شیفت شب نیکی کریمی قبل از رأیگیری است؛ شاید تنها فیلم مطلقا بیارزش جشنواره. فیلمی که ابتدا نیمه فمینیست است و در آخر حرفهای فمینیستیاش را پس میگیرد. فکر و منطق پشتِ داستان فیلم کریمی پادرهواست. مرد خانه از یک انسان سنگی انتقال مییابد به یک انسان رئوف و نگران خانواده. آن قدر خانواده برایش مهم است که حاضر است شبها کار کند و آن قدر به خانواده بیتوجه است که چند روزی خبری از آنان نمیگیرد و حتّی به خانوادهاش نمیگوید کجا رفته. مردی که نگران خانواده است، ولی نگرانِ نگرانی خانواده نیست. این تناقض روایی فیلم شیفت شب را ساخته که در آن خانوادهای ساخته و نمایش داده نشده از اساس.
«اعترافات ذهن خطرناک من» فیلم بیماری است. بیماری آن، اشتباه نابخشودنی در بازی بیمعنی و بیهدفی است که با سینما میکند. شاید آدمهای سادهانگار و عجول گمان کنند سینما و آنچه به خاطرش تماشای فیلمها به تجربهای بیبدیل تبدیل شده، همین تصویربازیهای مبتذل، خود و مخاطب را سرکار گذاشتن است. اما سینما این نیست و آنچه در ذهن ما میماند، تجربهای است که از جهان فیلم عایدمان میشود.
نمرهاش صفر است. عصر یخبندان فیلم بدی است. فیلم بد است، چون قصهی هیچ کدام از آدمها به درستی روایت نشده. آقازدهی فیلم اتودی است از یک شخصیت. یک آقازاده هرزه کاریکاتوری که هیچ یکی از رفتارهایش نشان نمیدهد که طرف آقازاده است. چرا باید از دهانِ ستاره بشنویم طرف آقازاده است؟ چون کارگردان نتوانسته در فیلم آقازدگی طرف از مرحله اتود زدن پیش ببرد. تازه آقازاده بودن یعنی چه؟ باید روشن شود طرف آقازادهی کیست؟ مگر هر آقازادهای بد است؟ مگر هر آقازادهی قابل تصوری بیشرف است؟ اگر این طور نیست، فیلم درباره کدام آقازاده حرف میزند؟ کدام آقای نظام و با رفتارهای خاص؟ چرا این سردارزاده یا آقازاده در فیلم اتود است؟ چون فیلم میخواهد مخاطبش را گول بزند که نگاه کن من دربارهی آقازادهها حرف زدم. ولی وقتی این حرف، بیانیهای و گلدرشت است، فیلم ساخته نمیشود؛ به همهی آقازادهها مثلا توهین میشود و روشن است کک هیچ آقازادهی بیشرفی هم نمیگزد. چون فیلم نتوانسته یک آقازاده معلوم تصویر کند.
مرگ ماهی فیلم بیارزشی است. فیلم در کوشش برای تبدیل شدن به یک فیلمِ بد سوخت و تمام شد و آخرش هم نتوانست بد باشد. فیلم با آمدن ماشینهای مدل بالا برای کفن و دفنِ ماهی آغاز میشود و با انجام کفن و دفن، و رفتنِ ماشینها تمام میشود. فیلم همین است. لابهلای این آمدن و آن کفنودفن، حرفهایی زده میشود، رابطههایی به گند کشیده میشود، خاطرههایی بازی میشود و سیگاری کشیده میشود و یکی دو دست هم رو میشود؛ نه قصّهای، نه منطقی، نه ایدهای، نه خطّی. کلاری هم سرش را گرم کرده به گرفتن نماهای خوب که بعدها بتواند با دیدنشان لذّت ببرد، ولی فیلم هیچ چیز نیست.
