با نام و نوشتههای شهید بزرگوار اهل قلم «سیدمرتضی آوینی» از اواسط دههی شصت آشنا شدم. عمق اطلاع، ارتفاع اندیشه و سلامت نگاهش جاذبهای شگفت داشت و توانست مرا نیز چون دیگر عاشقان اندیشه به میعادگاه کلامش بکشاند و بر سفرهی سخنش بنشاند.
بعدها، چند دیدار و مجالست اتفاقی و یکی دو گپ و گفت کوتاه، جلوههای دیگری از عظمت آن عزیز را برایم روشن ساخت و این اواخر، پس از هجرت به تهران و اقامت در ازدحام و غربت این شهر، جستوجوی گمشدهی خویش را تنی چند از یاران همراه فراهم آمدیم و نام جمعی از یاران همباور را صورت گرفتیم و از میانه، به عدد انگشتان دو دست از دو مرد، تعدادی را گزیده کردیم و آنگاه مجمعی مبارک از یاران غار و دوستان اهل ادب و هنر و اندیشه و کار فراهم آمد که اقل کارش ایجاد فرصتی مناسب برای مصاحبت کسانی بود که دل در گرو ولایت اولیای حق داشتند و هیچگاه بذری به بددلی و نفاق نکاشتند...
و هم در این جلسات بود که نفس عطرآگین شهید «آقاسید مرتضی آوینی» مشام دوستان را به تصاحب خویش درآورد... و چنین بود که ماهی دوبار فرصت زیارت آن وجود ذیجود نصیب بود و جز در فواصلی که بیماری و مسافرتش برای کار ماندنی روایت فتح پیش میآمد، قضا نمیشد.
در آن جلسات، وقتی سیدشهید آل قلم حرف میزد، شط زلال کلامش که از سرچشمههای روشن خلوص جاری بود، آدمی را به طهارت روح میخواند و استواره کوه. نگرانیها و دغدغههای مقدس آن فریادگر فرهیخته، چنان به شیرینی صراحت و صداقت آمیخته بود که تو را ـ حتی اگر کاملا موافقش هم نبودی ـ به همراهی میکشاند!
سید با آن که در رشتهی مهندسی معماری درس خوانده بود، اما تمامی هوش و حواسش به عالم علم و ادب و هنر و فلسفه سیاست و دین متوجه بود و خط و ربط هر حرکتی را در اقصی نقاط این سرزمین پاک و هرجای دیگر کرهی خاک میدید و میشناخت و برایش حرف و حدیث داشت:
از «آلمیش»های آمریکا گرفته تا «پوریتان»های اروپا و «شینتو»های آسیا.
از «داداایسم» ادب و هنر گرفته تا «راسیونالیسم» علوم و فلسفه.
از «مارکسیسم» و «ماکیاولیسم» قرن نوزدهم گرفته تا «نیهیلیسم» و «اگزیستانسیالیسم» قرن بیستم.
و از «فاشیسم» و «آنارشیسم» و «اتوماتیسم» و «سیانتیسم» و دهها ایسم و ایستِ دیگر برخاسته از جهان معاصر.
مطالعهی نوشتههای این قلمزن با معرفت بسیجی، دریچهی روشنی برای آشنایی نسل جوان ما با نامها و نشانههای سرآمدان تفکر بشری در شرق و غرب عالم دیروز و امروز است. چرا که ماحصل اندیشه و عمل بسیاری از چهرههای صاحبنام نسل آدم به نقل و نقد و تحلیل، و اشاره و تفسیر در رشحات قلم او آمده است:
از «افلاطون» و «سقراط» و «پروتاگوراس» و «کانت» و «هگل» گرفته تا «یونگ» و «یونگر» و «داستایوفسکی» و «نیچه» و «شوپنهاور».
و از «کامو» و «ماکس وبر» گرفته تا «جرج اورول» و «آندره برتون» و «آلودوس هاکسلی» و «الوین تافلر» و«تاراکوفسکی» و «پراجانوف».
و از نگاهی دیگر «ناپلئون» و «هیتلر» و «استالین» و «فرانکو» تا «مک لوهان».
او به مدد درک والا و اندیشهی نیرومندش همهی حرفها را میخواند و میشنید و بعد، بهترینهایش را در پرتو خورشید وحی جدا میکرد و از آنها دستهگلی روحپرور فراهم میآورد و به خوانندگان آثارش هدیه میداد.
او مجبور بود به عدد همهی شبهروشنفکران خودباخته و خودفروختهی این سرزمین فکر کند و بیندیشد. چرا که آنان سالها بود از فکرکردن و اندیشیدن بازمانده بودند و جز با بیگانگان راز نمیگفتند.
