سالهای زیادی نمیگذرد که ما شاهد نامگذاریهای متنوع و گوناگون ایام برای بهانههای مختلف هستیم با این تصور که در این روزها موضوعاتی را پاس میداریم. کمتر از خود میپرسیم که چرا این همه روزهای با نام، زیاد شدهاند؟ اگر هم میپرسیم، معمولاً بر سر تطابق عناوین و روزها تردید داریم. نام نهادن ایام را کاری فرهنگی میدانیم و تلاش میکنیم با نام حوزهها، موضوعات و اشخاص، آنها را ارج بنهیم و ماندگار کنیم. اما آیا واقعاً روزگار ما روزگار گرامیداشت موضوعاتی است که روزی را به آن نامیدهایم؟ و یا اینکه نامگذاریها میتوانند نشان از رخداد بزرگتری باشند که ما از آنها غافلیم؟
نام نهادن روزها در گذشته نیز سابقه داشته و از قدیمالایام بشر روزهای خاصی را با نامهای خاصی میشناخته است؛ اما معنابخشی آن روزها نسبتی با حقایق و واقعیت زندگی داشته است. روزها در گذشته سر در دین یا اسطوره یا سنتهای اصیل داشتهاند و اینها اصل زندگی و تمامیت آن بودهاند؛ لذا روزهایی ماندگار میشدهاند. روزها بر پایهی نوستالژی نامی نمیگرفته و ماجرا صرف وضع و توافق و قرارداد نبوده است. اما اکنون میپندارند هر روزی را به هر نامی میتوان نام نهاد. نوروز زندهی دیروز، چنین روزی است که اگر اسطورههای پسِ آن گرفته شود، حتماً گردش لیل و نهار چیزی از آن باقی نخواهد گذاشت.
اما بسیاری از نامگذاریها که اکنون هست، سابقهای نداشته و خاص دنیای امروز است. ما به گرد تاریخ تا به روزگار خود میگردیم تا مگر بهانهای پیدا کنیم و چیزی را که میپسندیم از تاریخ برگزینیم و پشتوانهی موضوعات خاص کنیم تا به دلخواه خود وصلتی جوییم و آنها را نگاه داریم.
ظاهر این است که این نامگذاریها خللی ایجاد نمیکند و مثلاً بودن آنها بهتر از نبود آنهاست. لذاست که گسترهی این نامگذاریها حد و مرزی نمیشناسد و برای نیل به اهمیت آنها برای هر کس و چیزی، روزی انتخاب میشود. اینگونه نامگذاریها خود حکایتگر اتفاقی است. در عالم ما چه رخ داده که امر نام نهادن، پاسخ و یا واکنشی به آن رخداد است؟ «روز سالمند» در پی کدام رخداد در عالم ماست و ما چرا تصمیم گرفتهایم که در این روز سالمندان را ارج بنهیم و پاس بداریم؟
مگر سالمندان اکنون در خانه و شهر و دیار ما نیستند، و اگر نیستند چهقدر با ما فاصله دارند؟ مگر نه این است که اگر چشم دیدارشان را نداریم، شنیدن صدایشان دشوار نیست؛ پس چه جای این روز است؟ این روز به ما چه میگوید؟
چه شده است که سالخوردهگان را مهم میدانیم و این مهم بودن برای ما مهم است. مگر در تمامی روزگاران اینها جدای از ما بودهاند که به مهم بودنشان فکر کنیم؟
این نامها خود حکایت فراق هستند. به واقع، ما از اصلها فاصله گرفتهایم و چون دوریم، به نامی و بیانی از آنها دلخوش داشتهایم. این فراقها، فراقی وجودی است که در تکوین جامعهی ما رخ داده است و اکنون میخواهیم با این کار به آنها وصلت جوییم. اما این چنین نیست که هر زمان که بخواهیم به وصل نائل آییم.
همینکه نام سالمند را بر بخشی از افراد جامعه مینهیم، و روزی را برای بزرگداشت آنها نامگذاری میکنیم؛ نشان میدهیم که آنها را از جامعه جدا میبینیم؛ گویی آنها همانند سایر نیستند و نمیتوانند باشند. بخشی که نمیتوانند در چرخهی جامعه و داد و ستد آن باشند و علیالقاعده مفید نیستند، لذا مورد بیتوجهی و بیمهری قرار میگیرند و فراموش میشوند، و حال باید برای تسکین آنها، آنها را گرامیداشت.
البته آگهیم که این امر پیشتر در جامعه رخ داده و این، پاسداشتی بعد از فراموشی نخواستن است. این پاسداشت مفید است، اما غفلت نکنیم که آنها در روند و چرخهی زندگی، به گوشهای افتادهاند و این تلاشها نیز چندان کاری از پیش نمیبرد.
دنیای ما موی سپید نمیخواهد. این واقعیتی است که همه بهصورت ضمنی به آن اذعان داریم و آن را میپذیریم. با این حال سعی میکنیم که در گوشه و کنار جامعه همواره جایی برای آنها داشته باشیم و به نوعی نشان دهیم که سالخوردهگان هستند و بلکه برای ما عزیزند. آنها بیرون از ما هستند و این بیرون بودن در متن زندگی امروز رخ داده است. تنها در خاطرات خود به آنها برمیگردیم؛ همین است که در جای جایی از زندگی که فراغتی حاصل شود به آنها مراجعه میکنیم. اما به راستی وقتی که همه شئون و امور جامعه در صدد نفی و طرد این افراد و به حاشیه راندن آنهاست، چگونه میتوان آنها را به جریان زندگی برگرداند؟
در ادبیات کهن ما و در رأس آن شاهنامه، نمودهای خرد و دانایی همواره پیرانند. کیومرثِ پیر، رهآموز هوشنگ است، پرورشدهندهی اوست و برای او آموختنیها دارد. در پی لشگر است اما هست، تا خرد را همواره دریابیم و با خود بدانیم. زال، پدر رستم که سفیدموی بودنش در تولد، نشان از خردمند بودن است، راهنما و راه برندهی رستم، بزرگترین قهرمان ملی ایرانیان است و راههای رسیدن به مقصود را خوب میداند؛ سبکسریهای جوانی را تاب نمیآورد و همواره مانعی بر سر تحقق آنهاست. در ادبیات عرفانی ما پیر همانا مقصود و مراد و داننده است و این صفات با پیر یگانه است؛ بیهمرهی او هیچ راهی به مقصود نخواهد رسید. اگر دقیقتر شویم پیر شدن در این ادبیات، نشان از کمال است، چنانکه رسیدن به چهلسالگی که در پندار کنونی آغاز سالمندی و به نوعی خروج از جامعه و بیمصرف شدن است؛ رسیدن به کمال است و چه بسا کسانی در رسیدن به این سن که سن دانایی است، سر از پا نمیشناختهاند و آن را به انتظار مینشستهاند. چنین جامعهای که پیر قوم در آن جایگاهی رفیع دارد و در متن زندگی است، چه حاجتی به روز سالمند دارد؟ که سالمندان خود هستند و احتیاجی به بازگشت آنها نیست. حال آیا ما میتوانیم با «روز سالمند»،سالمندان را به جامعه برگردانیم!؟
ارتباط با ما:
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
مطالب مرتبط:
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.