شهیدان سلام.
سلام بر آن روز که زاده شدید. سلام بر آن ایام نورانی که زیستید و سلام بر آن لحظات شیرین وصال که به معشوق پیوستید.
آخرین میهمان شما و آخرین مسافر ما «مرتضی» بهانهای شده است تا ما پر و بال سوختگان، این سوی مرزماندگان، بیپروانگان، از پرواز جاماندگان و دردمندان و حسرتکشان و غبطهخوران، تا ما هجرانکشیدگان و حرماندیدگان، در زیر چادر افسوس، سر بر شانهی هم گذاریم و دردهای پنهانی خویش را مویه کنیم.
دوست داشتم شما از آن سو بگویید، نه این حقیر رو سیاه از این سو. دوست داشتم شما از وعدههای خدا بگویید، از تجارت مربحهی «یسرها لهم ربهم».
از «جنات عدن»، از «فیمقعد صدق عند ملیک مقتدر»، از «رضیالله عنهم و رضوا عنه»، از «ذلک فضلالله یوتیه من یشاء»، از «و لمن خاف مقام ربه جنتان»، از «متکئین علیها متقابلین»، از «بل احیاء عند ربهم یرزقون»، از «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه»، از «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی»، از «و سیق الذین اتقو ربهم الی الجنه زمرا حتی اذا جائوها و فتحت ابوابها قال لهم خزنتها سلام علیک طبتم فادخلوها خالدین»، از «و آخر دعویهم أن الحمدلله رب العالمین».
دوست داشتم شما از آن سو سخن بگویید؛ هرچند که شما هماره با روشنترین بیان، همهی این معانی را به تلألو و تأویل نشستهاید.
سخن گفتن از این سو نیز نه برای آگاهی شماست که شما خود به عینالله بر این همه، ناظر و حاضرید.
بل واگویههای دردمندانهی جمعی است که از اصل شهادت خویش دور مانده است و میان او و معشوق خویش به قاعدهی یک جهان فاصله افتادهاست.
پس بشنوید از این سوی دیوار که پس از شما بر ما چه رفت.
بگذارید که از مظلومیت پنهان رائدمان هیچ نگویم.
بگذارید نگویم که در غیبت موسای عصر، بر هارون چه رفت و سامریها با خلق چه کردند. بگذارید نگویم که گوش زمانه چگونه از شنیدن فریاد مظلومانهی این علی، سلالهی آن علی، سنگین است.
شما که رفتید، بسیاری از ارزشها هم با شما رخت سفر بست و جز در کوچهپسکوچههای غربت، نشانی از خویش باقی نگذاشت.
مسابقهای پدید آمد که هر که به هر دلیل، از رفتن و دویدن بازماند یا سر باز زد، مهر باطل پیشانیاش را زینت داد.
شما که رفتید، خون میز در رگهایمان دوید و هر کدام جزئی از صندلیهایمان شدیم و «الهیکم التکاثر» روشنترین آیهای که سلوک ما را به تفسیر مینشست.
شما که رفتید، ارتشاء در زیر سایهی قانون نشست و ماشین کهنهی «باج»روغن تازه خورد.
شما که رفتید، فقر دوباره ننگ و عار شد، و تجمل افتخار.
شما که رفتید، ارزش پول هم سقوط کرد و اقتصاد، آنقدر سقوط کرد که درست در زیربنای هستی ما قرار گرفت.
ارزش پول اکنون آنقدر کم شده است که با آن فقط انواع ملاهی و مناهی و فسق و فجور را میتوان مرتکب شد. البته با پول، مکه هم میتوان رفت. وارد دانشگاه هم میتوان شد. سربازی هم میتوان نرفت. ولی عمدتا کارهای بد با پول عملیتر است. با پول میتوان عرق خورد، عربده کشید و احترام دید.
با پول میتوان فرهنگ شاهنشاهی را زنده کرد. با پول میتوان مجالس طاغوتی را دوباره رونق بخشید.
ارزش پول کم شده است. با پول، فوقش بتوان از چنگال قانون گریخت؛ فوقش بتوان بر سر سبیل قانون نقاره زد؛ فوقش بتوان قانون نوشت ولی از «شفا» خبری نیست.
با پول، برج جنایت را هم میتوان بالا برد، به شرط آنکه اضافهی تراکمش را پرداخته باشی.
ارزش پول آنقدر کم شده است که با آن عمدهی آدمهای کمتر از پول را می توان خرید. فقط به اتیکتهای آشکار و نهانشان توجه باید کرد. اینها همه به خاطر این است که ارزش پول ما کم شده و گرنه با دلار کارهای بیشتری میتوان کرد! همه کار میتوان کرد. ارزش پول ما فقط به اندازهی معاملهی ضد ارزشهاست. با دلار، ارزشها را هم میتوان معامله کرد.
آری؛ شما که رفتید، ارزش پول سقوط کرد اما پارتی به اوج ارزش خود رسید. رابطه، اعم از سببی و نسبی و محتسبی، معنای همه چیز را تغییر داد و حتی جای ارتباط با خدا نشست.