یک و نیم ستاره. شاید بهترین فیلم جشنواره. که در بین خنثیبازی سینمای دولتیِ کاریکاتوردوست قدر نمیبیند. فیلمی که بین خوب و متوسط است؛ ولی متأسفانه نتواست خوب باشد؛ به خاطر یکچهارم آخرش که بیش از اندازه خیالی شد و فانتزی. با این حال فیلم روپاست، اجراهای داخلی خیلی خوب دارد. خانوادهاش ایرانی است. ایرانیتر از «یه حبه قند» و «مادر» و «مهمانِ مامان». دعوا و گفتوگوها و بگومگوها بین اعضای خانواده، آشنا و اینجایی است. هم از دلسوزی و دوست داشتن آدمها نسبت به یکدیگر خبر میدهد، و هم از وجود اختلافهایی که خندهدار است. مگر اختلافهای بین ما خندهدار نیست در خانوادهها؟
فیلم فقط یک سکانس قابل تأمل دارد. یک سکانس ملتهب، اضطرابساز، دغلکار، پلید و کثیف. یک سکانس که فقط سنت را محکوم میکند به غیرواقعیترین شکل ممکن. مذهبِ مردم را دیو سیاهی مینمایاند. حس تنفر را از دین و سنت القاء میکند. این سکانس، سکانس بردن عروس با اکراه و با بیادبی و بیحرمتی به مطب پزشک است برای معاینهی دخترینهگیِ عروس، آن هم دقایقی پیش از آرایشگاه و سفرهی عقد.
مرگ ماهی ساخته روحالله حجازی است که با فیلمهایی چون «آقا و خانوم م» و «زندگی مشترک آقا و خانوم محمودی» در میان مخاطبان خود شناخته میشود. داستان فیلم، روایت مادری است که وصیت میکند پس از مرگ، تا سه روز او را در خانه نگه دارند و بعد، بدون اینکه به کسی بگویند، او را به خاک بسپارند. پیش از این، روحالله حجازی در فیلمهای پیشین خود یک درونمایهی اصلی و کلان داشته و آن، تقابل ارزشهای سنتی و ارزشهای مدرن و به تعبیری متجددانه در خانواده ایرانی است که البته در دو فیلم پیشین او، این تقابل گاه آنقدر تصنعی به نظر میرسید که اثرگذاری انتقادی آن در میان مخاطبانش کمرنگ میشد. اما حجازی در مرگ ماهی باز هم به سراغ درونمایه اصلی آثار پیشین خود رفته و به نظر میرسد در به تصویر کشیدن تقابل ارزشی یادشده، ظرافتی بیشتر نشان داده و این را حتی میتوان از بازیهای روان و دیالوگهای غیرتصنعی فیلم متوجه شد.
مسعود جعفری جوزانی بار دیگر با فیلم ایرانبرگر و با درونمایه طنز در جشنواره فجر حضور به هم رسانده است. با فیلمی که با تکیه بر قومیت خود جعفری جوزانی، به نقد ساختارهای کلان جامعه پرداخته است. این فیلم با بازیگری علی نصیریان، محسن تنابنده، احمد مهرانفر، سحر جعفری جوزانی، هادی کاظمی و... به جشنواره پا گذاشته است و ظاهراً با استقبال مخاطبان هم روبهرو شده است (حداقل با مشاهدات من و شنیدههایم از دیگر اکرانهای آن). توجه به چند نکته در خصوص این فیلم ضروری است.
اگر «سایه روشن» فرزاد مؤتمن را دیده باشید، این فیلم غافلگیری خاصی برای شما نخواهد داشت. این داستان بازخوانی همان فیلم است (اگر بنا دارید این فیلم را ببینید این بخش را نخوانید). داستان با محوریت زنی پیش میرود که مرده است و فردی زنده با او ارتباط روحی دارد. فیلم ماجرای مردی را روایت میکند که از اتهام یک قتل جنجالی تبرئه شده اما جامعه و اطرافیانش هنوز او را مجرم قلمداد میکنند. مرد درگیر رابطهی عاطفی خود با همسرش نشان داده میشود که در یکسوم پایانی فیلم نشان میدهد که او وارد رابطه عاطفی با همکارش میشود و کارگردان تلاش میکند که مخاطب به مرور متوجه این مسئله شود که همسر مرد فوت کرده و مرد در خیالش با او ارتباط دارد و با وارد شدن زنی جدید به زندگی خود به دنبال اتمام آن رؤیاست. درباره این فیلم نکاتی را به اشتراک میگذارم.
