محمد حسین قدمی، خاطرهنگار دفاع مقدس، 23 سال است مسئولیت «شب خاطره» در حوزه هنری را به عهده دارد. عکاس دفاع مقدس نیز میباشد که در سال 65 با سید مرتضی آوینی آشنا میشود و این آشنایی تا شهادت سید مرتضی ادامه مییابد. مطلب زیر بخشی از خاطرات ایشان است.
آخرین باری که سید را دیدم مشغول بستن بار و بندیل سفر بود به او گفتم:
ـ میخوام دعوتت کنم به «شب خاطره» بیا شبی رو با خاطرات بر و بچهها سر کنیم. حاج علی فضلی هم میآد، دوست داریم یک ربعی هم تو برامون حرف بزنی. جواب داد:
ـ شرمندهام قدمی، عازم سفرم. راستش دلم گرفته و حال و حوصلهی تو شهر موندنو و سخنرانی رو ندارم.
ـ خیلی خب، باشد اصرار نمیکنم... نگفتی، بالاخره کدوم محور میری؟
ـ میریم فکه، همون جایی که بچهها دستهجمعی شهید شدند، همون قتلگاهی که فیلمشو دیدیم. خوش به حالت، برعکس اون روزها حالا ما زمینگیر شدیم و تو پردرآوردی.
ـ خب تو هم بیا بریم
- نمیشه، چن روز دیگه شب خاطره داریم، دستتنهام. از قدیم گفتن، هر کسی خربزه بخوره پای لرزش هم باید بشینه... شب خاطره و برنامهی رادیویی دوشنبهها رو میگم. یادته اون روزها میگفتی این «میز موویلا» دست و پامو بسته. میخواستی سفارشتو کنم بفرستمت منطقه؟! حالا ما به این درد گرفتار شدیم، نه میتونیم «بوسنی» بریم و نه «افغانستان» و نه با تو بیایم.
عجب روزگاری است. آن روز میز مونتاژ، آقا مرتضی را گرفتار کرده بود و میسوخت و میساخت. و من رهسپار به هر کجای جبهه که اراده میکردم و اکنون همه چیز برعکس.
فردای آن روز به آقا مهدی زنگ زدم و سراغ سید را گرفتم گفت: «رفت منطقه»، به شوخی گفتم:
گمانم تا شهید نشه دستبردار نیست!
***
با شنیدن مارش عملیات از خواب میپرم، ساعت 2 نیمه شب است. آقا مرتضی پشت میز موویلا جیغ نوارها را درآورد بازبینی و مونتاژ مثل دیشب به درازا کشیده و سطل کنار دستش لبریز از فریمهای قتل و عام شده. شاید عمداً صدای رادیو را بلند کرده است:
ـ قدمی، پاشو. پاشو که باز هم سرمون بیکلاه موند.
ـ چی شده آقا مرتضی، عملیاته!؟
ـ نه خیر، نقل و نباته(آقا مرتضی در حین جدی بودن، شوخطبع است و طناز؟ بعد شلیک خندهی رگباری همیشگیاش)
ـ هنوز کارت تموم نشده؟
ـ میبینی که نه، تازه اولشه، «نریشن» رو میرم خونه مینویسم.
ـ پس کی میخوابی؟ کی استراحت میکنی؟
ـ «و نومک الی القبر و راحتک الی الاخره و...»[1]
و بعد آقا مرتضی نفس عمیقی کشیده ادامه میدهد که:
ای کاش ما هم همان روز با «مرادینسب» شهید میشدیم و این قدر زجر نمیکشیدیم.
خدا میخواست که سید مرتضی بماند هرچند که میگفت: ما نماندهایم و شهیدان نرفتهاند. بلکه شهیدان ماندهاند و ما را زمان برده است.
خدا میخواست تا سید بماند و با تهیهی برنامههای «روایت فتح» تسکین دل امت شهید داده باشد و این کار مردافکن، فقط کار مردی بود که یکتنه تا آخر بایستد و مشوق و پشتوانهی راویان دلسوزی باشد که مثل پروانه به گرد شمع وجودش پر میزدند و لبیک میگفتند. کار خودش.
شاید ندانید که سید در اوایل جنگ تا مرز شهادت و اسارت رفته بود و اگر خدا میخواست همان جا شربت شهادت را به دستش میداد. مگر نه این است که بهشت را به بها دهند نه به بهانه. شرح واقعه این چنین بود:
رزمندگان از منطقه عقب نشسته بودند و کسی خبر نداشت و... اصلاً کسی به کسی نبود. راویان فتح، دوربین به دوش پیش میرفتند، آمبولانس سر رسید و پرسید: کجا؟ گفتند «دنبال بچهها میگردیم» گفت:
بچهها جلو هستند. سوار شوید، راننده هم بیخبر بود، روی حساب روز گذشته میگفت جلو هستند و منطقه سکوت محض بود. به محلی رسیدند که تا چشم کار میکرد جنازه بود. بقیهی راه را پیاده گز کردند.
کمکم به شک افتاده بودند که یکمرتبه سر و کلهی چند عراقی از پشت خاکریز پیدا شد، آنها با دوربین، گروه را میدیدند، از اینکه بیخیال و عادی میآمدند، به خیال اینکه قصد تسلیم شدن دارند روی خاکریز آمده و بچهها اشاره میکردند که ما اینجاییم بیایید! بچهها هم خوشحال از اینکه بالاخره موفق شدهاند، راه خاکریز را پیش گرفتند. جلوتر که رفتند به شک افتادند، کمی مکث کردند تا مشورتی کنند که یک عراقی فریاد زد:
تعال تعال.