هرچند «آوینی» بخشی از یافتههایش در عرصههای علم و ادب و هنر و سیاست و دین و فلسفه و عرفان و اخلاق را ـ که به تناسب عمر کوتاه فرهنگیاش بیشتر و عمیقتر از بافتههای اغلب روشنفکرمآبان وازده معاصر بود ـ در خلال مقالهها و سرمقالهها و یادداشتها و سخنرانیهایش به صراحتی آمیخته به صداقت و شجاعت باز گفت، اما زندگی عادیاش برای آنهایی که او را از نزدیک می شناختند، هنر و ادب و سیاست و فلسفه و اخلاقی عجیبتر و نجیبتر را به تماشا میگذاشت.
«آوینی»، مثل همهی انسانهای بزرگ، این ویژگی را داشت که هرچه به او نزدیکتر میشدی، قلههای ناشناخته تازهای را در سلسله جبال روح بلندش کشف میکردی و هرچه از دامنههای خیالش بالاتر میرفتی، ارتفاع اندیشهاش را بیشتر و بهتر میشناختی. دشت سبز اندیشههایش را جای پای هیچ منیتی نمیآلود و غبارهای کینه و بدبینی و ناامیدی، آیینه صافی ضمیرش را مکدر نمیکرد. آینه زلالی بود که جز آنچه مییافت برنمیتافت و تظاهر و دروغ در جان جوانش راه نمییافت.
او بیش از آنکه عاقل باشد، عاشق بود و عشق را جز جنون و شیدایی چه حاصل است؟ و تابناکی همین شیدایی بود که جان این مسافر خدا را به خورشیدی فروزان مبدل کرد و چونان چراغی فراراه عاشقان نهاد.
یادم است ماههای آخر خستگی و بیماری توانش را کمتر کرده بود و دو سه هفتهای میشد که به جلسه هم نمیآمد؛ چرا که دیگر سرفهها امانش نمیداد و سینهاش حسابی خراب بود، ظاهراً به معالجات رسمی اعتقادی نداشت ـ یا بیاعتقاد شده بود ـ شبی میگفت: همین روزها باید بروم پیش دکتر نباتی! ( که اهل درد ـ به هر دو معناـ خوب میشناسندش) شاید شفایی بیابم.
این اواخر خیلی دلتنگ بود ـ از همه کس و همه چیز ـ، و من وقتی آن مرغ باغ ملکوت را نگاه میکردم، بیاختیار یاد «الدنیا سجن المومن» میافتادم و میدیدم که چهطوری پرنده روح بلندش در قفس تن بال بال میزند. همان روزها به یکی از دوستان گفته بود:
«فلانی! خیلی گرفتهام، دلم میخواهد بروم پیش «آقا» و سرم را بگذارم روی پایشان و آنقدر بگویم و گریه کنم تا سبک شوم.»
... و چنین بود که آه دردمند نیمهشبانش در ملکوت خدا پیچید و فرشتگان به هقهق گریههای در گلوماندهاش بیدار شدند و دروازهی شهادت را باز کردند تا صدای «ارجعی الی ربک» در گوش بندهی غریب خدا بپیچد و او را به سوی باغهای بهشت بکشاند.
خبر شهادتش که رسید، شوکه شدم. آخر چهطوری؟ دیگر نه جنگی هست و نه تروری؟ اما او که عادت داشت از کوچههای به ظاهر بنبست شب، دری به خانه خورشید بگشاید، این بار راهی به شهادت گشوده بود.
یادم نیست چهطور و با چه وسیله خودم را به حوزه هنری رساندم. جمعیت زیادی آمده بودند تا در مراسم تشییع آن هنرمند متفکر بسیجی شرکت کنند. دلشکسته و اشکریز قطرهای شدم در آن دریا...
به چند نفر تنه زدم و پای چند نفر را لگد کردم نمیدانم، ناگهان یکی بغلم کرد و سر بر شانه هم گذاشتیم و هقهق گریههایمان در «ولوله جمعیت گم شد، کی بود؟ هنوز هم نمیدانم، دقایقی بعد به طرف جلو کشیده شدم، نزدیکیهای حوض خالی، یوسف را دیدم که به ناله آغوش میگشود:
ـ جواد؟
ـ یوسف!
و باز سرشانه های غریبی بود و هقهق گریه و باران اشک.
و بعد، مرتضی بود و هدایت و علیرضا و بسیار کسان که مدتها بود ندیدهبودمشان. لحظههای وداع در درد و داغ طی میشد و جمعیت در خویش گره میخورد و باز میشد و صدای ناله میآمد. نالهها هنگامی به ضجه تبدیل شد که ناگهان قامت بلند جانبازی و سرافرازی ـ کسی که شهید آوینی «آقا» خطابش میکرد ـ از پشت پردههای اشک، عصازنان به دیدار آخرین آمد، و چون رودی شیرین از دریای اشک و شور عبور کرد و از پلهها بالا رفت. مرید و مراد، اشکریز و خونچکان با هم وداع کردند. یکی دو نفر ـ کمتر یا بیشتر ـ شعر و نوحه خواندند و سخن گفتند. که بودند و چه گفتند نمیدانم ـ و چه فرق میکرد؟ مگر اشک مجال توجه میداد؟ نامی و نشانی کافی بود تا شانههایت را مثل زانوانت بلرزاند و تو را از هر آنچه در اطرافت میگذرد فارغ کند.