«دوران عاشقی» فیلم دوران عقبماندگی فیلمساز است. فیلمسازی که ازسالها پیش او را با فیلمهایی نظیر «ایستگاه متروک» به یاد داریم و حالا هم که «چهل سالگی» و «دوران عاشقی» تحویل داده. دو فیلم که تمی نزدیک به هم دارند. اولی درباره زنده شدن عشق یک زن میانسال به دوست پسر دوران جوانیاش است و این یکی هم که درباره رسوا شدن ماجرای زن صیغهای یک مرد مرفه!
معلوم نیست افخمی چه هنگام دست از سر «روز شغال» برمیدارد. اما معلوم است که اگر در اروپا یا آمریکا میخواست به فرد زینمان[i] اقتدا کند، ضمن ادای دین، از مقتدای خود پیش میافتاد؛ البته گویا برای تجلیل از سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی، جز سناریوی روز شغال، سناریوی قرص و قایم دیگری نیست که پُرآبوتاب از آب در بیاید. با این تفاوت که آبوتاب وطنی و مونتاژ کار را به مضحکه آخر فیلم میکشاند که خالی از نماد نمایشی و سفارشی بودن فیلم نیست. آخر ما هم از وقتی با فیلمهای افخمی سروکار داریم، همیشه برای «دو برداشت» خود را آماده میکنیم.
چهارشنبه 19 اردیبهشت فیلم بیارزشی است. یک گوی سیاهِ بزرگ. فیلم هیجانزده و بحرانزده است. صحنهی شانسی کشیدن برگههای آدمهای نیازمند، منطق شانسی فیلم است. شانسی میسازیم تا ببینیم چه شود؟ فیلم روشنفکرزدهی ترسو و علیل است. و همینطور بیاساس. منطق بیاساسی که دوربین را برای آدمی که روی تخت تاریک آرمیده میلرزاند. چرا؟ همین طور بهیاد بیاورید پلان افتتاحیه این فیلم بدون تیتراژ را. دوربین روی صورت نیکی کریمی نگرانی و استیصال را نشان میدهد. گویی نیمی از فیلم گذشته و تازه به سینما رسیدهایم. این روند استیصال و رجچینی جادوگرانهی کارگردان ادامه مییابد تا پلان آخر. ادامهی پلانِ آخر بعد از بالا آمدن تیتراژ، تیر خلاصی است بر فرمزدگی و نابلدی کارگردان که فیلم اوّلی هم هست. چرا کارگردان فیلم را تمام نمیکند؟ میخواهد در پلان آخر تعلیق بیافریند؟
سالهاست که خود را از خیر و شر جشنواره فجر دور نگه داشتهام و سعی میکنم خور را به فضای خفه سالنهای وطنی نیالایم و مجبور نشوم در باب فیلمهای وطنی چیزی بنویسم؛ اما امان از دست رودربایستی؛ آنهم با این جوانهای مجله و سایت سوره.
تماشای «فرار از قلعه رودخان» در سالن سینما استقلال در ساعت 8 شب 17 بهمن ماه، آن هم بعد از 6 ساعت تدریس اندیشه و جامعهشناسی سیاسی برایم زیبنده بود. کودک یا بهتر بگویم نوجوانی درونم را زنده کرد؛ و خاطرات اردوهای دانشآموزی و گردشگریهای آخر هفته دوستانه در اوایل نوجوانی و جوانی را به یادم آورد. این یادآوری نشان از بازی صادقانه بازیگران جوان داشت که نه فیلم را بازی که بازی زندگی خود را در جلو دوربین سینما به نمایش گذاشتند. آن ها در فیلم بازی نمیکردند، بلکه یک روز در قالب رفتن به اردو در جلوی دوربین زندگی کردند. امید به آینده هنرپیشگی در ایران عزیز در دلم جوانه زد. همهی آن ها در فیلمی که به ظاهر ستاره نداشت، ستاره بودند.
بعد از «جدایی نادر از سیمین»، میتوان گفت فرمی از فیلمسازی در سینمای ایران در حال شگلگیری است که موضوع آن زندگی طبقه متوسط است؛ طبقهی جدیدی که سالهای قبل در ایران بهوجود آمد و طی سالهای گذشته به سرعت در حال گسترش است. در سالهای پیش از انقلاب عباس کیارستمی با فیلم «گزارش» به استقبال این طبقه و مصائب و مشکلات آن رفت؛ اما حوادث بعد از انقلاب این طبقه یا قشر اجتماعی را به حاشیه راند؛ اما روشن بود که گسترش فزاینده آن ناگزیر مهر و نشان خود را در گستره فرهنگ ادبیات و فیلم ایران خواهد زد و این چنین نیز شد.