دیگر جای درنگ و چارهای جز فرار نبود. عقبگرد کردند و هر یک به طرفی برای گرفتن سنگر و پیدا کردن جانپناهی. دشمن هم آنها را به رگبار میبندد و «مرادینسب» و یک بهیار به شهادت میرسند و سید، به سلامت بازمیگردد.
***
سید دست از کار میکشد و به اطلاعیهی نظامی رادیو گوش میدهد، میپرسم:
ـ چرا نمیری خط؟ میگوید:
ـ میبینی که دستمونو حسابی گذاشتن تو حنا.
ـ خب به آقا مهدی بگو یه نفرو موقتاً جایگزین کنه و...
ـ فکر میکنی نگفتم، صد بار گفتم، میگه اگر تو بری بخش روایت هم میخوابه، اینا کار خودته، در صورتی که این طور نیست.
ـ اینو که راس گفته. چون کسی نیست جاتو پُر کنه.
ـ تو دیگه این حرفو نزن، تو رو خدا بهش بگین یه کاری برام بکنه.
ـ سید دمق و دلخور، تهماندههای کشمش روی میزش را تعارف میکند و به کار ادامه میدهد...
قبل از خداحافظی عکس میگیرم. میگوید:
ـ جایی چاپش نکنیها، میگویم:
ـ نه خیالت راحت باشه، برای روز مبادا میگیرم!
ـ به همین خیال باش، بادمجون بمی هستیم ما، از این خبرا نیست.
***
در اردوگاه سلمان اندیمشک مستقر میشویم، دور تا دور اردوگاه کوه است و سنگ و صخرههای صیقلی بزرگ. امروز به یک کوهپیمایی اشکی رفتهایم، کوهپیمایی همراه با انفجارهای فوگاز و گاز اشکآور و غیره. سید جلو است و آقا مهدی پشتسر، در حقیقت صفای سید است که ما را به دنبال میکشد، سر بزنگاه عکس میگیریم، سید با خنده میگوید:
فیلمتو حروم نکن حالا حالاها ما شهید نمیشیم.
نفس آقا مرتضی به شماره افتاده کمی میایستد، ماسکش را برمیدارد و نفسی تازه میکند، هنگام برگشت شوخی بچهها گل کرده، هر کسی تکهای میپراند و یکی تقلید صدای سید را میکند:
«کربلا، ما میآییم، فعلاً خستهایم... تا وقتی شهدا زندهاند ما چرا بجنگیم»
و آقا مرتضی برمیگردد به نصیحت که:
ـ برادرا، حالا با ما آره، جنگ و شهید دیگه چرا!؟
ـ و پشتبندش با صلوانی دل سید را به دست میآورند: برای سلامتی آقا مرتضی صلوات میفرستند.
وقت نماز است، بچهها همه آماده در صف صلوه، سید هم طبق معمول در صف اول جماعت جا خوش کرده. حاج آقا مظاهری پیشنماز است، پس از نماز، بر صندلی مینشیند و ادامهی موعظهی گذشته را پی میگیرد. صحبت پیرامون نفحات الهی است که گاهی در زندگی میوزد و استفاده از این اوقات ارزشمند جبهه که همیشه نیست و همچنین پیروی از الگوهای جامعه و غیره. در بین صحبتهای آقا مرتضی را مثال میزند که ایشان در اینجا الگوی اخلاق حسنه هستند و ما باید...
شاید خدایی شد که برق رفت و آقا مرتضی توانست با استفاده از تاریکی نمازخانه را ترک کند. من میدانستم که این حرف برایش قابل تحمل نیست. وقتی برق آمد، سید نبود، تا وقت شام هم پیدایش نشد، به سراغش رفتند اما نیافتند.
حدس میزدم کجا باشد. به آخرین خیمه و چادر اردوگا رفتم، دیدم پتو بر سر کشیده در عالم خود سیر میکند، صدایش میکنم.
ـ آقا مرتضی، آقا مرتضی وقت شامه، سفره پهنه، بلند شو.
ـ با صدای خفیف و لرزانی جواب میدهد:
ـ میل ندارم.
ـ حاج آقا مظاهری گفته بیارمت، بچهها منتظرند، پاشو بریم.
ـ سیرم، میل ندارم، حالا شما برید، من خودم بعداً میآم.
بیش از این جرئت اصرار نداشتم، بدجوری دمق بود، چند جمله دیگر کافی بود تا بغضش را بترکاند.
به نمازخانه برگشتم و موضوع را در گوش حاج آقا گفتم که احتمالاً از تعریف و تمجید شما نگران شده باشد!
فردای آن روز حاج آقا، سید را به کناری کشید و با هزار دلیل و برهان گفت که حرف دیشب واقعاً لازم بود شما را به عنوان الگو مطرح کنم تا درس عملی مؤثر به آنها بدهم
- فرمایش شما درست و متین، ولی اسم کس دیگه رو میبردید.
آنگاه آقا سید سر به زیر انداخت و حرف آخرش را زد:
«حاج آقا مظاهری. ما به اندازه کافی اسیر نفسمون هستیم، تو رو به خدا شما دیگه اذیتمون نکنید.»
[1]. اشاره به قسمتی از آن حدیث قدسی که: خوابت را برای قبر بگذار و راحتیات را برای آخرت و لذتت را برای حورالعین و...
ارتباط با ما:
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
مطالب مرتبط:
شهادت جوهر آدمی را آشکار میکند
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.