پیکرهای مطهر دو شهید بزرگوار در میان اشک و آه و شور و شعار، بر شانههای بسیجی چرخید و چرخید و به خیابان آمد و شهر را به تماشا خواند. نزدیکیهای میدان فلسطین بعضی از دوستان سابق حوزه را دیدم. سیاهپوش و گریان. دوباره اشک بود که امان میبرید و چشم بود که حرف میزد و شانههای مهربانی که بار تنهاییات را بر سر میگذاشت. به میدان که رسیدیم، آرامتر شده بودم. گفتم ببینید! زن محسن که رفت، اینها آمده بودند! سید هم که میرود، شما میآیید!
حالا دیگر باید فهمیده باشیم که فکر کردن به فاصلهها، فریبدادن دل است، و دریغ که تا مرگ دیگری ادامه بیابد. مگر بر جنازه ما جز ما کسی نماز خواهد خواند؟ مگر برادر را جز برادر به خاک خواهد سپرد؟ و مگر دوست را جز دوست تشییع خواهد کرد؟ بیایید دلهایمان را باور کنیم، هرچند شاخههای سر به هواییم و لاجرم از هم جداییم، اما ریشههایمان یکی است و بنده یک خداییم، میبینید که!؟
هنوز مراسم ادامه داشت که مصطفی، شکیبایی از دست داد و گفت: زودتر برویم بهشت زهراسلامالله علیها و بعد ماشین آورد و سوار شدیم. شیخ حسن هم سوار شد و یکی دیگر هم، و باز خاطرههای سید بود که دهان به دهان میگشت. خلاصه کنم. ساعتی بعد سید را آوردند و بردند برای شستوشو. جمعیت هجوم آورده بود برای دیدن بدن زخم خورده و پای قطعشدهاش. من هم بیاختیار کشیده شدم پشت شیشههای محل شستوشو. جا تنگ بود و جمعیت انبوه. داشتم از پا در میآمدم که ناگهان از جا کنده شدم. سیدمهدی بود که با شجاعت در آن شلوغی سر در میانه پاهایم کرده بود و میخواست چشمهایم را به زیارت تن دو شهید مطهر متبرک کند، از فشار جمعیت که رها شدم، ابتدا چند نفس کوتاه کشیدم و تنهای غسل داده شهیدان را که دیدم اشکهایم به سر و صورت مهدی ریخت، و بعد، من بودم که او را برای زیارت سیدمرتضی بر شانه مینشاندم.
وقتی با زحمت بیرون میآمدیم، کسی بازوی مرا گرفت و کمکم کرد. مرد میانسالی با لباسهای مندرس. از جمعیت که فاصله گرفتیم گفت: «شما فامیلشان هستید؟»
با سر جواب نه دادم و پرسیدم: «شما چهطور؟»
گفت نه. پرسیدم پس او را از کجا میشناختی؟ ته ماندهی اشک را از چشمهایش پاک کرد و گفت: «از صدایش! باور کنید اگر نوار داشتم صدای تمام برنامههایش را ضبط میکردم و شب و روز گوش میدادم. راستی حالا چه کسی به جای او حرف میزند؟» پرسیدم چهکار میکنی؟ گفت: «کارگرم آقا، داشتیم سهتایی میرفتیم سرکار که جمعیت را دیدیم. پرسیدیم چه خبر است؟ گفتند آن که روایت فتح را میساخته شهید شده. گفتم همان که... رفیقم گفت بله، خودش است. آن هم عکساش، من تا امروز عکسش را ندیده بودم و نمیشناختمش، ولی رفیقم گفت همان است که تو صدایش را دوست داری. به آن دوستمان گفتیم تو برو به معمار بگو که ما نمیآییم. بعد هم با جنازه آمدیم اینجا....» پرسیدم حالا رفیقت کجاست؟ گفت: «رفته شاید یکی دو تا از آن عکسهایش را پیدا کند بیاورد.» دستهایش را که جای بوسههای پیامبر بر آن بود بالا آوردم که ببوسم. با خجالت آنها را پس کشید و نگذاشت. لحظهای در چشمهای خیس به هم خیره شدیم و بعد یکدیگر را بغل کردیم و اشک، دلهایمان را از هرچه بیگانگی بود، شستشو داد.
*منتشر شده در روزنامهی کیهان در 25 فروردین 1375
ارتباط با ما:
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
مطالب مرتبط:
شهادت جوهر آدمی را آشکار میکند
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.