسان باید به بلوغ برسد. مسئله این نیست که یک نفر بیاید و شش میلیارد نفر او را بشناسند. آن فرد هم محتاج این نیست که شش میلیارد نفر او را بشناسند.
یعنی افراد در فرایند ظهور نقشی ندارند؟
خیر. در واقع انسان به بلوغ میرسد و این بلوغ خودش ظهور است. تمام مصیبت انسان در این است که انسان به بلوغ نرسیده است و فلسفهی امامت و ولایت همین است که بشر به بلوغ برسد. وقتی این بلوغ حاصل شود، ظهور نیز حاصل میشود.
اما بالاخره این امر پرچمدار میخواهد.
پرچمدار عدالت انسانها و پرچمدار بلوغ انسان همانطور که در طول تاریخ نیز وجود دارد، عقل است. و هر کسی که به بلوغ این عقل کمک کند خودش یک پرچمدار است. در عرفا این تلقی که فکر کنیم یک سیستمی وجود دارد و یک فرد آن را رهبری میکند، وجود ندارد؛ و در تلقی آنها ظهور انسان بهمثابه انسان کامل بهمعنای بلوغ جامعه است. جامعه باید به بلوغی برسد که قابلیت ظهور آن انسان را داشته باشد وگرنه باز همان قصههایی مانند حوادث سال 61 هجری(عاشورا) تکرار میشود.
یعنی این بلوغ را عوامالناس هم درک میکنند؟
بله، جامعه که میگوییم منظور عامهی مردم است و عامهی مردم باید به بلوغ برسند. بلوغی که باید در عموم مردم رخ دهد، با حضور یک فرد اتفاق نمیافتد؛ مگر اینکه در درون انسانها اتفاقی بیافتد. در واقع فرد نمیتواند جامعه را به بلوغ برساند تا اینکه خود جامعه مستعد این هدایت باشد و این استعداد حاصل نمیشود مگر با ظهور اسماء. یعنی اسماء ظهور میکنند و برای انسان به واسطهی ظهور این اسماء بلوغ حاصل میشود. البته انسان کامل در سیر و سلوک عالی انسان بالغ میتواند مؤثر باشد. اما پیش از بلوغ جامعه، ظهور انسان کامل، مانند آوردن یک استاد تمام در مکتبخانه برای کودکان نابالغ است. کودکانی که نه قدر استاد را میشناسند و نه آداب رفتار با این استاد را. این کودک باید مراحلی را طی کند تا توفیق شاگردی چنین استادی را بیابد.
به نظر میرسد در مواردی دیدگاه سوم و دیدگاه اول که بیان فرمودید را بتوان با هم جمع کرد. یعنی بلوغی که در جامعه اتفاق میافتد تضادی ندارد با اینکه بلوغ در یک فرد خاص ظهور کند و بعد در جامعه جاری شود.
بله انسان کامل بهمثابه یک فرد است و مسئلهی اساسی، نسبت او با جامعه است. چنین چیزی که ما تصور کنیم انسانی ظهور کند و با خرق عادت یا لوازم رسانههای جدید به شکلی به شش میلیارد آدم اعلام کند که «من آمدهام»، محال است و هالیوودی است. اساسا انسان کامل سودای شناساندن خود به جهانیان را ندارد. آنچه او میخواهد بلوغ آدمی است. بلوغی که به تدریج در تاریخ و به مدد قوهی عاقله یا همان رسول باطنی تکتک انسانها باید حاصل شود. که به همین دلیل مشاهدات اجتماعی ما از جهان امروز نشان میدهد که جهان امروز اصلاً مستعد ظهور نیست و مطابقتها خطا است. انسان امروز در عین جهالت و کودکی و نابالغی است.
یکی دیگر از مشکلات نگاه تاریخگرایانه این است که نگاه قومی و قبیلهای به مفهوم امام خود دارند. اما در نگاه عرفانی انسان کامل متعلق به یک دین و مذهب نیست و به همان اندازه که اگر بودایی او را بشناسد با او نسبت پیدا میکند، شیعه نیز نسبت پیدا میکند.
بین منابع تاریخی که از آنها صحبت میکنیم، تفاوت وجود دارد، یعنی حجیت آنها به یک میزان نیست. آیا در دیدگاه سوم منبعی به اسم حدیث وجود دارد و دسترسی به معصوم از طریق حدیث ممکن است؟
منبعی به اسم حدیث وجود دارد، اما نکته این است که روش حجیت این احادیث چگونه است و چهطور قرار است برای ما حجیت داشته باشند. در روش اول برای شناخت صحت و سقم احادیث روشی به نام علم رجال وجود دارد که روشی ظنی و مبتنی بر روانشناسی تاریخی است. درحالیکه عرفا از حدیث نمیگذرند و قائل به حدیث و روایت هستند و همیشه هم به احادیث استناد دارند، اما سیستم اخذ حدیث و شناخت صحت و سقم احادیث نزد آنها علم رجال و علمالحدیث نیست و بحث عقلانیت مطرح است.
اینکه ابنعربی میگوید خدمت حضرت مهدی مشرف شدم و اوصافی از حضرت نیز بیان میکند، با چه عقلانیتی است؟
آنجا بحث عقلی نیست. ابنعربی مفهومی از انسان کامل ارائه میدهد و این مفهوم بحثی عقلی است. و ضمن مباحث عقلی، گزارشی مصداقی نیز بیان میکند که آن را میتوان نپذیرفت و هیچ خللی در مبنای ابنعربی وارد نمیشود؛ زیرا این مصداق مبنا نیست و مبنا چیز دیگری است.
ظهوراتی که عرفان در عقلانیت خود دارد، قبل از ابنعربی کجا بوده است؟ آیا قبل از ابنعربی روش و عقلانیتی برای وصول به حقیقت نبوده است؟
قبل از ابنعربی رد این عقلانیت را میتوان در روایات و احادیث دید. مجموعهی احادیث را میتوان به عقلانیت عرضه کرد و با همین عقلانیت سراغ روایات رفت و مشاهده کرد که با کدام عقلانیت مطابقت دارد. در واقع باید یک عقلانیتی را کشف کرد و با آن سراغ روایات رفت و دید با آن مطابقت دارد یا خیر و همین برای ما کفایت میکند.
ارتباط با ما:
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
مطالب مرتبط:
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.