شما که رفتید، سران ما بر سفرهی «فهد» نشستند. مهمان دارالضیافهی فهد شدند. در فصل حج به طواف او پرداختند و او را همسنگ ایران، [و] بالی برای اسلام شمردند. یا او را بسیار بزرگ دیدند، یا ایران اسلامی را به دیدهی تخویف و تحقیر نگریستند؛ یا اسلام را نشناختند.
امام راحل فرموده بود «میان ما و حکام سعودی، دریایی از خون فاصله است». این دریای خون با همان قایقهای تندروی مانده از شما طی شد و اکنون پلهای صلح و مسالمت است که یکی پس از دیگری بر این دریا زده میشود و زیردریاییهای تضرع و دریوزگی است که اعماق این دریای خون را میشکافد و راه باز میکند.
اکنون صحبت کربلاست، همان کربلا که شما با بالهای خونینتان تا میانهی راه آن پریدید و جسمهایتان را جا گذاشتید و باقی راه را بر محمل بال ملائک سپردید.
اکنون صحبت کربلاست، اما زیارت حسین در زیر سایهی یزید.
شما که رفتید، شما که از سنگرها پرکشیدید، سمت و سوی نگاه هنرمندان ما نیز از سنگرها به گیشهها برگشت.
آندستها که تصویر شهید میکشید، به سوپرا، به شارپ رسید و رنگ فرهنگ غربی را میهمان دیوارهای شهرمان کرد.
آن دستها اهرمی شد در دست شرکتهای خارجی تا بستر تهاجم فرهنگ غرب را هموارتر کند.
دردناک است ولی بگذارید بگویم که پس از عروج شما؛ بچهها، همین بچههای خودی، جبههایها، به تیپهای مختلف تقسیم شدند.
عدهای لباس رزم را خاک کردند و به هیأت بانک درآمدند.
عدهای با تمام قوا سر به دنبال دنیا گذاشتند. سوپرها، بوتیکها و شرکتها، جایگزین سنگرهای جبهه شد؛ با بچههایی که جای پای تیغ را بیشتر از جای پای مهر بر صورتهایشان میتوان دید، با بچههایی که از اسلام خود برائت میجویند، با بچههایی که سابقهی رزمندگیشان را مخفی میکنند. همان پاها که با پدال آمبولانسهای سرباز از ترکش مأنوس بود، اکنون بر [پدال] مدرنترین ماشینهای خارجی فشرده میشود.
از آن بچهها عدهای به گوشهی عزلت خزیدند و سلوک منفرد را برگزیدند. دنیا را به اهل دنیا و سیاست را به اهل سیاست واگذاشتند و خود را از اتهام ورود به این عوالم تبرئه کردند.
دردناک است ولی بگذارید بگویم. برخی از آن بچهها، با همان لباسهای مقدس، با همان چهرههای آشنا، پاسبان ضیافتهای طاغوتی شدند و در کنار کاخهای جهنمی به کشیک ایستادند تا مستی و عشرت اوباش، به سنگ تهاجم حزبالله منغض نشود.
شما که رفتید، دستدادگان به خدا، دلسپردگان به خدا، چشم و پا و جسمدادگان به خدا، جانبازان و دلباختگان به خدا و حدفاصلان میان خلق و خدا، علیرغم فریادهای مظلومانهی ناخدا، تبعیدی دیار فراموشی شدند و مدالهای عزتشان که شرف غربگرایی، منفعتطلبی، نفسپرستی و خطبازی، له شد.
بگذارید روشنتر بگویم که پس از شما جانبازان عتیقه شدند؛ آثار باستانیای که هرازگاه گردگیری و مرمتی میطلبند. کسی نگفت که اینها شاهرگ هستی ملتاند. کسی نگفت قلب برای تپیدن است و چشم برای دیدن و این دو، نه برای در ویترین نهادن.
کسی جز علمدار و پیر جانبازان از اینان سخن نگفت و کلام به بغضنشستهی او را هم کسی نشنید.
به هر حال، اکنون که سلاح سخن در نیام مصلحت زنگ زده است و از دوشکای فریاد در سنگرهای همزیستی مسالمتآمیز به جای رختآویز استفاده میشود؛
اکنون که سخن گفتن از حوض و فواره و چمن و گلدان، مطلوبتر است از عشق و جبهه و جنگ و عرفان؛
اکنون که در معرض تهاجم دشمن، خانه از پایبست رو به ویرانی است و بحثهای اصلی، رنگ و نقش و نگار ایوان؛
در این حال و روز؛ باید مرتضی سروی به پردهی کعبهی شهادت بیاویزد و خون مقدسش را بر کویر عطشناک وجدانهامان بریزد تا یادمان بیاید که کجا بودهایم و اکنون به کجا رسیدهایم؛ برای چه آمده بودیم و اکنون چه میکنیم؛
شعارهایمان چه بود و اعمالمان چیست؛
تا یادمان بیاید که «خلقتم للبقاء، لا للفناء»؛
تا هشدارمان دهد که «لم تقولون ما لا تفعلون؟ کبر مقتا عندالله أن تقولوا ما لا تفعلون».
صدقالله العلی العظیم
و صدق و بلغ رسوله النبی الامین الکریم
و نحن علی ذلک من الشاهدین و الشاکرین
و الحمدلله رب العالمین
ارتباط با ما:
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
مطالب مرتبط:
شهادت جوهر آدمی را آشکار میکند
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.