یک دسته ریحان داد به ریحانه و گفت: مواظب مادرت باش.
موهای سجاد را از روی پیشانی کنار زد. دستی به موهای مائده کشید و گفت: بچههای خوبی باشید.
از در بیرون رفت. خیابان خلوت بود. سرخی غروب همه جا را رنگ زده بود. مادر، پشت پنجره، با نگرانی نگاه میکرد. دست تکان داد. بلند گفت: زود برمیگردم.
سجاد دوید: فشنگ…یادت…نره بابا!
خندید. موهایش را نوازش کرد. پیشانیاش را بوسید. گفت: مواظب مائده و ریحانه باش.
هوا بارانی بود. قطرات باران مژههایش را خیس کرده بود.
پخش صوت ماشین را روشن کرد. آهنگران میخواند: در میخانه را گیرم که بستند کلیدش را چرا یا رب شکستند
عینکش را برداشت. اشک جاری شده بود. قطرات باران روی شیشه سر میخورد. عابری گذشت. توپ سفیدی روی بنفشهها قِل خورد.
برف پاک کن را روشن کرد. شیشه شفاف شد. مریم به شیشه زد. آرام و نرم گفت: مواظب خودت باش.
دنده را عوض کرد. رویش را برگرداند. زیر لب گفت: مواظب چه چیز؟ حرمتم یا دینداریام؟
از خانه دور شد.
پلههای سنگی را بالا رفت. در آهنی بزرگ مجله باز بود. همه چیز رنگ باخته بود. فضا سرد و کدر بود. انگار صدایی او را نهیب میزد: مجله سوره مِلک طلق موروثی شما نیست!
سرش را پایین انداخت. چشمهایش را بست. نمیدانست چرا باز هم آمده است. آیا باری بر زمین مانده بود!
نوشت: امسال سال ما نیست، سال بزمجههاست!
نامه را باز کرد. جملهها را تند و تند خواند: تو که در دامن آتشفشان منزل گرفتهای، باید بدانی چگونه میتوان زیر فوران آتش زیست!
مجله خلوت بود. خیلیها رفته بودند. دل به روایت فتح خوش کرده بود. گفت: فیلمهای قشنگی از فکّه گرفتهایم، گریهدار است. برای تاسوعا و عاشورا خوب است...
سرش را پایین انداخت. مکث کرد. زیر لب گفت: فکّه کربلاست. هنوز پیکر بچهها لابهلای سیمهای خاردار و توی خاکریزهاست! سرش را بلند کرد. صدایش در حنجره مانده بود. سینهاش خسخس میکرد. بریده بریده گفت: مشیت خدا بوده که آن منطقه دست نخورده باقی بماند...
حزن، کلامش را پوشاند. آسمان برقی زد. صدای رعد ساختمان را لرزاند. نوشت: در عالم رازی هست که عقل به آن راه نمیبرد!
آستینها را بالا زد. وقت نماز بود. گفت: زود برمیگردم... شنبه...
نوشت: جوهر هنر جدید باید مسخر ما شود نه قالبش...
به اتاقها سر کشید. کسی نبود. سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
بیاختیار گفت: هنر و فرهنگ در زیر نقاب خفه میشوند؛ آنچه میماند ریاکاری است، یک ریاکاری موجه.
از پلهها پایین دوید. مریم گفت: کاش میماندی! بعد از عید برو... بچهها تعطیلاند...
مهربان گفت: زود برمیگردم...شنبه...
برفپاککن را روشن کرد. پا روی پدال گاز گذاشت. سجاد دوید. مادر از پنجره آویزان شد.مریم پشت سرش آب میپاشید.تسبیحاش ذکر میگفت. داغ بود...داغ داغ. انگار گر گرفته بود.
چشمها را بست. حسن هادی رو به رویش ایستاده بود. چشمهایش میدرخشید. دستش را دراز کرد. پروانهای بلورین روی انگشتش نشست. روی بالش نوشته بود: شهادت، آسمان را نردبان بود.
کبوتری از برابرش گذشت. مائده به دنبالش دوید: دوستان وفا ندارند پدر...تنهایت میگذارند!
عینکش را برداشت. قلم توی دستانش تقلا میکرد. برای نوشتن دیر شده بود. گفت: آقا امام حسین... در فکّه... حضور دارند.
سرش را میان دستانش گرفت. همه خوابیده بودند. تابوتها روی هم انباشته بود. شنید: بعضیها شناسایی شدهاند، بعضی... نه.
اسکلتهای پودر شده در میان قرآنها بود. سیم بیسیمی به لاله گوشی چسبیده بود.
اشکش جاری شد: بکوب ای دل که اینجا قصر نور است.
سرش را به تابوتها کوبید. دسته ریحان در دست ریحانه قرمز شده بود. سجاد دوید: دوستان وفا ندارند پدر!
بیاختیار دوید. باد زوزه میکشید. باران تند شده بود. زیر لب گفت: الهی و ربی من لی غیرک
آستینها را بالا زد. سجاده را انداخت. سجاد را نشاند، موهایش را نوازش کرد. با مهربانی گفت: این دسته ریحان را بده به ریحانه.