یک فیلم بد. یک ستاره به بهروز افخمی. به خاطر فیلم امنیتی، پلیسی، سیاسی، دیپلماتیک و متأسفانه سفارشی. این فیلم، دومین فیلم سیاسی و امنیتی است پس از قلادههای طلا. مقایسهی روباه با آن فیلم، خارج از قواعد این یادداشت نیست. قلادهها فضل تقدم دارد و فضلهای دیگری.
خداحافظی طولانی فیلم بد رو به بیارزشی است. نیمستاره؛ آنهم به خاطر کوشش در بیان مسئلهای. مسئلهای واقعی و اجتماعی. کوششی که به درستی به استفاده از بازیگران ناچهره رسیده و همین کوشش و مسئله است که آقاخانی را به بازی خوب و باقاعده رساند. ولی این بازی، با همهی مکثها و کارگربازیهایش نمیتواند فیلم بسازد. چون فیلم از مسئله داشتن جلوتر نیامده و دردسر فیلم از ایدهی یک خطی قصهاش آغاز میشود. و هر چه فیلم جلوتر میرود، توضیح فیلم در بیان همهی رفتارهای آدمهای فیلم عقبافتاده نشان داده میشود. اینکه چرا همه از یحیی میترسند؟ چرا یحییای که از 15 سالگی در جایی کار میکرده، برای هیچ کس شناخته شده نیست؟ و حتی چرا یحیی خودش را هم نمیشناسد؟ و فیلم نمیتواند چگونگی پاسخ به این پرسشها را با تصاویر بدهد. چرا که فیلم خود انبانی از تصاویر متناقض و چالههای منطقی است.
روایت فیلم «خانهی دختر» با خبردار شدن بهار و پریسا (با بازی باران کوثری و پگاه آهنگرانی) از مرگ غیرعادی دوست و همکلاسیشان سمیرا (با بازی رعنا آزادیور) آغاز میشود. در ادامه آن دو میکوشند تا پازل مرگ مشکوک سمیرا را با راهنمایی خواهر او تکمیل کنند. از آنچه گفته شد، پیداست قصهی فیلم وامدار داستانهای معمایی و کارآگاهی است، که اینجا کارآگاه همان دوستان سمیرا هستند. انتظار میرود در چنین داستانی نویسنده، معمایش را نسبت به تعقیبکننده (در اینجا بهار و پریسا) طرح کند تا جاییکه حل معما تأثیر مستقیم روی جویندگان داشته باشد تا آنها در قبال فهمیدن حقیقت به چالش کشیده شوند.
«رخ دیوانه» فیلمی متظاهر و فریبکارانه است که مخاطبش را دست میاندازد. فیلم نه تعلیق ندارد، نه دلهره و فقط در لحظاتی باعث میشود که تماشاگر جا بخورد. در تعلیق همه اطلاعات به مخاطب داده میشود و این چگونگی وقوع اتفاقات است که موضوعیت دارد و مخاطب به دنبال کشف آن است. در واقع چگونگی اصل است نه چیستی. اما ساختار روایی «رخ دیوانه» مبتنی بر حذف اطلاعات از تماشاگر است. برای همین هر وقت اراده میکند یک روایت جدید از ماجرا ارائه کرده و به مخاطب رودست میزند و او را غافلگیر میکند. از آنجایی هم که مخاطب اطلاعی نسبت به واقعیت ماجرا ندارد، به صد جور دیگر میتواند آن را روایت کند و مخاطب را دچار غافلگیری چندباره کند.
عصر یخبندان، فیلمی است دروغین، پرمدعا، رادیکالنماـ بیخطر و بیاثر ـ و فریبکار، عوامزده و عوامفریب.
«شیفت شب» فیلمی است که در شب شروع میشود، در شب ادامه مییابد و در شب نیز به پایان میرسد. فیلمی برای نشان دادن شرایط حاکم بر جامعه، نمونهی کامل یک فیلم سیاستزده و ناموفق در بازنمایی جامعه که نمونههای آن در تاریخ سینمای ایران کم نیست؛ تنها اقتضای سیاسی جامعه به آنها تنوع و تکثر بخشیده است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.