به خاک افتاد. سجدهاش طولانی بود. مریم نگاهش میکرد. ریحانه دستش را گرفته بود. مائده شنید: مرغ عشق، ققنوس است که در آتش میزید، نه آن که رنگینکمان بپوشد!
قدم زد. بیقراربود. باند فرودگاه کش آمده بود.
اصغر گفت: کجا میرویم؟
گفت: فکّه!...
هراسان دوید. از لابهلای پیکرها گذشت.گفت: میرویم به قتلگاه.
چفیه را دور گردنش انداخت. قدمهایش را تند کرد. محمد پشت سرش میدوید. اصغر بختیاری گفت: کجا میروی سید؟
به آسمان نگاه کرد. باریکههای نور بر زمین میتابید.
زیر لب گفت: در این روزگار، چگونه میتوان سر به حکم عشق سپرد!
توپی به شیشه خورد. مادر از خواب پرید. سراسیمه پنجره را گشود. چه میدید خدایا! مرتضی محاصره شده بود! مائده کتش را میتکاند. ریحانه موهایش را شانه میزد. مریم توشه راهش را میگذاشت. مادر از پنجره بیرون را...
پاهایش شتاب گرفت. پرسید: کدام عملیات بود؟
ـ والفجر مقدماتی... محاصرهای جدی... نه راه پس بود، نه راه پیش...
ایستاد. مکث کرد. زانو زد. خم شد. خاک را بوسید. اشک ریخت. زمزمه کرد: گریه، تجلی آن اشتیاق بیپایانی است که روح را به دیار جاودانگی و لقای خداوند پیوند میدهد.
به آن طرف سیمهای خاردار نگاه کرد. چهل پنجاه نفر از بچهها، توی گودال افتاده بودند. اسکلتها دست نخورده باقی مانده بود. دستها در گردن هم، بیسیمها به لاله گوش چسبیده...
اشاره کرد: فیلمبرداری را شروع کنید!...
دور گودال چرخید. اشک سرازیر شده بود. رعشهای در تنش میدوید. محمد پشت سرش بود. پاهایش شتاب گرفته بود. زمین نرم بود. باران، پیکر شهدا را از خاک بیرون آورده بود. رو برگرداند. به چشمهای محمد خیره شد. تیز و نافذ گفت: مهم این است که خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد...
دل به صدای اذان سپرد. صدای زوزه باد میآمد. توفانی...انگار... در راه بود...گفت: اینجا زمزمی از نور پدید آمده... در اطراف آن، قبیلهای مسکن گزیده که نور میخورند و نور میآشامند...
پاهایش روی خاک لغزید. انفجاری...ناگهان... او را در خود پیچید...آتش جهید... خون فوران کرد... بهت همه را فرا گرفت...
دوربین چرخید. بچهها... هاج و واج...
میان خنده و گریه گفت: مرا از این جا نبرید... بگذارید...
نگاهش به آسمان خیره ماند. فرشتگان بال میگشودند. هودجی از نور به طرفش میآمد. باران گل باریدن گرفته بود. گلهای حریر بر سر و صورتش میبارید. باران میآمد. عطر یاس در مشامش بود. در گلو زمزمه کرد: یا حسین!
سجاد یک دسته ریحان داد به ریحانه. مریم بال چادرش را گشود و دوید. مائده از خواب پرید. مادربزرگ کنار پنجره نشسته بود. گلهای اقاقیا باز شده بود. عطر بنفشهها در کوچه بود. صدای همهمه میآمد. صدای سنگی که به شیشه میخورد. صدای در... صدای زنگ... بوق تلفن... رادیو... انگار روشن بود. مریم برگشت. پیچ رادیو را چرخاند. بچهها دیرشان شده بود. روز اول هفته بود... شنبه...
صدا زد: سجاد!... مائده!... ریحانه!...
کتری را روی گاز گذاشت. پنیر و گردو را توی بشقاب... شیر نخریده بود... قرار بود مرتضی، سر راهش، شیر و نان تازه برایشان بخرد...
چادرش را روی سر انداخت. دوید. نانوایی شلوغ بود. ایستاد. تماشا کرد. آتش تنوره میکشید. دلش شور میزد.
نان نگرفته، دوید. نفس نفس میزد. چادرش خیس شده بود...از ناودان آب میچکید... باران تند شده بود. مرتضی نیامده بود!
کلید را توی قفل انداخت... سراسیمه آن را چرخاند. جاکفشی خالی بود. کفش مرتضی نبود! بچهها...
هراسان در هال را گشود. تاریک بود. خلوت... ساکت... بچهها رفته بودند. مادربزرگ، آن بالا، کنار پنجره نشسته بود. میز صبحانه، دست نخورده... رادیو را انگار... کسی... روشن کرده بود:
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
...
ارتباط با ما:
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
مطالب مرتبط:
شهادت جوهر آدمی را آشکار میکند
سید مرتضی چه کسانی را پیشنماز نمیکرد؟
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.